سرگذشت کندوها
لطفاً اصلاح بفرمایید
صفحه | خط | نادرست | درست |
۱۰ | ۵ | ازه | از ته |
۳۰ | ۶ | همدیگ | همدیگر |
۳۰ | ۷ | پسه... | پسهوردار |
۳۰ | ۹ | عله | عمله |
۴۹ | ۴ | یارغاش | یارغارش |
۶۱ | ۶ | کردند | کنن |
۶۱ | ۱۲ | بودند | بودن |
۷۲ | ۱۸ | اصلا و ابدا | اصلن و ابدن |
سرگذشت کندوها
قصه یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یك كمند على بكی بود یك باغ داشت تو باغش هم دوازده تا کندوی عسل داشت. کندوها را سینه کش آفتاب، وسط سبزهها و گلها زیر درختهای سیب و زرد آلو روی سکو کار گذاشته بود و زمستان که میشد جلوی انباری اتاق بالاش را خالی میکرد و کندوها را تو درگاهیش میچید و سالی پنجاه من عسل میفروخت. دیگر نه غصهای داشت نه دلهرهای و نه شب بیداری و نه آبیاری و نه لازم بود داسغاله بردارد و صبح تا غروب زیر آفتاب درو کند. درست است که کمند على بك مزرعه هـم داشت بستان هم داشت، دو سنك از قنات بالا آسیاب سهم آباء اجدادیش بود باغ تو دهش هم از باغهای سوگلی بود - درست است که سالی هفتاد خروار گندم و جو میفروخت و پنج خروار کشمش، صیفی کاریش هم از اول تابستان تا وسطهای قوس خیار و خربزه و کلم و چغندر میداد - همۀ اینها درست. اما چیزی که تو همه دهات اطراف مایۀ اسم و رسم کمند علی بک بود، همین دوازده تا کندوی عسل بود که نه پولی بالاش داده بود و نه زحمتی پاش کشیده بود. سال میآمد و سال میرفت و کمند على بك یك دفعه کندوها را جا به جا میکرد و یك دفعه هم کندوهای تازه را که با ترکههای انار و تبریزی بافته بود بغل کندوهای قدیمی میگذاشت تا زنبورها که زیاد میشوند و جاشان تنگ میشود جا و مکان تازه داشته باشند. دیگر باقیش با خود زنبورها بود که از شب عید تا شب چهله میآمدند و میرفتند و عسل درست میکردند. کند و هم نه مثل گندم بود که سن بزند و ملخ بخورد و نه مثل میوه که شته بگیرد و کرم بگذارد. دهاتیهای دیگر هی جان میکندند تا یك تخم را ده تخم کنند و شب بیداری میکشیدند تا آب صیفی کاریشان پس و پیش نشود و کمند علی بك با خیال راحت سبیلهایش را میتابید و دم مسجد ده چپق میکشید و به همه افاده میفروخت که چه شده؟ که دوازده تا کندوی عسل دارد. زمستان پنج سال پیش که رفته بود ده پایین، عروسی خانه خواهی که آنجا داشت یك كندوی خالی بهش داده بود و یادش داده بود که چطور کاسه شیره را توش بگذارد و دیگر کاریش. نباشد کمند على بك هم همه دستورها را به کار بسته بود و کندو را تو در گاهی اتاق بالاگذاشته بود و دیگر اصلاً به صرأفت کند و نیفتاده بود. زنبورهای عسل هم هر کدامشان که راه گم کرده بودند یا از خانه و زندگیشان فرار كرده بودند، تك تك و دسته دسته به هوای شیره سراغ کندوی تازه آمده بودند و از ترس سوز و سرما جا خوش کرده بودند. و اول بهار که کمند على بك به یاد کند و افتاده بود دیده بود تو کندو وزوزی به پاست که نگو! خوشحال يك كمند على بكي بود يك باغ داشت. تو باغش هم دوازده تا کندوی عسل داشت. و خرم کندو را جابه جا کرده بود و تو باغ آورده بود و باز رفته بود پی کارش تا آخرهای پاییز که صاحب پنج من عسل شده بود. درست است که چون هنوز راه و چاه را بلد نبود همچه که در عقب کندو را باز کرده بود زنبورها ریخته بودند سرش و تا دو روز صورتش و دستهایش پف داشت؛ ولی عوضش عسل شیرین و گران بود و تلافی دردها در آمده بود. سال دیگر هم یك كندو را دو تا کرده بود و بعدهم دو تا را چهارتا، تا رسانده بود به دوازده تا تازه اگر همۀ کندوهایش را نگهداری کرده بود حالا برای خودش صاحب شانزده تا کندو میشد. اما سال پیش یکیش را فرستاده بود برای همان خانه خواهی که فوت و فن کار را بهش یاد داده بود و یکیش را هم برای عروسی پسر کل قربونعلی داده بود تا جلوی داماد براش سه بار روی چهار پایه بکوبند و جار بزنند: «کمند على بك یه كندى هادا - خانه آبادان» و همۀ دهاتیها یکمرتبه جواب بدهند: «خانه آبادان». ازین گذشته دو تا از کندوهاش راهم آخر پاییز سال گذشته مورچهزده بود و این بود که شانزده تا شده بود دوازده تا! حالا نه خیال کنید که کمند على بك آدم بیدست و پایی است که نتواند زندگیش را ضبط و ربط کند، ها! نه پسر کوچکهاش یکروز تو باغ بازی میکرده تنهاش به دو تا از کندوها میخورد و کندوها میافتد کف باغ و پسره هم صداش را در نمیآورد و کندوها را مورچه میزند.
دست بر قضا شب بعدهم نوبت آب باغ بوده و کندوها را آب هم میگیرد و تا کمند على بك فانوس به دست و بیل به کول بیاید سراغ باغچه کار از کار گذشته بوده. درست است که کمند على بك همان شبانه پسرش را از زیر لحاف بیرون کشیده بود و به فلک بسته بود؛ ولی چه فایده؟ و صبح که رفته بود سراغ کندوها دیده بود بچه زنبورها تو سوراخهای شش گوشه خفه شدهاند و عسلها را مورچهزده اما باز به خودش تسلا داده بود که خوبیش اینه که از موماش کاری برمیاد اقلا دو تا کلاف رو میش شه باهاش موم کشید. »... خلاصه با همه اینها کمند على بك بازهم صاحب دوازده تا کندو بود و در و همسایههاش که بیشتر فقیر و فقرا بودند و آمدکار همسایه را آمدکار خودشان میدانستند میگفتند: «اینم اومد کارشه. اگه امسال دو تا کندوش خراب شده، سال دیگه ده تا جاش میاد.» بعضیهاشان هم که حسودیشان میشد یا باهاش بد بودند میگفتند: «نکبتش شروع شده. یا دو تا از گاب گوسبنداش میمیرن یا دو تا مزرعه شو آب میبره.» اما از آنجاییکه کمند علی بك حساب کارش دستش بود نه از گاو و گوسفندهاش چیزی سقط شد و نه سیلی آمد تا دو تا مزرعهاش را ببرد همه فکر و ذکرش هم این بود که چه بکند تا تلافی ضرری را که بچهاش بار آورده در بیاورد. این بود که شبهای در از زمستان مدتها پیش خودش فکر کرد و نقشه کشید و سری هم به خانه خواه ده پایین دست زد و با هر کس دیگر که از کندو و زنبور عسل سر رشته داشت مشورت کرد و راجع به ذخیره زنبورها و خاصیت شیره باهاشان صحبت کرد و بعد که برگشت بیست و چهارتا از درختهای میوه باغش را که کرم خراب کرده بود از کمر برید تاکندوها را روی آنها کار بگذارد بعد هم رفت دوازده تا کندوی تازه را که با ترکههای انار و تبریزی بافته بود گذاشت سینه کش آفتاب كه خشك بشود خلاصه نزدیکیهای شب عید بود که خیالش از از بابت کندوها راحت شد و حتم داشت که تا دو سه ماه دیگر به جای دوازده تا بیست و چهار تا کندو دارد. اما هنوز یك كار كوچك باقی مانده بود تا نقشهاش کامل بشود ولی خودش هم نمیدانست که چرا ازین كار كوچك آخرى وحشت دارد مثل اینکه به دلش برات شده بود که این کار آخری را نباید بکند باز هم تا دو سه هفته بعد از عید با خودش کلنجار رفت و هی کلاهش را قاضی کرد. یاد ضرری افتاد که پسرش پاییز پارسال بار آورده بود بعد یاد کندوی اولی كه با یك كاسه شیره اینهمه زنبور را جمع کرده بود بعد هم به یاد حرفهای خانه خواه ده پایین و تجربههای او؛ و دست آخر به این نتیجه رسید که باید دل و جرأت داشت. و عاقبت آخرهای ماه دوم بهار یك روز صبح زود دستهایش را نمد پیچید و رفت سراغ کندوها. در یکی یکی کندوها را از عقب باز کرد و دور تنها «شان» عسلی را که توی هر کندو برای ذخیره سال زنبورها میگذاشت با چاقو، تراشید و ذخیره زنبورها را برداشت و جای هر كدام یك كاسه گلی شیره گذاشت. و دوباره در عقب کندوها را بست و رفت. و برای خودش دو من دیگر عسل داشت حالا اینجای قصه را داشته باشید تا برویم سراغ زنبورها.
اما زنبورهای عسل برای خودشان برو بیایی داشتند که نگو. ولایتشان دوازده تا شهر داشت و شهرهاهم نزدیك به هم بود و شكوفه ها تازه باز شده بود و تا دلت بخواهد گل و گیاه زیر بالشان بود و خلاصه خدارا بنده نبودند. صبح تا غروب یك پاشان تو شهر و خانه و زندگیشان بود و یك پاشان روی گلها. اصلاً یك جا بند نمیشدند مثل اینکه میترسیدند شکوفهها تمام بشود هنوز شیره این گل را نمکیده میپریدند میرفتند روی یك گل دیگر و هنوز سلام و احوال پرسیشان با این یکی تمام نشده دلشان شور خانه و زندگیشان را میزد و پر میکشیدند و بر میگشتند به شهر که میرسیدند و میدیدند آب از آب تكان نخورده دلشان قرص میشد و چینه دانهاشان را خالی میکردند تو انبارهای شهر و دوباره بر میگشتند سراغ گلها. یا اگر گشنهشان بود سری به انبار ذخیره میزدند و از خانم باجی ابواب جمع اموال شهر، جیرهشان را میگرفتند و هول هولکی میخوردند و باز میرفتند دنبال کارشان درست است که ازین پاییز تا آن پاییز فقط یك انبار ذخیره آذوقه داشتند، اما به همین یکی هم قناعت میکردند و هیچکدام هم نمیدانستند انبارهای دیگر که سرتاسر سال پرش کردهاند چطوری سر به نیست میشود. فقط اینرا میدانستند که آخر هر پاییز بلا میآید و هرچه خوراکی دارند میبرد. و دیگر به این هم عادت کرده بودند آخر هر پاییز که میشد یعنی وقتی شهر پر و پیمان بود و تمام سوراخ ـ سمبه هاش از آذوقه پر بود بلا یواشکی میآمد دیوار عقب شهر را از جا میکند و میآمد تو و دار و ندارشان را بر میداشت و میبرد. بلا یك چیز خیلی گنده سفت و چغر بود که زنبورها اول ازش میترسیدند و فرار میکردند. اما وقتی میدیدند دارد زندگیشان را به هم میزند دسته جمعی میریختند سرش و تا میتوانستند نیشش میزدند ولی مگر فایدهای داشت؟ نیششان را تاته فرو میکردند به تن بلا و هر چه زور داشتند میزدند تا از حال بروند و چهار چنگول یك گوشهای بیفتند. بعضی هاشان هم از بس جوش و جلا میزدند نفس آخر را میدادند و قبض رسید را میگرفتند. اما آنهایی که هنوز جان داشتند وقتی به حال میآمدند میدیدند تمام شهر خراب شده همه محلهها و انبارها با خوراکهای توش سر به نیست شده ولش زنبور مردهها اینور و آنور افتاده. بعد که یکی یکی پامی شدند و راه میافتادند تا شهر را رفت و روب کنند و لاشهها را ببرند بیرون میدیدند نه بابا یکی از انبارهای ته شهر دست نخورده مانده این بود که یک خردهامیدوار میشدند و دوباره دست میگذاشتند به کار. درست است که پیر - پاتالها و ننجونها کم کم حس کرده بودند که این بلای هر ساله بوی صاحبشان را میدهد و باید یك جوری مربوط بهش بلایک چیز گنده سفت و چغر بود که سالی یکبار میآمد و نیش زنبورها هم بهش کارگر نبود. باشد. اما نمیفهمیدند چرا وقتی صاحبشان تو باغ راه میرود این بلا باهاش نیست و همین بود که بازهم صاحبشان را دوست داشتند. اما نمی توانستند بفهمند که خوراک آنها به چه درد صاحبشان میخورد؛ و خانه و زندگیشان به چه دردش. خلاصه ازین بلای هر ساله گذشته، زنبورها غصه دیگری نداشتند سرما که میگذشت، هر روز صبح تا غروب جان میکندند تا آذوقه زمستانشان را فراهم کنند. نه خوابی داشتند نه استراحتی و یك ریز آنقدر کار میکردند و بدو بدو میزدند تا از پا بیفتند. بعضی هاشان یك هفته بعضیها ده دوازده روز عمر میکردند و خیلی که هنر داشتند سی دفعه میتوانستند طلوع و غروب خورشید را ببینند. خوب حالا اینجا را داشته باشید تا ببینیم زنبورها امور ولایتشان را چه جوری رتق و فتق میکردند.
