سلامان و ابسال/حکایت پیر روستایی با پسر خود
(حکایت پیر روستائی با پسر خود)
۷۵۰ | راد مردی شد مسافر با پسر | هر دو را بر یک خرک بار سفر | ||||
بود پای از محنت ره ریششان | بر سر آن کوهی آمد پیششان | |||||
کوهی از بالا بلندی پر شکوه | موجزن دریائی اندر پای کوه | |||||
بر سر آن کوه راهی نیک تنگ | کز عبورش بود پای وهم لنگ | |||||
هیچکس زآنجا نیارستی گذار | تا نکردی از شکم پا همچو مار | |||||
۷۵۵ | هرچه افتادی از آن باریک راه | قعر دریا بودیش آرامگاه | ||||
ناگهان شد آن خرک زآنجا خطا | زد پسر بانگ از قفایش کای خدا | |||||
شد خرم زینجا خطا مگذاریش | هر کجا باشد سلامت داریش | |||||
پیر گفتا بانگ کم زن ای پسر | کاختیار از دست او هم شد بدر | |||||
گر تو حکم راست خواهی خیز راست | اختیار اینجا گمان بردن خطاست |