زینتالمجالس/جزء پنج: فصل یک
جزو پنجم از اجزاء عشره کتاب زینة المجالس
و آن نیز مشتمل است بر ده فصل فصل اول در فواید جد و اجتهاد در امور و خسران تغافل و تجاهل موفور و این فصل داخل جزو سیم است فصل دویم در فضیلت خاموشی فصل سوم در وفا و عهد و حسن میثاق که از مکارم اخلاقست فصل چهارم در اصلاح ذات البین و احتراز از قطع رحم فصل پنجم در فضایل کتمان اسرار که شیوه احرار و ابرار است فصل ششم در فایدهٔ امانت و دیانت که پیشه راستان صاحب کرامتست فصل هفتم در بیان مکارم اخلاق و محاسن شیم و فواید که بر آن ترتیب میباید فصل هشتم در فضیلت ثبات عزیمت و استقامت نیت در جمیع امور فصل نهم در فواید مشورت و فضیلت و استمداد از رأی صائب مدبران صاحب درایت فصل دهم در بیان اختلاف طبایع انسان
فصل اول در فواید جهد و اجتهاد در امور و خسران تغافل و تجاهل موفور
یکی از اولاد طاهر ذو الیمینین را پرسیدند که میدانی بکدام سبب دولت از دودمان شما بخاندان صفاریه انتقال یافت جواب داد که «الشرب بالعشاء و النوم بالغداة و تفویض الامور الی غیر الکفات» یعنی شراب خوردن بشب و خواب کردن بروز و تفویض امور بنا اهلان
حکایت: یکی از ملوک هیاطله پسر خود را بگرفتن بدخشان و بعضی دیگر از ولایت نامزد گردانید
فرمود هرچه از ولایت بیگانه تسخیر نماید از وی باشد نوبتی تفحص اطوار و اوضاع پسر کرده نامهٔ باو نوشت مضمون آنکه بسمع ما رسیده که آن فرزند گاهی زره از تن بیرون میکند و در شب در یک مقام بیک منوال میخسبد با آنکه هنوز بعضی از ولایات نامضبوط مانده و بحوزهٔ تصرف او درنیامده معلوم او باشد که خلایق بر دو قسمست قسمی پادشاهانند که حظ ایشان عز الملک است و قسمی دیگر رعایایند که حظ ایشان در استراحت است و این دو چیز یک کس را میسر نمیگردد و شکوه سلطنت بارتکاب مشقت یار است و امن و استراحت با خمول ذکر و عدم اعتبار است:
ملک و دولت نصیب کاهل نیست عز و رفعت قرین جاهل نیست
حکایت: آوردهاند که روزی ابو جعفر منصور در وقت نماز پیشین استراحت نموده بود
و غلامی بر در خانه نشسته مردم را از دخول مانع میآمد در این اثنا ربیع خادم رسیده مکتوبی در دست غلام داد گفت خلیفه را بیدار کن که مهمی دارم غلام جواب داد که خلیفه در خوابست و این زمان استراحت اوست من او را بیدار نتوانم کرد ربیع بانک بر او زد که زود باش در بگشای که مهمی عظیم در پیش آمده که مجال تاخیر نیست منصور از آواز ربیع بیدار شده او را طلب نمود ربیع گفت صاحب برید کوفی مکتوبی نوشته که خلایق با احمد بن عبد اللّه علوی بیعت کرده خروج نمودند بزودی در اطفاء این نایره سعی باید کرد که مبادا بالا گیرد و جهان را فراگیرد منصور گفت همین لحظه سپاهی را فرما تا از شهر بیرون روند که اینک من زره پوشیده سوار خواهم شد و همان روز بیرون آمده نماز شام در نهر صرصر فرود آمده و لحظهٔ آرام گرفته اسبان را جو دادند و باز سوار گشته روز دیگر چاشتگاه بکوفه رسیده آن مملکت را ضبط کرد و اگر در آن امر تأخیری نمودی تدارک آن بسهولت دست ندادی
حکایت: آوردهاند که وقتی از غلام شرابدار امیر اسماعیل خیانتی سرزده