اول باید برایتان بگویم که زنبورها از همان عهد دقیانوس از بلاهاییکه بابا آدم سر ننه حوا آورده بود چشمشان ترسیده بود و از کار آدمیزاد پند گرفته بودند و همه کار و زندگیشان را سپرده بودند دست علیا - مخدرات. یعنی دست عمقزیها و بیبی گیس درازها و خاله خانباجیها و شاباجی خانمها و نرینهها را فرستاده بودند مرخصی. بعد هم که قابیل دست به کش پیدا کرده بود و برای پردادن به علیا مخدره خودش زده بود هابیل را درب و داغون کرده بود، درس عبرت گرفته بودند؛ و همان چند تا نرینهای را که برای روز مبادا نگه میداشتند، همچه که داماد از حجله در میآمد، همهشان را قتل عام میکردند و خودشان را از شر هر چه آقا و آقا بالاسر بود خلاص میکردند. و عروس خانم را با سلام و صلوات از حجله در میآوردند و میگذاشتندش طاقچه بالا که چه خبره؟ کهایشان شدهاند خانم والدۀ همۀ زنبورهایی که باید بعداً بدنیا بیایند! و بعد ازین کیا بیای همۀ شهر هستند! و همه زنبور هم خود به خود میفهمیدند که باید بهایشان «شاباجی خانم» گفت و بالای حرفشان هم حرفی نیاورد. شاباجی خانم از همه زنبورها گندهتر بود و از همه بیشتر عمر میکرد و گاهی شش تا بهار را میدید و معلوم است که علاوه بر اینها از همه جا افتادهتر و سرد و گرم روزگار چشیدهتر بود. چون هر چه باشد فقط او بود که تو تمام شهر زنبورها داماد به خودش دیده بود شاباجی خانم علاوه بر رتق و فتق امور شهر، کارش تخم گذاشتن بود. از اول بهار تخم میگذاشت تا آخر پاییز و قراول یساولها از بس تخمهای شاباجی را جا به جا میکردند از نفس میافتادند راه که میرفت، ناهارش را که میخورد، یا وقتی میخواست به پسکوچههای شهر سرکشی کند همینطور تخم میگذاشت و میرفت و قراولهایی که همیشه دنبالش بودند و بادش میزدند یکی یکی تخمها را بر میداشتند میبردند تو خانههای مخصوص میگذاشتند تا وقتش برسد و زنبور بچهها سر از تخم در بیاورند.
اما باقی کار شهر به عهده باقی زنبورها بود. از شاباجی خانم گذشته، زنبورها چند دسته بودند و هر دسته به نوبت یك كاری میکردند. یك دسته زنبورهایی که صحرا میرفتند و سرو کارشان با گلها بود یك دسته عمله بناها و معمار باشیها یك دسته قراولها و كشیك چیهاو دستۀ آخری سپورها و پسه وردارها زنبور صحراییها آفتاب که میزد تهبندی مختصری میکردند و راه میافتادند دسته دسته میشدند و شاد و شنگول هر دسته به سمتی میرفتند. یکدسته میرفتند سراغ بعدهم که قابیل زده بودها بیل را درب و داغون کرده بود زنبورها عبرت گرفته بودند. باغ بالادست که شکوفه هاش تازه باز شده بود و درختها را رنك كرده بود. یکدسته سراغ مزرعه زیر قنات که زمزمه آبش همیشگی بود. و دسته دیگر سراغ شقایقهای کوهی که صبح زودتر از همه گلها باز میشدند. و اگرچه راهشان دور بود عطرشان حسابی مست میکرد. و هر دسته به مقصد که میرسیدند رقصی روی هوا میکردند و چرخی دور هم میزدند و از همدیگر خداحافظی میکردند و هر کدام میرفتند سراغ یك گل. اول دورش میچرخیدند و میرقصیدند و بعد براش آواز میخواندند و خوب که نرمش میکردند روش مینشستند و اگر گل باز نشده بود چون میدانستند که هنوز از سرمای دم صبح میترسد رو به خورشید التماس میکردند که تندتر بتابد و خودشان هم به كمك خورشید چند بارها میکردند تا گل گرمش بشود و زودتر چشمش را باز کند و اگر هم لازم میشد در گوشش زمزمه میکردند که « و از کن جونم و از کن چشمات رو. ببین خورشید چه گرمه! ببین بال و پرمن چه قشنگه! ببین از چه راه دوری اومدهم! و از کن چشمات رو قربون.» و گل که باز میشد تازه کار زنبورها شروع میشد. اول یواشکی ماچش میکردند و میپریدند جای دیگرش مینشستند و دم به ساعت هم در گوش گل زمزمه میکردند که مبادا بترسد و دو باره خودش را جمع کند. آنوقت شیره ترو تازه و نسیم صبح خورده گل را با زبان باریك و تو خالیشان میمکیدند و باهاش برای فردا قرار و مدار میگذاشتند و میپریدند و همینطور ازین گل به آن گل تا چینه دانهاشان را از شیره و عطر گلها پر میکردند و میبردند تو انبارهای شهرشان خالی میکردند و باز بر میگشتند و تا غروب آفتاب کارشان همین بود. وقتی هم آفتاب میخواست دست از کار بکشد و گلها هم کم کم سردشان میشد و چرتشان میگرفت زنبورها سیر و پرو بعضی وقتها تلوتلوخوران بال میکشیدند و بر میگشتند به شهر. و میآمدند سراغ خانههای ششگوشی که محل کار هر کدامشان بود؛ و قرار بود تا اول سرما از عسل پرشان کنند. و تا صبح فردا همین جور با شیره و عطر گلها ور میرفتند. اول گرمش میکردند، بعد بهش مایه میزدند، بعد ساعتها ورز بهش میدادند و زیر و رو و کم و زیادش میکردند تا میشد عسل؛ و یك خانه ششگوشه را باهاش پر میکردند. درش را هم موم میگرفتند که نریزد و کارشان که تمام میشد دیگر آفتاب همزده بود آنها هم دست و پاهاشانرا، مخصوصاً شاخکهاشان را با آب دهنشان میشستند و بالهاشان را اطو میزدند و اگر کارشان زودتر تمام شده بود به انتظار در آمدن آفتاب چرتی میزدند و بعد پا میشدند و میرفتند سراغ جیره روزشان و تهبندی میکردند و باز راه میافتادند و میرفتند صحرا و همین جور مثل روز پیش.
اما عمله بناها کارشان این بود که بایك جور مخصوصی از شیره گلها هی موم بسازند و لگد کنند و خشت بزنند و بدهنددست معمار باشیها. و آنها هم، از طاق شهر گرفته تا پایین یکی یکی خانههای ششگوشه را بسازند وزیر هم بچسبانند تا برسند کف شهر و این محله که تمام شد بروند سراغ محله بعدی تقسیمبندی شهر و نقشه کشی هم به عهده معمار باشیها بود. یعنی باید معین کنند کدام محله برای پیرها کدام برای جوانها کدام برای انبار آذوقه و کدام برای نگهداری تخمها یا پهنی کوچهها آنقدر کلفتی دیوارها آنقدر، و ازین جور کارها تعیین جا و مکان خانه شاباجی خانم هم با معمار باشیها بود که حتماً مرکز شهر باشد و محفوظ و خشك باشد. هر کدام میرفتند سراغ يك گل اول میبوسیدندش بعد دورش میرقصیدند و آواز می خواندند. اما قراولها وكشیك چیها که قلدرتر از زبنورهای دیگر بودند کارشان این بود که شهر را مواظبت کنند. دم دروازه شهر كشیك بدهند که مبادا غریبهای بیاید تو یا شیره سمی با خودش بیاورد. و کوچه پسکوچهها را سرکشی کنند که مبادا در ز باز کرده باشد یا نم پس داده باشد. تخمها را جابجا کنند که هوا بخورند و خفه نشوند. خانهها را یکی یکی وارسی کنند و ببینند اگر زنبور بچهای زودتر از موعد دارد سراز تخم در میآورد نصیحتش کنند و بهش بگویند که «بچه جون اعجله نکن هنوز خیلی زوده. تو بایـس خودت رو واسه این دنیا گردن کلفت تر از اینا بکنی » و با قربان صدقه راضیش کنند که یکی دو روز دیگر هم صبر کند. یا اگر تخمی را مورچهزده یا خراب شده بیندازند بیرون تاسپورها بردارند ببرند. و رد پای مورچه را بگیرند و بو بکشند که از کجای شهر رخنه کرده تا عمله بناها را خبر کنند که سوراخش را موم بگیرند. فراولها ویساولهای شاباجی خانم هم از همینها بودند که به نوبت مواظبتش میکردند و پا به پاش همه جا میرفتند و فرمانهاش را اطاعت میکردند دیگر برایتان بگویم دفتر دستك كارهای شهر، سرشماری زنبورها، خبر آوردن از باران و ابرو آفتاب سرگوش آب دادن به شهرهای همسایه و نقشه کشیدن برای کوچ و دستهبندی آنهایی که باید کوچ بکنند و آنهایی که نباید بکنند یا جار زدن خبرهای مهمی که اتفاق میافتد توی شهر و ازین جور کارها همهاش با قراولها و كشیك چیها بود.
اماسپورها و پسه ور دارها کارشان این بود که همه خانهها و کوچهها و انبارها را رفت و روب کنند و با آب دهنشان آبپاشی کثافتها را از شهر دور کنند و نگذارند هیچ بوی دیگر غیر از بوی موم و عسل توی شهر بلند بشود. لش زنبور مردهها را که از زور خستگی اینور و آنور میافتند جمع کنند و ببرند بیرون دیوارها و کف خانهها و کوچهها را آنقدر بسابند تا برق بیفتد. و دیگر برایتان بگویم نگذارند یك ذره گرد و خاک توی تمام شهر پیدا بشود.
خلاصه همه زنبورها یکریز کار میکردند تا از پا بیفتندپز و افادهای هم برای همدیگ نداشتند. نه معمار باشیها دماغشان را بالا میگرفتند که به پسه و نذارها فخر بفروشند. و نه سپورها شاخکهاشان را پایین میانداختند که خجالت بکشند. و نه قراولها بادتو آستینشان میکردند که برای عمله مردنیها کرکری بخوانند. همهشان مثل همدیگر کار میکردند و میدانستند هم که کار دسته جمعیشان باعث این میشود که انبارهای آذوقهشان سرتاسر سال پرباشد و با آنهمه شلوغی که توی شهرشان هست خون از دماغ یکی هم نریزد.
جانم برایتان بگوید - همه این کارهاهم زیر نظر شاباجی خانم میشد و علاوه بر اینها هر اتفاق دیگر هم که توی شهر زنبورها میافتاد خبرش را برای شاباجی خانم میبردند و ازش دستور میگرفتند. این بود که آخر پاییز وقتی بلا میآمد و شهر را با تمام محله هاش غارت میکرد و به هم میریخت شاباجی خانم جلو میافتاد و خودش دستور میداد اول شهر غارت شده را ترو تمیز میکردند و انباری را که دست نخورده بود، مهر و موم میکرد و کلیدش را میسپرد دست ابواب جمع اموال شهر. بعد معمار باشیها را میگفت نقشه شهر را از نو بکشند و خلاصه همه دست میگذاشتند به کار تا شهرشان را دوباره بسازند. اما هنوز یکی دوتا از محلهها را نساخته بودند که سرما شروع میشد و دیگر نه توی بیابان گلی پیدا میشد که صمغ داشته باشد و نه زنبورها از ترس سرما جرأت میکردند با از در شهر بیرون بگذارند. بعد هم زنبورها هر کدام علیلتر و بیبنیهتر بودند، زودتر و قلچماقها و جوانها دیرتر از تک و دو میافتادند و دست و پاهاشان را تو سینهشان میکردند و بالشان را به خودشان میپیچیدند و برای خواب زمستانی مهیا میشدند اما تا سرما خیلی سخت بشود و همۀ زنبورها تو لاک خودشان بروند هر روز یك دسته از قراولها شهر را میپاییدند، و انبار ذخیره را سرکشی میکردند و زنبورهایی را که به خواب رفته بودند یك گله دور شاباجی خانم جمع میکردند و برف اول که میافتاد، قراولها هم خودشان را جمع وجور میکردند و انبار را مهر و موم میزدند و دروازه شهر را از تو موم میگرفتند که سرما تسو نیاد، و آخر از همه میآمدند روی کیه زنبورها میافتادند و تا بهار سال بعد میخوابیدند. و سال بعد بوی بهار که از روی ولایت زنبورها میگذشت موم دروازه شهرها آب میشد و نسیم بهار میآمدتو و زنبورها را یواش یواش از خواب بیدار میکرد و راهشان میانداخت گلها هم کم کم باز میشدند وزنبورهایی که باید بروند صحرا و عطر و شیره گلها را بمکند و بیاورند میدیدندای داد بیداد انبار ندارند که عطر گلها را توش خالی کنند. و قراولها هم میدیدند که جا و مکانی برای تخمها نیست. آنوقت همهشان به یاد بلا میافتادند که پاییز گذشته آمده بود و شهر را غارت کرده بود. این بود که از روی ناچاری همه کارشان را زمین میگذاشتند و میرفتند به كمك عمله بناها و معمار باشیها و تا میتوانستند موم درست میکردند که شهر هر چه زودتر ساخته بشود و تا ساختمان شهر تمام بشود تخمهای پارساله هم یواش یواش بزرگ شده بودند و سراز لانه در آورده بودند و راه میافتادند دو سه روزهمان توی شهر پریدن را تمرین میکردند و بعد که بالهاشان و شاخکهاشان قوت میگرفت میآمدند به کمک آنهای دیگر و هر کدام دنبال کاری میرفتند که ازشان بر میآمد.
آقام که شما باشید در هر دوازده تا شهر ولایت زنبورها کار و و زندگی همین جورها بود و محلهها یکی یکی ساخته میشد. بچهها یکی یکی سراز تخم در میآوردند و خانههای ششگوش یکی یکی از آذوقه پر میشد تا ماه دوم بهار که یکدفعه زنبورها ملتفت میشدند توی شهرجای سوزن انداز نیست. این بود که شاباجی خانم یکدسته از قراولها را میفرستاد تا توی ولایت سرو گوشی آب بدهند و فکر شهر تازهای بکنند. و جا و مکان تازه که معین میشد زنبورها را دو دسته میکرد. بچه زنبورها وجوانكها را میفرستاد به شهر تازه تا یك خرده سختی بکشند و قدر عافیت را بدانند و یواش یواش خودشان شهر خودشان را آباد کنند. و خودش با پیرپاتالها و گیس سفیدها تو شهر قدیمی میماند که ساخته و پرداخته بود و رتق و فتق امورش آسانتر بود. زنبورها همانجور که نمی دانستند بلاچیه و چه جوری میاد و چرا میاد و آذوقهشان را می خواهد چه کند، همین جور هم نمیدانستند چرا هر وقت میخواهند كوچ كنند یك جا و مکان، تازه درست مثل شهر قدیمیشان دم دستشان آماده است اما خوبیش این بود که کلهشان را برای فهمیدن این حرفها به درد نمیآوردند و سرشان به کار خودشان گرم بود. اینجور چیزها را هم به تقدیر حواله میکردند و دیگر عادتشان شده بود. این بود که وقتی به شهر تازه میرسیدند و میدیدند چهار دیواری شهر تازه فرقی با شهر قدیمشان ندارد زودی شهر تازه را مثل شهر قدیمی نقشه کشی میکردند و میساختند و یك شهر دیگر به ولایت زنبورها اضافه میکردند خوب درست است که زنبورهای هر شهر اینطور که دیدیدهر سال دو دسته میشدند و از خواهر خواندهها و زاد رودشان جدا می ماندند اما همدیگر را فراموش نمیکردند و قاصد و ایلچی به شهر همدیگر میفرستادند و از حال و روز هم خبر دار میشدند. و درست است که هر شهری برای خودش شاباجی خانمی داشت، با قابچی و قراول و و کشیکچی مخصوص اما هر وقت که اتفاق تازهای میافتاد ایلچیها راه میافتادند و ازین شهر به آن شهر خبر میآوردند و میبردند و وسیله مشورت این شهر با آن شهر میشدند.
