زینتالمجالس/جزء چهار: فصل ده
فصل دهم از جزو چهارم در حزم و احتیاط در عواقب امور و تأمل نمودن در قضایای نزدیک و دور
آوردهاند که چون اسفار بن سیرویه که از امرای دیلم بود بعزم تسخیر عراق لشکر کشید ابو جعفر حاکم سمنان از او متوهم شده بقلعه راس الکلب متحصن شده چون اسفار بسمنان رسید کس بطلب ابو جعفر فرستاده ابو جعفر از آمدن بنزد اسفار امتناع نمود چون اسفار ولایت ری را فتح کرده لشکری بعبد الملک دیلمی داده بدفع ابو جعفر فرستاد عبد الملک آن قلعه را محاصره نمود و مدتی با ابو جعفر محاربه نمود لیکن بواسطه استحکام حصار فتح میسر نشد عاقبت به تنگ آمده حسین بسطامی را نزد ابو جعفر فرستاده طالب مصالحه شد و حسین چند نوبت آمدوشد نموده عاقبت ابو جعفر و عبد الملک صلح کردند و با یکدیگر اختلاط پیش گرفتند ابو جعفر عبد الملک را بضیافت طلبیده عبد الملک با سپاه خود قرار داد که چون بحصار روند اتفاق نموده ابو جعفر را بقتل آورند اما چون بدر حصار رسید عبد الملک بدرون رفت مردم او را مانع آمدند و نگذاشتند که احدی داخل حصار شود و همه را در پای حصار بنشاندند و ابو جعفر بر غرقه نشسته بود که بر خندق قلعه مشرف بود و صحرا در مقابل مینمود و و چون عبد الملک به آن غرفه درآمد ابو جعفر عذرخواهی نموده بقدوم او اظهار استبشار نموده بعد از لحظه که از هر نوع سخنان بر زبان راند عبد الملک با ابو جعفر گفت مجلس خالی کن که با تو سخنی دارم ابو جعفر فرمود تا جمله خدم و حشم از آن غرفه فرود آمدند جز غلامی که حوایج او را کفایت کند بجهة آنکه ابو جعفر بعارضه نقرس رهین شده بود پس عبد الملک در آن غرفه ابو جعفر را بدشنه هلاک کرد و آن غلام از خوف آن بیخود گشت و نفس نیارست زدن پس رسنی ابریشمین که بر ساق موزه داشت بیرون آورده بر دریچه غرفه محکم داشت و آن رسن را گرفته بر لب خندق فرود آورد و از خندق بشنا بگذشت اگر ابو جعفر حزم و احتیاط پیشه کردی عبد الملک را در خلوت قتل او میسر نگشتی و اگر عبد الملک کمند با خود نیاوردی کسان ابو جعفر او را هلاک کردندی
حکایت: آوردهاند که در زمان امیر اسماعیل سامانی مردی بود در کمال ثروت و غایت نعمت
چنانچه فضای کوه و هامون از کثرت مواشی و حواشی او بتنگ آمده بودند این شخص در نواحی مرورود بر سر راهی نشسته و خوان کرم گسترده و از آینده و رونده هرکه باو میرسید از خوان او محظوظ و بهرهمند میگردید تا کار وی بجائی رسید که ذکر خیر او در افواه افتاده و خلایق زبان به ثنای او گشودند کای اختر سخا که ز خیل نوال خویش هر روز بر سپهر تفاخر کنی قران از قوت سخای تو هیچ آفریدهٔ در دست تو قرار نگیرد بجز عنان این خبر بسمع امیر اسماعیل رسیده مثالی باو نوشت مضمون آنکه از سر راه برخیز و در گوشهٔ نشسته بضبط اموال خویش متوجه شو تا اثر غضب ما بتو نرسد چون آن حکم بمرورود رسید از سر راه برخاست و آن خیرات منقطع شده خلایق ازین معنی متعجب گشته بودند چرا که امیر اسماعیل پادشاهی بود خیر و نیکواندیش روزی یکی از خواص که بمزید تقرب اختصاص داشت از امیر سؤال نمود که در منع آن مرد خیر از ضیافت صادر و وارد چه حکمت است امیر جواب داد که