زینتالمجالس/جزء پنج: فصل چهار
فصل چهارم از جزو پنجم در اصلاح ذات البین و احتراز از قطع صلهٔ رحم
در تاریخ آل عباس مذکور است که جعفر بن محمد الصادق علیه السّلام فرمود که چون ابراهیم بن عبد اللّه بن حسن بن امام حسین علیه السّلام در محاربه ابو جعفر کشته شد ما را از مدینه بکوفه آوردند و هیچ بالغی را از ما در مدینه نگذاشتند روزی ربیع حاجب گفت دو خردمند از شما نزد خلیفه روید من با حسن بن زید نزد منصور رفتیم او را در غضب دیدیم پس روی بمن آورده گفت تو غیب میدانی گفتم غیب نداند جز خدای گفت توئی که از عراق و خراسان خراج بنزد تو میآورند گفتم چون حاکم مسلمانان توئی بجهة چه خراج نزد من آورند گفت من عزم کردهام که سراها و بساتین شما را خراب گردانم و راههای شما را بسته گردانم تا هیچکس از اهل عراق و حجاز بشما راه نیابد که فساد شما از ایشانست گفتم آفریدگار جل ذکره سلیمان علیه السّلام را نعمت داد و شکر گفت و ایوب را درد داد و صبر کرد و برادران یوسف یوسف را جفا کردند او نیکی عوض کرد و خلیفه در جمیع امور اقتدا بانبیا و اصفیا دارد چون این کلمات گفتم منصور تبسم نموده گفت مهتر قوم مانند تو مردی باید آنگاه گفت از علویان عفو کردم و جرایم اهل بصره را بخشیدم و آن حدیث که در باب صلهٔ رحم روایت کردی تقریر نمای گفتم حدیث نمود مرا پدرم از پدرش و از جدش علی مرتضی که رسول اللّه فرمود که صلهٔ رحم سراها آبادان کند و عمرها دراز گرداند و آبادکنندگان را بسیار گرداند اگر چه کافر باشند گفت آن حدیث دیگر بود گفتم روایت کرد باسناد پدرم از رسول اللّه ص که فرمود خویشی معلق است از عرش و ندا میکند که الهی هرکه مرا پیوندد با او پیوند و هرکه مرا نهپیوندد با وی قطع کن گفت این حدیث نیست گفت روایت کرد پدرم باسناد که سید عالم فرمود یکی از پادشاهان را سه سال عمر مانده بود و بجهة آنکه در صلهٔ رحم مبالغه نمود خداوند جل ذکره در عمر او برکت فرمود
حکایت: از قاضی سوار که سوار مضمار فضل بود روایت کردهاند
که گفت نوبتی قبضی در طبیعت من حادث شد و غمی بیرون از حد بر من استیلا یافت
غم می نزند با قدم ما قدمی سبحان اللّه زهی وفادار غمی و بسبب اطفاء نایرهٔ اندوه روزی سوار شدم و بیآنکه مقصدی معین داشته باشم در کوچهای بغداد میگشتم ناگاه عطش بر من مستولی شده در محله دار القضا مسجدی دیدم که خمهای آب گذاشته بودند و مشربهای پاکیزه در اطراف آن چیده بعزم آب خوردن و نماز گذاردن فرود آمدم و بمسجد رفتم پیری نحیف و نابینا در کنج مسجد نشسته بود و چون آواز قدم من شنید سلام کرد او را جواب دادم و از حالش سؤال نمودم گفت پدر من از معارف بغداد بود و از جملهٔ متمولان مدینة السلام و این قصر عالی که اینجا میبینی و اکنون خراب شده ملک او بود ناگاه بمهمی عزم خراسان کرده این سرای را بفروخت و از بغداد رحلت نمود و آن سفر بر او مبارک نیامد و اموال تلف شد و پدرم هم در غربت وفات یافت و من بمحنت فقر و فاقه گرفتار گشتم و با وجود احتیاج تیرگی چشم نیز علاوه در آن غربت شد و بهزار حیله خود را ببغداد رسانیدم تا شمهٔ از حال خویش با قاضی سوار که خویش پدرم بود و میان ایشان صداقت کامل مؤکد بود بگویم شاید که در حق من احسانی کند قاضی گفت چون نام پدر او شنیدم دانستم که خویش منست و سبب اندوه من نیاز او بوده است پس صلهٔ رحم بجا آوردم و ده هزار درم باو تسلیم نمودم و گفتم ترا بوثاق ما باید آمد تا غم کار خود خوریم و از آنجا بخدمت خلیفه رفتم و صورت قضیه عرض کردم گفت بسمع ما رسیده که تو وام بسیار داری و از ادای آن عاجزی بگوی که چه مبلغ است گفتم پنجاه هزار دینار گفت فرمودیم که از خزانه عامره تسلیم غریمان نمایند و بیست هزار دینار بجهة آن پیر فقیر جدا کنند من زبان بدعا و ثنا برگشادم و چون خواستم که بیرون روم مرا طلبیده گفت بخاطرم رسید که مبادا چون قرض خود را ادا کنی بجهة معاش دیگرباره وام کنی پنجاه هزار دینار دیگر بانعام تو فرمودم تا در وجه معاش خویش مصروف سازی و این جمله ببرکت صلهٔ رحم بود