خوب! حالا که فهمیدیم حال و روز زنبورها از چه قرار است و کار و بارشان چه جور، میرویم سراغ قصهمان جان دلم که شما باشید زنبورها برای خودشان همین جورها زندگیشان را میکردند و آزارشان هم به احدی نمیرسید که یکدفعه باز سرو کله بلا پیدا شد و کاسه کوزهشان را به هم زد آخرهای ماه دوم بهار بود. صبح زود یك دسته از زنبورها رفته بودند صحرا و باقیشان توی شهر مشغول رتق و فتق امور بودند و شاباجی خانم هم داشت برای خودش تخمگذاری میکرد و کارهای شهر را میرسید كه یك مرتبه خبر آوردند که دیوار عقب شهر خراب شده و باز بلا آمده! زنبورها را میگویی! نزدیک بود از تعجب دو تا شاخك دیگر هم در بیاورند. شاباجی خانم به خودش گفت «نکنه بلا پشیمون شده باشه؟ اصلن نکنه فصل عوض شده باشه؟ نکنه سرما اومده باشه؟ » خلاصه جای این فکرها. نبود زنبورها بیاینکه منتظر دستور شایاجی خانم بشوند ریختند، سر بلا که مبادا شهرشان را دوباره خراب کند و تا شاباجی خانم خودش را به آخر شهر برساند که بلاهمان یك انبار ذخیره را که توی شهر بود برداشته بود و برده بود. و تا قاصد بفرستند صحرا و كمك بخواهند کار از کار گذشته بود و دو سه هزار تا از معمار باشیها و عمله بناها از بس نیش به تن بلا فرو کرده بودند بیحال افتاده بودند یا نفسشان بند آمده بود در این بین کمکیها هم از صحرا رسیدند و تنها کاری که توانستند بکنند این بود که زخمیها را دوا درمان کنند و از شیره گلها که توی چینه دانهاشان داشتند به حلق آنهایی که ضعف کرده بودند بریزند؛ و بعدهم نعشها را برند بیرون و شهر را ترو تمیز کنند. و تازه از نعش کشی و پرستاری فارغ شده بودند كه یك مرتبه بوی شیره به دماغشان خورد و کشیکچیها خبر آوردند که ته شهر جای انبار ذخیره، تویك گودالی بزرگ، شیره گذاشته شده چه بکنند چه نکنند؟ زودی شاباجی خانم فرستاد عقب گیس سفیدها و خانم باجیها و نشستند به مشورت که ای وای خواهر دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ دیدی باز بلا اومد؟ و ایندفعه چه بیوقت هم اومد نمیدونم این بلاچه بلاییه که به ذخیره کوفتی مام بند کرده. حالا بچه مچهها چی بخورن؟ و چه چوری دستشون بکار بره؟ » و یکی دیگرشان گفت « آخه ننه مگه نشنیدی که میگن شیره جوونكها را سست میکنه و از کار میندازه؟ و یکی دیگر گفت «جز جیگر بزنی الهی! مگه سالی یه دفه بست نیست که حالا اول فصل کار اومدی؟ اقلن صبر میکردی اول سرما میاومدی که شهر پر و پیمون باشه و بعد هم درد دلها که تمام شد نتیجه گرفتند که هیچکدام به شیره دست نزنند و طرفش هم نروند. و این دستور را قراولها توی شهر جار زدند و بعد هم قرار شد دوروبر گودال شیره را دیوار ایندفعه آخرهای ماه دوم بهار بود که یکدفعه باز سر و کله بلا پیدا شد. بکشند و روش را هم بپوشانند که بویش به دماغ مورچهها نرسد؛ وعمله بناها و معمار باشیها کارهای ساختمانی شانرا ول کردند و آمدند سراغ این کار. و بعدهم قرار گذاشتند که ایلچی بفرستند سراغ شهرهای همسایه و از همولایتیهای دنیا دیدهتر صلاح مصلحت بکنند و نظر بخواهند.
حالا نگو توی هر دوازده تا شهر ولایت زنبورها اوضاع از همین قرار است و شاباجی خانمها و گیس سفیدهای شهرهای دیگر هم به همین نتیجهها رسیدهاند و همین دستورها را به همشهریهاشان دادهاند. خلاصه هنوز آفتاب درست پهن نشده بود که ایلچیها راه افتادند و ازین شهر به آن شهر دم دروازه شهرهای همسایه با احتیاط نشستند و شاخکهاشان را پایین آوردند و از ترس اینکه مبادا قابچیهای شهرهای همسایه خیال کنند عوضی آمدهاند یا قصد بدی دارند اول احترام به جا آوردند و بعد سلام و دعای شاباجی خانم خودشان را برای شاباجی خانم آن شهر رساندند؛ و بعد خبر آمدن بلا را دادند و از حال و روزگار آن شهر پرس و جو کردند؛ و به محض اینکه خبردار شدند آنجا هم قضیه از همان قرار است بال کشیدند و به شهرهای دیگر هم سر زدند و وقتی دیدند همه جا، حتی تو شهر شاباجی خانم بزرگه که پیرترین زنبورهای ولایت توش زندگی میکردند همین خبرهاست، برگشتند به شهر خودشان و به شاباجی خانم خودشان گزارش دادند و رفتند سراغ کارهای دیگرشان از آنطرف شاباجی خانم بزرگه یعنی کیا بیای شهری که مال زنبور های پیرو پاتال ولایت، بود وقتی دید قضیه جدی است و بلاسر همه شهرها نشسته، با خانم باجیها و گیس سفیدهای شهر خودش مشورت کرد که چطور است قاصد بفرستیم اطراف و از ولایتهای همسایه خبر بگیریم؟ همه قبول کردند و فرستادند دوازده تا از قراولها را خبر کردند که بالشان از بال ملخ هم درازتر بود و شاخکهادان از مال مورچه پا درازها هم زودتر بو میشنید و خبر میگرفت. قراولها بدو بدو آمدند در اتاق شاباجی خانم بزرگه که چکارهشان دارد شاباجی خانم من من کنان در آمد و دستی به تنها شاخکی که براش مانده بود کشید و گفت« خاله کوکومهها. امروز میخوام شماها رو بفرسم مأموریت اما مواظب باشین که مأموریت بزرگیهها! میدونین که باز بلا اومده و بیموقع هم اومده ذخیره شهر ما و همه شهرهای ولایت رو ورداشته و برده. جاشم شیره گذاشته. شماها که از شیره خوشتون نمیآد؟ هان؟ » همه فراولها كله هاشان را تکان دادند که یعنی نه و شاباجی خانم بزرگه گفت« خوب هیچکدوم از ماها شیره رو دوست نداریم خودم یادمه چهار سال پیشیه دفه به اندازه به تخم مورچه شیره خوردم تا دو روز پیلی پیلی میرفتم و دستم بهیچ کاری نمیرفت. اصلن شیره واسه ماها بده. خوراك ما نیست. خوراک مورچه هاست. خوراک ما همونه که خودمون درستش میکنیم؛ و بلا هر سال میاد و غارتش میکنه. خوب، درست گوشاتون رو واز کنین که چی میخوام بگم. ما قرار گذاشتهایم شمارو بفرسیم بولایتهای همسایه تا سری بشهرهای دیگه بزنین و سرو گوشی آب بدین که ببینیم او نجاها چه خبره. اگه این دفه هم بلا سر همه اومده باشه خوب باز میگیم کار تقدیره اما اگه بلا فقط در خونهمانشسته باشه بایس نشست و براش فکری کرد. حالا فهمیدین چکارتون دارم؟ » همه قراولها گفتند «بله» و شاباجی خانم بزرگه گفت «پس یالا، همین حالا راه بیفتین. یادتون نره که سلام ما را نرسونینها؟ یادتون هم باشه که بازیگوشی موقوف مبادا خبر دار بشم كه یك كدو متون دلش واسه فلان گل رفته و کارش رو ول کرده رفته عشق بازی ها ! ده یالا راه بیفتین.» بعد هم هر دو تا از قاصدها را مأمور يك طرف کرد و خیالش که ازین بابت راحت شد فرستاد عقب یکی از خانم باجیهای گیس سفید همسن و سال خودش که هم با دل و جرأت بود و هم استخوان دار و ساق و سالم که بهش «آبجی خانم درازه» می گفتند. شاباجی خانم بزرگه و آبجی خانم درازه از بچگی با هم بزرگ شده بودند. دنیا را با هم دیده بودند و همه آسمانها را با هم گشته بودند و روی همه گلها با هم نشسته بودند. خلاصه از وقتی سر از تخم در آورده بودند با همدیگر بودند. از وقتی هم که شاباجی خانم بزرگه عروسی کرده بود و صاحب زاد و رود شده بود و کیا بیای شهر، باز هم دوست زمان بچگیش را فراموش نکرده بود و یار غارش بود. آیجی خانم درازه از راه که رسید دست گذاشت به آه و ناله که «می بینی خالقزی چه روزگاری شده؟ دیگه بچه ها از ذخیره سالشون هم نمیتونن خاطر جمع باشن می بینی چه خیر و برکت رفته ؟! یاد اونوقتا به خیر. چه خونه و زندگی پروپیمونی داشتیم! نه ـ بلایی اومد ، نه قحط و غلایی بود! خوب ، بگو ببینم خالقزی چطور شد یاد ما کردی؟ یعنی میگی چیکار بایس بکنیم؟ منکه دیگه دلم به کار نمیره » آبجی خانم درازه در تمام ولایت تنها کسی بود که به - شاباجی خانم بزرگه «خالقزی» می گفت دوستیشان خیلی بیشتر از آداب و رسوم ولایت بود . شاباجی خانم بزرگه بعد از چاق سلامتی ، آبجی خانم درازه را به کناری کشید و گفت «میدونی چیه آبجی جون راستش نمیدونم چرا صبح تا حالا هوای خونه و زندگی سرکوه به کله ام زده یادته چه روزهای خوشی بود؟ راستش میبینم با این بلایی که ما دچارشیم دیگه نمیشه دست رو دست گذاشت و نشست ، چطوره یکی رو بفرستیم سرخونه زندگی قدیمی سرو گوشی آب بده؟ چی میگی؟ » آبجی خانم درازه کمی پا به پا کرد بعد گفت «میدونی خالقزی، قرار نبود از هم رو درواسی کنیم. خودت که میدونی تو تمام ولایت از همه بروبچههای قدیمی همین ما دو تا موندهایم، کس دیگه هم نمیدونه خونه زندگی سرکوه یعنی چه و کجاست؟ اگه دلت میخواد سری به اونجا بزنی یا بایس خودت بری یا من بایس برم. راستش من هم دلم خیلی هوای اونجا رو کرده. تو این زمونه قحطی و بیبرکت دلم فقط به یاد همون روزها خوشه چه عیب داره برم سری بزنم و بیام؟ تو خودت که با این گرفتاریها و یا این شکم پرت سرپیری نمیتونی کارت رو ول کنی و بری میمونه من. منهم فرمون تورو میگذارم رو چشمم. دیگه مقدمه چینی لازم نداشت. » شاباجی خانم بزرگه گفت « نه خواهر، مقدمه چینی نبود. راستش راه خیلی دوره و منم دلم نمیآد تو رو به زحمت بندازم از تو چه پنهون یه خرده هم میترسم یعنی میتونی بری و برگردی؟ چطوره دو تام از همشهریارو با خودت ببری؟ اصلن میخواستم باهات مشورت کنم چطوره همه بچههای ولایت رو ورداریم ببریم همونجا؟ شاید چشمشون دنیا رو ببینه و مزه زندگی رو بچشن راستش دلم براشون کبابه ننه مردهها از وقتی چشم به دنیا واز میکنن تا وقتی سرشون رو جای پاشون بگذارن آب خوش از گلوشون پایین نمیره. یك ریز جون میکنن تا بلا بیاد ذخیره آذوقه شون رو بدزده اما یعنی میگی قبول میکنن و میآن؟ یعنی حرفی، چیزی توش در نمیآد؟» آبجی خانم درازه گفت « فکر اینار و بعد میکنیم. اول بایس رفت سرو گوش آب داد که اصلن هنوز خونه زندگی قدیمی رو به راه هست شاباجی خانم بزرگه و آبجی خانم درازه به یاد خانه زندگی قدیمی مدتی گپ زدند و درد و دل کردند. یا نه؟» شاباجی خانم گفت« چی میگی خواهر؟ چه باشه چه نباشه مگه فرقی میکنه؟ ما که میتونیم تو این سولدونیهای تنگ و تاریك زندگیمونرو علم کنیم چطور نمیتونیم سرکوه به اون بلندی راهش بندازیم؟ اگرم اونجا خبری باشه تازه برامون سخت تره. از کجا که راهمون بدن میفهمی؟ فعلن کاری که تو بایس بکنی اینه که دست و پات رو جمع کنی دو تام از همشهریارو با خودت ورداری و ببری، سروگوش آب بدی و تا شب نشده برگردی» بعدهم آبجی خانم درازه از روی خوشحالی شلنگی انداخت و فوراً راه افتاد.
