سلمان ساوجی/فراق نامه/چو بنمودی از برج مه مهر چهر
چو بنمودی از برج مه مهر چهر
شدی چرخ را گرم با خاک مهر
شدی زرد رخسار گلگون وی
بدی در رگ کان روان خون وی
اگر ابر ناگه شدی قطره بار
ز تاب تفش قطره گشتی شرار
و گر در هوا برق کردی گذر
چو پروانهاش سوختی بال و پر
سیه گشته خون از حرارت چو مشک
دهان شمر چون لب بحر خشک
شده بر سر شاخ بریان ز تاب
عنادل، چو بر سیخ مرغ کباب
تن ماهیان در دل آبگیر
چنان سوختی کاندر آتش حریر
ز گرمی آب و هوا گرم گاه
همی برد ماهی بر آتش پناه
در آن آب جوشیده بر روی شط
ز سوز جگر ماغ گفتی به بط
که وقت سمندر ز ما خوشتر است
خنک جان آن کس که بر آذر است
ز بس کآفتاب از هوا یافت تاب
دل سنگ میسوخت بر آفتاب
گه آتش فکندی هوا در سحاب
گهی سوختی در زمین پای آب
درین موسم و در چنین حالتی
ملک بود در خوشترین حالتی
به بیتی درون خوش نشسته دو یار
چو ابیات من روشن و آبدار
به مجلس نشسته دو نو خاسته
به آب رزان مجلس آراسته
نهادیش رضوان به از بیت خویش
خنک آنکه دارد چنین بیت پیش
نبودی در او راه خورشید را
بجز باده یا باد یا بید را
چو مطرب زدی ز خمه بر روی آب
ز فواره بر فور دادی جواب
سحر گاهشان از نسیم زلال
شدی سرد بر دل شمیم شمال
چو از خانه بیرون شدی شهریار
زدی خیمه بر کوه خورشید وار
دماغ و درون را به باد سحر
ز برگ سمن داشتی تازهتر
به هر دم که باد سحر میگشود
هوای دگر بر دلش میفزود
چو فصل بهارش بر آن ماه چهر
شدی گرمتر روز در روز مهر
گهی شاه کردی بر آن کوه گشت
گهی تاختی اسب بر روی دشت
چو مهر از افق بر فراز آمدی
به خیش خوش خویش باز آمدی