زینتالمجالس/جزء یک: فصل هشت
فصل هشتم از جزو اول در سیرتهای ملوک و اخلاق سلاطین ماضی رحمهم اللّه
در مطالعهٔ سیر حمیدهٔ ملوک فواید کثیر مندرجست اما پادشاهان و ارباب فرمان را بچند جهة اول مصالح کلیه عالم برأی و رویت ایشان منوط است پس بر ایشان واجبست که بر مآثر پسندیدهٔ ملوک ماضی واقف گشته در سوانح امور اقتدا بایشان کنند دیگر آنکه چون محاسن اخلاق و محامد اطوار و عدل و رأفت و رعیتپروری و آنچه سبب ملکداریست بشنوند طبیعت ایشان میل نماید و اما اوساط الناس را بجهة آنکه ایشان نیز برأفت و مرحمت و حسن اخلاق و کمال اشفاق سلاطین مطلع شوند و با زیردستان خود بهمان شیوه عمل نمایند
جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز خراب می نکند بارگاه کسری را مقنع گوید که در کتب حکما که در خزانهٔ ملک فرس بود دیدم که ملوک فرس بجهة ده خصلت که از کیومرث یادگار دانستند بر ملوک و سلاطین جهان تفضل داشتند اول دختر خود را به بیگانگان نمیدادند دوم آنکه دختر بیگانه نمیخواستند سوم آنکه همه کس را بر سر خوان خود مینشاندند و خود بر سر خوان کس نمینشستند ۴ آنکه چون در حق کسی انعامی مینمودند با مردم مشورت نمیکردند ۵ آنکه چون وعده مینمودند بآن وعده وفا میکردند و هرگز از گفتهٔ خود برنمیگشتند ۶ آنکه چون کسی را بعطائی مخصوص میساختند هرساله آن مبلغ را بطریق ادرار و وظیفه بوی میرساندند ۷ آنکه بکردار زیاده از گفتار بودند مصرع بگفتن راست ناید کارها کردار میباید - ۸ هرگز آن مقدار شراب نمیخوردند که عقل ایشان زایل شود ۹ آنکه مجرم را عقوبت نمیکردند مگر وقتی که سورت غضب ایشان فرونشستی دهم آنکه هرگز با اراذل و اوباش صحبت نمیداشتند
حکایت: آوردهاند که یکی از خلفای بنی عباس با وزیر گفت
که مرا از سیر ملوک سلف حکایت گوی و مآثر و محامد سلاطین ماضی را تقریر نمای وزیر گفت جمال دولت امیر المؤمنین بحال خلود مزین در کتب سلف بنظر بنده رسیده که در زمان جمشید مرتبه و درجه ارجمند بسبب کثرت سن بود و پیران را تعظیم مینمودند چنانکه هرکه پیر تو بود اعتبارش بیشتر بود و در عهد ضحاک هرکه غنیتر بود مرتبه او نزد مردم زیاده مینمود و در روزگار فریدون سوابق خدمت اعتبار داشت چنانکه هر که بخدمت فریدون پیشتر رفته بود او را بزرگتر میدانستند و در زمان منوچهر حسب و نسب معتبر بود و در عهد کیکاوس عقل و خرد را ترجیح مینهادند و در ایام دولت کیخسرو مردی و دلیری وسیله تفضل میداشتند و در زمان گشتاسب و لهراسب دین و دیانت سبب تقرب و تبجیل بود و در عهد نوشیروان مجموع مقدمات سابقه ملحوظ و منظور بود بجز توانگری که آن از درجه اعتبار ساقط بود
حکایت: در کتب معتبر بنظر بنده محقر رسیده که چون عباسیان خواستند که بخلاف بنی امیه لباسی شعار خود سازند
قاصدی نزد ابو مسلم فرستاده از رأی صایب او استمداد نمودند صاحب الدوله جواب فرستاد که رنگ زرد مناسب کودکانست و سفید لایق آزادگان و سبز جامه رحمت و از لباس سیاه هیبت و سطوت در دلها افتد مناسب آنست که شما لباسی اختیار فرمائید که اردشیر بابکان پسر خود را بشعار آن وصیت فرموده گفت ای پسر باید که جامهٔ پوشی که در خزانه صاحبدولتی نباشد شاپور از حقیقت لباس پرسیده اردشیر گفت جامهٔ پوش که بود آن بردباری و تارش از نیکوکاری باشد
حکایت: چون سلطان ابراهیم غزنوی بر تخت سلطنت نشست