□
خوب! حالا چطور است تا قاصدها برگردند و از ولایتهای همسایه خبر بیاورند و آبجی خانم درازه هم به خانه و زندگی قدیمی سرکشی کند، ما برگردیم به پنجسال پیش و ببینیم شاباجی خانم بزرگه که بود و چطور شد که خانه و زندگی اصلیش را ول کرد و با برو بچه هاش آمد به این ولایت تازه و اینجوری گرفتار بلا شد. شاباجی خانم بزرگه اصلاً بچه کوه و کمر بود و تا پنجسال پیش زیریك طاق نمای بلند کله کوه برای خودش خانه و زندگی و برو بیایی داشت. خدا عالم است از چندین چند هزار سال پیش ننهها و ننجونهاش با برو بچه هاشان، همانجا زندگی کرده بودند و همین جور انبار روی انبار آذوقه درست کرده بودند وزیر طاقنمای کوه مثل قندیل آویزان کرده بودند. و پنجسال پیش با اینکه شاباجی خانم بزرگه اول جوانیش بوداما نه حافظهاش یاری می کرد و نه حوصلهاش را داشت که حساب انبارهای آذوقه شهرش را داشته باشد. چه برسند حساب بروبچه هاش را نه بلایی میآمد که آخر پاییز آذوقهها را ببرد و نه اینجور چهاردیواریهای کوفتی وجود داشت که دست و پای بچه هاش را ببندد. خانه و زندگیشان کله کوه بود و بیابان در ندشتی که زیر پایشان بود آنقدر گل و گیاه داشت که نگو. فراوانی و نعمت از سروروی همهشان بالا میرفت بچهها همه چاق و چله، همه شاد و شنگول همه راحت و آسوده. شاباجی خانم بزرگه آنوقت هم مثل حالا شاباجی خانم بود و همان یك شهری که سر کوه داشت از تمام دوازده تا شهر ولایت فعلی بزرگتر و آبادتر و پروپیمانتر بود. از وقتی هم چشم باز کرده بود کوه و کمر را دیده بود و گلهای کوهی را، ورودخانهای را که ته دره زیر طاقنمای کوه، هو هو صدا میکرد و میرفت تا وسطهای پاییز پنجسال پیش که تازه زنبورها داشتند از تك و دو میافتادند و دست و پاشان را برای سرمای زمستان جمع میکردند که یک روز نزدیکیهای ظهر صدایی مثل آسمان قرمبه بلند شده بود و یك دفعه تمام خانه و زندگی شاباجی خانم بزرگه لرزیده بود و لرزیده بود و تا شاباجی خانم بیاید بپرد و ببیند چه خبر شده كه یك مرتبه همه شهر خراب شده بود و با تمام محلهها و در و دیوارش و تمام انبارهای پر و پیمانش و همه لانهها و تخمها و بچه هاش ریخته بود و افتاده بود تو آب رودخانه و رفته بود. فقط دو هزارتایی از زنبورها که مثل شاباجی خانم زرنگی کرده بودند و زودتر پریده بودند زنده مانده بودند و روی آسمان ویلان و سلندر می پریدند و کاری نمیتوانستند بکنند غیر اینکه دوروبر شاباجی خانم بیلکند که مبادا بلایی به جانش بخورد؛ یا مرغی از راه برسد و شکارش کند. شاباجی خانم هم مدتی گیج و ویج مانده بود و دور جایی که یکوقت خانه و زندگی خودش و ننجونهاش بود چرخزده بود؛ و خانه و زندگی اصلی شان زير يك طاق نمای بلند کله کوه بود كه يك رودخانه زیرش هوهو می کرد. آخر تصمیم گرفته بود کوچ کند؛ و به طرف آفتاب راه افتاده بود. زنبورهایی هم که زنده مانده بودند به دنبالش آنقدر رفته بودند تا آفتاب پشت کوه رفته بود و همه خسته شده بودند و سوز پاییز هم بالهاشان را کرخ کرده بود. و از زور ناچاری روی اولین آبادی که رسیده بودند پایین آمده بودند و سریك درخت نشسته بودند و تاصبح لرزیده بودند و تا آفتاب در بیاید دویست سیصدتاییشان از سر ما مرده بودند. شاباجی خانم که دیده بود وضع خیلی بد است، و نه گلی هست و نه سبزهای و نه آفتاب رمقی دارد و نهامیدی هست؛ چند تایی از زنبورها را فرستاده بود سرکشی به اطراف که جا و منزل تازهای پیدا کنند. تا نزدیکهای ظهر که گشتیها برگشته بودند و شاباجی خانم را با هزار و خردهای زنبور که زنده مانده بودند دنبال خودشان آورده بودند به خانه تازه و گرچه این خانه تازه درو دیوارش از چهار طرف بسته بود و آذوقهای هم جزیك گودالی شیره توش نبود و خیلی هم تاریك بود، شاباجی خانم از ترس سرما و از ترس اینکه مبادا بقیه برو بچه هاش هم تلف بشوند رضایت داده بود و دستور ماندن داده بود اینطوری بود که شا باجی خانم با بروبچه هاش به خانه تازه نقل مکان کردند. بعد هم هر سال از بس زیاد میشدند دو دسته میشدند و یکدستهشان کوچ میکردند و میرفتند خانه دیگری درست میکردند همینطور گذشت و گذشت تا بعد از پنج سال ولایتشان دوازده تا شهر پیدا کرد؛ هر کدام باشا باجی خانم مخصوص و قابچی باشی و ایلچی و قراول مخصوص. اما دستهای که باشا باجی خانم بزرگه مانده بودند و اهل قدیمیترین شهر زنبورها حساب میشدند با آنهای دیگر این فرق را داشتند که دنیا دیدهتر بودند و سه چهار تا بهار را بیشتر دیده بودند و میدانستند که هر گلی کی باز میشود و کی بسته؛ کدام یکیها بیشتر از همه عطر و شیره دارند و دست و دل بازترند و کدام یکیها ندید بدیدند و نظر تنگ؛ یا چه وقت روز شیره گلها بیشتر است. گلها را از دور میشناختند؛ با شاخک هاشان روی آسمان بو میکشیدند و میفهمیدند از بالای چه گلی دارند میگذرند. میدانستند جای گلهای زهردار کجاست و چه جوری هستند لازم نداشتند روی اینجور گلها بنشینند و پاهاشان را آلوده کنند تا بتوانند بو بکشند و تازه بفهمند کهای داد بیداد گل زهر دارست. میدانستند سرماکی میآید و کی میرود و رفتن و آمدنش چه علامتی دارد. میدانستند که وقتی بالشان کرخ میشود و شاخك هاشان بورا بد میشنود سر ما شروع شده. در صورتی که آنهای دیگر دفعه اول که این حالتها بهشان دست میداد خیال میکردند مریض شدهاند و از شهر بیرون میرفتند که دیگران را مریض نکنند و میفرستادند عقب حکیم باشی این پیرو پاتالها و گیس سفیدها حتی میدانستند که موقع مرگشان کی است تا از شهر هر چه میتوانند دورتر بروند و خودشان را سر به نیست کنند؛ که بچهها وجوانها از دیدن نعششان هول و تکان نخورند و از دنیا بیزاریشان نگیرد. و زنبورهای شهرهای دیگر گذشته ازینکه خودشان را زاد ورود شاباجی خانم بزرگه میدانستند اصلاً برای پیرپاتالها و گیس سفیدهای شهر شاباجی خانم بزرگه احترامی قایل بودند و همانطور که گفتم هر اتفاقی که میافتاد اول با همدیگر مشورت میکردند و اگر عقلشان قد نمیداد ایلچی میفرستادند سراغ شهر شاباجی خانم بزرگه و دستور میگرفتند.
☐
خوب حالا که از اصل و نسب شاباجی خانم بزرگه و علت نقل مکانش به ولایت تازه و حرف شنوایی همۀ اهل ولایت از شاباجی خانم بزرگه و هم دورهایهایش خبر دار شدیم میرویم سراغ قصهمان که ببینیم بعد از رفتن قاصدها و آبجی خانم درازه چه اتفاقی افتاد. شاباجی خانم بزرگه یار غاش را که دنبال مأموریت فرستاد راه افتاد که برود و به کار بچهها سرکشی بکند که دور شیره را دیوار گرفتهاندیانه و با خودش فکر میکرد «حیف که پیر شدهام. یادت به خیر جوونی! حیف اون خونه و زندگی و اونهمه آذوقه که تو آب افتاد و رفت اما راستی آخرش نفهمیدم اون صدای نکره از کجا بود؟ یاد بروبچههای اون دوره به خیر! همین یکی دو تام که باقی موندیم زهوارمون در رفته و کاری ازمون ساخته نیست. این جوونکها هم که تایك مورچه ببینند بالشون از ترس میریزه باز خوبیش اینه که بچههای خودم دو تا سرما بیشتر دیدهاند. و اگه نوه نتیجه هام چیزی سرشون نمیشه اقلن اینا هستند منو بگو که به وقت آذوقه از سروروم بالا میرفت و حالا خودم بازاد و رودم محتاج خوراك مورچهها شدیم هنوزم نشستیم تموشا میکنیم این یارو روبگو که اومده ذخیره بچه هارم ورداشته برده خیال کرده حالام سرسیاه زمستونه که بچهها محتاجش باشند. خبر نداره که هر گلی میتونه خوراک سه روز هر کدوم از بچه هارو بده. اگه خونه زندگی قدیمی رو به راه باشه بلایی سر این بلا بیارم که اون سرش تا پیدا باشه. بچههای خودم که حرفی رو حرفم نمیآرن. اما یعنی نوه نتیجه هام قبول میکنن؟ اگه بازی در بیارن؟ » و همین جور خیال میبافت و میرفت تا به دیوارهایی رسید که بچه هاش تا نصفه دور گودالی شیره ساخته بودند. بچهها همه خوش و خرم کار میکردند. از سر و روی هم بالا میرفتند و به معمار باشیها مصالح میرساندند. درین بین قابچی باشی شهر نفس زنان جلوی شاباجی خانم بزرگه سبز شد و خبر داد كه یك قاصد از شهر همسایه آمده و میگوید خبر بدی دارد که باید به خود شاباجی برساند. شاباجی خانم گفت « دختر نمیشد ازش بپرسی چه خبره، و سرپیری منو اذیت نکنی؟ و قابچی باشی گفت که میگه مأموریت مخفیه و چون زنبورها حق نداشتند وارد شهرهای همسایه بشوند، شاباجی خانم بزرگه ناچار دستی به شاخکش کشید و راه افتاد. و قراول ویساول به دنبالش دم دروازه شهر، قاصد شهر همسایه داشت بالهاش را صاف و صوف میکر که شاباجی خانم رسید و ازش پرسید «هان؟ چه خبره کوچولو؟ » قاصد دست و پاش را جمع کرد و جویده جویده گفت « مورچه تو شهر ما رخنه کرده. مس اینکه بوی شیره به دماغشون خورده. مورچه پردارم توشون هست. کار خیلی خرابه شاباجی خانممون منو فرستاده که اگه فکری نکنین تا فردا صبح كلك هر چی تخم امسأله است کنده شده. » شابا جی خانم بزرگه دستی به پشت بال قاصد کشید و گفت نترس دختر جون بگو ببینم نبادا دست به شیره زده باشین؟ میدونی مورچهها قرمزن یا سیاه؟ » معلوم شد که هیچکدام دست به شیره نزدهاند و مورچهها هم قرمزند و همشهریها بیشتر ازین میترسند که پردار هم توشان هست دیوار شهر را از سه جا سوراخ کردهاند و چیزی نمانده که همۀ شهر ازشان پر بشود. شاباجی خانم بزرگه خوب که از تهتوی کار مورچهها سر در آورد فکری کرد و گفت « مادر جون، میری سلام منو به شاباجی خانمتون میرسونی و میگی خوبیش اینه که مورچهها قرمزند. یعنی پرخورند و بیکاره این روهم بدونین که مورچه، چه پردار چه بیپر، عاقبت مورچه است. اگه هم پر داشته باشه پرش شیرهای میشه و به هم میچسبد و دیگه کاری ازش بر نمیاد از قول من میگی فقط در سولاخها رو محکم بگیرن و همه دیوارها رو از نو اندود کنن تا کلفتتر بشه. بعدهم مواظب تخمها باشین که مورچه نزنه مورچههام اگه دنباله نداشته باشن همه شون از هول و ولا خودشونو تو شیره میندازن و خفه میشن و بعدش هم بگو که همین امروز و فردا به فکر اساسی میکنیم. فهمیدی؟» قاصد شهر همسایه گفت که فهمیده و پر کشید تا برود و پیغام را هر چه زودتر به شهر خودش برساند، اما شاباجی خانم بزرگه با خیالی آشفته از دروازه که آمد تو، باز شروع کرد به تخم گذاشتن و همین جور که میرفت دنباله فکرو خیالهاش را هم داشت «دیدی؟ بلای دومی هم اومد! اگه شهرهای دیگه رو هم مورچه بزنه تا ما بتونیم چارهای بکنیم بچهها رو ترس ورداشته و فرار کردهن و همون بلایی سرشون اومده که پنجسال پیش سر خود من اومد. خوب. پیداست که مورچه شیره رو دوست داره هزاری که بچهها جون بکنند و دیوارها رو اندود کنند چه فایده؟ بایس فکر دیگهای کرد. این سولدونیها واسه ماخونه و زندگی نمیشه بر فرض هم که مورچهها تار و مار بشن با گشنگی چیکار بایس کرد؟ مگه صاحاب دلش سوخته؟ » و به اینجا که رسید دم در خانه خودش بود. بوی عرق تن بچهها که ته شهر کار میکردند، تا آنجا هم آمده بود و نفس شاباجی خانم بزرگه داشت میگرفت. خواست دوباره راه بیفتد و بیاید نزدیك دروازه و هوا بخورد که فراولها خبر آوردند قاصدها برگشتهاند. اول دوتاشان وبعد یكدسته شش تایی و بعد هم دوتای دیگرشان. خلاصه تا نزدیکیهای ظهر ده تا از قاصدها رسیدند و خبر دادند که در ولایتهای همسایه آب از آب تکان نخورده. وذخیره همۀ شهرها سالم و دست نخورده است. دو تا از قاصدها هم خبر دادند که شهرهای ولایت آندست رودخانه عوض یك انبار - دو تا انبار آذوقه دارند اما شاباجی خانم بزرگه منتظر دو تا قاصد آخری بود که به ولایت بالا دست رودخانه رفته بودند تا براش حتم بشود و بتواند تصمیم بگیرد. عاقبت آفتاب که از وسط آسمان به آن طرف سرازیر شد آن دوتای آخری هم عرق ریزان آمدند و یکسر به حضور رفتند و شرح ما وقع را دادند که ذخیره شهرهای آن ولایت کم و کسر که نشده، هیچی بلکه شهرهای آنجا اصلاً با مال اینطرفها از زمین تا آسمان فرق دارد و آنها مدتی سر در گم بودهاند و نمیتوانستهاند شهرهای آن ولایت را پیدا بکنند تا دست بر قضا به یکی دو تا از زنبورهای ولایتی بر میخورند و دنبالشان میروند تا میتوانند بفهمند ولایتشان کجا به کجاست. آن طوری که این دو تا قاصد آخری خبر میدادند شهرهای ولایت بالادست رودخانه گرد و در از نبوده، بلکه شش طرف داشته و هر طرفش هم چهار گوش بوده. دیوارهای شهرهاشان تختهای بوده و هر شهری هم یك رنگی داشته و ازین جور حرفها حرفهایی که برای شاباجی خانم بزرگه هم تازگی داشت. و همه حرفها راكه شنید تولب رفت و تو دلش گفت «عجب! با این همه عمری که کردم هنوز نمیدونم تو ولایتهای همسایه چه خبره! » بعد قاصدها را مرخص کرد و چند تا از قراولها را فرستاد دنبال گیس سفیدها و بیبی جانهای شهر که تا آبجی خانم درازه برگردد بنشینند و شور کنند و ببینند چاره کارشان چیه خوب حالا اینجای قصه را داشته باشید تا برویم دنبال آبجی خانم درازه و همسفرهاش و ببینیم چه به سرشان آمد که اینقدر دیر کردند
