سلامان و ابسال/منقاد شدن سلامان حکیم را و تدبیر کار او کردن
(منقاد شدن سلامان حکیم را و تدبیر کار او کردن)
چون سلامان گشت تسلیم حکیم | زیر ظلّ رافت او شد مقیم | |||||
شد حکیم آشفتهٔ تسلیم او | سحر کاری کرد در تعلیم او | |||||
۱۰۰۰ | بادَههای دولتش در جام ریخت | شهدهای حکمتش در کام ریخت | ||||
جان او زآن باده ذوق انگیز شد | کام او زین شهد شکّرریز شد | |||||
هر گه ابسالش فرا یاد آمدی | از فراق او بفریاد آمدی | |||||
چون بدانستی حکیم آن حال را | آفریدی صورت ابسال را | |||||
یکدو ساعت پیش چشمش داشتی | در دل او تخم تسکین کاشتی | |||||
۱۰۰۵ | یافتی تسکین چو آن رنج و الم | رفتی آن رفتی آن صورت بسرحدّ عدم | ||||
همّت عارف چو گردد زورمند | هر چه خواهد آفریند بی گزند | |||||
لیک چون یکدم ازو غافل شود | صورت هستی ازو زایل شود | |||||
گاه گاهی چون سخن پرداختی | وصف زهره در میان انداختی | |||||
زهره گفتی شمع جمع انجم است | پیش او حسن همه خوبان گم است | |||||
۱۰۱۰ | گر جمال خویش را پیدا کند | آفتاب و ماه را شیدا کند | ||||
نیست از وی در غنا کس تیزتر | بزم عشرت را نشاط انگیزتر | |||||
گوش گردون پر نوای چنگ اوست | در سماع دایم از آهنگ اوست | |||||
چون سلامان گوش کردی این سخن | یافتی میلی بوی از خویشتن | |||||
این سخن چون بارها تکرار یافت | در درون آن میل را بسیار یافت | |||||
۱۰۱۵ | چون زوی دریافت این معنی حکیم | کرد اندر زهره تاثیری عظیم | ||||
تا جمال خود تمام اظهار کرد | در دل و جان سلامان کار کرد | |||||
نقش ابسال از ضمیر او بشست | مهر روی زهره بر وی شد درست | |||||
حسن باقی دید و از فانی برید | عیش باقی را ز فانی برگزید |