خواست که قصر دولت را باساسی متین و بنیادی رزین استحکام دهد زیرا که امور مملکت بسبب استیلای سلجوقیه و ناکاردانی سلاطین سابق عبد الرشید ابن سلطان مسعود بن سلطان محمود و فرحزاد بن مسعود مختل گشته بود چه ایشان انتظام کلیات امور را حواله برأی نااهلان بیاستعداد کرده بودند لاجرم ابو القاسم حصیری را که پیری از خواص یمین الدوله محمود بود برسالت نزد ایلک خان پادشاه ماوراء النهر و ترکستان فرستاده باصابت تدبیر و صفای ضمیر از سایر اهل روزگار ممتاز مینمود طلبیده با او مشورت کرد ابو القاسم گفت نوبتی جدت محمود مرا برسالت نزد ایلک خان فرستاد روزی خان که اعقل عقلای زمان بود بر زبان آورد که مملکت بمثابه باغ است و پادشاه باغبان و چون باغبان خواهد که همیشه باغ او معمور بود باید که پیوسته سه نوع درخت در باغ او موجود بود اول درخت میوهدار تا میوه از او بالفعل حاصل گردد دویم درختی که نزدیک بحاصل رسیده باشد و اگرچه میوهاش بکمال نباشد و لیکن از شکوفه و طراوت آن باغ زینت پذیرد سوم نهال کوچک که بروزگار قابلیت آن پیدا کند که میوه بیاورد تا چون درخت کهنه و سالخورده شد و خشک شود باغبان از هیزم آن منتفع گردد و نهالهای دیگر از عقب هم رسیده و میوه و شکوفه بار آرند و در هیچوقت باغ او از حاصل میوه و زینت شکوفه خالی نباشد چون سلطان محمود این سخن گوش کرد بنای ملک خویش را بر این نهاده پیوسته جمعی را تربیت مینمود تا قابل مناصب خطیر و اعمال بزرک میشدند و غرضش آن بود تا اصحاب اشغال خطیر با خود قرار ندهند که پادشاه بوجود ایشان محتاجست و اگر آن طبقه نباشند دیگری نخواهد بود که تکفل مهم ایشان نماید دانند که دیگری در مقابلست که آن شغل نیز از وی میآید و این پادشاه ایشان را بآن اختصاص داده محض عنایت اوست و همیشه در رضای سلطان سعی کنند نقلست که روزی سلطان ابراهیم غزنوی بارعام داده چون امراء و سرهنگان حاضر شدند پادشاه متفکر شده تا نماز پیشین با هیچکس سخن نگفت ارکان دولت اندیشناک شده مجال آن نداشتند که از سبب ملال پادشاه سؤال نمایند تا یکی از خواص که بمزید اختصاص اتصاف داشت پیش تخت رفته از سبب تفکر سلطان پرسید سلطان گفت که حاجب بزرک ما پیر شده است و زورق زندگانیش بساحل حیات رسیده و امروز در لشکر خویش نگاه کردم هیچکس را لایق این منصب ندیدم بنابراین متفکر شدم که اگر او رخت سفر آخرت بربندد کار بیمرد بماند و بضرورت نااهلی را بدان مهم نصب باید کرد آن شخص گفت پادشاه مانند آفتاب انور و اکسیریست که سنگ را لعل و خاک را زر میسازد و هر کرا تربیت کند شایسته همه کار میگردد سلطان فرمود که این سخن راست است اما آفتاب اگرچه نیر اعظم است بیک تابش نتواند سنگ را لعل ساخت و کیمیا اگرچه ماهر باشد تا مجموع اجزا را بهم نرساند اکسیر نتواند پرداخت
حکایت: آوردهاند که نوبتی سلطان محمود غزنوی در مسجد جامع میرفت
در اثنای راه غلامی ترک که صباحت عذارش نقاب خجالت بر روی خورشید انور میانداخت
از این مه پارهٔ عابد فریبی ملایک پیکر طاوس زیبی که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی بر سر راه پادشاه آمده روی بر زمین نهاد سلطان از کمال شفقت که لازم جبلتش بود عنان کشیده پرسید که تو کیستی و چه حاجت داری غلام گفت خواجهٔ من چون مرا از ترکستان میآورد با من قرار داد که تو را بخدمت سلطان خواهم برد تا آفتاب عنایت سلطانی پرتو مرحمت بر تو افکنده از حضیض مذلت باوج سعادت رسی چون باین ملک رسید مرا بهزار دینار به پسر عبد اللّه دبیر بفروخت و او مرا پنهان میداشت تا امروز فرصت یافته خود را بخدمت سلطان رسانیدم تا نظر