سنگی بر گوری/فصل ۶
فصل ۶
قدیمیها راست گفتهاند که اگر دلتان گرفت بروید سراغ اموات. ولی این فقط سراغ اموات رفتن بوده است یا گذری به سنت ملموس؟ و به گذشتهٔ موجود؟ و به اجداد و ابدیت در خاک؟ و خود را با همهٔ غمهای گذرا و حقیر در قبال آنهمه هیچی کوچک دیدن؟ و فراموش کردن؟... من نمیدانم پس ژاپنیها چه میکنند یا هندوها یا همهٔ آنهایی که بگذشته از راه گورستان نمیروند! شاید بهمین دلیل است که ژاپنیها هاراکیری میکنند؟ یا زردشتیها هنوز در یزد و کرمان به رسم عهد بوق اموات را در برجهای خاموشی میگذارند یا شاید هندوها که به نسخ معتقدند و... رها کنم این پرت و پلاها را. به هر صورت رفتم. سراغ پدرم. با مادرم و یکی از خواهرها و دو سه تا از خواهرزادهها.
قبرستان بزرگ بود با تک و توک درختش و فراوان درختهای آهنی. هریک بر سر قبری کاشته. و به شاخهٔ سیمی آنها چراغی همچون میوهٔ همیشه بهار شبقبر، برای سر سفرهٔ آخرت. و تک و توک عکسی آفتابخورده به سینه تیرها و با چه حسرتی! نکند تو هم الان چنین قیافهای را داشته باشی! و سنگ قبرها پر از وفدت علی الکریم بغیر زاد من الحسنات... و الخ. و راستی چندتا از این همه مرده معنی این شعر را میدانستهاند تا بتوانند جواب منربک را درست داده باشند. به هر صورت تمرینی از عربیدانی برای آن شب؟ و جوی آب جداکنندهٔ صحن عمومی قبرستان از اشرافیت اموات. از مقبرههای خانوادگی. خانوادگی؟ بله. عیناً. حتی با اعلانشان بر سردرها. به خط خوش و بر کاشی که آرامگاه ابدی خاندان فلان... چیزی کف دست کلیددار گذاشتم که چون گربهای سر سفرهٔ زیارت اهل قبور همیشه حاضر است و آهاه درست میان خانواده. آن وسط پدر. و سنگ قبرش همان که خودم دادم نوشتند و تراشیدند. بیشعر. و فقط با همان هو الحی الذی لایموتش و اسم و عنوان و تاریخ ولادتی و وفاتی. مرمر زردسبزی زننده. سنگ هنوز میدرخشید و رگههای سفید و صورتی در آن مشخص بود و کلمات مشکی برجسته و خوانا. دیدم خیلی میخواهد تا گذشت زمان اثرش را بکند. خوب پدر. میبینی که عجلهای نیست. در احتیاج تو به نوه داشتن. وانگهی برادرزاده که هست... و آنطرفتر بالای سرش خواهرم خوابیده. که به سرطان رفت. و آنطرفتر خاله. آنکه کر بود. و آنطرفتر هم پای دیوار زن دومش. زن دوم پدر را میگویم. که از پیش رفت تا خانه را آب و جارو کند. بله. عین خانهمان. همه دورهم. و با همان شلوغیها. و رفت و آمد. مادرم نشسته سر قبر وسطی و شانههایش زیر چادر میلرزد. و خواهرم پهلوی دستش دارد قرآن میخواند. بزمزمهای. بیصدا. آخر بابا خوابیده. و خواهر دیگرمان او هم از سر و صدا خوشش نمیآمد. درست مثل من، آخر او هم بی تخم و ترکه مانده بود. و خواهرزادهها هم هستند. همانها که هفتهٔ پیش برده بودمشان به گشت و گذار روی دریاچهٔ سد کرج. و چه کشفی کرده بودند. اینجا هم دارند کشف میکنند. همانجور کنجکاو و جوینده. از این قبر به آن دیگری سر میکشند. به کشف دیگری به تجربهٔ تازهای از عالم مرگ برای زندگی. از عالم اموات برای دنیا. یعنی از آن خانه به این خانه. به سلام و احوالپرسی. یعنی فاتحه. و لااله الاالله گرمازده و بی حالی از مردهشورخانه بلند است و سوت تیز و کشداری از ایستگاه راه آهن. وسایل صوتی تعادل صحنه. دنیا و آخرت. یا چاوشهای آخرت و دنیا. و کدام آخرت؟ و کدام دنیا؟ مگر همین مقبرهٔ خانوادگی مرز دنیا و آخرت نیست؟ اینکه عین خانهٔ ماست. عین دنیای مادرم و خواهرم و خواهرزادهها و این همهٔ خلایق. پس چه دعوت بیهوده ای از دو سو؟ در این راه نیازی به هیچ چاوشی نیست. و اصلا راهی نیست و سفری نیست. دنیا عین آخرت و آخرت عین دنیا... و راستی این مادر، بکدام یک از این دو دنیا متعلق است؟ این بک کیسه استخوان چادرپوش که اگر کمی بلندتر گریه کند، صدابجای از حلقش، از استخوانهایش در میآید. آیا این همان زنی است که پنجاه و خردهای سال با اینکه زیر خاک است بسر برده؟ و آن دیگری را زاییده؟ و مرا و آن خواهر قرآن بدست را؟ دیگر نه خوراکی دارد و نه خوابی. عین بابا. بابا هم الان یک کیسه استخوان بیشتر نیست. فقط کیسهها با هم فرق دارند. یکی سیاه، یکی سفید. میدانی پدر؟ شبها همانجور گرفتار آسم است. هیچکاریش هم نمیشود کرد. یعنی تو هم که رفتی فرقی نکرد. سرش هنوز آرزوی یک بالین را دارد. و بعد. میدانی که من هنوز... برایت که گفتم. شمس هم که هنوز زن نگرفته. باز گلی به جمال آن برادر که همین یکییکدانهاش باقی مانده. راستی میدانی پدر؟ بچهٔ دومشان هم آمد. باز هم پسر. نوهٔ دوم پسری تو. خوشحال نیستی؟ میبینی که چراغت کور نمانده. شبهای روضه همچنان برقرار است. نگذاشتیم در خانهات بسته شود. هنوز هم میرزای آهنگر میآید پای سماور و محمود طبقکش خدمت میکند. عیناً. انگار نه انگار که تو رفتهای. فقط از دم در بلندت کردهاند و گذاشتهاند روی سر بخاری. پشت قاب عکس. و چه جوان. و چه ساکت! و چه بالا بلند و رنگی. همان شمایل که قدیر نقاش ازت کشیده بود. یادت هست؟ تپانده بودیش توی صندوقخانه و یک روز من کشف کردم که میخ زیر زانویت را سوراخ کرده. و بچه زحمتی بردم برایت وصلهاش کردم. گرچه نباید یادت باشد. من که به تو بروز ندادم...
قرآن را بستم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. مردها و زنها یکهو سر یک قبر کپه میشدند. و انگشت ها به سنگ و سرها پایین. مدتی میماندند و بعد تک تک برمیخاستند. به نسبت جرأتی که داشتند یا به نسبت ارثی که برده بودند – یعنی بستگی با صاحب قبر. یعنی به نسبت نزدیکی با آخرت. مگر نه؟ و از تعدادشان و جنسیتشان میشد فهمید که صاحب قبر کیست. پدر است با مادر است یا خواهر و برادر یا شوهر و عمه و خاله. و زنی تنها بر سر قبر آنطرف نهر چنان ضجه میزد که انگار شوهرش داماده بوده و از توی حجله یکسر آمده اینجا. اما نه. بچهٔ زنک دورش میپلکید. خوب چه مانعی دارد؟ مگر همه مثل تو عقیماند؟ از توی حجله هم میشود رفت به عالم آخرت و بچه هم داشت. میبینی که در گورستان هم خودت را رها نمیکنی، احمق! و زنک؟ خودش یک کپهٔ سیاهی، عین مادرم. و دمرو سر قبر افتاده. و صدایش؟ چقدر شبیه صدای خواهرم. راستی مادر یادت هست که روی سینهٔ خواهرم سرب داغ کرده گذاشتید؟ هان؟ همان از توی حجله نمیدانم چه دردی گرفته بود که آخر سرطان شد. و درمانها و دکترها. به هووداری راضی شد اما به عمل نشد. آخر شوهر او هم بچه میخواست. عین من، مسخره نیست؟ و خواهرم عجب سرتق بود. باز هم عین من. نمیخواست دست مرد غریبه به تنش برسد. با مچهای مودار. و لابد موهای سفید. که از زیر ساقهٔ دستکش بیرون زده. گرچه طبیب او پیر نبود. البته من توی مطب دیدمش نه پای تخت عمل. مچ دستش با یک دگمهٔ نقره بسته بود. و رویش نقش سکههای هخامنشی. بخود من گفت اگر پستانش را برداریم دو سه سالی مهلت دارد. درست همینطور. و برای خواهرم؟ مثل اینکه گفته باشد اگر چادرش را برداریم. هردو یکسان بود. یارو البته به فارسی نگفت. نه برای اینکه قصابی قضیه را پوشانده باشد. بلکه مثلا تا مریض را نترساند. ترس! خواهرکم خودش خواسته بودسرب داغ کرده بگذارند. گفته بود دلم میخواهد آتش جهنم را هم توی همین دنیا ببینم. آخر همه چیز دیگرش را دیده بود. تجربه کرده بود. ولی هرچه کردیم برای عمل حاضر به تجربه نشد که نشد. عجب سرتق بود. که مگر چه خیری از این زندگی بردهام؟ با این قرمساق... اصطلاح خودش بود. هیچوقت اسم شوهرش را بزبان نمیآورد. با ضمیر سوم شخص بکار میبرد یا یکی از این فحشها، و ... بچه که ندارم تا پایش بنشینم... و راست گفته بود میدانی مادر چطور شد که من در رفتم؟ یعنی رفتم سفر؟ یادت هست؟ آخر من که کف دستم را بو نکرده بودم. دکتر گفته بود که تا مغز استخوانهاش پوک میشود. گفته بود به کوچکترین ضربهای یکهو ساق پایش میشکند یا لگن خاصرهاش. بهمین وقاحت. میدانی یعنی چه مادر؟ یعنی گردویی از درون پوسیده. و پوستی که حتی ضخامت نازکترین پوست گردو را هم نداشت... و آنوقت چه پوستی!؟ زنم میگفت عین مرمر. صاف و نرم. یا برگ گل. یادت هست مادر؟ تو خودت برایم تعریف کردی به کمک خاله و خواهرهای دیگر سرب داغ کرده گذاشته بودید روی سینهاش...
خبرش را بعدها بمن داده بودند. سرب را گذاشته بودند توی اجاق آب شده بود و کف اجاق وارفته بود بعد آتش را پس زده بودند و سرخی فلز که پریده بود تکه سرب پهن و ناصاف و سوراخ سوراخ را گذاشته بودند روی پستانش... عجب! من حالا میفهمم! بله حالا. که چرا هروقت اسم بچه میآید من یاد خواهرم میافتم و سرطانش و سرب داغ کردهٔ روی سینهاش و بوی گوشت...
قرآن را توی جلد کهنهاش گذاشتم و پاشدم و:
– مادر نمیرویم؟ بدهوایی است. میترسم نفست باز تنگ بشود.
– برویم ننه سری هم به عمقزی گلبته بزنیم. دیرت که نمیشود؟
نه مادر. من دیگر آزاد شدم. برویم. و راه افتادیم. نفر آخر من. در مقبره را بستم. یعنی در خانه را. و خداحافظ پدر. و ممنون. میدانی که من هیچوقت از تو تشکر نکردهام... اما حالا از ته قلب ممنونم. اگر تو خواهرمان را همینجا نخوابانده بودی... اما تا یادم نرفته. اینرا هم بدان که من سنگ قبر تو نیستم. یادت هست که میگفتی دنیا دار بده بستان است؟
و رفتیم. آن وسط قبرستان. زیر سایهٔ هیچ درختی و در پناه هیچ تیرک چراغی. قبری بی نام و نشان که نه. با سنگی کوچک. و عجب پاخورده و سابیده! دو سال دیگر حتی توهم نمیتوانی خطش را بخوانی. ببینم مادر، قبرها را چند ساله پا میگیرند؟ سی ساله؟ پس چیزی نباید مانده باشد. بله. من دوازده ساله بودم که مرد. سر بند بیحجابی. پس موعدش هم گذشته یا دارد میگذرد. بعد یک جسد دیگر و یک سنگ دیگر با اسمی و تاریخی دیگر. راستی او هم بچه نداشت. حتی شوهر نکرده بود. تنها همین سنگ قبر را داشت. یعنی دارد. دارد؟ بله دیگر. چرا. خاطرهای هم در ذهن من و ده بیستتایی از بچههای آن دوره. که حالا هر کدام پدری هستند یا قاضی دادگاهی یا سرهنگی. خاطرهٔ دیگری هم در دو سهتا از قصههایی که من وقتی بچه بودم از او شنیده بودم و وقتی بچهتر شدم نوشتم. و آنوقت خود این عمقزی. با رو بندهاش و قد کوتاهش و چاقچورهایش. گالش روسیاش. هفتهای یک روز خانهٔ ما بود. و روزهای دیگر خانهٔ دیگر اقوام. خانهٔ ما همان روزی میآمد که شبش روضه داشتیم. عصر میآمد و تا فردا صبح میماند. روضه را هم گوش میداد و بعد برای ما بچهها قصه میگفت. و چه قصهها! سبز پری زرد پری. شبهای روضه شام دیر میشد و اگر عمقزی نبود ما خوابمان میبرد. و این قضایا بود تا بیحجابی شروع شد. و عمقزی با رو بنده و چاقچور، و با پایی که به خانه بند نمیشد! و میدانید چرا بهش گلبته میگفتیم؟ چون روی دستهٔ راست روبندهاش یک گل و بوته انداخته بود. سبز و قرمز. با نخ ابریشم. و چه دور و پرش میریختیم. عین خواهرم که میان بچهها آبنبات پخش میکرد. و چنین زنی پاگیر شد. پاگیر اطاق اجارهایش. سه ماه بیشتر دوام نیاورد. زدبکلهاش. قوم و خویشها جمع شدند دکتر بردند بالای سرش. و سه چهار ماهی پرستاری و مواظبت. و هر روز آش و شلهای از یک خانه. تا عاقبت همه خسته شدند و صاحبخانه سپردش به تیمارستان. و حالا این قبرش. خوب عمقزی. تو هم بچه نداشتی. راستی تو با این قضیه چه میکردی؟ آیا مثل من بوق و کرنا میزدی؟ یا خیال میکردی قصههایت بچههایت بودند؟ تصدیق میکنم که در تن آن قصهها دوام بیشتری داشتی تا در تن این سنگ سابیده که سه چهار سال دیگر پا میگیرندش. میبینی که. و اینک من. یکی از شنوندگان قصههای تو. اصلا بگذار برایت قصهای بگویم. حالا که دهان قصهگوی ترا بستهاند. میشنوی؟ بله. پدری است و پسری و نوهای. یعنی من و بابام و جدم. این آخری در قبرستان مسجد ماشاءاله. مشت خاکی در یک گوشهٔ این سفرهٔ سنت و اجداد و ابدیت. پسر در قبرستان قم. همین بیخ گوش تو. و هنوز نپوسیده. بلکه یک کیسه استخوان. و نوه دلش تنگ است و آمده سراغ اموات. یعنی پناه آورده به گذشته و سنت و ابدیت. یعنی به این هیچی که تو در آنی. آمده تا خود را در این هیچ فراموش کند. اما این نسخه هیچ افاقهای نکرده. عین نسخهٔ نطفهٔ تخم مرغ. یادت هست؟ و این خود بدجوری بیخ ریش این نوه مانده. راستش چون این سفرهٔ خاکی بدجوری بی نور است. تو تا سه چهار سال دیگر حتی سنگی بر گوری هم نخواهی بود. اما پدرم هنوز فرصت دارد. هم سنگی دارد بر گوری و هم نوهها دارد و پسرها. و در خانهاش هم هنوز باز است. اما این نوهٔ پناه آورده به گذشتگان چنان از این گذشته و آن آینده بیزار است که نگو... نمیدانی چقدر خوش است عمقزی، از اینکه عاقبت این زنجیر گذشته و آینده را از یک جایی خواهد گسست. این زنجیر را که از ته جنگلهای بدویت تا بلبشوی تمدن آخر کوچهٔ فردوسی تجریش آمده. آن بچهای که شنونده قصههای تو بود با خود تو بگور رفت. و امروز من آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابندهای را بجا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گستردهٔ شما پناه بیاورد. پناه بیاورد به این گذشتگان و این ابدیت در هیچ و این سنت در خاک که تویی و پدرم و همهٔ اجداد و همهٔ تاریخ. من اگر بدانی چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار درگذشتگان خویشم. من اگر شده در یکجا و به اندازهٔ یک تن تنها نقطهٔ ختام سنتم. نفس نفی آیندهای هستم که باید در بند این گذشته میماند. میفهمی عمقزی؟ اینها را. دلم نیامد به پدرم بگویم. ولی تو بدان. و راستی میدانی چرا؟ تا دستکم این دلخوشی برایم بماند که اگر شده به اندازهٔ یک تن تنها در این دنیا اختیاری هست و آزادیای. و این زنجیر ظاهراً بهم پیوسته که برگردهٔ بردباری خلایق از بدو خلق تا انتهای نشور هیچی را به هیچی میپیوندند – اگر شده به اندازهٔ یک حلقهٔ تنها، گسسته است. و اینهمه چه واقعیت باشد چه دلخوشی، من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست. و خواهم بست به این طریق در هر مفری را به این گذشتهٔ در هیچ و این سنت در خاک.
بار اول در اول مرداد ۴۲ تمام شد
بار دوم در ۲۰ دیماه ۱۳۴۲.