زینتالمجالس/جزء پنج: فصل پنج
فصل پنجم از جزو پنجم در فوائد کتمان راز که پیشهٔ احرار و شیوهٔ ابرار است
آوردهاند که نوبتی میان انوشیروان و خاقان چین که در ابهت و شوکت و بسطت مملکت از سایر ملوک جهان ممتاز بودند خصومتی روی نمود و رسم ملوک عجم این بود که دختران را به بیگانه نمیدادند و میگفتند از بیگانه جز بیگانه نزاید روزی ابو زر جمهر با کسری گفت باید که پادشاه دختری بیگانه بحرم آورده بپروراند چنانچه هیچکس گمان نبرد که این دختر از وی نیست اگر احتیاجی واقع شود و پادشاهی از ملک دختر خواهد او را بوی دهد در این اثنا انوشیروان بشکار رفته دختر کردی را که همان روز متولد شده بود بزر بسیار گرفته فرمود او را چنان بحرم بردند که کسی بر آن وقوف نیافت و چون دختر بزرک شد او را بجهة منازعت بپسر خاقان داد و دختر خاقانرا بجهة خود خواست اما بجهة صغر سن هنوز دختر کرد را بچین نفرستاده بود و مجموع دختران بخدمت و ملازمت آن دختر میرفتند و او بغایت تلخزبان و بدخو بود و بایذای دختر ابو زر جمهر قیام مینمود دختر بوذرجمهر از دختر کسری نزد پدر گله کرد ابو زر جمهر گفت آن دختر از کردانست و خوی بد او به همان سبب است روزی دختر پادشاه بنت حکیم را آزرده ساخته دختر بزبان آورد کهای کردبچهٔ نااهل تا بچند برنجانی مرا دختر کسری نزد پدر رفته سخن دختر بوذرجمهر را بازگفت کسری دانست که این سخن را دختر از پدر خود شنیده لاجرم مؤبدان را جمع کرده با حکیم خطاب کرد که هرکه راز سلطان را فاش گرداند سزای او چه باشد ابو زر جمهر گفت کشتن و بر دار کردن نوشیروان فرمود تا حکیم را بر دار کردند و امر کرد تا دخترش را برهنه از قصر سلطنت آوردند و دختر را بیموجب برهنه کرده در میان خلایق میدوانیدند و او قطعا عورت خود را از کسی نمیپوشانید چون بپای دار رسیده جسد پدر را دید دست بر عورت خود نهاد کسری از او پرسید که سبب چه بود که خود را نزد هیچکس نپوشیدی و چون نظرت بر جسد بوزر جمهر افتاد دست بر عورت خود نهاده مضطرب گشتی جواب داد که این جماعت هیچکدام مرد نبودند و پدر من مرد بود زیراکه اگر اینها مرد بودندی بقتل پدرم همداستان نگشتندی نوشیروان از فهم و کیاست دختر متعجب شده از قتل حکیم نادم گشت و او را در حبالهٔ نکاح آورد و فرمود تا بوزر جمهر را از دار فروگرفتند و بر بازوی او تعویذی یافتند در آنجا نوشته بود که اگر قضا و قدر حقست حذر باطلست و اگر عذر و فریب بذات آدمی سرشتهاند بر هرکس اعتماد کردن خطاست و اگر مرگ حقست دل بر این جهان نهادن محض حماقتست.
