سلمان ساوجی/جمشید و خورشید/گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی
گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی
گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی
گفتم به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟
گفتا که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
گفتم که روی و مویت بنمای تا ببینم
گفتا که در دل شب چون آفتاب بینی
خروشش چون پرستاران شنیدند
یکایک سر به سر پیشش دویدند
که شاها چیست حالت ناله از چیست؟
جهان محکوم تست این نالش از کیست؟
چه کم داری که هیچت کم مبادا
چه غم داری که هیچت غم مبادا
به دل گفت این همی باید نهفتن
خیالست این نشاید باز گفتن
من این حال دل خود با که گویم
دوای درد پنهان از که جویم
چه گویم من که سودای که دارم
خیال سرو بالای که دارم
دهانی را کزو قطعا نشان نیست،
میانی را که هیچش در میان نیست،
ندیده من بدو چون دل نهادم؟
چرا دل را به هیچ از دست دادم؟
پدر گر صورت حالم بداند
مرا بی هیچ شک دیوانه خواند
همان بهتر که راز دل بپوشم
شکیبائی کنم، در صبر کوشم
سرشک خود چو آب جو خرابم
یقین دانم که خواهد بردن آبم
همی گفتند و او خاموش میبود
به پاسخ قفل درج لعل نگشود
یکی میگفت: این سودای یارست
دگر میگفت این رنج خمارست
ز نو بزم صبوحی ساز دادند
حریفان را به بزم آواز دادند
نوای ارغنونی بر کشیدند
شراب ارغوانی در کشیدند
صبا برخاست گرد باغ گردید
ز گلرویان بستان هر که را دید
یکایک را درین مجلس دلالت
همی کرد از پی رفع ملالت
نخست آمد گل صد برگ در پیش
زر آورد و می گوینده با خویش
زر افشان کرد و از می مجلس آراست
به صد رو از شهنشه عذرها خواست
به زیر لب دعایش گفت صد راه
رخ اندر پاش میمالید کای شاه
ز دلتنگی دمی خود را برون آر
به می خوردن نشاطی در درون آر
من از غم داشتم در دل بسی خون
ز دل کردم به جام باده بیرون
شما را زندگانی جاودان باد
که ما خواهیم رفتن زود بر باد
در آمد بلبل صاحب فصاحت
که بادا خسروا فرخ صباحت
دمی با دوستان خوش باش و خندان
که دنیا را بقایی نیست چندان
تو این صورت که بینی بسته بر هم
چو گل از هم فرو ریزد به یک دم
درآمد لاله ناگه با پیاله
تو گفتی از زمین بر رست لاله
که شاها لاله دردی کش آورد
مئینی و آنگه نه ز آن می کان توان خورد
از آن می ساقیان را گرچه ننگست
که نیمی صاف و نیمی تیره رنگست
نشاید ریخت می گر درد باشد
که دردی نیز هم در خورد باشد
فرود آورد سر غمگین بنفشه
که کمتر کس شها مسکین بنفشه
چو گل بهر نثار ار زر ندارم
همینم بس که درد سر ندارم
در آمد نرگس سرمست مخمور
که باد از حضرتت چشم بدان دور
من مخمور دارم یک دو ساغر
فدایت کردم اینک دیده بر سر
درآمد سرو دست افشان و آزاد
که شاها جاودان سر سبزیت باد
چرا بهر جهان دل رنجه داری
دلی نازک همچون غنچه داری؟
بیا از کار من گیر اعتباری
که آزادم ز هر کاری و باری
نیاید هیچ کس اندر بر من
نمیبیند برهنه کس تن من
تهی دست و مقلالحال باشم
ولیکن مستقیم احوال باشم
درخت میوه را بین کان همه بار
کشد از بهر روزی آخر کار
برش غیری خورد بادش برد برگ
بماند در میان عریان و بی برگ
زبان کرد از ثنای شاه سوسن
به فصلی خوش چو فصل گل مزین
که من آزاد کرد پادشاهم
چو سنبل از غلامان سپاهم
به آزادیت شاها صد زبانم
غلام همت آزادگانم
چو گل میبینمت امشب پریشان
ز ما چون غنچه در هم چیده دامان
هوس گر تخت و تاج و شهرداری
چو گل هم تا جور هم شهریاری
به هر کنجی گرت صد گونه گنج است
به هر گنجی از آن صد گونه رنج است
چه برد از گنج افریدون و هوشنج؟
که دایم باد ویران خانه گنج
بسی سوسن ملک را داشت رنجه
زبانش در دهن بگرفت غنچه
تو ای سوسن ز سر تا پا زبانی
حدیث کار و بار دل چه دانی؟
تو از نو رستگانی آب و گل را
من از پیوستگانم جان و دل را
نه من صاحب دلم کار دل است این
تو دم درکش که نه کار گل است این
ملک میکرد چون گل پیرهن چاک
سخن در زیر لب میگفت حاشاک
گهی با سرو رعنا رقص میکرد
گهی بر یاد نرگس باده میخورد
که این چون چشم مست یار او بود
که آن چون قامت دلدار او بود
چو از چوگان زلف او شدی مست
به جعد سنبل چین در زدی دست
چو با اندیشه لعلش فتادی
لب نوشین ساغر بوسه دادی
چو گشتی باغ و گلشن بر دلش تنگ
شدی در دامن صحرا زدی چنگ
دمی چون شمع پیش باد میمرد
که باد از کوی او بویی همی برد
کنیزی داشت شکر نام جمشید
که بود از صوت او در پرده ناهید
لب شکر چو گشتی هم لب عود
بر آوردی به سوز از حاضران دود
چو نی بستی کمر در مجلس شاه
به شیرینی زدی بر نیشکر راه
در آن مجلس نوائی آنچنان ساخت
که بلبل نعره زد گل خرقه انداخت
ملک زاده سرشک از دیده میراند
روان چون آب بیتی چند میخواند
نوائی کرد شیرین شکر آغاز
ز قول شاه میداد این غزل ساز