چون مردی از رعایا بر سر راهی نشسته دست بانعام و احسان گشاید و خلایق را بر خوان ضیافت نشاند لاشک محبت او در دلها قرار گیرد و زبانها بذکر و ثنای او گردان شود بدین سبب دماغ او مخبط گردد و میتواند بود که جمعی بر درگاه او مجتمع گردند و عمال ما را تمکین نکنند و در ادای خراج تقصیر نمایند و ما را بجهة ناموس سلطنت در دفع سعی باید نمود و چون کشته گردد خلایق بغیبت ما زبان دراز کنند که شخصی چنین را که در کرم و کرامت عدیل نداشت مستاصل گردانید لاجرم او را بگوشهنشینی امر کردم تا او از بلا و ما از وبال ایمن گردیم و این نهایت دوراندیشی است
حکایت: آوردهاند که چون امیر البتکین از خراسان بغزنین رفته
و آن مملکت را در تحت تصرف آورد امیر علی کوچک که امیر غزنین بود در سرحد آن مملکت بقلعهٔ پناه برد البتکین سبکتکین را شحنهٔ غزنین گردانید و خود مانند نرگس و لاله بسر میبرد اما سبکتکین طریق حزم و احتیاط مسلوک میداشت و همیشه مردم خود را ساخته کار و آمادهٔ کارزار میساخت روزی البتکین جشنی ترتیب داده صباح تا رواح بتجرع اقداح اقرح اشتغال داشت و هرچند سبکتکین را بشرب شراب تکلیف نموده سبکتکین معذرت گفته شراب نخورد و چون شب درآمد امیر و مأمور مست و خراب و مخمور بیفتادند سبکتکین و ملازمان خود بحراست مشغول گشت در این اثنا غلغلهٔ بسمع سبکتکین رسید و با مشعل متوجه آن طرف گشت که آواز میآمد و چون بکوی برمکیان رسید طایفه سلاحپوشی را دید بانک بر ایشان زد که شما کیستید و در این وقت باینجا چه میکنید آن جماعت پریشان گفتن آغاز کردند امیر سبکتکین ایشان را تبلیع و تهدید فرمود ایشان اقرار کردند که طایفه از اهل فتنه مواضعه نمودهاند که خروج نمایند و نشان آنست که بر بام قلعه آتش برافروزند و امیر علی کوچک با سپاه برسد و باتفاق البتکین را از میان بردارند و چون سبکتکین این سخن شنید جمعی از ایشان را گردن زده بدر قلعه رفت و جمعی کثیر را دید که مکمل شدهاند و انتظار امیر علی میکشند سبکتکین با غلامان خاصه قصد آن طایفه کرده بضرب تیغ آتشبار خرمن اعمار ایشان را بباد فنا داد و لشکر کشیده براه گردین که مسکن ابو علی کوچک بود روان شد و در اثنای راه ببرادر ابو علی رسیده سپاه ری را منهزم ساخت و او را دستگیر ساخته بشهر مراجعت نمود صباح سرها و اسیران را نزد البتکین برده صورت واقعه بیان کرد لاجرم البتکین در تربیت او کوشیده و دختر خود را بوی داد و بعد از فوت البتکین غلامان البتکین سبکتکین را بسرداری برداشتند و اینهمه سعادت بسبب رعایت حزم او را حاصل شد
حکایت: گویند یکی از ملوک عجم را وزیری بود در غایت کیاست و نهایت فراست و کفایت
روزی در مجلس پادشاه درآمده دید که پادشاه خفته است و غلامی ترک بر زبر سر او ایستاده بود بازگردید پادشاه او را طلبیده از سبب مراجعت پرسید وزیر گفت هرکه بر دشمن اعتماد کند سرانجام هیچ مهمی نتواند نمود پادشاه گفت کدام دشمن را دیدی که ما بر او اعتماد کردیم وزیر گفت عداوت و دشمنی میان اهل توران و ایران از قدیم باز استحکام دارد و عداوت عجم در جبلت اتراک مخمر است و پادشاه غلام ترک بخود نزدیک ساخته و بر او اعتماد