□
آبجی خانم درازه با همسفرهاش تا ظهر یك كله پریدند و نزدیکی های شهر از بس تشنهشان شد آبجی خانم تو دلش فکر کرد «بهتره بریمیه جایی بشینیم خستگیمونو در کنیم بعد راه بیفتیم و گنه میترسم زه بزنیم و از پس این کار بر نیاییم.» و اشارهای به همسفر هاش کرد که بالهاشان را شل کردند و یواش یواش از بالا بالاهای آسمان آمدند پایین. صبح که راه افتاده بودند هر چه توانسته بودند توی آسمان بالا رفته بودند که هم هوا خنک باشد و هم چشم حیوانی، چیزی بهشان نیفتد که دنبالشان بگذارد و اذیتشان کند اما آن بالا بالاها که میپریدند آبجی خانم همهاش ازین میترسید که مبادا دیگر بوی صحرا به دماغش نرسد و راه را گم بکند و از آنجاییکه خیلی دنیا دیده بود با خودش قرار گذاشت جوری بپرد که آفتاب روی بالهای طرف چپش باشد و با همین نشانی تا ظهریك كله پرید و همسفرها هم به دنبالش و وقتی از زور تشنگی و خستگی مجبور شد بیاید پایین از رنك تپه ماهورها شناخت که درست آمده و راه را گم نکرده باز هم پایینتر که آمدیك دفعه بوی گل پنجه به دماغش خورد و همچه حالی به حالیش کرد که نزدیك بود دلش ضعف برود. و تعجب کرد چون آن سالهای پیش درین حوالی پنجهزار نبود زیر پاش را که نگاه کرد دید سرپیچ تپه یك مزرعه ینجه هست با چند تا درخت دو سه ساله زرد آلو. آبجی خانم را میگویی؟ از خوشحالی نزدیك بود از حال برود سه تایی آمدند کنار چشمه نشستند. دوسه قورت آب خوردند و بعد پریدند و رفتند تو ینجهزار شیرهٔ هفت هشت تا از گل ینجهها را مکیدند و خوب که سیر و پر شدند، آبجی خانم پرید و رفت روی شاخه زرد آلو بغل یك گلوله انگوم نشست که خستگی در کند. و آن دو تا توینجهزار میپلکیدند آفتاب دیگر حسابی گرم شده بود و به هر چه نگاه میکردی میدیدی تو آفتاب میدرخشد و سیری و پری و گرمی از سروروى سنك و درخت و سبزه میبارد آب چشمه یواشکی زمزمه میکرد و میآمد پایین و بیصدا، ذره ذره پای درختها و توی پنجهزار فرو میرفت و تا میتوانست خودش را نازک و باریک میکرد تا از بدنه ریشهها بگذرد. آنوقت میافتاد تو تنه درختهای زرد آلو و تو ساقه پنجهها و بازهم خودش را باریکتر میکرد و به زحمت میرفت بالا و بالا و بالا و از همه رگ و ریشهها رد میشد تا خودش را برساند روی برگها و دم نفس گرم خورشید بخار بشود و برود به آسمان نزدیك. خورشید شکوفههای زرد آلو و گلهای پنجه چشمها و دهنهاشان را گشاد گشاد و باز باز کرده بودند و هولکی آفتاب گرم دم ظهر را فرو میدادند. شبنمها مدتی بود که خشك شده بود و آبجی خانم درازه از بوی بخارش که توی هوا و لو بود، میتوانست بفهمد که صبح شبنم سنگینی بوده عاقبت عطر گل پنجه و گرمی آفتاب و خستگی راه کار خودشان را کردند؛ آبجی خانم درازه دو سه تا خمیازه کشید و به گلوله انگوم تکیه داد و چرتش برد. همین وقت یواشكی بك نسیم آمد و یكى از شکوفههای زرد آلورا کند شکوفه که کونه جوان میوه را به اندازهای که لازم بود از سرما و گرما پاییده بود و دیگر مأموریتش تمام شده بود، خوشحال و خرم و رقص کنان از لای شاخ و برگهای درخت رفت پایین و رفت پایین و رفت پایین و خوشحال بود که از زندگی یکنواخت نگهبانی خلاص شده و حالا زندگی تازهای را شروع میکند و همهامیدش این بود که کاشکی تو آب چشمه بیفتد و برودتوی پنجهها و از اسرارشان خبر دار بشود سه تایی آمدند کنار چشمه دوسه قورت آب خوردند و بعد پریدند رفتند تویونجه زار. از آنطرف کونه سبز و ریزه میوه که خیال میکرد زندان خودش را شکسته و آزاد شده چشم تو چشم خورشید دوخته بود و زلزده بود و از تعجب همه کرکهای نرم و بلندش راست وایساده بود، تا تنش گرم شد و چشم و چارش با دنیا آشنا شد و خوابش برد. گوله انگومی که آبجی خانم درازه بهش تکیه داده بود یواش یواش بزرگتر میشد. ازلای شکافهای باریك درخت گله به گله انگوم تازه در میآمد. با صدایی که فقط به گوش آبجی خانم درازه ممکن بود برسد (تازه اگر بیدار بود). در همین وقت شکوفهای که از جا کنده شده بود و افتاده بود و تلوتلو میخورد و میآمد پایین آمد و افتاد رو پشت آبجی خانم درازه که داشت خواب خانه و زندگی سرکوه را میدید؛ و هراسان از خواب بیدارش کرد: «ای داد بیداد دیدی آخرش خوابم برد! » آبجی خانم تو دلش اینرا گفت و به عجله دست و پاهاش را با آب دهنش شست و بالهاش را اطو زد و بلند شد. گشتی بالای پنجهزار زد و همسفرهاش را که داشتند با گلها عشقبازی میکردند صدا کرد و سه تایی راه افتادند. تا طرفهای عصر به نشانی اولی پرواز کردند. بعد دنبال رودخانه را گرفتند و رو به دامنه کوه بالا رفتند و نزدیکهای غروب به طاقنمای بزرگ روی کوه رسیدند که آب رودخانه از زیرش میگذشت و هو هو صدا میکرد. آبجی خانم درازه گوشش به هوهوی رود خانه که اخت شد، یکمرتبه هیاهوی زنبورهای خانه قدیمی را شنید و دیگر چیزی نمانده بود که از خوشحالی دق کند. وقتی به طاقنما رسیدند دوسه دور اطراف خانه قدیمی پریدند و خوب که سرو گوش آب دادند و از وضع زندگی آنجا که خبردار شدند راه ولایت را پیش گرفتند و برگشتند. آبجی خانم خیلی دلش میخواست نزديك تر برود و بنشيند و خودش را معرفی کند و سلام و دعای شاباجی خانم بزرگه را برساند و سیر تا پیاز را برای هم ولایتیهای قدیمی تعریف کند. اما از یکطرف دیر شده بود و باید بر میگشتند و از طرف دیگر می ترسید نشناسندش و خیال کنند غریبه است و خودش را با همسفرهاش تکه تکه کنند. این بود که اگر چه خیلی خسته شده بود و دیگر نا نداشت بپرد، دوری زد و راه ولایت خودشان را پیش گرفت. همسفرها هم به دنبالش.
☐
خوب . حالا از آنطرف بشنوید از جلسهٔ گیس سفید ها و بی بی جانها و خالقزی زبان درازهای شهر. قراولهای هشتی جلوی خانه شاباجی خانم بزرگه را آب و جارو کردند و حاجب و دربان گذاشتند که مبادا جلسه هرکی هرکی بشود و گیس سفیدها و بی بی جانها یکی یکی و دو تا دو تا آمدند و دور تا دور مجلس نشستند. غیر از شاباجی خانم بزرگه که کیا بیای شهر بود و صاحب مجلس ، خانم بالا و عمقزی پاکوتاهه و بی بی جان خله و ننه منیژه و شازده گلدوسی و خاله گردن دراز و ننجون شله و آغ گلین که همه ، یا آنکه پیر بودند، از تنبان کنهههای شهر حساب می شدند و هر کدام یک محله ای را ضبط و ربط می کردند، آمده بودند و نشسته بودند. اول حال و احوالپرسی و درد دل از دور زمانه . بعدهم نك و نال از دردهای بی درمان پیری و زمین گیری و دست آخر شاباجی خانم بزرگه پا به پاشد و گفت: خالقزیهای عزیزم شماها همتون خبر دارین که دوباره بلا اومده و ته بساط ذخیره آذوقه رو برده ما تا حالا دلمون به این خوش بود که اگه نتیجه زحمت سال بچه ها رو میبره، آنقدر انصاف داره حالا از آنطرف بشنوید از جلسه گیس سفیدها و بی بی جانها وخالقزی زبان درازها. که تو هر شهری، سالی به انبار ذخیره واسه خوراك بچهها بذاره. اما حالا دیگه این دلخوشی رم نداریم. قاصدهای شهرهای همسایه خبر آوردن که تو هر بازده تا شهر دیگه ولایت اوضاع از همین قراره که میبینین. اما ایلچیها که به ولایتهای همسایه فرستادم میگن که اونجاها ازین خبرها نیست و ذخیره هاشون سالم و دست نخورده مونده و از ولایت بالادست رودخانه هم چیزها نقل میکردند که نگو و نپرس. درسته که من پرس و جو کردم و فهمیدم که اونجام همین آشه و همین کاسه، اما هر چی باشه اقلن زرق و برق زندگیشون هست که گولشون بزنه. راستش من از دیروز تا حالا ازین خونه و این زندگی بیزاریم. گرفته ما تا حالا هرچی از ننجونها و مادر بزرگامون شنیده بودیم این بود که شیره خوراك مورچه است نه خوراك ما. شنیده بودیم که خوراك ما بایس چیزی باشه که به دست خودمون ساخته باشیم. بهمون گفته بودند که اگه لب به شیره بزنیم یا به هر کوفت کاری دیگهای چلاق و افلیج میشیم و از کار میافتیم. اما حالا یا بایس از گشنگی به ترکیم یا شیره بخوریم و هزار درد بیدرمون بگیریم. من نمیدونم این بلا چه مرگشه که اومده ذخیره هامون رو برده و جاش شیره گذاشته. به خیالش رسیده که حالام سرسیاه زمستونه که مس پنج سال پیش صدامون در نیاد و از زور پیسی بسازیم. یادش رفته که اون چار سال پارسالا، که ماها گذارمون به اینطرفها افتاد، ویلون و سرگردون بودیم و اگه به شیره نمیساختیم بایس از سرما یخ بزنیم یادش رفته که حالا بهاره و دیگه نه سرمایی هست که از ترسش تو هر سولدونی به تپیم ونه قحط و غلاییه که به انگوم هم راضی باشیم. کوه و بیابون پراز گله. آفتاب هم که چشم و دلش وازه... حرف شاباجی خانم بزرگه به اینجا رسیده بود که یکی از فراولها نفس زنان آمد نشست پهلویش و چیزی در گوشش گفت که رنگ از صورت شابا جی خانم پریدو بالهاش لرزید و نزدیك بود از حال برود. مدتی ساکت ماند و حالش که سر جا آمد، گفت: «قاصد خبر آورده که شهرنهم ولایت روهم مورچهزده. تا حالا این دو تا. اگه به خرده دیر بجنبیم باقی شهرها روهم مورچه میزنه از شنیدن این خبر غلغله توی مجلس افتاد و گیس سفیدها دو تا به دو تا شروع کردند به پچ و پچ و شاباجی خانم بزرگه دستورهای لازم را به قراول داد که برود بـه قاصد شهر نهم برساند و بعد رو به گیس سفیدها، دنبال حرفش را گرفت خوب، معلومه که یکی یکی شهرها رو مورچه میزنه. وقتی پای شیره واز شد معلومه که سر و كله مورچه هم پیدا میشه. مورچه واسه شیره هلا که. اگه وسط آب هم باشه خودش رو میزنه به آب و میره سراغش مورچه هام وقتی اومدند اول میرن سراغ شیره و بازجای شکرش باقیه که اول سراغ تخمها نمیرن. اما سیر و پر که شدند آنوقت میآن سراغ، تخمها سراغ انبارها و بعدش هم سراغ خودمون. بعد هم کار به جایی میکشه که شیکم هر کدوممون لونه ده دوازده تا مورچه میشه اینها مس روز روشنه اما حالا ببینیم چیکار بایس کرد؟ میشه تو شهری که مورچه رخنه کرده موندگار شد؟ اینکه نمیشه. پس بایس مورچه هارو بتارونیم و درب و داغون کنیم اما تا وقتی که شیره تو خونه و زندگی ماست و بوی شیره از همه جاش بلنده میشه جلوی مورچه رو گرفت؟ هزاری هم که دیوارها رو اندود کنیم بازم رخنه میکنه و میاد. ماها میدونیم که مورچه چه حرومزادهایه نه نیشمون به تنش کارگره، نه شا نمونه که کاروزندگیمون رو بذاریم و با مورچه کلنجار بریم. و نه یکی دو تا هستند که بشه باهاشون دست به یخه شد. اگرم قرار به دعوا باشه هریه دونه از ماها نصیب صدتا مورچه میشیم. اینهمه شیره رو هر چی مورچهها بخورن تموم نمیشه. فصل کار تموم میشه، و شیره تموم نشده. یعنی چی؟ یعنی تا آخر فصل دشمن تو خونه مون مونده و من بدبخت هر چی تخم بذارم خورده یا برده تا واسه زمستونش انبار بکنه همه تون میدونین که مورچه دزده. جونور حرومزادهای مس مورچه که نه هنری داره و نه کاری از دستش برمیاد چارهای نداره مگه هی زیر نقب بزنه و هی مال من وشماهارو بار کنه و ببره. ما هم نه میتونیم از خونه بیرونش کنیم و نه از دستش امون داریم خوب پس حریف مورچه هام نیستیم. مورچه واسه خودش خلقتی داره و کاری ما هم کاری و خلقتی مورچه خلق شده واسه دزدی و رخنه کردن تو انبار این و اون نه میتونه خودش خوراك خودشو درست کنه نه حوصله داره که بشینه کار کنه. اینه که دزدی پیش میگیره خیالمون رو ازین بابت راحت کنیم. حالا میریم سراغ بلا. یعنی میگین باهاش چیکار کنیم؟ چیکار میتونیم بکنیم؟ میتونیم جلوش رو بگیریم. الان پنج سال آزگاره که جلوی چشم همه مون آخر هر فصل میاد اول به کشتار حسابی از بچه هامون ازین تخمهای چشممون، میکنه بعد هم هر چی آذوقه درست کردیم ور میداره میبره. بازم نه نیشمون بهش کارگره نه زورش رو داریم که جلوش وایسیم. این دفعه هم که دیگه دبه در آورده، عوض آخر فصل اول فصل اومده. من چه میدونم آذوقه ما به چه درد بیدرمونش میخوره. اصلن چیکار دارم که بدونم. اما اینو میدونم که لابد بهیه دردش میخوره که مییاد میبره. لابد به خوراك ما احتیاج داره اونم درست مس مورچه اون به بلاست اینهمیه بلا. تا حالا با همونیه بلا سرو کار داشتیم. حالا دیگه بلا دو تا شده. خوب. شاید شما هام بو برده باشین که این بلایه بوهایی از صاحابمون رو میده درست؛ اگه راستیش اینطور باشه خوب میشه فهمید که چرا صاحابتر و خشکمون میکنه. چرا ضبط و ربطمون میکنه میفهمین؟ لابد آذوقه ما به دردش میخوره که پامون زحمت میکشه. دلش واسه ما که نسوخته دلش واسه آذوقهای که ما درست میکنیم سوخته. لابد میگین خوب پس چیکار بایس بکنیم؟ معلومه که چیکار بایس بکنیم. بایس خونه زندگیمون رو جایی ببریم که نه بلا بتونه سراغش بیاد و نه مورچه بتونه توش رخنه کنه. همین. من همه فکرهامو کردم چارهای نداریم غیر ازین که کوچ کنیم و برویم. تا وقتی ما تو این سولدونیا دست رو دست بذاریم و بنشینیم، هم بلا هست هم گشنگی هم نکبت مورچهها. تو این سولدونیها ما چوب هنرمون رو میخوریم. چاره کارمون اینه که راه بیفتیم و هنرمون رو ببریم جایی که نه دست بلا بهش برسه و نه دست مورچه. حالا این شما و این هم راه و چاره تون. هر چی هم زودتر بایس دست به کار شد. اما اینکه کجا بریم و چه جور اینش کار بعده. بایس نشست و براش نقشه کشید حالا بگین ببینم به فکر شماها چی میرسه؟ » شاباجی خانم بزرگه اینها را گفت و خسته و نفس زنان ساکت شد و به انتظار نشست تا خاله خانباجیها و عمقزی زبان درازها چه میگویند. خانم بالا که یکی از پیره کیبانوهای شهر بود و معروف به آداب دانی و چیز فهمی نگاهی به اینور و آنورش کرد تا ببیندگی میخواهد حرف بزند اما چون هیچکدام از گیس سفیدها لب از لب برنداشتند، خانم بالا از شاباجی خانم بزرگه اجازه گرفت و گفت:
«به گمون من لچك به سر عقیدۀ همۀ خالقزیها همینه که شاباجی خانم میگه. نبایس تو تمام ولایتیه نفر باشه که تحمل این فلاکت رو داشته باشه. منتهاش اینطور که من دیدهام سلیقه جوونترها و تازه سالها با سلیقه ما پیرپاتالهایه خرده فرق داره من باهاشون خیلی حشر و نشر . دارم و میدونم حرفشون چیه. درسته که ماگیس سفیدها بایس خیلی بیشتر از جوونها به خونه و زندگی علاقه داشته باشیم، اما اینطور که از حرفهای جوونها بر میآد اونها علاقه شون از ما خیلی بیشتره. جوونها میگن به این سادگی نمیشه خونه زندگی رو ول کرد و رفت. حرفهای دیگهای هم میزنن که من ازش سر در نمیآرم. همین قدر فهمیدم که جوونها میترسن حق هم دارن هرچی باشه تجربه شون از ماها کمتره. میگن چه میدونیم این گیس سفیدها سرپیری با عقل کمشون واسه ماچه خوابی دیدهن صبح تا حالا که خبر کوچ تو شهر پیچیده گله به گله نشستن و میگن ندیده و نشنیده که نمیشه باشد دنبال پیر پاتالها راه افتاد. یعنی ما گیس سفیدها رو مسخره هم میکنن. البته اینها عقیده جوونهاست گفتم شاید خودشون روشون نشه جلوی شاباجی خانم حرف بزنن. و گنه خود من با شاباجی موافقم. هرچی باشه ننجون ماست و تاج سر ما. اما آخر بایسیه جوری او نارم راضی. کرد که اگه قرار باشه کاری بکنیم حرف مرفی توش در نیاد.
خانم بالا که حرفش تمام شد عمقزی پاکوتاهه که خودش را از جوانها حساب میکرد و از حرفهای خانم بالا جرأتی پیدا کرده بود به خودش تکانی داد و گفت: «خالفزی جون. من که همچینام جوون نیستم میخوام بیرو درواسی درد دل جوونها رو بگم. راستش اینه که صحبت از ترس و واهمه نیست. صحبت از دل و جرأته. ما می گیم درسته که پیر پاتالها بیشتر از ما تجربه دارن، درسته که دنیا رو بیشتر از ما دیدن اما ماها نمیخوایم از ترس فرار کنیم. من شنیدهام که شاباجی خانم قاصد فرستاده سراغ خونه زندگی سرکوه و می خاد تدارك ببینه و همۀ ولایت رو کوچ بده و ببره اونجا. ما میگیم معنی نداره زندگی تو شهر روول کنیم و برگردیم به عهد ننجون پیرههای خودمون و بازسر کوه و کمر بشینیم اینجا هر چی باشه شهری هست انباری هست، صاحایی هست کهتر و خشکمون کنه، با شکوفههای پیوندی خارخونده شدیم، گل آفتاب گردون دم دستمونه و اگه هم ذخیره خوراکمون رو بلا ببره جاش شیرهای هست که از گشنگی نمیریم. فقط به خرده دل و جرأت لازمه تا نذاریم کسی به حقمون دست درازی کنه. اما تو کوه و کمر غیر از چند تا تیكه سنك وكلوخ وچندتا گل کوهی دیگه چی میشه پیدا کرد؟ اون وقت اگهیه روز اونجام بلا اومد دیگه شیره هم نداریم که جای ذخیره مون بذاریم بگذریم ازینا به عقیده جوونها کوچ کردن لقب گندهایه که پیر پاتالها روی فرار میدارن بهتر همونه که بگیم فرار فرار کار ترسو هاست که نمیتونن به جنگ زندگی برن. اگه پیرها طرفدار فرار باشن حق دارن. قوه و بینه شون تموم شده. اما جوونها، هم قوهاش رو دارن هم بنیهاش رو. و میتونن با سختیها در بیفتن. آخه نون خوردن که به این آسونیها نیست. همین مورچهها چه جونی میکنن تایه لقمه آذوقه تهیه میی کنن. عقیدة جوونها اینه که بمونن و قدر صاحاب رو بدونن و بلاروهم سر جاش بنشونن. حالا چطور؟ اونش دیگه به قول شاباجی خانم کار بعده. بایس نشست و واسش نقشه کشید. اونوقت هم یاد عوارومی بریم یا میبازیم. اگه بردیم که خوشا به سعادتمون. و اگه باختیم که آخرش بچه هامون به روزی یاد میگیرن که چطوری بجنگن تا ببرن همین. » بعد از عمقزی پاکوتاهه - ننجون شله که پنج تا دست و پا بیشتر نداشت و یکی از پاهاش سال گذشته تو جنك بایك عنكبوت سیاه شكسته بود و از آنوقت به بعد همشهریها اسمش را عوض کرده بودند و دیگر بهش «غمخور زورکی» نمیگفتند، به حرف آمدو عقیده داشت: چیزی که اینجا اصلن حرفش روهم نمیزنیم علاقه به خونه و زندگی است. علاقه به این لونه و ولایته که پنج شیش نسل ماها با برو بچهها ونوه نتیجه هامون توش بودیم و هر کدوممون علاقهای بهش پیدا کردیم. یعنی تازه راهش رویاد گرفتیم. با سولاخ سمبه هاش آشنا شدیم. تو تاریکی و چشم بسته میتونیم راهش رو پیدا کنیم. همچین خونه ولونهای رو چطور میشه ول کرد و رفت؟ اونم فقط واسه اینکه ذخیره سالمون رو بلا برده و شیره جاش گذاشته؟ به عقیده من وقتی پای خونه زندگی در کاره از همه چیز میشه صرفنظر کرد. و همه چیزهای دیگه رو قداش کرد. فدای یادگاریهای مردهها و رفتهها کرد که تو این لونهها مونده. واسه ماها زندگی اینش مهم نیست که خوراکش مرتب باشه زندگی هرجور باشه میگذره. اما اینش مهمه که بتونیم هر روز بوی رفته هامون رو بشنویم یادگاریهاشون رو ببینیم. وذكر خیرشونو بکنیم. اینش مهمه که بتونیم جای انبارهای قدیمی شونو روی در و دیوار شهر هامون ببینیم. همین مورچهها که دشمن خونی ما هستن و نه هنری دارن و نه ازین چیزها سرشون میشه مگه نمیبینین که وقتی خونه شون رو آب میبره چیکار میکنن؟ اونقدر دوروورش میپلکن تا خفه بشن. یامگه سسکهارو ندیدین که از بس به خونه زندگیشون - بعنی به درختی کهیه فصل زیر سایه بلگاش زندگی کردن - علاقه پیدا میکنن که آخر پاییز پوستشون رو از تنشون میکنن و میچسبونن رو تنهاش و میرن. یعنی که علاقه خودشون رو برسونن اینرو. میگن علاقه به خونه زندگی. بزرگترین بدبختی ماها اینه که خونه به دوشی عادتمون شده و هرچار صباحی تویه شهرو ولایتیم و به جا بند نمیشیم. چیزی که ماها اصلن ازش بو نبردیم همین علاقه است تا این علاقه رو پیدا نکنیم فایده نداره. بلای اصلی ما همینه. به عقیده من تا وقتی خونه زندگیمونو از دستمون نگرفتن هر بلایی که به سرمون بیاد میشه تحمل کرد. وظیفه ما اینه که حق رفتهها رو ادا کنیم وظیفه مونه که بسوزیم و بسازیم و توهمین لونهها بمونیم و آثار مردهها و رفتهها رو حفظ بکنیم و صحیح و سالم بسپریم به دست بچه هامون... » ننه منیژه که از حرفهای ننجون شله حسابی جرش گرفته بود و خون خونش را میخورد و هی پا به پا میشد، صبر نکرد تا حرفش تمام بشود و گفت: «اگه این مطلب آخری پیش نمیومد من اصلن خیال نداشتم حرف بزنم. ما پیر پاتالها دیگه عذرمون خاسته است اما خنده دار اینه که حالا که دارن خونه زندگیمونو روسرمون خراب میکنن خالقزی پا میشه از خونه و زندگی دم میزنه خونه خراب شده! دارن خودمونو با ننجونهامون و همه یادگارهای رفتهها و مرده هامو نوروی هم میکوبی اونوقت خجالت نمیکشی میشینی این حرفها رو میزنی؟ اونم توروی شاباجی خانم بزرگه که هیچ کارش بیحکمت نیست و هیچ حرفش بیحساب؟ » ننه منیژه از بس عصبانی بود اگر ولش میکردند میپرید سرننجون شاه و دماری از روزگارش در میآورد که آن سرش ناپیدا. باشد. اما شاباجی خانم بزرگه که صاحب مجلس بود به صدا در آمد که خالقزی جون نمیخواد اینقدر جوش بزنی بذار هرکی هر چی تو دلش داره بگه. اگه ماهام تو این هیروویر بخوایم عصبانی بشیم و تلافی بدبختی هامون رو سرهمدیگه در بیاریم که کار پیش نمیره. یواشتر حرف بزن و خونت رو هم کثیف نکن. بعد از بن تذكر شا باجی خانم بزرگه - ننه منبره لبش را گزید بعد گفت: «انشاءالله که خالقزی میبخشه. صبح تا حالا از بس خبر بد به گوشمون خورده دیگه حوصله مون سر رفته حالمون دست خودمون نیست. خوب، اینو میگفتم به عقیده من ناقص العقل، خونهای که دشمن توش لونه کرده و زورمون هم نمیرسه بیرونش کنیم دیگه خونه ما نیست. از امروز به بعد این شهر و این ولایت مال این جونور کثیفیه که توش رخنه کرده و خوراکش رو همونجا پیدا کرده. من که حاضر نیستم یه روز هم زیر این طاقها سر کنم شماها خود دونین. اگه دلتون واسش رفته بدونین و اگه تونستین با مورچهها همخواب و خوراك بشین و کار که از کار گذشت بیایین واسه ما تعریف کنین که چطوری خونه وزندگیتون رو با همۀ یادگاریها و آثار رفتهها و گذشته هاش روی سرهمه خراب کردن. بعد از ننه منیژه - بیبی جان خله اجازه گرفت که حرف بزند و همه خوشحال شدند بدو بیراههایی که ننه منیژه به ننه جون شله گفته بود و اوقات همه را تلخ کرده بود و لازم بود یکی حرفهای شیرین بزند تا سگرمهها باز بشود بیبی جان خله. گرچهاش اینطور بود، اماخل نبود، شاید خیلی هم عاقل بود چون همه چیز را یك دستی میگرفت و به شکاف دیوار هم میخندید و گرچه پیر بود در بشکن بالا بندازی لنگه نداشت. بیبی جان خله اول قشقش خندید بعد گفت: « خالقزیها شماها از بس حرفهای قلمبه زدین ما که رودل کردیم. خدا عالمه هر کدوم چقدر شیره پونه بایس بخوریم تا مزاجمون به حال اولش برگرده. ول کنین بابا پاشین برین پیکارتون دنیا مگه سر تا تهش چقدر هست که اینهمه جدیش میگیرین شاباجی خانم که بزرگتر و سرور ماست همش شیش تا بهار رو دیده ما که دیگه هیچی تا بیایی سر بچرخونی بایس تشریفاتت روبیری حیف نیست تو این آفتاب طرف عصر جای اینکه بریم سراغ گلها، بشینیم تو خونه حرفهای کدورتآور به هم بزنیم؟ حالا مگه چطور شده؟ دنیا که آخر نشده. ذخیره آذوقه مونرو بلا برده خوب بذار ببره. ما که از گشنگی نمیمیریم. آخه اونم لابد حکمتی به کارشه. ما هم که تو این فصل ناز و نعمت احتیاجی به ذخیره و آذوقه نداریم. ازین ستونهم به اون ستون فرجه. بیخودی هم غصه مورچهها رو نخورین شاخ ودم که ندارن اونها هم به جونوری ان مس ما. حالا ما بلدیم خوراکمون رو بپزیم او نابلد نیستن. خوب باشه دیگه انقدر اه و پیف و پز و افاده نداره میترسین، تخمها رو بخورن؟ خوب بر فرضم که خوردن؛ اولاً چهار تا پرخور شیکم گنده کمتر؛ ثانیاً خدا برکت بده به شیکم گنده شاباجی خانم. تا دلتون بخواد براتون تخم میذاره. تازه اوه کو تا فردا؟ حالا که نه خطری سراغمان اومده نه بلایی به جونمون رسیده بریم شکر کنیم که سالمیم. هر وقت خطری یا بلایی چیزی اومد اونوقت میشینیم فکرش رو میکنیم. از حالاهی هوار هوار بزنیم و دل همدیگه رو برنجونیم که چی؟ خیال میکنین اینهمه جونور که تو این دنیا هست وقتی بلایی سرشون میآدمیشینن و اینهمه داد و هوار میکنن؟ اینهمه مورچه، اینهمه شاپرك، اینهمه گنجیشك، اینهمه عنکبوت و خرچسونه که تو این دنیا میبینین خیال میکنین زندگی باب میلشونه؟ هر کدوم واسه خودشون هزار بدبختی دارن. اما شده که هیچ کدومشون جلسه کنن و حرفهای گنده گنده بخورد هم بدن؟ پاشین. بالا پاشین برین پی کارتون»
