زینت‌المجالس/جزء چهار: فصل دو

فصل دویم از جزو چهارم در بیان شفقت و مرحمت نسبت بزیردستان و رعایا بل کافه خلق خدا

از حضرت رسالت پناه صلی اللّه علیه و اله مرویست که «الراحمون یرحمهم اللّه فارحموا من فی الارض یرحمکم من فی السماء» یعنی بر خلایق رحمت کنید تا خدای تعالی بر شما رحمت کند و بر اهل زمین رحمت کنید تا اهل آسمان بر شما رحمت کنند

حکایت: وقتی موسی کلیم علیه التحیة و التسلیم مناجات کرده گفت

الهی بکدام خصلت از خصایل خیر برضای تو اختصاص یافتم خطاب رسید که وقتی شبانی اغنام شعیب می‌نمودی روزی هنگام استوا که حرارت عظیم بر هوا استیلا داشت بزغالهٔ از گله گریخته تو بر اثر آن روان شدی و مسافتی قطع کردی و از کثرت حرارت و بسیاری حرکت رنج تمام یافتی چون به آن حیوان رسیدی او را در کنار گرفته گفتی ای بیچاره مرا و خود را بسیار رنجانیدی و او را بر دوش گرفته بگله آوردی «فبرحمک علی خلقی اصطفیتک بالنبوة» و بسبب ترحمی که نسبت بآن بیچاره از تو صدور یافت تاج اصطفا بر سر تو نهادیم و کمر کرامت بر میان تو بستیم

حکایت: صاحب طبقات ناصری آورده که در اوایل حال ناصر الدوله سبکتکین

غلام البتکین امیر الامرا در خراسان بود و زیاده اعتباری نداشت و بیش از یک سر اسب در طویله او نبود نوبتی از نیشابور بعزم شکار بیرون آمده ماده آهوئی دید که با بره خود می‌رود سبکتکین اسب از عقب او برانگیخت آهو بتک پای بیرون رفته سبکتکین بره او را گرفته بر قربوس زین نهاده روان شد چون قدمی چند برفت و در عقب نظر کرد، ماده آهو را دید که از عقب می‌آید و اضطراب می‌نماید سبکتکین را بر بیچارگی او رحم آمد علی الفور بره آهو را رها کرد و ماده آهو بچه را پیش انداخت بشعف تمام روان شد و هر لحظه روی بآسمان می‌کرد و بر طرف سبکتکین می‌نگریست و چون سبکتکین بجهة آنکه چیزی نداشت آن شب گرسنه خوابید در واقعه حضرت مقدس نبوی را صلی اللّه علیه و اله دید که می‌فرمود ای سبکتکین بجهة شفقتی که در حق آن جانور ضعیف کردی در حضرت عزت منزلت تمام یافتی و تو پادشاهی بزرک خواهی بود باید که با بندگان خدای بهمان وجه طریق شفقت پیش گیری

حکایت: آورده‌اند که مردی هرون‌نام در زمان سلطان محمود رئیس قریهٔ بود

و بغایت بدنفس و ظالم و مردم آزار بود بعد از مدتی از افعال و اعمال خود پشیمان شده دست در دامن توبه و انابت زد.

ای که هستی بمعاصی مزه‌کش توبه هم بیمزهٔ نیست بچش در این اثنا بعزم سفر مکه روان شد در حین مراجعت بصحرائی رسید نظرش بر گرگین سکی افتاد که مویهایش ریخته و لاغر و نحیف گشته و از تشنگی زبانش بیرون افتاده رئیس را بر او رحم آمده خدمتکار خود را بآوردن آب و نان اشارت کرد و بدست خویش آن سگ را آب و نان داده رسنی در گردنش کرده بمنزل برد و جامه از تن بیرون کرده به نفس خود روغن در آنسک مالید و خدمتکار را گفت تو از من بهتر نیستی می‌خواهم که روزی دو نوبت بهمین شیوه روغن در تن کلب مالی و باندک زمانی آن کلب موی برآورده بقوت شد و از خانه رئیس بجائی نرفت و چون مقتضای اجل منشور «فَإِذٰا جٰاءَ أَجَلُهُمْ لاٰ یَسْتَأْخِرُونَ سٰاعَةً وَ لاٰ یَسْتَقْدِمُونَ» بر رئیس خواند شبی یکی از فضلا او را در خواب دیده از حالش پرسید جواب داد که بعد از دفن من ملائکه عذاب قصد من کردند مقارن آن حال از بارگاه عظمت و جلال پیغام بایشان رسید اگرچه این شخص سگی از سگان دوزخست اما کرم ما او را در کار سگی کرد

حکایت: آورده‌اند که در ولایت بصره مردی بود که وجه معاش خود از قطع طریق مهیا ساختی