دل بر این گنبد گردنده منه کاین دولاب آسیائیست که بر خون عزیزان گردد نوشیروان بر فوت بوزر جمهر متاسف شده همیشه متحسر میبود بر ضمیر خورشید تنویر ارباب دانش مخفی نماند که این روایت در هیچیک از کتب معتبر تاریخ مسطور نیست و صاحب جامع الحکایات چون بر ایراد آن جرات نمود و خالی از غرابتی نبود مسود اوراق نیز نقل کرد
حکایت: آوردهاند که ابو طیب مروان که ادیب معتضد بود
همواره با خلیفه میگفت که مصلحت مملکت و سلاح سلطنت در قتل سه طایفه است اول جماعتی که هوس استقلال در خاطر ایشان جایگیر آمده باشد دوم زمرهٔ که در مال پادشاه خیانت نمایند سوم شخصی که راز ملوک را فاش گرداند روزی معتمد سری از اسرار خود بابو طیب گفته احمد بن ابو خالد وزیر خواست که آن راز را معلوم کند ابو طیب را بخانه برده ضیافت نمود و در حق او انعامی بینهایت کرده او را شراب بسیار داد و در اثنای مستی از او تحقیق کرد که آن راز چه بود چون روز دیگر ابو طیب هشیار شد اموال خویش را در قلم آورده نسخهٔ آن را نزد خلیفه برده صورت حال را بیان کرده بر زبان آورد که صلاح دین و دولت و انتظام مهام پادشاه و نظام مملکت در قتل این بنده است تا دیگران را تنبیه شده بر افشای اسرار خلیفه جرأت ننمایند و معتضد هرچند در آن باب عذر گفت ابو طیب قبول نکرده چندان از آن مقوله سخنان گفت که معتضد بسیاست او امر کرد
حکایت: از ابراهیم مدبر منقولست
که در آنوقت که مامون بغزای روم رفته روزی در اثنای راه سواری عجیبنامی را که از امرای معتبر او بود مخاطب ساخته گفت پیش آی تا با تو اسب بتازیم چه اسب تو در نظر من خوب میآید میخواهم که تک اسب را ملاحظه نمایم و چون در وقت اسب تاختن از میان سپاه دور شدند مامون با او گفت ای عجیب غرض من از این اسب تاختن آن بود که خواستم با تو رازی در میان نهم بدان که من از معتصم اندیشناکم باید که پیوسته بمراقبت و محافظت من بپردازی و لحظهٔ از من غافل نباشی آن مردک نادان علی الفور نزد معتصم رفته این سخن را بیان نمود چه تصور نمود که او اثبات حقی میکند تا چون معتصم بر مسند خلافت نشیند در حق او احسان و اصطناع نماید و معتصم این سخن شنیده باحتیاط تمام سلوک میکرد و بعد از مامون چون بر مسند خلافت نشست فرمود تا عجیب را بر دار کردند عجیب گفت ای امیر از من چه گناه صادر شده گفت اینکه راز برادرم را فاش کردی
حکایت: چون مامون قصد قتل فضل بن سهل نمود
این سخن را با پنج نفر از معتمدان خود که رازدار او بودند بازگفت عبد العزیز طائی و موسی بن نصر ادیب و علی بن سعید و خلف بن نصر و صباح خادم با ایشان وصیت کرد که محافظت آن سر نموده با هیچکس نگویند روز دیگر این سخن بفضل رسیده نامهٔ عتابآمیز در آن باب بمامون نوشته مأمون معذرت خواست بتکذیب آن خبر فضل را تسکین داد و بعد از قتل فضل در سرخس مامون خواست تا معلوم کند که از آن پنج نفر کدامیک بافشای آن راز پرداختهاند چندانکه جهد کرد سررشتهٔ آن بدستش نیامد لاجرم هر پنج نفر را بقتل آورد و بعد از قتل ایشان معلومش شد که عبد العزیز طائی این سخن را نزد دبیر خود ابراهیم بن عباس گفته بوده و ابراهیم آن سخن را بفضل رسانیده مامون قصد قتل ابراهیم کرد ابراهیم مختفی شده بعد از مدتی که بکنج انزوا بسر برده پناه بخطیب بغداد هشام برد و خطیب در خدمت مامون قرب تمام داشت ابراهیم از او التماس کرده تا وی را نزد خلیفه شفاعت کند هشام سخن ابراهیم را با مامون گفت و زبان بتشفع برگشود اما مقبول نیفتاد روز دیگر ابراهیم از هشام سؤال کرد که حال مرا عرض کردی گفت بلی امیر فرمود که انشاد حاصل گردد ابراهیم گفت دانستم که حال چیست اما التماس دارم که این حکایت بسمع امیر رسانی بعد از آن بهر چه حکم شود گردن رضا نهادم هشام قبول نمود ابراهیم گفت در کتب تواریخ مسطورست که نوبتی خوانسالار کسری طعام پیش او میگذاشت ناگاه قطرهای آش از آن کاسه بر کسری ریخت در غضب رفته بسیاست او حکم کرد خوانسالار