زینتالمجالس/جزء چهار: فصل پنج
فصل پنجم از جزو چهارم در فضیلت ضیافت که باعث ذکر جمیل و ثواب جزیل است
آوردهاند که یزید بن مهلب نزد وکیع که از اشراف خراسان بود مبلغی زر داشت و بجهة وصول آن محصلی بر وکیل گماشت و آن محصل وکیل وکیع را میرنجانید روزی وکیل وکیع را بمجلس درآوردند تا مهلتی در باب تسلیم زر بخواهد در این اثنا سفره آوردند محصل خواست تا وکیل وکیع را از مجلس بیرون کند وی گفت اگر مرا بند از بند جدا کنی تا بر سفره امیر طعام نخورم بیرون نروم و بعد از اکل طعام یزید فرمود تا دست از او بازداشتند و بر زبان آورد که چون بر سفره نشست و از طعام ما خورد دیگر مروت اقتضای آن نمیکند که او را آزار کنیم
حکایت: - آوردهاند که علی بن هشام از مقربان مأمون بود
و در باب ضیافت ید بیضا مینمود، روزی مأمون در اثنای محاوره او را بسمت جود و سخاوت و صفت ضیافت تعریف میکرد و معتصم برادرزاده مأمون که با او صفائی نداشت گفت فردا وقتی که علی بن هشام طعام چاشت نخورده باشد بخانه او رویم و بهبینیم که چه خواهد کرد و شرایط چگونه بتقدیم خواهد رسانید روز دیگر بوقت موعود بمنزل او رفتند عبد الوهاب بغدادی گوید که من نیز همراه بودم چون از قدوم خلیفه خبر یافت باستقبال شتافته خدمت کرد مأمون گفت امروز در منزل تو طعام صباح خواهم خورد علی زبان بمعذرت گشوده گفت مرا از آمدن امیر المؤمنین خبر نبود تا طعامی لایق ترتیب نمایم ما حضری که هست بیاورم و در مطبخ علی بن هشام همیشه دیکهای پر گوشت مهیا بود بعضی پخته و بعضی نیم پخته و مربیات و حلویات مرتب میداشت تا اگر مهمانی بیوقت در رسد شرمندگی نباید کشید علی الفور فرمان داد که خوانسالار از اقسام اطعمه و اشربه متعاقب و متواتر حاضر سازد، عبد الوهاب گوید بجهة امتحان مغز طلبیدم همان لحظه حاضر ساخت و معتصم دیگران را بر این میداشت که مغز قلم طلب نمایند مطبخی چون دانست که اگر گوید مغز نیست علی آزرده میشود مجموع گاوان و گوسفندانی که حاضر بودند همه را کشته و استخوانهای ایشان را جوشانیده بیاورد آخر کار شخصی مغز خواسته خوانسالار چون دید که گاو و گوسفند نماند و عذر نمیتواند گفت اسب تازی که علی بده هزار دینار خریده بود کشت مغز قلم آن را بمجلس فرستاد و مجموع خدم و حشم و خواص و امرا که همراه خلیفه بودند از مغز قلم سیر شدند و از کمال همت علی متعجب گشتند مأمون با برادر زاده گفت آنچه در شأن او میگفتم بر تو ظاهر شد هنوز دراینباب سخنی داری و علی بن هشام خوانسالار را بجهة آنکه اسب را کشته بود بتربیت مخصوص گردانید و انعام کلی بخشید
حکایت: یکی از دزدان عرب حکایت کرد که نوبتی در بادیهٔ میرفتم
ناگاه گذر من بر قبیلهٔ افتاد که در میان ایشان مردی بود مانند رستم و حاتم بشجاعت و سخاوت مشهور چون از وصول من خبر یافت مرا به خانهٔ خود فرود آورد و چند روز که در آنجا بودم هر روز شتری میکشت بجهة من با او میگفتم یک شتر در این چند روز مرا کافی بود جواب داد که رسم من نیست که گوشت کهنه پیش مهمان برم و چون هفتهٔ در وثاق او اقامت نمودم شبی فرصت یافته گله شتران او را راندم روز دیگر جوان میزبان را دیدم که مانند شعله آتش میآید چون نظرش بر من افتاد گفت ای بیمروت.
ز کوی حق گذاری رخت بسنی نمک خوردی نمکدان را شکستی آخر آوازهٔ شجاعت و دلاوری من بسمع تو نرسیده بود آنگاه تیر در کمان پیوسته گفت بروز حرب مجوف کنم ز یک فرسنگ به تیر در زره تنگ حلقه نقطه خال سوسماری در آن صحرا میدوید با من خطاب کرد که اگر سخن مرا باور نمیداری ملاحظه نمای که دم سوسمار را چگونه خواهم دوخت و خدنگی گشاد داده دم سوسمار را بر زمین دوخت و تیر دیگر در کمان نهاده گفت مهرهٔ پشت او را خواهم زد.
چو بوسید پیکان سر انگشت او گذر کرد از مهرهٔ پشت او پس تیر در کمان رانده گفت هدف این تیر سینه تو خواهد بود من آغاز تضرع کردم و گفتم شتران را بتو گذاشتم دست از من بدار گفت تا آنها را بجائی نرسانی که از آنجا آوردهٔ ترا نگذارم و من شتران در پیش انداخته بقبیله او رسانیدم گفت چه چیز ترا بر این حرکت باعث گشت گفتم احتیاج.
آنچه شیران را کند رو به مزاج احتیاجست احتیاجست احتیاج و چون دیدم که تو هر روز شتری میکشی با خود گفتم که این مرد کمال مروت و جوانمردی دارد و اگر شتران او را برانم او از پی من نیاید و از من عفو فرماید جوان گفت چون چنین است بیا و بیست شتر جدا کن که بتو بخشیدم من بیست شتر جدا کردم و در شان او قصیده غرا گفتم
حکایت: آوردهاند که نوبتی امیر المؤمنین علی علیه السّلام را گریان دیدند
پرسیدند که یا امیر المؤمنین سبب گریه چیست فرمود که هفت روز شده که مهمان بخانه ما نیامده
حکایت: نوبتی سیصد نفر اسیر از موضعی بخدمت معن بن زایده آوردند
معن بقتل ایشان فرمان داد جوانی در میان آن طایفه بود که بحد بلوغ رسیده بود گفت ای امیر ترا بخدا سوگند میدهم که ما را نکشی تا هرکدام آبی بیاشامیم معن فرمان داد تا همه را آب دادند همان پسر برخاست و گفت ایها الامیر ما میهمان تو شدیم و اکرام ضیف بر ذمه سادات واجبست معن گفت راست گفتی و فرمود همه را آزاد کردند
حکایت: در کتب تواریخ مسطور است که وقتی ملکشاه سلجوقی
بشکار رفته از سپاه دور افتاد ناگاه بمزرعهٔ از مزارع نیشابور رسیده دهقانی را دید که در آن صحرا تخم میافشاند گفت ای روستائی هیچ نان داری که مرا ضیافت کنی جواب داد که نان دارم اما برای خود سلطان گفت یاوه مگو که من مهمان توام دهقان گفت یاوه تو میگوئی که بزور مهمان مردم میشوی سلطان گفت این کارد را بستان دو ته نان بده دهقان بر زبان آورد که این را بدکان خباز بر که او مرهون میستاند و چون تو مرا نمیشناسی بجهة چه کارد مرصع پیش من میگذاری شاید که دیگر مرا نهبینی سلطان فرمود که این کارد را بتو بخشیدم تو در عوض نان بمن بخش روستائی گفت میخواهی که نان من بستانی و آنگاه بشلتاق کارد بگیری هیچ به از آن که کارد بستانی و مرا ببخشی پادشاه خواست که روان شود روستائی عنان او را گرفته بوسه داد و گفت معذور دار که مطایبه میکردم چون من مردی مزاح دوستم و سلطان را فرود آورده برهٔ شیر مست اعلی داشت سر بریده کباب کرده صراحی شراب حاضر ساخت و در اثنای کباب کردن سخنان مضحک میگفت و سلطان را بخنده میآورد، در این اثنا خدم و حشم از اطراف و جوانب پیدا شدند دهقان دانست که مهمان او سلطانست برخاسته بکار خود مشغول گشت سلطان گفت ترا بدرگاه ما باید آمد که ارادهٔ آن داریم که بمکافات میزبانی تو قیام نمائیم روستائی جواب داد که عادت ما نیست که از مهمان بهای طعام بستانیم سلطان را سخن او خوش آمده برفت و همیشه منتظر قدوم دهقان میبود که شاید روزی بخدمت آید و چون از وی اثری نیافت شخصی را فرمود که از فلان دهقان سؤال کن هرگز پادشاه مهمان تو بوده است چون از او پرسید دهقان گفت نی هرگز سلطان بمنزل امثال ما فرود نیاید سلطان از علو همت او متعجب شده فرمان داد تا آن دیه را خریده بر اولاد او وقف کردند و مال او را بسیور غال مقرر فرمود
