سلامان و ابسال/حکایت آن اعرابی که خوان خلیفه را دید و پسندید

سلامان و ابسال از جامی
حکایت آن اعرابی که خوان خلیفه را دید و پسندید و گفت بعد ازین من دایم اینجا خواهم رسید و جواب گفتن خلیفه که شاید نگذارند و گفتن اعرابی که آن وقت تقصیر از شما خواهد بود نه از من
بر پایهٔ تصحیح شیخ عبدالقادر سرافراز، بمبئی، ۱۳۱۵ خورشیدی

(حکایت آن اعرابی که خوان خلیفه را دید و پسندید و گفت بعد ازین)

(من دایم اینجا خواهم رسید و جواب گفتن خلیفه که شاید نگذارند)

(و گفتن اعرابی که آن وقت تقصیر از شما خواهد بود نه از من)

  روی در بغداد کرد اعرابی‎ء در تمنای غنیمت یابیء  
۶۶۵  بعد چندین روز بار انتظار بر سر خوان خلافت یافت بار  
  پیش او افتاد خالی از گزند یک طبق پالوده از جلاّب قند  
  چرب و شیرین چون زبان اهل دل نرم و نازک چون لب هر دل گسل  
  ایمن از آزار مشت ژاژ خای چون نهی بر لب کند در معده جای  
  چون دهان از خوردن آن ساخت پاک با خلیفه گفت دور از ترس و باک  
۶۷۰  کای ترا بر ذروهٔ افلاک مهد بستم اکنون با خدای خویش عهد  
  کاندرین مهمان سرای سبز فام از برای چاشت یا امّید شام  
  جز سوی خوان تو ننهم گام خویش تا ازین پالوده گیرم کام خویش  
  شد خلیفه زآن سخن خندان و گفت ای ز تو پوشیده اسرار نهفت  
  شاید اینجا بار ندهندت دگر زحمت آمد شدن چندین مبر  
۶۷۵  گفت تقصیر از تو باشد آن زمان نی ز من ای قبلهٔ امن و امان  
  میکنم من صرف سعی خویشتن چون تو نگذاری چه باشد جرم من