فرمود و او بحقیقت دشمن است و از روی ضرورت کمر خدمت تو بر میان بسته و دوستی و تألف او بتکلف حاصل شده نه بالطبع و این مانند آنست که آب را چندان گرم کنند که باسخونت و حرارت بآتش برابری کند و چون بآتش ریزند گوهر خود بنماید و آتش را بکشد اگر این غلام نوبتی فرصت یابد طبیعت و جبلت ناپاک او را بر امری شنیع دلالت کند تدارک آن چه تواند بود پادشاه گفت نیکو گفتی دوراندیشی بموقع کردی دیگر غلامان ترک را بخود نزدیک نگردانید
حکایت: آوردهاند که چون خاطر هارون بر برامکه متغیر گردید مدت ده سال استیصال ایشان میجست
تا بر نهجی که در ذکر خلفا مسطور است ایشان را برانداخت روزی مسرور خادم که بخلیفه گستاخ بود گفت فرمان خلیفه در شرق و غرب نافذ است سبب چه بود که خاطر شریف از برمکیان آزرده شد بدفع ایشان امر نفرمود هارون گفت ای مسرور ده سالست تا رای من بر استیصال ایشان قرار گرفته است اما کسی که مهمات ایشان را کفایت تواند نمود و بشغل ایشان مشغول تواند گشت نداشتم در این مدت جمعی را تربیت نمودم و به آن مرتبه رسانیدم که از ایشان کار برمکیان میآمد آنگاه بدفع آن طایفه پرداختم و اگر همان روز که خاطر بر آن جماعت متغیر گشت امضای این عزیمت مینمودم امور ملکی مختل میگشت
حکایت: آوردهاند که چون سلطان محمود غزنوی التوتاش حاجب را امیر خوارزم ساخته
لقب خوارزم شاهی داد بعد از اندک فرصتی حاجب برید خوارزم اعلام نمود که التوتاش بیک دویست غلام ترک بدویست دینار خرید ازین سخن سلطان متاثر شده با خود گفت که اگر التوتاش خدم و غلام بسیار پیدا کند شاید که غرور پندار دماغ او را مخبط ساخته دم استقلال زند دراینباب تاملی نموده منشی خویش ابو نصر را فرمود تا مکتوبی بالتوتاش نویسد مضمون آنکه خوارزم شاه یادگار پدر عزیز ماست و او را عمی مشفق میدانیم و پیوسته صدق و اخلاص از او مشاهده نمودهایم و ما را باو اعتقاد تمام است و هنوز منصب حجابت کل باسم اوست و علی خویشاوند باسم نیابت او در این مهم دخل مینماید و عاقبت او را بغزنین باید آمد و این محلی تنگست و گفتهاند که غزنین آخور سنگین است اگر روزی او بغزنین آید و غلامان بسیار با خود بیاورد عرصهٔ این ولایت تحمل آن نیاورده و او بجهة مؤنات ایشان در ماند و فروختن غلامان عار باشد باید که من بعد به بیع غلامان نپردازد و چون این مثال بالتوتاش رسید ترک غلام خریدن نموده و سلطان جهد کرد تا او را بدرگاه آورد و این معنی از غایت دوراندیشی او بود لاجرم در زمان دولت او دست فتنه بر چوب بسته بود
بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا پهلوئی بر ایمنی هرگز بسودی بستری
حکایت: آوردهاند که چون ابو جعفر منصور با ابو مسلم مروزی سوء المزاجی پیدا کرد شبی یزید بن مسلم را که از عقلا بود طلبید و در باب ابو مسلم با او مشورت کرد یزید گفت رأی صواب بین من آنست که شاعر گفته:
از هرکه دلت کرانه گیرد او را سبک از میانه بردار منصور بانکار عظیم در او نگریسته گفت زبانت بریده باد من چگونه ابو مسلم را با چندین موافق خدمت و اجتهاد او بر اعلای اعلام دولت خانهدان خود براندازم و متوجهٔ استیصال او گردم یزید را از پیش خود براند بعد از چندگاه که ابو مسلم را بقتل رسانید یزید را طلبیده تربیت نمود و بر زبان آورد که رأی صواب آن بود که تو بر آن اشارت نمودی اما بر تو اعتماد نداشتم و میترسیدم که شخصی دراینباب کلمهٔ را از زبان تو شنیده بابو مسلم رساند و کار مشگل گردد
حکایت: شمس المعالی قابوس ابن وشمگیر که پادشاه جرجان و طبرستان بوده
علم و فضیلت او شهرت تمام دارد قابوس نامه که از مصنفات اوست تا امروز در میانست و خط نسخ و ثلث را بمرتبهای نیکو نوشتی که هرگاه سطری از خط او بنظر صاحب عباد رسیدی گفتی هذا خط القابوس ام جناح الطاوس و صاحب وزیر فخر الدوله دیلمی بود و از اکابر وزراست و در بعضی از کتب بنظر رسیده که چهار صد شتر بختی کتابخانه صاحب را میکشید و چون وفات یافت نعش او را بنمازگاه آوردند امرای دیلم پیش تابوت او سر بسجده نهادند بالجمله باوجود علم و فضیلت قابوس بغایت سفاک و خونریز بود تأدیب او جز بضرب شمشیر صورت نسبتی و زندان او غیر از لحد تنگ نبودی چون افراط او در قتل از حد بگذشت پنج نفر از امرا اتفاق نموده او را گرفتند و پسرش فلک المعالی منوچهر بن قابوس را بر سریر سروری نشاندند و او را تکلیف نمودند که پدر را بقلعه فرستد و چون قابوس را بقلعه میبردند از موکل خود پرسید که سبب شقاق و خلاف شما نسبت بمن چه بود آن امیر گفت چون در اتلاف نفوس و اراقه دماء مبالغه نمودی من و پنج تن دیگر متفق شده ترا بدین روز نشاندیم قابوس گفت غلط گفتی این بلا بواسطه قلت خونریزش پیش من آمد چه اگر تو و آن پنج را فی الفور بکشتمی این حال نمیدیدم
حکایت: - آوردهاند که البارسلان سلجوقی نوبتی یکی از امرای خود را مخاطب ساخته گفت
تو دوست دشمن منی امیر که موسوم بآرام بود زمین بوسیده گفت بندهٔ از غلامان بااخلاص سلطانم از من چه خطا سرزده که پادشاه مرا باین لفظ معاتب فرمود سلطان جواب داد که شنیدهام که وزارت خود را بفلان دهخدای دادهٔ و او باطنیست یعنی ملحدیست قرمطی آرام دهخدای را حاضر ساخت سلطان گفت که بسمع ما رسیده که تو قرمطیئی گفت ای خداوند من شیعیام نه قرمطی سلطان گفت ای بدبخت مذهب شیعه ستودهترین مذاهبست بواطنه تعبیر میکنی و خود را شیعه میدانی حاشا که تو شیعهٔ آل محمد باشی آنگاه گفت ترکان دیار ماوراء- النهر در این دیار غریباند و ایشان مردم صادق العقیده سادهلوحند و بغیر از مذهب اهل سنت سخن مذاهب دیگر نشنیدهاند چون این طایفه در مزاج ایشان تصرف نمایند ایشان را زود از اعتقاد خود بگردانند و چون معرکهٔ محاربه روی نماید بعضی بواسطهٔ تعصب مذهب بخصم پیوندند و سرائر ضمایر ما را با دشمنان بگویند و فتنه روی نماید که تدارک ممکن نباشد پس این طایفه را بمیان خود مگذارید که منجر بفساد میشود کسی بگوید که از یکتن چه آید اگر من این معنی را منع نکنم باندک زمانی قومی کثیر از این طبقه در اردوی من پیدا شود و کار مختل گردد آنگاه فرمود تا دستهای موی اسب آوردند یکی را بآرام داده فرمود این موی را بگسل و همچنین زیاده میکرد تا بسیار شد آرام از گسستن آن عاجز آمد سلطان گفت مقاتلهٔ ایشان نیز این صورت دارد که چون بسیار شوند دفع ایشان مشکل گردد.
