زینتالمجالس/جزء چهار: فصل نه
فصل نهم از جزو چهارم در زهد و ورع و پرهیزکاری و تقوی و دینداری
زیور تقوی و پرهیز و حیله زهد و دینداری لباسی است که هرکه بدان متلبس گردد نیکو نماید اما این جامه بر قامت قابلیت هیچکس چنان زیبا ننماید که بر قد اقتدار ملوک و سلاطین چه دست قدرت ایشان بهمه چیز میرسد و اسباب تنعم و تکلف پیش پادشاهان فراوانست باوجود کمال قدرت دست از عمل ناشایست بازدارند و عبادت و زهادت پیش گیرند این معنی در نظرها عظیم نماید کسیرا که بر دنیا دسترس نیست اگر زهد ورزد سهل بود.
حکایت: آوردهاند که هنگام وفات عمر بن عبد العزیز
مسلمة بن عبد الملک بر سر بالین آمده گفت ای امیر وصیتی فرمای عمر جواب داد که مالی ندارم که قسمت آن را بتو حواله نمایم و به ثلث آن ترا وصی سازم تا بجهة من تصدق کنی مسلمه گفت من صد هزار دینار آوردهام تا به هر طریق که خواهی صرف کنم عمر گفت صلاح تو در آنست که این مال را از آن جماعت که بناوجه از ایشان گرفته رد کنی و خود را از عهدهٔ جواب بازرهانی پس مسلمه بسیار بگریست و بعد از آن در حصول اموال احتیاط بجا میآورد
حکایت:
چون مملکت عجم مفتوح شد عمر بن الخطاب یکییکی از اصحاب رسول را بامارت شهری از شهرهای عجم فرستاده آن مرد شتری داشت که با غلام خود بنوبت بر آن سوار میشد چون بدر شهر رسید نوبت سواری غلام بود چون اهل شهر از قدوم امیر خبردار شدند باستقبال شتافته از غلام پرسیدند که امیر کدام است اشارت بخواجهٔ خود کرد همه پیش او سر بسجده نهادند شیخ نیز سجده نموده گریان شد اهل شهر از او پرسیدند که کرا سجده کردی جواب داد که خداوند عالم را شما بگوئید که تا کرا سجده نمودید جواب دادند که ترا شیخ گریان شده گفت عمر مرا بامارت فرستاده و این طایفه بعبودیت من اشتغال مینمایند و همان لحظه مراجعت نموده عمر دو مرد از انصار تعیین نمود انصار بآن بلده شتافته کس فرستادند که ما را استقبال مکنید و تکلف منمائید چون بشهر داخل گشتند اهل ولایت اطعمهٔ لذیذ گوناگون بجهة ایشان حاضر ساختند انصاریان گفتند ای جماعت ما را بدنیای خود فریفته خواهید ساخت صلاح بر معاودت است و همان لحظه مراجعت نمودند
حکایت: گویند سلمان فارسی حاکم شهری از بلاد شام بود
و هر سال پنج هزار درم بجهة اخراجات او مقرر ساخته بودند سلمان آن وجه را بصدقه میداد و بوریا بافته از آن ممر وجه معاش میساخت و چون وقت آن شد که بجنت الماوی خرامد گفت از رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله شنیدهام که سبکبار بآخرت روید و من گرانبارم بعد از فوت او متروکاتش را تفحص نمودند طغاری بود که آرد در آن خمیر کردندی و آفتابهٔ سفالین و پالان شتری و گلیمی که بر خود میپوشانید رحمة اللّه علیه
حکایت: آوردهاند که در آنوقت که عبد اللّه طاهر امیر خراسان بود
غلامی داشت سعدنام که از سنبل پرپیچ و تابش بنفشه در اضطراب بود و از خورشید رخسارش ماه درگذارش و تاب.