مرحمت سلطان شامل حال من گردد سلطان در غضب رفته فرمود تا او را چندان بزدند که از پای درآمد و یکی را گفت که او را نزد پسر عبد اللّه برو از زبان من بوی بگوی که هزار دینار ببهای غلامی میتوان داد چرا صد درهم بدربانی نمیدهی که بر در خانهٔ تو نشیند و نگذارد که غلام تو بیرخصت بیرون رود چون سلطان از نماز مراجعت نمود یکی از ندما گفت امروز سلطان آن غلام را ادبی بلیغ نمود فرمود نمیخواستم که هزار دینار پسر عبد اللّه ضایع شود و الا بقتل غلام امر میکردم که اگر چنین نکردمی هر غلامی که از خواجه میرنجید همین شیوه مرعی میداشت دیگر آنکه مراقبت حال خدمتکار و رعایت جانب ملازمان بر پادشاه واجبست زیرا که این طایفه بامید عنایت ما در معرکه کارزار دست از جان شیرین میشویند و از سر حیات که متاعیست نایاب میگذرند دیگر از اخلاق حمیدهٔ پادشاهان آنست که بداصل را بدرجهٔ بلند و مرتبهٔ ارجمند نرسانند مصداق این مقال آنکه روزی معتصم خلیفه از احمد بن ابی داود وزیر پرسید که سبب چیست که برادرم مامون هر کرا تربیت کرده عالمی از کفایت او معمور شد و بسبب آنکس نفعهای کثیر بخلیفه رسیده و من هر کرا بزرگ ساختم هیچ نفعی بمن و ملک من نرسانید وزیر جواب داد که این معنی بجهة آنست که وی اصل را اختیار فرموده و شما فرع را و شاخی را که اصلی نباشد برومند نگردد.درختی که تلخست وی را سرشت
- گرش درنشانی بباغ بهشت
- ور از جوی خلدش بهنگام آب
- به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
- سرانجام کو بر بکار آورد
- همان میوه تلخ بار آورد
حکایت: در تواریخ مسطور است که عبد اللّه بن طاهر ذو الیمینین
که امیر خراسان و ماوراء النهر بود از اوصاف و آثار ملوک ماضی سخن درپیوسته یکی از اهل مجلس گفت که یکی از عادات سلاطین عجم این بود که سالی یک نوبت بارعام دادندی و یک هفته قبل از آن منادی ندا میکرد که فلانروز بارعام خواهد بود پس هرکه حاجتی داشتی یا ستمی بوی رسیده بودی در آن مجلس حاضر شدی و چون مجلس منعقد گشتی حجاب ندا کردندی که پادشاه میفرماید که ما در این باب ابتدا بخود میکنیم اگر کسی را حقی در ذمت ما هست دعوی کند و از ما شرم ندارد و اگر کسی دعوی کردی پادشاه بنفس خود از تخت فرود آمدی و بر پهلوی خصم نشستی و جواب دعوی او برفق و راستی بگفتی و دیگران را معلوم گشتی که میل و مداهنه نخواهد بود از این جهة چهار هزار سال دولت در خاندان ملوک عجم ماند با وجود شرک و کفر که «الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم»
- رحم اللّه معشر الماضی که بمردی جهان سپردندی
- راحت نفس بندگان خدا راحت نفس خود شمردندی
- آن بزرگان چه زنده مینشوند کاش این زندگان بمردندی
حکایت: آوردهاند که نوبتی عبد اللّه طاهر بمجلس بار نشسته بود
یکی از بزرگزادگان غزنین درآمده او را دعا کرد و گفت مرا بر امیر دو حقست حق خدمت و حق نعمت امید میدارم که این حقوق را رعایت نموده در حق من عنایت فرمائی عبد اللّه پرسید که آن حقوق کدامست گفت در بغداد هر روز از در خانهٔ من میگذشتی و من راهگذار ترا آب میزدم تا گرد بامیر ننشیند و حق نعمت آنکه از دار الخلافه بیرون آمده خواستی که سوار شوی من رکاب عالی بگرفتم عبد اللّه گفت راست میگوئی اکنون بیان نمای که از ما چه طمع داری آن شخص گفت امارت ابیورد را بمن ده تا صد هزار درم بجهة خود استخراج نمایم عبد اللّه گفت امارت ابیورد را بتو دادم و فی الحال منشور ایالت آن ناحیه را بنام او قلمی فرمود.
