سلامان و ابسال/حکایت غلام نخوتکیش
(حکایت آن غلام نخوت کیش که بواسطهٔ مکنت خواجهٔ)
(خویش از محنت قحط و تنگ سالی بیباک بود و لاابالی)
در دیار مصر قحطی خاست سخت | کز فزع هر کس بنیل انداخت رخت | |||||
۶۰ | چون بسوی نان رهی نشناختند | رخت هستی را بنیل انداختند | ||||
بود چون جان قیمتی هر تای نان | نان همیگفتند و میدادند جان | |||||
بخردی زیبا غلامی را بدید | کو بفخر و ناز دامن بر کشید | |||||
طلعتی چون قرص خور آراسته | نی ز کم خواری مه آسا کاسته | |||||
تازهروی و خندهناک و شادکام | هر طرف چون شاخ خرم در خرام | |||||
۶۵ | بخردش گفت ای غلام از فخر و ناز | چند باشی سرکش و گردن فراز | ||||
از غم نان عالمی خوار و دژم | تو چرائی اینچنین فارغ ز غم | |||||
گفت بر سر خواجهٔ دارم کریم | هستم از انعام او غرق نعیم | |||||
خوان پر از نان خانهاش پر گندم است | نام قحط از خان و مان او گم است | |||||
چون نباشم خرم و شاد اینچنین | وز گزند قحط آزاد اینچنین |