مخالفان تو موران بدند و مار شدند برآور از سر موران مارگشته دمار مکن درنک و از این پیش روزگار مبر که اژدها شود ار روزگار یابد مار
حکایت: در عواید غفلت و وخامت عاقبت آن هیچ حکایتی چنین ظهور ندارد
که احوال محمد بن عبد اللّه بن طاهر اگرچه محمد مردی نیکو سیرت عدالتشعار بود لیکن بشرب مدام و صحبت رعنایان سیماندام حرص تمام داشت و مضمون این بیت نصب العین ضمیر او بود
می دو ساله و محبوب چهارده ساله گرت مدام میسر شود زهی توفیق و حکما گفتهاند که پادشاهان را بر چهار چیز حرص نباید چه آن معنی مقتضی مخاطراتست اول بشرب مدام و بحقیقت پادشاه پاسبان رعایا و زیردستانست
پادشه پاسبان درویش است گرچه دولت بفرونعمت اوست و چون پاسبان همیشه مست باشد او را نیز حارسی باید و دیگر آنکه پادشاه رعیت را بمثابهٔ شبانست که گوسفند را از آفت گرگ نگاه دارد و از ایشان منفعت گیرد چون شبان مست گردد گرگان در گله افتند دیگر افراط در امر شکار چه شکار کردن مستلزم خطر است و بسیار باشد که پادشاه از حشم خود دور ماند و شاید دشمنی باو رسد و امکان تدارک نماند چه در کتب تواریخ مسطور است که چون سلطان السلاطین سنجر بن ملکشاه سلجوقی که انوری در مدح او گفته:
شاه سنجر که کمترین بندهاش در جهان پادشه نشان باشد بواسطهٔ عصیان حاکم سمرقند احمد لشکر بماوراء النهر کشید تا او را گوشمالی بسزا دهد روزی در اثنای راه هوس شکار بخاطر شهریار فلک اقتدار استیلا یافته با چند نفر از خواص از اردو جدا شده قضا را جمعی از امرا متفق شده بودند که سلطان را از میان بردارند چون از داعیهٔ پادشاه خبر یافتند در موضعی تنک کمین کردند و چون سلطان به آن موضع رسید امرای نمکبهحرام از کمینگاه انتقام بیرون تاخته سلطان را شکاریوار در میان گرفتند در این اثنا جد سلاطین خوارزم شاهیه اتسز بن محمد بن نوشتلیکن غرجه که از بندهزادگان سلطان بود که حاکم خوارزم شده و لقب خوارزم شاهی یافته بود در خیمهٔ خود خوابیده بود بخوابدید که فوجی از کلاب سلطان فلک جناب را در میان گرفته بر او حمله میآورند اتسز از خواب بیدار شده بر سمند بادپای هامون نورد که شاعر گوید:
چون فلک عالم نوردد چون قمر منزل گذار چون ثوابت رهنما و چون عطارد کاردان که بپوشیدی زمین از زخم نعل او زره گه فکندی آسمان از گرد او بر کستوان در میان نقش خاتم ره برد مانند موم بگذرد از چشم سوزن همچو تار ریسمان سوار شده با قشون خویش
دلیرانی که بر گردون ز نوک رمح سیاره ربودندی چه گنجشکان بمنقار از زمین ارزن روی بصیدگاه نهادند و در محلی که مخالفان بسلطان حمله آورده نزدیک بود که پادشاه را از روی زین بر زمین براندازند که سیاهی سپاه خوارزمشاه از دور پیدا شده و چون دشمنان لشکر خوارزمشاه را دیدند همچون سیماب در اضطراب آمده روی بفرار آوردند خوارزمشاه از عقب ایشان تاخته برخی را قتیل و بعضی را دستگیر و چون بملازمت سلطان رسیده زمین بوسید سلطان از او پرسید که تو از کجا دانستی که در این وقت ما را بوجود تو احتیاجست خوارزمشاه صورت واقعه را تقریر نمود سبب تحریر این کلمات آنکه ظاهر گردد که در شکار خطر است سوم کثرت امتزاج با دلبران ماهسیما و گلرخان خورشید انتما چه کثرت مجامعت دل را ضعیف گرداند و تن بکاهد و قوای نفسانی را فرونشاند چهارم بسیاری خون ریختن چه آن صفت دلهای خلایق را از پادشاه گرداند چون ابو محمد بن محمد بن عبد اللّه طاهری امیر خراسان شد به لهو و لعب و شرب مدام مشغول شده از تدبیر امور ملک غافل گشت و در آن ایام امارت هرات بابو ابراهیم عزیز سپرده بود و او مردی زیرک و دانا و کافی و صاحب رای بود.