اگر طره برافشانی وگر رخسار بنمائی زهی رشک شب تیره زهی شرم مه روشن بنازد چون بنازی تو لطافت را طرب در دل بخندد چون بخندی تو ملاحت را روان در تن زنخدان تو چون گوئیست چون چوگان مرا قامت گریبان تو پرماه است و پروین مرا دامن و این پسر در خدمت عبد اللّه طاهر قربی تمام داشت روزی عبد اللّه رقعهٔ نوشته بسعد داد گفت این رقعه را نزد دلال برده باو ده و هرچه فرمان بود بدان عمل نمای سعد بموجب فرموده عمل نموده چون بیاع در آن رقعه نگاه کرد متحیر فروماند سعد از او پرسید که سبب تأمل چیست دلال جواب داد که امیر نوشته است که سعد را بهر قیمتی که خریدند بفروش و در بهای او مضایقه منمای چون سعد این سخن شنید آغاز اضطراب کرده گریان شد و از بیاع التماس نمود که از امیر سؤال نمای که گناه من چیست که چنین از نظر اوفتادهام دلال نزد عبد اللّه رفته از او پرسید که مهم غلام را صورت دادی دلال گفت ایها الامیر سعد مردی معروفست و هر مجهول به بیع او اقدام نتواند نمود و چون نامه امیر را برخواندم جزع و اضطراب کرده گفت میخواهم که معلوم من گردد که چه گناه کردهام که امیر مرا عذابی چنین میفرماید عبد اللّه گفت جریمهٔ از او صادر نشده است لیکن دوش بگاه برخاسته بگرمابه میرفتم در رهگذار من نظر بر سعد افتاد او را دیدم بر تختی خفته و چادرشبی تنگ بر سر چون ماه در زیر ابر مینمود چون آن حالت مشاهدهٔ من شد از حضرت آفریدگار استعانت طلبیدم تا مرا از وسوسه شیطان نگاه دارد و از گناهی که هرگز بدان اقدام ننمودهام در حفظ عصمت خویش نگاه دارد و همه روز خاطر من مشوش بود میترسم که اگر او در خدمت من بماند شیطان بر من دست یافته مرا در ورطهٔ هلاک اندازد بیاع گوید زبان بدعای او گشودم و گفتم سعد خادمی معقول است که امیر در حق او عنایت فرماید او بهای خود بدهد و قبول نماید که من بعد در رهگذار امیر نخوابد و پیوسته جامه خود پوشیده دارد و اگر امیر او را بکسی فروشد شاید که آن شخص ابواب فساد بر او گشاید و آن بیچاره ببلا مبتلا گردد و از اینگونه حکایات گفتم تا عبد اللّه از سر فروختن او درگذشت و بعد از مدتی دو کنیز خریده با سعد بدار الخلافه فرستاد.
حکایت: ابو الحسن علی بن شعری که از معارف ندمای طاهریه بود
روایت نمود که چون محمد بن طاهر بن عبد اللّه طاهر بجای پدر امیر خراسان شد روزی ایوب شاذان مشهور که طبیب محمد بن طاهر بود نزد من آمده بغایت غمناک و دلتنگ و او از کودکی باز در خدمت محمد میبود با او پرورش یافته و در پیش او قرب تمام داشت و بعد از لحظهای از هرجا سخنی مذکور شد گفت پنج روز است که امیر مرا در پیش خود نگذاشت و امروز خط بطلان بر مشاهده من کشیده است و من گناهی ندارم و نمیدانم که این کملطفی بواسطهٔ چه چیز است التماس دارم که از وی استفسار نمائی که گناه چیست و من بخدمت امیر رفته توقف نمودم تا مجلس خالی شد آنگاه حال ایوب و سبق خدمت او را بیان کردم و گفتم اگر از وی گناهی نیز در وجود آمده باشد بیک جریمهٔ مخلصانه قدیمی و خدمتکاران دیرینه را از خود دور ساختن و وظیفه بازگرفتن از مروت دور مینماید گفت بسبب آن مشاهده او را بریدم که او را دیگر نزد من مجال توقف نیست گفتم از جریمهٔ او مرا اعلام فرمای امیر باخراج ملازمان امر نموده من اشارت کردم تا همه بیرون رفتند فرمود مرضی عارض طبیعت من شده از وی استعلاج نمودم گفت با چنین کسان جماع کن و اشارت بغلامان خود