چون دید که کشته خواهد شد کاسه آش را بر سر کسری ریخت کسری از آن جرأت متعجب شده از سبب آن حرکت سؤال نمود خوان سالار جواب داد که این عمل بجهة آن کردم تا مردم ترا ظالم و مخطی نخوانند و نگویند که باندک جرمی خدمتکار قدیم را سیاست فرمود اگرچه اول بخطا بود این نوبت بعمد کاسه بر سر تو ریختم تا اضافه خطا بمن کنند نه بپادشاه کسری را این سخن خوشآمده قلم عفو بر جرائد جرایم او کشیده و بنده میگویم که جرم من بیش از این نیست که استاد و مخدوم خود را از سخنی که شنیده بودم آگاه گردانیدم و بر من ملامتی نباشد چه سر خلیفه را فاش نکردم و او با من رازی نگفته عبد العزیز که بکشف سر خلیفه پرداخت بسزای خود رسید و چون هشام این سخن را بسمع مأمون رسانید مأمون او را امان داده از فطنت عالی او تعجب نمود
حکایت: آوردهاند که یمین الدوله محمود غزنوی مدتی بود که مفتون حرکات شیرین خواهر ایاز گشته
و اراده داشت که آن زیبا شمایل را بعقد نکاح در کنار کشد لیکن میاندیشید که میان سلاطین جهان و امرا و اعیان او را بر این حرکت سرزنش نمایند ابو نصر سکانی گوید شبی در خدمت سلطان بودم چون مجلس خالی شد سلطان پای دراز کرده گفت پای مرا بمال یقین من شد که میخواهد با من رازی گوید در اثنای آنکه بدلک اشتغال داشتم فرمود که حکماء گفتهاند که راز خود را از سه طایفه پوشیده نباید داشت اول طبیبی حاذق دویم از ناصحی مشفق سوم از خدمتکاری عاقل و من مدتیست ارادهٔ آن دارم که خواهر ایاز را در حبالهٔ نکاح آورم اما میاندیشم که ملوک اطراف و اجله و اشراف مرا بسخافت رأی و رکاکت تدبیر منسوب سازند تو در این معنی چه صواب میبینی آیا هیچ تاریخی بنظر تو رسیده است که پادشاه بندهزادگان خود را نکاح کرده باشد گفتم امثال این قصه بسیار بوده از آن جمله آل سامان موالی خود را نکاح کردهاند دیگر آنکه قباد دختر دهقانی نکاح کرده بحرم برد نوشیروان از او متولد شد و بهرام گور دختر گازری را زن کرده پرسید که این قصه چگونه بوده است گفتم نوبتی بهرام گور بشکار رفته از عقب آهوئی اسب برانگیخت و از سپاه دور افتاده در این اثنا بقریه رسیده عطش بر او استیلا یافت و در آن نواحی آبگیری دید که کازری بر کنار آن آبگیر جامه میشست و دو زن بمدد او اشتغال مینمودند پادشاه نزد ایشان رفته آب طلبید گازر برخاست و خدمت کرد و زن خود را فرمود که ایزن ملک را آب ده زن قدحی آب پیش آورد بهرام قدح از دست او گرفته در رخسار او نظر کرد نازنین دختری دید که خور از رشک جمالش در نقاب احتجاب بود بهرام جام از دست او گرفته نوش کرده بگازر خطاب فرمود که امروز ما مهمان توایم گازر گفت اگر پادشاه بچشم تر و نان خشک قناعت فرماید آنچه دست مکنت ما بآن رسد حاضر سازیم آنگاه جامها را کنار آب گسترده بهرام بر آن نشست و گازر بده رفته بره شیر مست با صراحی شراب بخدمت آورده و صراحی و پیاله بدختر داده گفت پادشاه را شراب ده دختر ساغری از آن باده که شاعر در وصف او گوید:
خورشید از شعاعش بر اوج منکسف ناهید از نسیمش افتاده در خمار گوئی جمال ساقی از عکس نور او دریست درنشانده بیاقوت آبدار و چون ساغر از دست او بگرفت دختر دست پادشاه را بوسه داد بهرام گفت ای دختر جای بوسه لبست نه دست و تا لب بر لب ننهی لذت بجان نرسد دختر گفت هنوز وقت آن نرسیده چه کار بنوبتست بهرام را لطافت دیدار و سلامت گفتار آن نازنین بیآرام کرده آرزوی مواصلت وی از خاطرش سر برزد در این گفتگو بودند که خواص و امراء از عقب رسیدند بهرام با دختر گفت که خود را از این جماعت بپوش دختر مقنعه بر سر افکنده بهرام فرمود تا عماری ترتیب کردند دختر را در او نشاند و کازر و زنش را سوار کرده بشهر بردند بهرام دختر را بنکاح درآورده بحرم فرستاد چون سلطان محمود این حکایت را استماع نمود خرم و مسرور گردیده گفت ای ابو نصر مرا از رنج فراق رهانیدی و بحرم وصال رسانیدی و بعد از دو روز خواهر ایاز را در عقد زوجیت درآورد.