حکایت: در فرج بعد الشدة آوردهاند که مردی از اهل کوفه گفت
در وقتی که سلیمان ابن عبد الملک برادر خود مسلمه را بغزای روم فرستاد من در ملازمت مسلمه بودم روزی در شهری محاربه واقع شده سپاه روم شکسته شد و غنایم و اسیر بدست آمد مسلمه فرمود تا غنایم و زنان را بدست خود قسمت کنند و مردان را بقتل آورند در میان اسیران پیری بود چون نوبت سیاست باو رسید گفت من بساحل حیات رسیدم و غرض شما از قتل من بحصول نهپیوندد اما اگر مرا اطلاق فرمائید مسلمانان که در دست منست بشما سپارم مسلمه گفت بر قول تو اعتماد نیست اگر ترا اطلاق کنم شاید که دیگر نزد من نیائی ضامنی بده پیر گفت بفرمای تا مرا در اردوی تو بگردانند شاید که کسی بیابم که ضامن شود مسلمه فرمود تا او را در معسکر گردانیدند پیر در آن لشکر میگردید و در رویهای مردم مینگریست تا چشم او بر جوانی افتاد که آثار حیا و وفا بر جبین او لایح بود با او خطاب کرد کهای جوانمرد مرا ضمان شود که باین حصار روم و فردا دو اسیر مسلمان بدل خود بیاورم جوان گفت ضمان تو شدم که اگر از احضار تو عاجز آیم بهر حکمی که امیر کند رضا دهم پیر بجانب حصار رفت مسلمه از آن جوان پرسید که تو او را میشناسی گفت نی گفت چرا ضامن او شدی جوان جواب داد که چون او از میان صد هزار نفر مرا اختیار نمود و حاجت نزد من آورد شرم داشتم که او را رد کنم روز دیگر پیر هر دو اسیر مسلمانان را تسلیم نموده با مسلمه گفت که اجازت فرمای تا آن جوانی که ضامن شده است با من بحصار آید تا حقوق او بگذارم و در خدمت او کمر بندم مسلمه بر آن موجب فرمان داد جوان با پیر متوجه شهر شده چون بنزدیک حصن رسیدند پیر با او گفت که گمان من آنست که تو فرزند منی جوان گفت این معنی چگونه صورت بندد چه من مردی مسلمانم و تو رومی مقلد حضرت عیسی *بهبین تفاوت ره از کجاست تا بکجا*پیر گفت حال مادر خود با من گوی جوان بر زبان آورد که مادرم کنیزکی رومیه است پیر گفت اگر من اوصاف مادرت بیان کنم مرا تصدیق کنی جوان قبول کرد پیر صورت و هیأت و صفات مادر او را چنانچه بود تقریر نمود و چون بخانهٔ پیر فرود آمد عورتی نزد او آمد که با مادرش مشابهت تمام داشت پیر گفت این جدهٔ تست و طایفهٔ از اخوال و خالات او جمعشده و جوان را رعایتها کردند و از مفارقت مادرش گریان شدند و پیر حلی و حلل و جامهای نفیس بیرون آورده گفت اینها را بجهة مادرت خریده بودم همه ملک اوست اینها را بنزد او برو چون اسباب خود را بهبیند بشناسد جوان گفت ای پدر تو مرا چگونه بشناختی چون میان ما سابقه معرفتی نبود پیر گفت بصدق فراست و کمال مشابهت و جوان را اموال بسیار داده بلشکرگاه مسلمانان رسانید و چون جوان بکوفه آمده آن محمولات پیش مادر برد مادرش سلک مروارید بالماس مژه سفته بمضمون این ابیات تکلم نمود شعر:
نماز شام غریبان چه گریه آغازم بمویههای غریبانه قصه پردازم بدرد یار و دیار آنچنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم
آنگاه گفت ای پسر آن جماعت را که این اجناس از ایشان استده حال چیست راست بگوی که آن طایفه را زنده گذاشتی یا تیغ تیز را در میان ایشان حکم ساختی جوان صورت ماجرای پدر بمادر حکایت کرد فایده این حکایت آنکه پیر بواسطهٔ حسن عهد از احوال فرزند گمشدهٔ خویش خبر یافت و جوان بسبب صلهٔ رحم بدیدار خویشان و اموال فراوان مسرور شد.
جز کرم ذکر جاودان نکند هیچکس بر کرم زیان نکند