حکایت: آوردهاند که جوانی انصاری بنزد حضرت مقدس رسالت پناهی آمده
گفت یا رسول اللّه زنی دارم که مهمان دوست ندارد و هرگاه میخواهم که مهمانی بخانه برم با من خصومت میکند آن حضرت فرمود فردا بخانه تو خواهم آمد چون بخانه آمده گفت ایزن سرور انبیا و سید اصفیا بخانه تو تشریف میآورد طعامی مهیا کن زن چون شنید که نبی بخانهاش خواهد آمد هیچ نگفت و طعامی ترتیب داد چون حضرت از طعام خوردن فارغ شده مراجعت فرمود زن با شوهر گفت هنگام آمدن حضرت رسول صلی اللّه علیه و اله دیدم که گردهای نان بر دامان آن سرور و سایر اصحاب آویخته بود و وقت معاودت کژدمها یافتم که بر دامان ایشان چسبیدهاند و آن سخن منکوحه را نزد رسول اللّه تقریر نمود آن حضرت فرمود هرگاه مهمان بخانه آید رزق خویش همراه آورد و چون بیرون رود گناهان خداوند خانه را ببرد انصاری آنچه شنیده بود با زن بیان نمود عورت توبه نمود که من بعد چون شوهرش مهمان بخانه آورد انکار ننماید
حکایت: گویند نوبتی حضرت خضر علیه السّلام بزیارت یکی از اولیا آمده
با یکدیگر صحبت میداشتند در این اثنا درویشی بمجلس درآمده بنشست آن بزرگ با او خطاب کرد که تو کیستی و با ما چه نسبت داری که چنین بیمحابا آمده نزدیک ما نشستی و سخن ما منقطع گردانیدی جواب داد که من مردیام که خدمت مشایخ بسیار کردهام و بصحبت ایشان بودهام و کمینه خدمت من آنست که هفتصد کاسه نیمخوردهٔ درویشان را لیسیدهام چون این سخن از او صادر شد خضر غایب شد بعد از مدتی که نوبت دیگر آن بزرگ را با آن حضرت اتفاق ملاقات افتاد پرسید که یا نبی اللّه سبب چه بود که آن روز همان لحظه از من مفارقت فرمودی جواب داد که آن مرد در تعریف خود گفت که هفتصد کاسه درویشان لیسیدهام اگر یک درویش کاسه او لیسیده بودی فاضلتر بود از آنکه او صد هزار کاسه میلیسید
حکایت: از ثقات روایت کردهاند که نوبتی جمعی با حضرت امام حسن علیه السّلام بحج میرفتند
روزی چنان اتفاق افتاد که شترانی که توشه بر آنها بار بود از پیش رفته بودند و ایشان گرسنه و تشنه شدند ناگاه خیمهٔ کهنه دیدند و زنی در آنجا نشسته بجانب خیمه توجه نمودند پیره زال ایشان را استقبال نموده اکرام و احترام نمود و گوسفندی در کنج خیمه بسته داشت قدحی برده شیر از او دوشیده نزد ایشان آورد و بر زبان راند که این گوسفند را ذبح کنید و بجهة خود طعامی مهیا سازید و ایشان بموجب سخن زال عمل نمودند و با او گفتند ما از قریشیم چون از مدینه مراجعت نمائیم پیش ما آی تا در حق تو احسان کنیم و چون روان شدند شوهر زال آمده گوسفند را ندید و از حالش پرسید پیرهزن صورت حال را بیان نمود شوهرش او را ملامت کرده گفت یک گوسفند داشتی آن را نیز بخورد قومی دادی که ایشان را نمیشناسی زال جواب داد که میزبان آن باشد که طعام بکسی دهد که آن را