کرد که در خدمت ایستاده بودند بخدا که اگر نه خوف بآن میداشتم که صورت قضیه معلوم غلامان گردد همان لحظه او را ادبی بلیغ میکردم و سوگند میخورم که هرگز بعملی چنین موسوم نبودهام و از من چنین حرکتی سرنزده و اگر خاطر من باین معنی التفات مینمود بجهة حفظ سیرت و عذاب آخرت خود را محافظت مینمودم چون او تجویز این عمل میکرد و معذلک فائدهای در ضمن آن مینمود البته طبیعت بارتکاب آن عمل شنیع راغب میگشت و اگر عیاذا باللّه این حرکت از من صادر میشد بخشم خدا گرفتار میشدم و دیگر آنکه غلامان بیادب شده حد خود نگاه نمیداشتند و این صورت منجر بفساد میگشت چون این سخن شنیدم زبان به ثنای او گشوده گفتم حق بطرف امیر است و ایوب مستحق تکذیب و تکسیر است و چون از خدمت او بازگشتم ایوب را بدیدم و او را ملامت کردم ایوب سوگندان مغلظه خورد که مراد من از این سخن کنیزکان خورد بود که بسن غلامان باشند آنگاه کتب طب آورده بمن نمود که علاج این علت جماع با کنیزکان خورد سالست من کتابها را نزد امیر محمد برده عذر ایوب را تقریر نمودم خاطرش را خوش آمده بسر رضا آمد و ایوب را طلبیده گفت این خطا از تو بوجود آمده که بجهة خوردسالی کنیزان بغلامان اشارت کردی و اگر شرم میداشتی که نام کنیزان بر زبان آری بایست نوشت و بمن داد
حکایت: غالب بن عبد اللّه ازدی که امیر خراسان بود
غلامی داشت کامل نام در غایت لطافت و نهایت صباحت و کامل در خدمت امیر اعتبار تمام داشت اما او را علت حکه غالب بود.
دیدهٔ مقعدش مگر کور است که همه روز با عصا باشد گر ندارد جرب چرا کور است شاف احمر در او چرا باشد و کامل با عیاش که از مقربان غالب بن عبد اللّه بود همواره مزاح میکرد و بکنایه و صریح اظهار مدعای خود مینمود و عیاش قطعا به آن سخنان ملتفت نمیشد شبی طاقت کامل طاق شده آرزوی حمدان عیاش از درونش سرزد و زبان حالش بدین مقال در ترنم آمد حبذا کیر قاضی کیرنگ که ندارد ز سنگ خارا ننگ سر او چون منارهٔ مخروط مفتی مشکلات امت لوطه بچهٔ را که خشک بسپوزد کونش تا روز حشر میسوزد تا بسودای او فتادستم در کون خشت برنهادستم و بعد از این ترنمات قلم برداشته رقعهٔ بعیاش نوشت مضمون آنکه هرچند امروز هرجا دلیست بستهٔ این زلف همچو زنجیر است و هرکجا جا نیست خستهٔ تیر این غمزهٔ خونریز است اما خاطر من بمصاحبت و اختلاط تو مایلست باید که متوجهٔ بنده خانه شوی تا امشب بفراغت بر بستر استراحت تکیه کنیم.
خواهم شبکی چنانکه تو دانی و من بزمی که در آن بزم تو و امانی و من چون عیاش این رقعه را مطالعه کرد عیش بر او منقض شده با یکی از دوستان مشورت نمود که اگر دعوت او را اجابت ننمایم در حق من کیدها کند و مرا از نظر امیر بیندازد و اگر قبول کنم بر کفران نعمت و معصیت اقدام نموده باشم آن دوست گفت همان بهتر که با او درنسازی شاید که بجهة عصمت تو خداوند سبحانه و تعالی شر او را از تو بگرداند عیاش در جواب نوشت که میان من و تو دوستی بجای خود است اما حیف باشد که بر عملی که موجب زوال محبت است قیام نمائیم چون کامل از او نومید شد تعبیها انگیخته و در حق عیاش قصدها کرد تا او را فی الجمله از نظر غالب بینداخت در این اثنا شبی غالب بر در خانهای غلامان میگشت از حجرهٔ کامل آوازی نرم شنید چون نزدیک رفته از شکاف در ملاحظه نمود کامل را دید خفته و غلامی در سرین او افتاده در کار است غالب از این معنی آزردهخاطر گشت و همهشب مضطرب