از پادشاه خائف شد دو غلام رکابدار را فریفته مصحوب خود گردانید و از جیحون گذشته بجانب جرجان شتافت هر سه بخدمت محمد بن هارون ارسال داشت مضمون که از قبل امیر اسماعیل حاکم استراباد بود پیوستند و صاحب برید این خبر را ارسال داشت چون امیر از مقر غلامان خبر یافت مثالی بمحمد بن هارون ارسال داشت مضمون آنکه غلامان را مضبوط ساخته با معتمدی بدرگاه فرستد امیر محمد جواب داد که عادت اهل مروت نباشد که زنهار را بدست خصم سپارند امیر نوبتی دیگر دراینباب نامه نوشت محمد بن هارون همان جواب داد امیر اسماعیل از این جواب غضبناک شده همان لحظه فرمود تا سپاه بجانب استراباد حرکت نمایند و چون محمد بن هارون از توجه امیر اسماعیل خبر یافت دانست که پشه ضعیف نهاد در مقابل تندباد نتواند ایستاد لاجرم از جرجان بآمل شتافت و امیر اسماعیل بجرجان رسید رحل اقامت انداخت و در آنجا عمارتی عالی بنا نهاد و یکی از امرای خود را بطلب محمد ابن محمد هارون فرستاد و بروایتی آنکه بنفس خود بری رفته محمد از ری بقزوین شتافت و امیر از عقب او رفته در وقتیکه باغات قزوین دیوار نداشت و مملو از انگور و فواکه بود بقزوین رسید و هیچ آفریده را از سطوت او زهرهٔ آن نبود که بباغ رعیتی رفته یکدانه انگور بیبها بستاند و چون محمد بن هارون دید که از دست امیر اسماعیل نتواند برود بخدمت شتافت و امیر بطرف بخارا مراجعت نموده در این اثنا مثال معتضد خلیفه که مشتمل بود بر حبس محمد بن هارون بامیر اسماعیل رسید اما امیر اسماعیل عهد رعایت نموده تعرضی باو نمیرسانید روزی امیر اسماعیل با محمد بن هارون بمسجد جامع رفته چون رکابداران بنماز مشغول شدند اسبان ایشان جنگ کردند و اسب امیر بارگیر محمد بن هارون را مجروح گردانید یکی از حاضران گفت باری اسب امیر از اسب محمد انتقام گیرد این سخن بسمع امیر اسماعیل رسید آتش غضبش اشتعال پذیرفته و روز دیگر مثال خلیفه را که در باب حبس محمد نافذ گشته بود باو نموده گفت بحبس تو صدور یافته است محمد جواب داد که امیر را در حبس امثال من بمثال چه احتیاجست امیر او را بند کرده بقلعهٔ بخارا فرستاد و بواسطهٔ جد و اجتهاد او در تادیب او دیگر کسی را یارای خلاف او نماند
حکایت: آوردهاند که نوبتی صاحب اخبار سرحد روم بمعتصم خلیفه نوشت
که ابو قیس حاکم قلعهٔ عمرویه از بلاد روم عورتی مسلمان علوی را نکال و عبرت میکرد آن عورت میگفت وا محمدا وا معتصما ابو قیس بر سبیل تمسخر گفت همین لحظه معتصم بر اسب ابلق نشسته ترا از دست من خلاص خواهد کرد و در وقتیکه معتصم از شربتدار شربت طلبیده بود این مکتوب بدو رسیده بعد از مطالعه با شربتدار خطاب کرد که این قدح را بگذار که تا آن مظلوم را خلاص نسازم کام شیرین نسازم و همان روز باجتماع سپاه فراوان فرمان داد و از سامره بیرون آمده و منجمان اتفاق کرده بودند که اگر خلیفه امسال حرکت نماید بینیل مقصود مراجعت نماید و قلعهٔ عمرویه را بطالعی ساختهاند که هیچکس بمحاربه بر تسخیر آن قادر نگردد و معتصم چون بر مقاله منجمان اطلاع یافت گفت «صدق رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله من صدق منجما فقد کذب ما انزل اللّه علی محمد» و فرمان داد تا هرکه اسب ابلق داشته باشد همراه او بیاید گویند که عدد ابلق سواران سپاه بهشتاد هزار رسید در فصل زمستان که زمین و هوا روئین گشته شدت سرما بمرتبهٔ بود که نفس در گلو فسردی و آب دهن ببستی.