نشناسد و بعد از اندک روزی زن و شوهر از شدت فقر و فاقه بمدینه رفتند و مرد مهیای هیزمکشی شد و معاش خود از آن ممر مهیا میساختند روزی پیرهزن بکوچهٔ از کوچهای مدینه رفت ناگاه نظر کیمیا خاصیت حضرت امام حسن علیه السّلام بر او افتاده پیرزن را بشناخت فرمود کهای مادر مرا میشناسی گفت لا و اللّه فرمود من آنم که آن روز مرا بشیر و گوسفند مهمانی کردی و همان لحظه هزار گوسفند و هزار درم باو دادند و وی را نزد حضرت امام حسین علیه السّلام فرستادند و آن حضرت از وی پرسید که برادرم بتو چه داد زال گفت هزار گوسفند و هزار درم امام حسین علیه السّلام نیز همان مبلغ باو تسلیم نمودند و او را نزد پسر عم خود عبد اللّه بن جعفر طیار فرستادند عبد اللّه نیز همان مبلغ و همان مقدار بزال داد و باکسیر نظر همایون امام حسن مس محنت زال بطلای فراغت مبدل گردید.
ای ز هر دستی که در اندیشه آمد پیشدست وی بهر کامی که در امید گنجد کامکار گر نکردی چرخ پیدا دست گوهربار تو مرزبان را لفظ بخشش نامدی هرگز بکار
حکایت: از حاتم طائی سؤال نمودند که از خود کریمتر دیدهٔ
گفت بلی وقتی در بادیه میرفتم ناگاه بموضعی رسیدم و خیمه کهنه دیدم بزکی بر در خیمه بسته و زالی نشسته چون مرا بدید پیش دویده عنان مرا بگرفت و در خانه خود فرود آورد در این اثنا پسرش رسیده زال گفت این بز را بسمل کن تا بجهة مهمان طعامی ترتیب دهم پسر گفت نخست بصحرا روم و هیزم آرم پیرهزن گفت تا تو بصحرا روی و بازگردی دیر شود و مهمان گرسنه ماند این چوب خیمه را بشکن پسر چوب را شکسته بزک را بکشت و طعامی مهیا ساخت ملاحظه نمودم از مال دنیا بغیر از آن هیچ چیز دیگر نداشت آن را نیز در راه مهمان نهاد، در وقت مراجعت با زال گفتم مرا میشناسی گفت نی گفتم من حاتمم باید که بقبیله من آئی تا در حق تو تکلفی کنم و حق ضیافت بگذارم زال گفت «انا لا نطلب القرا اجرا» ما بر مهمان اجر نستانیم و نان نفروشیم و از من هیچ چیز قبول نکرد دانستم که از من کریمتر است
حکایت: از اصمعی منقولست که وقتی بسفری میرفتم
در شبی که باران میبارید و هوا تاریک بود راه گم کردم ناگاه آتشی از دور دیدم و سادات عرب را عادت آن بود تا در شبها آتش میافروختند تا اگر غریبی براه گذاری راه گم کرده باشد بروشنائی آتش بجانب ایشان آید و آن را نار القری میگفتند بالجمله بروشنائی آتش متوجه شدم چون نزدیک رسیدم مردی را دیدم بر سر توده ریگ ایستاده میگوید ای غلام آتش را برافروز که امشب بغایت سرد است و باد خنک میوزد باشد که مهمانی بجانب ما توجه نماید اگر امشب مهمانی بخانه من آید ترا از مال خود آزاد کنم چون این شنیدم پیش رفته سلام کردم بسرور تمام جواب داده مرا فرود آورده سه شبانهروز مهمان او بودم هر روز شتری میکشت و هرگز از من سؤال نکرد که از کجا میآئی و بکجا میروی و مال تو چند است بعد از سه روز با او گفتم ای جوانمرد دیدهٔ سپهر مانند تو کریمی بنظر نیاورده و کنار دایه زمین مثل تو جوادی نپروردهای فکرت تو مشکل امروز دیدهٔ وی وی همت تو حاصل امسال داده پار در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند دست تهی برون ندهد هرگز از چنار با آنکه در حق من التفات بینهایت نمودی هرگز از من نپرسیدی که از کجائی و مقصد تو کجاست اعرابی جواب داد.