بعد قشقش خندید و ساکت شد اما همه گیس سفیدها همان جور سنگین و باوقار نشسته بودند و از جاشان تکان نمیخوردند. انگار نه انگار که بیبی جان خلهای وجود داشته و حرفیزده از بس فکرشان مشغول بود و دلواپس بودند حوصله خنده هم نداشتند. بعد از بیبی جان خله مدتی همه ساکت بودند و کسی جرأت نمیکرد حرفی زند. تا آخر شاباجی خانم به زبان آمد که:« خوب دیگه هیچکدوم حرفی ندارین؟» این را که گفت شازده گلدوسی به خودش تکانی داد و اجازه گرفت شازده گلدوسی تو تمام شهر، بعد از شاباجی خانم لوله هنگش بیشتر از همه آب میگرفت چون یك وقتی نامزد شاباجی خانمی شهر بود و همه هم میدانستند که بعد از شایاجی خانم بزرگه سر و کارشان با اوست ناچار خیلی لیلی به لالاش میگذاشتند. و دور و برش میپلکیدند. و پیدا بود که اگر او موافق عقیدۀ شاباجی خانم باشد نصف بیشتر کار تمام است. این بود که همه گوش شدند و چشمهاشان را به دهن شازده گلدوسی دوختند که میگفت: « از لودگیهای بیبی جون گذشته هر چی که شاباجی خانم بگه من رو چشمم میذارم اما اینهم هست که دلم نمیآد صاحاب روهمین جوری ول کنم و برم از شما چه پنهون که الان دوسه ساله من دارم زاغ سیاه صاحاب رو چوب میزنم. و حتم میدونم که بلا همین صاحابه. هر دفه که بلا اومده من دنبالش رفتم و دیدم که همین صاحابه. و حالام میگم بایس یه بلایی سرش بیاریم و بریم. یه جوری زهرمون رو بهش بزیزیم. یا چیز سالمی تو این خونه زندگی واسش باقی نذاریم با چه می دونم... هر کار دیگری که میتونیم بکنیم. هر چی باشه من صلاح نمی دونم خونه وزندگی رو صحیح و سالم بسپریم دستشو بریم. »
بعد از شازده گلدوسی دیگر حرفیزده نشد. هر کدام از گیس سفیدها و خالقزی زبان درازها به انتظار پهلو دستی خودشان نشسته بودند و سرهاشان را پایین انداخته بودند. همهشان هم به انتظار شاباجی خانم بزرگه بودند که بلند شود و تکلیف را یکسره کند. تا آخر شاباجی خانم بزرگه به حرف آمد و گفت: « خوب. معلومه که همه حرفهازده شد. میخوام ببینم حالا اهل عمل هم هستین یا نه معلومه که بیشتر تون میترسین، حق هم دارین. از اول عمرتون راحت و آسوده تو همین شهر و ولایت بودین. یکی همتر و خشکتون کرده و به تنبلی عادت کردین. و حالا که بهتون میگن بایس بلند شین برین با سرما و گرما طرف بشین دل تو دلتون نیست. خیال کردین وقتی صاحابی تو دنیا نبود ننجونهای ما عزا گرفته بودن و دست رو دست گذاشته بودن و شیره و انگوم میخوردن؟ اصلاً و ابدا. از وقتی که دنیا دنیا، شده از همون روزی که آفتاب به گلها تابیده از همون روز تا حالا ننجونهای ما و ننجونهای ننجونهای ما سرو کارشون با گل و گیاه و آفتاب بوده و به ریزم زاد و ولد کردن و خوراکشون رو به دست خودشون پختن روزی که نه شهری بود و نه ولایتی، نه باغی بود و نه گل پیوندی و آفتابگردونی و نه صاحابی و نه بلایی لابد میگین پس اونوقتها ننجونهای ما کجا زندگی میکردن و چه جوری؟ حالا براتون میگم. اونروزها نه این جور شهر و ولایتهای من در آوردی تو کار بود تا ننجونهای ما مجبور باشن هی از دروازهاش تو برن و بیرون بیان و قابچی و دربون لازم داشته باشن و نه خونه زندگیشون انقدرتنك وترش بود که تا یه خرده آذوقه انبار کنن شهر پر بشه و تا یهخرده عده شون زیاد بشه مجبور باشن از هم جدا بشن و همدیگه رو فراموش کنن و بچه هاشون رو نبینن تا اینهمه جدایی میونشون بیفته و گیس سفیدها و دنیا دیدهها شون نتونن سریه مطلب جزیی باهم راه بیان ننجونهای ما اونروزها تو کوه و کمرها، سردرختهای بلند جنگل، تو چاههای پرت افتاده و هر جای دیگهای که عشقشون میکشیده خونه میکردن و تا دلشون میخواسته آذوقه درست میکردن و هیشکی هم نبوده تا نیگاه چپ به مالشون بکنه و اونهام راحت و آسوده خودشون رووقف هنرشون میکردن و تربیت بچه هاشون نه دلواپسی شیکم رو داشتن نه دلهره جا ومكان روونه غصه بلا و قحطی و غارت رو. سالهای آزگار بعد از اونروزگارها بوده که باغی پیدا شده و گل پیوندی توش در اومده و صاحابی به فکر افتاده که خونه زندگی واسه ما درست کنه و ماروتوش حبس کنه اونوقت شماها رو بگو که خیال میکنین بیرون ازین شهر و این ولایت دنیا تموم شده و دیگه نه آفتابی هست نه آبی و نه سبزهای و نه گل و گیاهی شماها بایس بدونین که دنیای ما از پشت دیوار این شهرهامون شروع میشه ماها تو خونه مون که هستیم فقط جون میکنیم. اونم واسه اینکه بلا بیاد و نتیجهاش رو ببره جای زندگی ما بیرون این سولدونیها است که صاحاب اومده به میل خودش واسه ما ساخته خونه ما سینه. کش آفتابه و دامن سبزه و روشاخه درختها و بغل گلها. راهش رو بخواید همونقدر از عمر ما حسابه که با گل و گیاه سر و کار داریم. اینجایی که ما توش زندگی میکنیم جایی نیست که ما خودمون به دست خود. مون ساخته باشیم تا دلمون واسش بسوزه ما که خوراکمون رو به دست خودمون میسازیم و لب به هیچ چیز دیگه نمیزنیم بایدم جایی زندگی کنیم که به دست خودمون ساخته باشیمش. نه تو این سولدونیهای سر بسته و تاریك. خونه ماها همین خونههای شیش گوشیه که با دست و دهن خودمون میسازیم و توش تخم میداریم و بعدم که تخم از پوست در اومد و راه افتاد از آذوقه پرش میکنیم خونه ماها اینه که هر جام بخوایم میتونیم بسازیمش. راستش رو بخواید ما تو این سولدونیا واسه خود مون زندگی نمیکنیم واسه بلابیگاری میکنیم و همین بلایی که کم کم همه تون فهمیدین که با صاحابیه جورهایی قوم و خویشی داره اینها واسه ما خونه نیست دوستاق خونه است. اینجور خونهها از وقتی درست شده واسه ماها حبس. بوده ننجونهای ما کی به این دوستاق خونهها و به این حبسها راضی بودن که حالا ما توشون بشینیم و بوی او نارو با یادگاری هاشون بیاییم؟ مردهها و رفتههای ما دسته دسته راه میافتادن وزیر آفتاب به این بزرگی میرفتن هر جا که میلشون میکشید اطراق میکردن هر جا که نه از جونوری خبری بود و نه از بلا و نه از مورچه و مگس هر جا که گل و گیاهی بود هر جا که عطر گلها بیشتر مستشون میکرد تا وقتی ماها آنقدر تنبل باشیم که به بهونه شهر نشینی و گل پیوندی نتونیم خودمون رو تر و خشك كنیم و از سرما و گرما بترسیم، چارهای هم نداریم غیر ازینکه به این دوستاق خونهها رضایت بدیم و جور بلاروهم بکشیم و اصلن هم خبر دار نشیم که تو دنیا چه خبره خیال میکنین ماها تا وقتی سر کوه زندگی میکردیم سر ما که میاومد همه خشکمون میزد؟ یا گرما که میاومد همۀ انبارهای آذوقه مون را میرفت؟ یا گل و گیاهی نبود و با خارخاسکها رفت و آمد میکردیم؟ با خورشید پشتش رو به ما میکردوروی کوه نمیتابید؟ اصلن و ابدن! هم بلد بودیم خودمون رو از سرما و گرما حفظ کنیم و هم محصول کارمون رو کسی نمیدزدید و هم گل و گیاه فراوون بود اونم چه گلهایی! هی دم از شکوفه پیوندی میزنین. شماها اگه شکوفههای کوهی رو دیده بودین خجالت میکشیدین ازین شکوفههای مردنی دم بزنین که تا باد بهشون میخوره کز میکنن ولب ور میچینن اصلن شماها به تنبلی عادت کردین از دروازه شهر در میآیین، یه جست میزنین رو هر گلی که بخواین میشینین واسه همینه که بالهاتون آنقدر كوچیك شده و طاقت پریدن ندارین واسه همینه که از کوچ کردن میترسین ما که روی پای خودمون وای میسادیم و آزاد تودنیا میگشتیمیه خرده هم تحمل سختی رو داشتیم قلچماق هم بودیم. گذشته ازین حرفها مگه نه اینه که ما همر سال به میل خودمون دو دسته میشیم ویه دسته مون کوچ میکنیم و هر چی رو که داریم میذاریم واسه پیرپاتالها و میریم زندگی روتو به خونه دیگه از سر میگیریم؟ هان؟ خوب ببینم کوچ کردن ازیه خونه پر و پیمون و صحیح و سالم سخت تره یا ازیه شهر قحطیزده و بیآذوقه که مورچه هم توش رخنه کرده؟ کدوم یکی سخت تره؟ ده بگین! با این فرق که اگه پیش از بنها کوچ میکردیم ازیه دوستاق خونه به دوستاق خونه دیگه میرفتیم اما حالا از حبس فرار میکنیم و میریم به دنیای گل و سبزه و آفتاب سرتون رو درد نیارم. اینجا بلا هست و مورچه و کثافت. عوضشیه خرده استراحت و اونجا دنیای دلبخواه و آزاد؛ با رزق و روزی فراوون. امایه خرده سختی و راه دور. حالا دیگه خودتون میدونین منهم همین امروز صبح آبجی خانم درازه رو با دو تای دیگه فرستادم سراغ خونه زندگی قدیمی که سرو گوشی آب بدن و برگردن و لابد بایس تا غروب برگردن چه اثری از آثار ننجونهای ما اونجا باشه چه نباشه، صلاح ما در اینه که کوچ کنیم و بریم اونجا. هم گل و گیاهش فراوونه هم از باد و بارون در امونه و هم بلا و مورچه سراغش نمیآد. درسته که راهش دوره و سفرش هم بیخطر نیست. ممکن هم هست که میون راه حیوونی بهمون بزنه یا راه رو گم کنیم یا پیر پاتالها طاقتش رو نداشته باشن و وا بمونن و زودتر از همه تون خود من ممکنه با این بدن علیل و شکم پر نفله بشم اما آخرش چی؟ چارتامون سر به نیست بشیم بهتر ازینه که مورچه نسلمون رو ور بندازه ترس و واهمه رو بذارین کنار و اینهمه بچههای بیگناه رو از وحشت مورچه و از ترس بلا و گشنگی نجات بدین و تا وقت نگذشته نذارین دست و پاشون رو گم کنن و بلایی رو سرخودشون بیارن که پنج سال پیش ما آوردیم. »
شاباجی خانم بزرگه كه یك ریز حرفزده بود و برای راضی کردن گیس سفیدها هر چه توی چنته داشت بیرون ریخته بود انقدر خسته شده بود که نزدیك بود از نفس بیفتد همۀ گیس سفیدها مات و مبهوت نشسته بودند و به یکجا خیره شده بودند وامیدواریهایی که در آخر این سفر سخت و در از چشم به راهشان بود، همهشان را به يك مرتبه سه تا حیوان باندار سیاه مثل اجل معلق گذاشتند دنبالشان فکر فرو برده بود شاباجی خانم که در قیافه ماتزده گیس سفیدها اثر گفتههای خودش را میدید فهمید که نباید فرصت را از دست بدهد و همانطور نفس زنان داد زد:« خوب چیکار میکنین؟ میسازین و میمونین یا ترس و واهمه رو کنار میذارین و جون به سلامت در میبرین؟ » و هنوز سؤال شاباجی خانم بزرگه تمام نشده بود که همه فریاد زدند: «کوچ میکنیم. »
□
حالا از آنطرف بشنوید از آبجی خانم درازه و هم سفرهاش که خسته و نفس زنان داشتند بر میگشتند و عجله میکردند که زودتر به ولایت برسند اما نه دیگر آفتاب دم غروب رمقی داشت که بتوانند از بالا بالاهای آسمان بپرند و نه بالهاشان قوتش را داشت. این بود که از سر درختها میپریدند و خودشان را به زحمت روی آسمان میکشاندند. نه فرصت داشتند که بنشینند و استراحت کنند و نه جرأتش را. از بخت بد هنوز راه نصف نشده بود که سه تا حیوان بالدار سیاه و گنده - هارو هور و گشنه ـ آن سه تا را از دور دیدند و مثل اجل معلق دنبالشان گذاشتند. آبجی خانم و همسفرهاش هر چه زور داشتند گذاشتند تو بالهاشان و ده بدو. اما مگر فایده داشت؟ اینها بدو و آنها بدو، دست آخر مثل برق بلا رسیدند و آخ... ! اولی آبجی خانم درازه را گرفت و دومی یکی از همسفر هاش را. همسفر دیگر آبجی خانم که دید هوا پس است خودش را به هم پیچید و مثل یك گلوله افتاد پایین و آمد و آمد و آمد تارسید لای شاخههای یك علف هرزگیر کرد که کنار یک تکه سنك از زمین در آمده بود. مدتی همانجور خودش را لای بالهاش قایم کرد و نفسش را توی سینه نگهداشت تا خطر رفع بشود. بعد كه یك خرده خستگیاش در رفت سرش را بلند کرد که ببیند اوضاع از چه قرار است که دیدای داد بیداد آفتاب پریده و رفته و هوا دارد تاریک میشود. این بود که دو سه دفعه بالهاش را ناز کرد و با خودش گفت: « نشد که بشه. تو دیگه بایس خودتو برسونی میفهمی؟ به هر جون کندنی شده بایس خودتو برسونی. » و بعد دور خیز کرد و پرید. درست است که هوا کم کم داشت سرد میشد اما تاریك هم میشد و دیگر هیچ چشمی نمیتوانست ببیندش همۀ مورچهها وسوسكها و پرندهها و چون ندهها رفته بودند تو لانه هاشان و خوابیده بودند و او تك وتنها روی آسمان میپرید.