آفتاب رای او گر سایه بر چرخ افکند ماه را عار آید از خورشید کردن اقتباس و در آن اوان یعقوب بن لیث صفار قوت گرفته ولایت فیروزآباد و گرمسیر و حدود کرمان و مکران را ضبط کرده بود بارها قاصد بنزد عزیز فرستاده بود و پیغام میداد که هرات را بمن تسلیم نمای تا آفتی بتو نرسد عزیز التماس او را رد کرده بمعاذیر تمسک میجست عاقبت از هرات جریده متوجه نیشابور شد تا از امیر محمد لشکری گرفته با یعقوب لیث محاربه نماید و چون عزیز به نیشابور آمد امیر محمد شرط تعظیم و احترام بجا آورده عزیز حکایت استیلای یعقوب را بامیر محمد بیان نمود امیر زیاده التفاتی بسخن او ننمود عزیز دانست که غفلت و مستی او را از نظر در عواقب امور مانع است و آخر مهم او بدست یعقوب باتمام خواهد رسید لاجرم خواست که بهرات مراجعت نماید و با یعقوب درسازد اما هرچند رخصت طلبید اجازت نیافت روزی نزد قاضی القضات نیشابور رفته قاضی گفت تو چرا در این شهر اوقات خود ضایع میکنی و در تمیشت مهم خود سعی نمینمائی چه از آنوقت باز که یعقوب صاحب پنجاه سوار بود و هنوز سیستان را بالتمام بتصرف نیاورده بود تا امروز که مهم یعقوب بجائی رسیده که میبینی این امیر را بر دفع او تحریص مینمایند و او تغافل میکند و اکنون جمیع ارکان دولت او با یعقوب درساخته صلاح تو در آنست که بهرات روی که ساعة فساعة آفتی باین ملک خواهد رسید عزیز گفت مرا رخصت نمیدهد و اگر بی اجازت روم بکفران نعمت موسوم گردم قاضی گفت بخانهٔ مسروک خادم رو و تحفهٔ لایق نزدیک او برو از او التماس نمای تا بجهة تو رخصت بستاند و حاجب و وزیر و جمله اعیان بیکارند و مدار بر مخنثان و خواجهسرایان و زنانست عزیز بوثاق مسروک رفته در جی مروارید داد و التماس نمود که طلب رخصت نماید مسروک گفت مرا چه حد آن باشد که چون توئی بمنزل من آید مرا بایستی طلبید تا بخدمت آیم عزیز گفت پسر من مردی بیتجربه است و یعقوب خصمی قوی و غدار میترسم که فتنه تولد نماید روز دیگر مسروک رخصت او از امیر خراسان گرفته عزیز بجانب هرات رفت و شخصی نزد یعقوب فرستاد که امیر کسی فرستد تا هرات تسلیم او کنم یعقوب مثالی باو فرستاده که تو از قبل ما حاکم هرات باش و یعقوب از آنجا به نیشابور آمده آن شهر را مسخر ساخت و محمد بن عبد اللّه را گرفته در قفس آهنین محبوس گردانید و این همه بواسطهٔ غفلت او را پیش آمد.