خدمت پادشاه وقت بوقت هرکه در بندگی بجای آرد رحمت سایهٔ خدا ببرد سایهٔ رحمت خدا آرد و یکی دیگر از مآثر سلاطین سابق آن بوده که با هرکه سخن گفتندی و او را منظور نظر ساختند البته وی را توانگر کرده از فقر و فاقه خلاص میکردند گویند که روزی اعرابی قصیدهٔ در مدح ابو جعفر منصور دوانیقی گفته بود بخدمت او رفت و چون قصیده را بر خلیفه خواند او را تحسین بسیار کرد، اعرابی از مجلس خلیفه بیرون آمده با جمعی از خواص گفت که من گمان بردم که خلیفه مرا توانگر گرداند ایشان گفتند که وی آنقدر بادل نیست اعرابی گفت پس مرا سیاست خواهد نمود جواب دادند که چندان خشمگین نیست اعرابی بر زبان آورد که مگر امیر شما دیوانه است این سخن بمنصور رسانیدند اعرابی را طلبیده پرسید که جنون من از کجا بر تو ظاهر شد جواب داد که خردمند آنست که نظر خود را نگاه دارد و در همه کس بنظر التفات ننگرد و چون تو مرا نظر کردی با خود گفتم البته اثری بر آن مترتب خواهد شد و چون اثری ندیدم دانستم که نظر کردن تو بعبث است و هرگاه شخصی ارتکاب عبث کند از عقل عاری باشد منصور او را تحسین کرده فرمود تا بوی پنجاه هزار درم دادند
حکایت: آوردهاند که تاجری مبلغی خطیر نزد وزیر نوشیروان داشت
و هروقت که طلب خود مینمود وزیر او را میآزرد تاجر به تنک آمده صورت حال معروض پادشاه گردانید کسری فرمود تا مال او را از خزانه ادا کردند و وزیر را به میدان برده بر دار کردند و ندا نمودند که هرکه حرمت غریمان ندهد سزای او اینست و چون تاجر کمال عدالت کسری مشاهده نمود در مداین متوطن شده بعد از روزگاری مال او بمرتبهٔ رسید که محاسب و هم از احصای آن بعجز اعتراف میآورد؛ در این اثنا آرزوی وطن در خاطرش مستولی گشته اموال خود را جمع کرد وزیر پادشاه از این معنی آگاه شده با نوشیروان گفت فلان تاجر که نزد وزیر سابق چیزی داشت مدتی در این شهر متوطن شده آنچه آورده بود دیناری صد دینار شده اکنون میخواهد که آن اموال بمملکت اعدای ما برد و اگر حال بر این منوال باشد مجموع تاجران آهنگ اوطان کنند و شهر بیرونق بماند نوشیروان تاجر را طلبیده فرمود که از مملکت من اموال وافر بهمرسانیدهٔ میخواهی که بملک خصم روی اگر این قاعده مستمر گردد مجموع تجار هوای این کار کنند و ملک ما بیرونق ماند اگر البته میل رفتن داری آنچه بدین ملک آوردهٔ دو برابر آن بردار و باقی را بگذار گفت آنچه من بدین ملک آورده بباد دادهام پادشاه نصف آن دهد بمن رضا گردم نوشیروان پرسید کهای شیخ تو بدین شهر چه آوردهای گفت ای ملک جوانی آورده بودم و این اموال را بآن کسب کردهام تو جوانی مرا بمن بازده و همهٔ مال مرا بردار نوشیروان از این جواب متحیر شده او را اجازت داد
حکایت: در عهد مأمون خلیفه جوانی از معارف بغداد بر کنیزکی مطربه عاشق
عنان تمالک و تماسک از دست داده عاقبت صلاح در آن دید که جمیع ما یعرف خود را در معرض بیع درآورده آرزوی خود را حاصل کند.توبهٔ زهاد بباید شکست پردهٔ عشاق بباید درید
- هرچه بجایست بباید فروخت مهر چنان روی بباید خرید
و چون معشوقه را بخانه آورد حیران بماند چون رطب و یابس خود را صرف دلارام کرده بود و بخرج الیوم درمانده با خود میگفت:
خشک و تری که داشتم از من برفت و نیست در دست من بغیر لب خشک و چشم تر و هرچند تفکر نمود کسی نیافت که حاجت خود را بدو عرض کند پس شبی بر سر تربت یحیی برمکی رفته بقیام گذرانیده تا روز گریه کرد نزدیک بصبح خوابش درربود در واقعه دید که جعفر برمکی با او گفت ای عزیز در این مقام که افتادهایم دست بجائی جز کفن نمیرسد و کسوت اموات احیا را نشاید بآن ویرانها که وقتی منزل ما بود برد و در فلان موضع آفتابهٔ پر زر مدفونست بیرون آور و در مصارف خود صرف نمای چون به آن محل شتافته بعد از جستجوی بسیار زر بدست آورد و باسراف تمام آغاز خرج نمودن کرد صرافان و ضرابان در گمان افتاده گفتند او گنج یافته است این سخن بخلیفه رسیده او را طلب داشت و چون جوان حاضر شد از او پرسید که این زر از کجا آوردهای چون صورت حال را بر آئینهٔ ضمیر خلیفه جلوه داد مأمون گفت او را بگذارید که برود که زشت باشد که جعفر مرده بخشش نماید و مأمون زنده بستاند.بروی خاک کریمان رفته خفتن
- به که سوی درگه این مهتران عصر بپای
- اگر شفیع کنی خاک آن بزرگان را
- روا کند بهمه حال حاجت تو خدای
حکایت: از سلیمان وراق مرویست که گفت روزی پیش مأمون نشسته بودم
از من کیفیت و خاصیت عنبر پرسید گفتم گرم و خشک است و اشهب آن دل را قوی کند و چون از حد اعتدال متجاوز خورند سودا آورد و ضرر آن بکافور دفع شود در این اثنا خادمی را طلبیده با او سخنی گفت خادم صندوقچهٔ حاضر کرده مأمون از آن صندوقچه قطعهٔ یاقوت بیرون آورد چهار انگشت در طول و چهار انگشت در عرض چنانچه در شب تار مانند چراغ میافروخت و در روز شعاع آن چشم را خیره میساخت و زرگری را طلبیده فرمود که این را در کمربندی ترصیع کن روز دیگر چون بدار الخلافه رفتم زرگر را دیدم که بمجلس درآمده رنگ از روی رفته چون برگ خزان از تند باد میلرزید خلیفه از او پرسید که کمر را تمام کردی دیدم که یکبارگی حیات از او رفته زبانش بند شد بفراست دریافت گفت ای شیخ تو بمال و جان ایمنی راست بگوی استاد روی بر زمین نهاد و گفت ای خلیفه زمان در وقتیکه آن یاقوت را در کمری نشاندم از دستم افتاده چهارپاره شد جهان را وداع کرده شرط وصیت بجای آوردم امروز بخدمت آمدهام مأمون بخندید و گفت آن چهار قطعه را با کمر بتو بخشیدم.
حکایت: از ربیع حاجب منقولست که نوبتی شخصی عرضه داشتی بابو جعفر داده
مضمون آنکه بنو امیه نزد فلانکس از معارف کوفه نقود و جواهر بسیار بر سبیل امانت گذاشتهاند منصور آن شخص را طلبیده گفت مال وافر از بنی امیه نزد تست باید که آن را تسلیم نمائی و بهانه نیاری که بر ما واجب گردد که بعنف بستانیم آن مرد گفت ای خلیفه دوران تو وارث بنو امیهای؟ گفت نی بر زبان آورد که ایشان ترا وکیل کردهاند که این مال را از من بگیری گفت نی آن شخص گفت پس چه چیز از من میطلبی که بحسب شریعت جایز نیست که آن را طلب نمائی منصور ساعتی سر در پیش انداخته اثر غضب بر وی ظاهر گشت آنگاه سر برآورده گفت بنو امیه در اموال مسلمانان خیانت کردهاند و مال ایشان بغصب گرفتهاند و من والی مسلمانان و در بازاستدن آن مختارم آن مرد گفت خلیفه صواب میفرماید اما او را معلوم نیست که آنچه از مال بنو امیه نزد منست از آن جملهایست که ایشان از مردم بعنف گرفتهاند یا نی و این معنی را ببرهان ثابت باید کرد منصور نوبت دیگر متفکر شده با ربیع گفت که بحجت چیزی بر این مرد ثابت نشد و ما او را بستم گرفتهایم و روی به آن مرد کرده گفت حاجتی داری گفت بلی آنکه این شخص را که این سخن بامیر گفت که مال بنو امیه نزد منست در مقابل من آر تا در روی من بگوید و سوگند خورد که هیچ امانتی از بنو امیه نزد من نیست اما نخواستم که در روی خلیفه زبان بانکار گشوده سخن او را رد کنم و چون غماز را بفرمودهٔ منصور حاضر آوردند گفت یا امیر المؤمنین این غلام زرخرید منست و سه هزار درم بوی داده وی را بتجارت فرستادم و مدتی ناپیدا گشته اکنون او را بدینجا میبینم منصور از غلام پرسید غلام اقرار کرده گفت چون مال خواجه تلف کرده بودم و میترسیدم که مرا عقوبت کند از بیم دروغی چنین گفتم منصور گفت غلام را بتو دادم هر عقوبتی که خواهی بوی کن گفت بجهة سلامتی خلیفه او را آزاد کردم و قبول نمودم که سه هزار درم دیگر بوی دهم منصور گفت آزادی کافیست زر دادن برای چیست بر زبان آورد که بشکرانهٔ آنکه بواسطهٔ او در بساط خلافت راه یافتم منصور تحسین کرده خلعتی بوی داد
حکایت: آوردهاند که چون ابو جعفر منصور بخلافت نشست
در سال اول از حکومت خود خواست که بحج رود شتران عمرو بن مسعده جمال را بکرایه گرفته چون بمکه رسید و از مناسک حج فارغ شد کرایهٔ شتران را بالتمام نداد و عمرو نزد محمد بن عمران که قاضی مدینه بود رفته از وی درخواست که خلیفه را بمجلس قضا حاضر کند و حق وی را از او استرداد نماید قاضی دبیر خود را گفته رقعهٔ بنویس تا خلیفه با خصم بمجلس شرع حاضر آید دبیر گفت مرا از این امر معاف دار که میترسم امیر خط مرا بشناسد و مرا سیاست کند قاضی فرمود البته ترا باید نوشت دبیر گوید چون این رقعه نوشتم گفت این نوشته را نزد خلیفه بر، من آن را برده بربیع حاجب دادم ربیع آن رقعه را بخلیفه داد منصور با ربیع گفت اکابر و اشراف را بگوی که من بمجلس شرع خواهم رفت و چون من برخیزم کسی مرا تعظیم نکند پس برخاسته با آن مرد بقاضی روان شد و همچنان پیاده میرفت تا بروضهٔ مصطفی رسیده صلوات میفرستاد با ربیع میگفت که میترسم ابن عمر آن را از من هیبتی در دل آید و در مجلس حکم از برای من قیام نماید و من همان لحظه او را معزول سازم چون منصور بمجلس قاضی درآمد محمد بن عمران تکیه کرده بود و بر نهالی دیبای سیاه نشسته چون خلیفه را دید راست نشست و گفت خصم او را حاضر سازید و در پهلوی او بنشانید عمر و جمال حاضر شده بر منصور دعوی کرد منصور گفت بفرمایم تا حق او بالتمام بدهند قاضی اقرار خلیفه را در دفتر ثبت کرد و بدست عمرو بن مسعده داد و یکی از نایبان خود را فرمود که برو و حق او را بستان و بوی تسلیم کن منصور بازگشته قاضی قطعا بدو ملتفت نشد و چون شب شد منصور ربیع حاجب را فرمود که قاضی را حاضر کن و چون قاضی حاضر شد خلیفه با او خطاب کرد که گمان ما را در حق خود بیقین رسانیدی بهمین شیوه زندگانی کن و انصاف ضعیف از قوی بستان و ده هزار دینار باو انعام فرمود
حکایت: آوردهاند که قبل از آنکه رایت دولت بنی عباس ارتفاع یابد
حمزهنامی همیشه با ابو جعفر منصور رفاقت و مصاحبت مینمود و چون سفاح بمرتبهٔ خلافت رسید کار منصور در دولت او بالا گرفت اکابر چون بخدمتش مبادرت نمودند منصور از حمزه اعراض نموده بعد از مدتی حمزه مجال سخن یافته عتابی چنانکه بندگان مخلص کنند تقریر کرد منصور از وی عذر خواسته فرمود تا چهار هزار درم باو دادند و گفت این مبلغ را سرمایهٔ تجارت کن و دیگر نزد من میای و چون سفاح وفات یافته ابو جعفر بر مسند خلافت نشست حمزه بمجلس او درآمد ابو جعفر پرسید که مقرر نشده بود که نزد ما نیائی؟ حمزه گفت آمدهام تا رسم تهنیت بجای آرم منصور گفت نیکوکاری کردی اکنون هزار درم بگیر و برو حمزه گفت بخدا که اگر چهار هزار درم فلسی کم باشد نستانم و ترک ملازمت نخواهم کرد و هر روز حمزه بدار الخلافه آمدوشد میکرد منصور بتنگ آمده فرمود تا چهار هزار درم دیگر بوی دادند و با او گفت تهنیت خلافت نیز گفتی دیگر ما را بدیدار خود آزرده مساز حمزه زر را گرفته بعد از دو سال منصور را پسری متولد شده حمزه نوبت دیگر بمجلس منصور آمده شرط تهنیت بجا آورده بنشست ربیع با او گفت چون تهنیت گفتی بازگرد حمزه گفت من چندین سال خدمت خلیفه کردهام از مردم شرم میدارم که خدای تعالی او را پسری کرامت کرده من به تهنیت آمده دست تهی بازگردم منصور گفت ای حمزه مرا زنان و کنیزکان بسیار است و در آلت رجولیت من فتوری نیست اگر به هر فرزندی که از کنیزکان من متولد گردد تو بیائی و چهار هزار دینار طمع کنی مشکل باشد حمزه گفت بعد از این دیگر نیایم منصور گفت تا چهار هزار درم دیگر بحمزه دادند و با او شرط کردند که دیگر بموقف خلافت نیاید سال دیگر حمزه نزد منصور رفت خلیفه با او گفت تهنیت خلافت گفتی و مبارک باد تولد فرزند نمودی دیگر بچه کار آمدهٔ حمزه گفت در مکه فلانمرد دعائی مستجاب بمن آموخته آمدهام تا آن را بیاد امیر دهم منصور گفت ای حمزه من آن دعا را بیاد دارم و دوش همه شب میخواندم و از خدای میخواستم که مرا از شر مشاهدهٔ تو نگاه دارد و هیچ اثری بر آن مترتب نشد اکنون چهار هزار درم دیگر بستان و قسم یاد کن که دیگر پیش من نیائی
حکایت: در تواریخ مسطور است که نوبتی یکی از صرافان بغداد بخدمت ابو جعفر منصور آمد
و گفت من مردی صرافم و اندک بضاعتی داشتم که اسباب معیشت بآن منتظم بود و آن محقر در صندوقچه از خانه من گم شده است امیر در حق من مرحمتی فرماید منصور صراف را در خلوتی طلبیده از او پرسید که در خانه تو هیچ بیگانه هست گفت نی منصور سؤال نمود که در منزل تو کیست جواب داد که عیال من منصور گفت زن تو جوانست یا پیر گفت جوانست خلیفه آن مرد را زشتصورت و در سن کهولت دید بفراست دانست که آن کار زن اوست با وی گفت اندیشه مکن و خاطر فارغدار که ما مال ترا پیدا کنیم و با حاجب فرمود که قدری غالیه از طیب من بیاور و باین مرد ده و آن چیزی بود که همه کس را ساختن آن میسر نمیشد و بعد از مراجعت صراف منصور سرهنگان را که بر در دروازها و سر راهها مینشستند گفت از هرکس بوی غالیه خاصه ما آید او را گرفته نزد من آرید و بعد از روزی چند جوانی را آوردند که از او بوی آن غالیه میآمد منصور از او پرسید که این غالیه از کجا آوردهٔ جوان فروماند منصور گفت صندوقچه صراف را بازده تا بجان امان یابی جوان گفت یا امیر صندوقچه که بمن داده گفت همان زنی که این غالیه بتو داده است جوان دانست که انکار فایده ندارد صندوقچه را حاضر ساخت و منصور او را سوگند داد که دیگر بزنا اقدام ننماید و صراف را طلبیده صندوقچه باو داده گفت زن خود را طلاق بده که مناسب تو نیست-چنین کنند بزرگان چه کرد باید کار
حکایت: آوردهاند که در زمان عبد اللّه طاهر روزی زنی بر سر راه آمده تظلم کرد