□
اما گیس سفیدها و خاله زبان درازها. جان دلم که شما باشید شور و مشورتشان که تمام شد و تصمیمشان را که گرفتند نشستند که قرار و مدار کارشان را بگذارند. اول از همه قرار گذاشتند که شاباجی خانم بزرگه دیگر تخم نگذارد و خودش را نگهدارد تا به ولایت تازه برسند. و قرار هم شد که همه کارها را تعطیل کنند تا همشهریها بتوانند این یك شبه را خستگی در کنند. بعد قرار گذاشتند که فردا صبح اول آفتاب یکدسته قاصد بفرستند رو آسمان، تا سر و گوش آب بدهند و از حال احوال باد و باران و آفتاب پرس و جو کنند؛ و بعد دسته به دسته و شهر به شهر حرکت کنند و جلوی همه پیشقراولها را بفرستند، تا تو ولایت تازه براشان تهیه جا و مکان ببینند. بعد هم قرار گذاشتند که هرچی تو ولایت دارند تا میتوانند با خودشان ببرند و هر چی را هم که نتوانستند ببرند خراب کنند بعد هم هر کدام از گیس سفیدها مأمور رتق و فتق یکی ازین کارها شدند. خانم بالا مأمور سرشماری شد که دفتر و دستک هاش را آماده کند و حساب دستش باشد که چند تا کوچ میکنند و چند تا به ولایت تازه میرسند و چند تا میان راه لت و پار میشوند. شازده گلدوسی مأمور خرابی شد تا هیچ چیز سالم تو شهرها باقی نماند. ننه منیژه مأمور شد که هر چه تخم هست دانه به دانه تحویل هم شهریها بدهد و تو ولایت جدید ازشان تحویل بگیرد و هر چه هم میتواند برای ساختمان شهرهای ولایت تازه مصالح تو چینه دانهای همشهریها جا بدهد و دست آخر هم آغ گلین مأمور شد که واسطه همه شهرها باشد و خبرها را جار بزند و خبر این جلسه را به همه شهر های دیگر برساند تا آنجاها هم عین همین کارها را بکنند و آماده کوچ باشند.
به محض اینکه همۀ قرار و مدارها گذاشته شد و جلسه تمام شد، خبر تو تمام شهرهای ولایت جارزده شد و تصمیمهای گیس سفیدها، مو به مو به گوش هر کدام از هم ولایتیها رسید و همه دست از کار کشیدند. دیوار کشی دور گودالهای شیره را ول کردند و خوشحال و خرم بزن و بکوبی راه انداختند که نگو و نپرس انقدر رقصیدند و انقدر آواز خواندند که از پا افتادند و دیگر تو دل هیچکدامشان یك ذره هم علاقه به خانه و زندگی مورچهزده باقی نماند. بعدهم اولهای شب قاصد همسفر آبجی خانم در ازه از راه رسید و به حضور شاباجی خانم بزرگه رفت و خبر داد که چطور رفتند و چطور خانه و زندگی قدیمی سر کوه را پیدا کردند که همچین شلوغ بود و همچین بروبیا داشت و بعد هم چطوری خسته و هلاك بر گشتند و حیوانهای بالدار سیاه چطور دنبالشان گذاشتند و آبجی خانم درازه را با آن یکی چطوری گرفتند و بردند و خودش چطوری جان به سلامت در برد و شاباجی خانم بزرگه که اوقاتش از سر به نیست شدن تنها یار غار خودش تلخ شده بود ازینکه خانه و زندگی قدیمی هنوز برقرار است خوشحال شد و دو تا از قراولها را مأمور مشت و مال دادن قاصد از راه رسیده کرد و بعد با دل قرص و خیال راحت راه افتاد به سر کشی. گاهی به مجلس رقص حاضر میشد و با تن و بدن سنگینش کون و کمری قر میداد، گاهی با آواز خوانها همصدا میشد و آواز «خورشید خانم آفتاب کن» را میخواند. بعد هم که رقص و آواز تمام شد تمام اهل ولایت رفتند بخوابند و تا صبح استراحت کنند و قدرت بالهای خودشان را برای فردا ذخیره کنند. در همه عمرشان اولین دفعه بود که همچین میکردند بعدهم سفیده صبح که دمید جارچیهای هر شهر بیدارباش زدند و هر کدام از همولایتیها که بیدار شدند، خوشحال و خرم خمیازهای کشیدند و از شهر آمدند بیرون بال و پرشان را با آفتاب شستشو دادند. بعد جست زدند روشکوفههای پیوندی و از شبنمی که روشان نشسته بود تشنگیشان را رفع کردند؛ بعد هم هر کدام با یك خرده از شیره و عطر گلها تهبندی کردند و دست آخر هر کدام با گلهای آشنادیده برسی و خدا حافظی کردند و از یکطرف غصه دار از دوری گلهای آشنا، و از طرف دیگر خوشحال از اینکه کوچ میکنند به شهر خودشان برگشتند و دفتر دستك سرشماری را نما کردند؛ بعد به فرمان گیس سفیدها یك دستهشان رفتند و یكی یك دانه از تخمها را برداشتند وزیر بغل گرفتند و یك دسته دیگر هر چی میتوانستند چینه دانهاشان را با مصالح ساختمان پر کردند و این دو دسته که کارشان تمام شد دسته سوم آمدند جلوی محلههای مختلف شهر و جلوی خانهها و انبارها صف کشیدند و خودشانرا آنقدر به هم فشار دادند و ها کردند و ها کردند تا هرچی که ساخته بودند از خانهها گرفته تا انبارها و محلهها آب شد و وارفت و تمام مورچههایی که تو شهر رخنه کرده بودند بیحال شدند و افتادند و بیشترشان نفس آخر را دادند و قبض رسید را گرفتند و چیزی نگذشت که توی هر شهر غیر از یك گودالی شیره و یك كپه از نعش مورچهها چیزی باقی نماند. بعد این کارشان هم که تمام شد دسته دسته پشت سرهم صف بستند و گوش به زنك فرمان شاباجی خانم بزرگه نشستند که کوچ کنند. حالا از آنطرف بشنوید از کمند على بك . فردای آن روزی که ذخیره زنبورها را برداشت و جاش کاسۀ شیره گذاشت، صبح زود داشت ته باغ پای درختهای میوه را بیل میزد و برگردان میکرد؛ و همانطور که بیل میزد با خودش حساب عسل کندوهایی را می کرد که باید امسال بیست و چهار تا بشوند که یکدفعه وزوز زنبورها از بالای باغ به گوشش رسید سرش را بلند کرد دید زنبورها دارند دسته دسته از کندوها در می آیند و روی درختهای بالاسر کندوها مینشینند . کمند على بك را می گویی اول هاج و واج ماند بعد فکری کرد و با خودش گفت «یعنی چطور شده؟ نکنه زنبورها عجله کرده باشن آخه هنوز که موقعش نشده.» و بعد بیلش را انداخت و هراسان به طرف انباری اطاق بالا دوید که دوازده تا کندوی تازه را بیاورد و زنبورها را توشان جا بدهد. کمند على بك رسمش این بود که هر سال از آخرهای ماه دوم بهار تا وسط های ماه سوم، روزها از باغش منفک نمی شد. مرتب توی باغ می پلکید و همه اش مواظب کندوها بود و درین مدت هر روز ظهر سری به کندوها میزد و گوشش را به کندوها می چسباند که ببیند سروصدای زنبورها از چه کمند علی ماتش برده بود و زنبورها مثل دوازده لكه كوچك در آسمان سیاهی می زدند قرارست. اگر میدید که زنبورها خیلی رفت و آمد دارند و وزوزشان بیشتر از معمول است میفهمید که موقع کوچشان رسیده. آنوقت میرفت کندوهای تازه را حاضر و آما میکرد. معمول هر سالهاش این بود که ده دوازده روز از ماه سوم بهار گذشته این اتفاق بیفتد. و کمند على بك كه خودش را حاضر کرده بود و ظهر روز پیش فهمیده بود که موقع کوچ زنبورهاست یکی دو نفر از همسایهها را هم به كمك میگرفت و فردا صبح اول وقت بغل هر کدام از کندوهای قدیمی بك کندوی خالی میگذاشت و منتظر میماند تا زنبورها دسته دسته از کندوها در بیایند و روی درخت بالاسرکندو، روهم روهم، به یکشاخه بچسبند و آویزان بشوند، تا او کندوی خالی را بردارد و در عقبش را که پهن و گشاد است، زیر کپه زنبورها بگیرد و شاخه را تکان بدهد که زنبورها بریزند توی کندو و بعد در عقب کندو را با گونی بگیرد و رویش را هم کاهگل بمالد، تا بشود یك كندوی تازه آنوقت کمند على بك این کندوی تازه را میگذاشت بغل کندوی قدیمی و اگر جوجه هاش را آفت نزده بود و میتوانست ولخرجی کند توی هر كندوهم یك جوجه بریان میگذاشت و اگر نه یك نصفهشان عسل، که زنبورها تازندگیشان را روبه راه کنند بخور و نمیری داشته باشند.
این رسم همیشگی کمند على بك بود اما امسال مثل اینکه رسم معمول به هم خورده بود و زنبورها زودتر به صرأفت کوچ افتاده بودند و عجله کرده بودند. کمند على بك دیروز که ذخیره زنبورها را برداشته بود از زور خوشحالی اصلاً یادش رفته بود که ظهر سری به کندوها بزند و از حال و روز زنبورها خبر دار بشود. این بود که حالا دست پاچه شده بود و نمیدانست چکار باید بکند. اول خواست یکی دو تا از همسایهها را خبر کند. اما ترسید از دیدن این همه زنبور چشمش بزنند و بلایی سر کندوها بیاید. ناچار دادزد سرزن خودش که «آهای رقیه هوی هوی رقیه! » و کندوهای تازه را از درگاهی اتاق بالا انداخت پایین. و تا زنش برسد و کندوها را بگیرد، دوسه تایش خورد زمین و درب و داغون شد. کمند على بك كه اگر کاردش میزدی خونش در نمیآمد از همان بالا پرید پایین و تا آمد به زنش حالی کند که چکار باید بکند و چطور کندوها را زیر شاخهها بگیرد و از زنبورها نترسد که، یك دسته از زنبورها، یك مرتبه از روی درخت بلند شدند و پرواز کردند و جلوی چشمهای کمند على بك، كه از كاسه در آمده بود و قرمز شده بود به طرف آسمان بالارفتند؛ و به دنبال آن دسته، بقیه زنبورها یك مرتبه پر كشیدند و وزوز کنان از لای شاخ و برك درختها و از روی باغ کمند على بك بالارفتند و رفتند و رفتند و رفتند تاروی آسمان صاف و آبی اواخر ماه دوم بهار، و زیر آفتاب درخشان اول صبح، به صورت دوازده لکه سیاه در آمدند. کمند على بك كه عقل از سرش داشت میپرید یکجا خشکشزده بود و هرچه زنش داد میزد «على بك! خونه خراب! آخه به غلطی بکن» از جا تکان نمیخورد و انگشت به دهان و حیران مانده بود. و زنبورها که مثل دوازده لکه کوچک در آسمان سیاهی میزدند و به طرف خانه و زندگی اصلی خودشان میرفتند، وقتی از آسمان ده گذشتند همه دهاتیها آنها را دیدند و با انگشت نشان دادند. نه یك كدامشان رفت تا تفنگی بیاورد و تیری به طرف دسته زنبورها بیندازد و نه یك كدامشان سراغ كمند على بك رفت تا ببیند چه بلایی سر کندوهایش آمده است. در عوض هر کدام پوزخندی از خوشحالی و شیطنت زدند و در گوش هم زمزمه کردند که «على بك خونه خراب گردی. »
غصه ما به سررسید
کلاغه به خونهاش نرسید
این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد. در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است. |