و روزگار بسرق گذرانیدی بعد از مدتی بخاطرش رسید که بر عقلای عالم و ازکیای بنی آدم مخفی و مستور نیست که حشر و نشر و ثواب و عقاب و بهشت و دوزخ حقست چون حال بدین منوال شد بهتر آنکه بعد از این دست بحق مسلمانان دراز نکنم و همان لحظه بخدمت حسن بصری رفته توبه کرد و خصمان خود را که مال ایشان برده بود پیدا کرده در استرضای آن جماعت می‌کوشید و چون صنعتی نمی‌دانست باندک روزی آنچه بود در مدت مدید خرج کرد و بی‌برگ فروماند عیال و متعلقانش گفتند آن‌وقت که نسیم توبه بر ریاض آمال تو نوزیده بود ما از شاخ عهد تو میوه مقصود می‌چیدیم و اکنونکه قامت تو بخلعت انابت آراسته گشت از لباس مطلوب عریان گشتیم صلاح در آنست که همان کار خود در پیشکیری و الا یقین بدان که در هلاک خود و ما سعی می‌کنی مرد عیار پیشه بتحریک و ترغیب زن نزد حسن بصری رفته گفت ایها الشیخ از محنت فقر و فاقه بتنگ آمده‌ام و عزم آن دارم که توبه بشکنم گفت اگر البته در نقض پیمان خواهی کوشید یک نصیحت من بجا آور مرد گفت فرمانبردارم حسن بصری گفت که در هر مقام که قدم نهی باید که طریقهٔ شفقت و مرحمت نسبت بخلق خدای مرعی داری عیار پیشه انگشت قبول بر دیده نهاده بخانه آمده گفت از شیخ اجازت خواستم برخیز و چادر خود را بمن ده تا ببازار برده بفروشم و از آن وجه سلاح خریداری نمایم زن بموجب فرموده عمل نمود عیار- پیشه اسباب جنگ بهم رسانیده و برفقای قدیم پیوست و ایشان از قدوم او اظهار مسرت نمودند چه مردی شجاع و مدبر بود در این اثنا خبر وصول کاروانی شنیده بر سر راه رفتند و در کمینگاه غدر نشستند و چون کاروان رسیدند بیرون تاخته سر راه بر ایشان گرفتند و بضرب تیغ یمانی خاک را مرجانی و سنک را رمانی ساختند:

نار کفیده گشت سرسرکشان ز تیغ ز آن نار سنگریزهٔ میدان چه ناردان از عکس تیغ چهرهٔ بددل گمان بری کآبستن است تیغ یمانی بزعفران و در یک لحظه جمعی از تجار را بخاک هلاک انداخته برخی را اسیر کردند و اموال و اسباب ایشان را در حیطهٔ ضبط آوردند و با یکدیگر گفتند اکنون بقتل این جماعت باید کوشید که مبادا روزی ما را بشناسند و بخصومت ما کمر بندند مرد تائب را گفتند این کار از تست جواب داد که من با وجود توبه بر این حرکت هرگز اقدام ننمایم دزدان گفتند این کار که ما پیش گرفته‌ایم بی‌سفک الدماء باتمام نرسد و هرکه قدم در وادی ما نهاد باید که شفقت و مرحمت را خیر یاد کند آن شخص اندیشه نمود که از آن کار اگر ابا و امتناع نماید شاید که حصهٔ باو ندهند لاجرم سوداگران را بگوشهٔ برده خواست تا ایشان را بعالم آخرت فرستد کاروان سالار گفت ای جوان هیچ نمی‌اندیشی که اگر جمعی از مسلمانان را بیجرمی بکشی در روز فزع اکبر جواب مالک الملک متعال چگوئی مرد عیار پیشه گفت ای یاران هرچند که یاران من بسبب خلاص شما بر من انکار کرده حصهٔ بر من نخواهند رسانید اما من شما را بجهة رضای خدای تعالی آزاد کردم از این موضع تا شهر پنج فرسنگ است بتعجیل بروید و خود را بشهر رسانید قافله‌سالار گفت ای جوانمرد حقی عظیم بر ما ثابت گردانیدی اکنون میان ما و تو محبت مؤکد و دوستی مؤید گشت من فلان بن فلانم و خانهٔ من در فلان محله است و واهب العطایا مال بسیار بمن ارزانی داشته اگر روزی ترا احتیاجی روی نماید نزد من آی تا ترا خدمتی نمایم و دیگر آنکه فلان حمار سیاه که فلان بار بر پشت او است از منست و من کیسهٔ از جواهر نفیسه در پالان آن خر مضبوط ساخته‌ام جهد کن تا آن خر را بدست آوری که آنچه در آنست برابر همهٔ اموال کاروانست جوان بازگشته در برابر دزدان شمشیر را بر زمین زده اظهار ندامت کرده از غایت خشم گفت مرا از این اموال چیزی نمی‌باید که بشومی آن چندین خون ناحق کردم و آن حمار را که نشان کرده بودند گرفته سوار شده روی بشهر نهاد و باقی اموال را پیش دزدان نهاد و چون بشهر آمد کیسهٔ مذکور را بیرون آورده با خود گفت این جواهر مال مسلمانانست و تصرف در آن جایز نیست این را نزد صاحبش برم تا بمروت خود چیزی از این بمن دهد و آن کیسه را نزد قافله‌سالار برده بر زمین نهاد چون نظر خواجه بر او افتاد برخاسته وی را در کنار گرفت و گفت ای جوانمرد اموال من از حیز احصا بیرونست و بجهت غلبهٔ حرص اختیار مسافرت کردم و چون واقعه چنان پیش آمد اگر بغیر تو دیگری بودی دمار از نهاد من برآوردی و مجموع اموال بوارثان افتادی اکنون حق القدوم تو بر ذمت منست و همان لحظه کیسه زر بیرون آورده باو داد مرد عیار پیشه گفت ای خواجه من آن کیسه که نشان داده بودی با خود آورده‌ام تا مال خود را تصرف کنی خواجه جواب داد که آن جواهر حق تست و مرا در آن هیچ طمعی نیست آن را سرمایه کن و دیگر بقطع طریق اشتغال منمای حیف باشد چون تو مردی مرتکب چنین فعلی شنیع گردد جوان زرها را برداشته بواسطهٔ شفقت و مرحمت از اغنیا شد.