که خانهٔ داشتم که از پدر میراث یافته بودم برادرزاده تو بر در خانه خود میدانی ساخت که خانه مرا بخرد راضی نشدم بیرخصت و رضای من خانه مرا ویران ساخته داخل میدان خود گردانید امیر گفت خاطرجمعدار که تا داد تو ندهم بهیچ کار نپردازم و فی الفور سوار شده متوجه هرات شد و یکی از خواص خود را فرمود تا آن عورت را بهرات آوردند و چون امیر بهرات رسید برادرزاده نزد عم آمده امیر اصلا باو التفات نفرمود چون آن عورت بهرات رسید فرمود تا در حضور اعیان تظلم نماید پیرهزن سخن خود گفته عبد اللّه گفت ترا بجهة آن امان دادهام تا دست بجور و تعدی دراز کنی و ملک مردم را بغضب بگیری وی گفت من خانهٔ او را قیمت کرده بهای او را بدست امینی دادم آنگاه داخل میدان ساختم عبد اللّه گفت «غدرک اشد من جرمک» ندانستهای که در شریعت مال مسلمانان بدون رضای ایشان بر کسی حلال نیست اگر میدان تو تنگ بود او را چه گناه آنگاه برادرزاده را فرمود تا منزل پیرهزن را به طریقی که اول بود عمارت کند و هر روز بنفس خود مانند سایر مزدوران حاضر گردد تا چون تمام شد به پیرهزن سپرد و او را انعام نیکو داده به نیشابور شتافت و برادرزادهاش در موکب او به نیشابور آمده شفیعان برانگیخت تا نوبت دیگر عبد اللّه بن طاهر ایالت هرات را باو داد
حکایت: گویند که امیر اسماعیل سامانی که پادشاه اول است
از ملوک بنی سامان در روزهای برف و باران سوار شده بمیدان رفتی تا اگر کسی حاجتی دارد باو عرض کند و چون از میدان بیرون آمدی گرد محلات برآمده مردم را صدقه دادی نوبتی با او گفتند که سلاطین در این روزها از خانه بیرون نمیآیند سبب چیست که امیر ارتکاب مشقت چنین نماید جواب داد که در چنین روزها غریبان و ستمرسیدگان پریشانتر میباشند چون در آن حالت مهم ایشان ساخته گردد شاید که دعائی بااثر دربارهٔ من از ایشان صادر گردد روزی بعادت معهود در ظاهر مرو میگشت ناگاه شتری دید که در کشتهزاری افتاده بود فرمود تا تفحص کنند که داغ که دارد و بعد از تفتیش معلوم شد که داغ امیر است فرمود تا سواری باحضار ساربان شتافت بعد از لحظهای ساربان بر جمازهای سوار رسید امیر از او پرسید که شتر من در زرع مسلمانان چه میکند ساربان سوگند خورد که این شتر از دوش باز رمیده است و من تا اکنون در طلب او بودم امیر عذر او را قبول نموده صاحب زرع را طلبیده با او گفت شتر من در کشتزار تو رفته و خرابی کرده است نقصان آن را بیان کن آن شخص مبلغی بر زبان آورد امیر فرمود تا اضعاف آن باو دادند.
تا من انصاف خویشتن ندهم نتوانم ز کس ستد انصاف
حکایت: آوردهاند که تمغاج خان پادشاه ماوراء النهر و ترکستان پسری شمس الملک نام داشت
که حاکم ماوراء النهر بود عزیمت بخارا نموده در فصل زمستان ظاهر سمرقند را معسکر ساخت الغ بیک حاجب شمس الملک که مردی صاحب تجمل بود و در بخارا سراهای نیکو و اموال بینهایت داشت روزی پادشاهزاده را گفت لشکریان را در صحرا زحمت بسیار میرسد مناسب است که فرمائی در شهر هریک وثاقی گیرند شمس الملک گفت چنین کنم و یکی از سواران خود را فرمود تا با پنجاه سوار به بخارا رود جهة ترتیب اسباب روزی چند توقف نماید و چون بشهر درآمد بخانهٔ حاجب فرود آمده جمیع ما یحتاج خود و مردم خود را ازو کلا بستاند غلام بموجب فرموده عمل نموده وکلاء الغ ببک حاجب صورت حال بدو نوشتند حاجب نزد پادشاهزاده رفته گله نمود که غلام تو بمنزل من رفته چنینوچنان کرده و آن و این گرفته است شمس- الملک گفت که این بمقتضای رأی تو بوقوع انجامید و تا خانهٔ پاکیزهٔ حاجبان باشد در منزل بازاریان نزول نتوان نمود.اگر بار خار است خود کِشتهای
- وگر پرنیانست خود رشتهای
این نوبت باید تحمل این مشقت نمائی تا دیگر رأیهای چنین بخاطرت نگذرد.