از برف پرعصارهٔ چینی است کوهسار وز یخ پر از کتارهٔ هندیست ناودان بر روی حوض حوضک سیمین نهاده باد یا کوزهٔ نبات برون زد ز ناودان روئین شد است چون تن اسفندیار خاک یا همچو رستم است بزه باد را کمان نشگفت اگر ز شدت سرما باختیار مرغان بسوی باد زن آیند آشیان بمحاصره و محاربه اشتغال نمودند روزی معتصم از خیمه بیرون آمده لشکر را دید ایستادهاند هیچکس از ایشان بر محاربه اقدام نمینماید پرسید که سبب چیست که از شما هیچکس تیراندازی نمیکند گفتند ای خلیفه از برودت هوا بیم آنست که روح در بدن بیفسرد و دست را یارای آن نمانده معتصم بر در خیمه نشسته کمان را طلبید و بدست خود دویست کمان را بزه کرد و چون سپاهیان کمال جد و اجتهاد خلیفه را دیدند بیکبار هجوم نموده بر قلعه دویدند و از شش جهة درآمده با روی قلعه را همچون پرویزن سوراخ سوراخ کردند و حصار را نیز به تسخیر آوردند و خلیفه بر سر چاهی که محبس آن زن بود رفته او را بیرون آورده و منجمان را معاتب ساخت.
گر ستاره سعادتی دادی کیقباد از منجمی زادی
حکایت: آوردهاند که چون مهم یعقوب لیث روی در ترقی نهاده
روز به روز آثار دولت و اقبال بر صفحات احوال او ظاهرتر میشد و ساعتبهساعت مملکت او سمت فسحت میپذیرفت تا مجموع دیار خراسان را در حوزهٔ تصرف درآورده عزیمت تسخیر ری از خاطرش سر برزد که روزی عزیمت رحلت تصمیم داده بامدادبگاه کوس رحیل کوفته سپاه بر درگاه مجتمع گشتند یعقوب دو زره پوشیده مکمل و مسلح بر بام قصر برآمد و منجمان گفتند که اگر در این بامداد روانه شود البته منهزم بازگردد چه ساعتی بسیار منحوس است و یعقوب بر بام رفته در آفتاب مرداد بایستاد و هوای سیستان در آن فصل بمرتبهٔ بود که سنکریزه در صحن زمین اخکر میگردید و لعل در صمیم کان آب میشد: ز نور قبهٔ زرین آینه تمثال زمین تفته فروپوشد آهنین سر بال فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن فروغ زلزله اندر زند بکاه زوال درر چو لاله شود لعل در دهان صدف چو آب موج زند سین در مسام جبال و تا بوقت زوال توقف نموده و فرود آمده روان شد منجمان گفتند که اکنون طالع وقت بمرتبهٔ نیکو گشته که رکاب سعادت او بهرجا که توجه نماید فتح و ظفر او را دواسبه اقبال نماید:
آن را که بود سابقهٔ لطف خداوند گو انجم و افلاک مکن کارگزاری طوبی که خورد آب ز سرچشمه کوثر فارغ بود از تربیت ابر بهاری یکی از ندما پرسید که سبب توقف پادشاه در این هوای گرم و آفتاب چه بود یعقوب فرمود که من متوجه امری عظیم شدهام که تکاهل و تکاسل موجب اختلال مطلوبست خواستم که نفس خود را امتحان کنم که تاب محبت دارد یا نه.