میبود عیاش گوید اول کسی که در این وقت نزد او رفت من بودم مرا نزد خود طلبیده گفت دوش کامل بچنین عملی مشغول دیدم از دوش باز میاندیشم که او را بکدام عقوبت بقتل آورم گفتم بقتل هر دو غلام امر باید نمود غالب گفت میخواهم بدانم که قبل از این دیگری با او این عمل کرده است یا نه دیگر آنکه از او تحقیق کنم که که این معالجه کرده تا آن جماعت را هلاک کنم گفتم این معنی از معدلت امیر دور باشد چه میشاید که او را شکنجه کنند جمعی را تهمت کند و آن طایفه بناحق کشته گردند و این صورت موجب زیادتی فضیحت است گفت راست گفتی سیاف را ببر و هر دو غلام را گردن زن من بموجب فرموده عمل نمودم و بواسطهٔ تقوی از آن بلا رها یافتم چه اگر اول دیگری نزد او میرفت و او را برآن میداشت که کامل را شکنجه نماید میتوانست بود که مرا نیز متهم دارد و بدان سبب هلاک گردم
حکایت: آوردهاند که در زمان پیشین مردی بود در مقام عفت نشسته
ناگاه مشاهده نمود که سیبی بر روی آب میآید از غایت سورت جوع سیب را گرفته بکار برد در این اثنا بخاطرش رسید که مرا در این چه حق بود و این حرکت چرا از من صادر شد ساعتی گریه و اضطراب نموده کنار آب را گرفته روان شد تا معلوم کند که این سیب از کجا در آب افتاده است و از صاحبش بحلی حاصل نماید چون مسافتی طی گردید به در باغی رسید جوانی را دید که از آن باغ بیرون میآمد صورت حال با او گفته التماس نمود که او را بحل سازد جوان گفت ثلث این باغ از منست و دو ثلث دیگر از دو برادرم من ثلث خود را بحل کردم امشب مهمان من باش که برادران هرکدام در قریهٔ توطن دارند از این محل تا مسکن برادر کوچکم پنج فرسنگ است و تا وطن برادر بزرگ ده فرسنگ زاهد قدم در راه نهاده نزد برادر دیگر رفت و از او نیز بحلی گرفته یک روز در منزل او توقف نمود و علی الصباح از آنجا روان شد و چون پنج فرسخ به آن ده رسید که برادر بزرک مسکن داشت او را نیز پیدا کرده حال سیب تقریر نمود و آن شخص گفت یک هفته مهمان من باش تا با تو بگویم زاهد گفت تو اول مرا از آن سیب بحل کن تا خاطر من جمع گردد بعد هرچه فرمائی چنان کنم گفت دراینباب اختیار در دست منست اگر خواهم ترا بحل کنم و الا فلا زاهد آغاز اضطراب نموده گفت حصه خود را بمن فروش گفت نمیفروشم اما دختری دارم اعرج و اقطع و اخرس اگر او را در حباله زوجیت آری ترا بحل کنم زاهد گفت آنچه تو میگوئی گوشت پارهٔ بیش نیست میترسم که من بخدمت او درمانم و از عبادت خدای دور مانم مرد گفت غیر از این چارهٔ نیست اگر خواهی ترا بحل کنم بقول من عمل نمای زاهد چون دید که خواجه بر سخن خود مصر است سر رضا جنبانیده عقد ایشان منعقد گشت و در شب زفاف زاهد را بخانه برده پرده برداشتند نظر زاهد بر خورشید رخساری افتاد که آفتاب نور از جمالش وام کردی و زهره از ذوق دیدارش در رقص آمدی.
چو چشم افکند روئی دید زیبا بسان نقش چین بر روی دیبا زاهد گفت همانا این عروس من نیست و از خانه بیرون آمد پدرزن نزد او رفته گفت دختر من سلیم الاعضا بود اما آن سخنان که گفتم مأول بود اول که گفتم چشم ندارد مراد آن بود که هرگز بنامحرم ننگریسته و آنچه گفتم اقطع است یعنی چیزی که از او نبوده دست بدو دراز نکرده و چون دختر من در نهایت صلاح و عفت بود او را لایق چون تو مردی دیدم زاهد بخانه رفته پدرزن مجموع ما یحتاج ایشان را مهیا ساخت و زاهد بواسطه ورع و تقوی از حضیض محنت باوج راحت رسید.