و لا اقول لضیفی حین نزل بی من انلم یرید المکث بالرجل افدیته مالی و نفسی ما اقام نیا و الدمع یدنی اذا ما ذهب الرجل یعنی دأب ما نیست که از مهمان پرسیم که تو کیستی و مقام تو نزد ما چند روز خواهد بود بلکه چون مهمان بیاید جان و مال فدای او کنیم و چون برود خون از دیده بگشائیم
حکایت: و هم اصمعی گوید نوبتی در قبیلهای نزول کردم
در میان بادیه در حین وصول زنان و دختران قبیله پیش آمده مرحبا گفتند و بارگیر مرا گشوده بمنزل بردند و تا در آن قبیله بودم مرا خدمت میکردند و چون بعد از سه روز عزیمت رفتن تصمیم دادم خواستم که شتر خود را بار کنم هیچکس نیامد که مرا مدد کند درماندم و آواز دادم که شما در وقت نزول انواع دلداری بتقدیم رسانیدید و اکنون بیموجبی مرا گذشته مدد نمیکنید تا شتر را بار کنم سبب این معنی چیست گفتند:
انا معین الضیف عند نزوله و عار علینا معاونته حین مرحلی یعنی ما در حین نزول مهمان را خدمت میکنیم و در وقت رحیل عار باشد اگر مدد او کنیم
حکایت: آوردهاند که در زمان خلافت عمر اعرابی مهمان او شد
سه شبانهروز او را ضیافت کرده در حین رحیل دو برد یمانی بوی داد اعرابی چون بر سر شتر نشست گفت یا ابا حفص بجهة آن مهمانی که کردی و این بخشش که نمودی از تو هیچ منت ندارم چه من مردی راهدارم و خونریز و فتنه دوست میدارم و حق را دشمن و مردار میخورم و بر نادیده گواهی میدهم و از دوزخ نمیترسم و به بهشت امید ندارم عمر چون این سخن بشنید تیغ کشیده قصد اعرابی کرد اعرابی شتر برانگیخت و از پیش روی او بگریخت و عمر بمسجد آمده اسد اللّه الغالب را دید که بر سر روضه مقدس سید کاینات نشسته بود گفت یا ابن عم رسول اللّه (ص) من مردی را سه روز مهمانی کردم و دو جامه بدو دادم در حین رفتن چنان و چنین گفت امام المتقین فرمود اینکه گفت منت از تو نمیدارم معنی آنست که سپاس از خداوند عز و علا میدارم که ترا بر اکرام من توفیق داد و آنچه بر زبان راند که راهدارم یعنی زاهدم و راه حق دارم و مراد باینکه گفت خونریزم آنست که گفت خون کفار میریزم و آنچه گفت فتنه دوست میدارم فتنه اموال و اولاد است که انما اموالکم و اولادکم فتنه و ایشان را دوست میدارم و معنی آنکه حق را دشمن دارم آنست که مرگ را دشمن دارم و مرگ حقست و گفت مردار میخورم یعنی ماهی میخورم و ماهی را کسی ذبح نمیکند بلکه مانند مردار بر خاک میرد و آنکه گفت بر نادیده گواهی میدهم خداوند جل ذکره را ندیده بر وحدانیت او گواهی میدهد و عبادت من بجهة اوست نه بواسطه امید بهشت است و خوف دوزخ ای عمر اعرابی مردی عاقل و دانا بوده است و تو بیسببی عزیمت ایندای او کردهٔ عمر بر زبان آورد «لو لا علی لهلک عمر»
حکایت: آوردهاند که در آنوقت که عبد اللّه عباس نابینا شده
از مدینه بشام میرفت غلامی خشمنام که قاید او بود روزی در اثناء راه باران گرفته عبد اللّه گفت ای غلام ملاحظه کن که در این نزدیکی پناهی هست گفت خیمه میبینم عبد اللّه را بدان صوب برده پیرهزنی از خانه بیرون آمده عبد اللّه را فرود آورد و بزکی در گوشهٔ خیمه داشت در این اثنا شوهرش رسیده و بر عبد اللّه سلام داد و با زن گفت این بز را بیار تا برای مهمان بکشیم پیرزن گفت سبب معاش این بز است اگر برای مهمان بکشیم ما را از بیبرگی بباید مرد پیرمرد گفت مرگ نزد من از زندگانی بیجوانمردی بهتر است که مهمان گرسنه در خانهٔ من بماند و کارد از زن گرفته بز را بسمل کرده و بریان ساخته نزد عبد اللّه برد روز دیگر بامداد که ابنعباس ارادهٔ رفتن نمود با غلام گفت آن زرهای نقد که داری بدین پیرمرد ده غلام گفت اگر بهای ده گوسفند دهی کافی باشد عبد اللّه جواب داد که این زرها را باو ده که هنوز از ما سخیتر است زیرا که ما بغیر از این اسباب و اموال دیگر داریم و او بجز آن کبش که برای ما کشت دیگر چیزی نداشت
حکایت: در تواریخ مسطور است که علی بن الیاس حاکم کرمان را معهود چنان بود
که هر غریب که بکرمان میرسید ۳ روز او را ضیافت مینمود و چون آل بویه بر ممالک عراق و فارس استیلا یافت معز الدوله احمد بن بویه بقصد تسخیر کرمان در حرکت آمد و امیر علی الیاس در شهر متحصن شده روز جنگهای مردانه میکرد و شب اطعمهٔ الوان و خانهای گوناگون بجهة معز الدوله و مردم او بیرون میفرستاد چون این معنی تکرار یافت معز الدوله باو پیغام داد که از تو طرفهحالی مشاهده مینمایم اگر دوستی در روز چرا محاربه با ما میکنی و اگر دشمنی شب چرا بضیافت میپردازی امیر علی جواب فرستاد که جنگ روز بجهة آنکه دفع دشمن واجبست مضرت خصم از خود بمحاربه بازمیداریم و طعام شب بجهة آن میفرستم که شما غریب و مهمانید چون معز الدوله این شنیده از مروت او تعجب نمود گفت شرط فتوت نباشد که با چنین شخصی محاربه نمائیم و از کرمان کوچ داده بجانب اهواز و عراق عرب شتافت
حکایت: آوردهاند که عمرو ثعلبی عبد الملک مروان را هجوی شنیع گفت
و دشنامهای صریح داد ولید بن عبد الملک را بگرفتن او فرمان داد بعد از مدتی که در زوایای اختفا بسر برد روزی در وقتیکه ولید شیلان کشیده بود بر سر سفرهٔ او حاضر گشت و چون سفره برداشتند ولید عمرو را شناخته گفت حمد خداوندی را که ترا بیامان بدست من گرفتار کرد بخوان آنچه بجهة پدرم گفتهای عمرو هجو را خوانده بولید گفت گمان من چنانست که شخصی که بر سفرهٔ تو نشسته نان تو خورده باشد اگرچه گناه او عظیم باشد او را نرنجانی و عقوبت ننمائی ولید گفت گمان تو دراینباب واقع است.