سهتار/لاک صورتی
بیش از سه روز نتوانستند امامزاده قاسم بمانند. هاجر صبح روز چهارم، دوباره بغچهی خود را بست، و گیوهی نوی را که وقتی میخواستند به این ییلاق سه روزه بیایند، به چهار تومان و نیم از بازار خریده بود، ور کشید و با شوهرش عنایتالله به راه افتادند.
عصر یک روز وسط هفته بود. آفتاب پشت کوه فرو میرفت و گرمی هوا مینشست. زن و شوهر، سلانه سلانه، تا تجریش قدم زدند. در آن جا هاجر از اتوبوس شهر بالا رفت. و شوهرش، جعبه آینه به گردن، راه نیاوران را در پیش گرفت. میخواست چند روزی هم در آن جا گشت بزند. در این سه روزی که امامزاده قاسم مانده بودند، نتوانسته بود حتی یک تله موش بفروشد.
هاجر شاید بیست و پنج سال داشت. چنگی به دل نمیزد. ولی شوهرش به او راضی بود. عنایتالله کاسبی دورهگرد بود. خود او میگفت دوازده سال است دستفروشی میکند و فقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آینه کوچکی فراهم کند. از آن پس بساط خود را در آن میریخت، بند چرمیاش را به گردن میانداخت و به قول خودش دکان جمع و جوری داشت و از کرایه دادن راحت بود. این بزرگترین خوشبختی را برای او فراهم میساخت. هیچ وقت به کار و کاسبی خود این امید را نداشت که بتواند غیر از بیست و پنج تومان کرایه خانهشان، کرایهی ماهانه دیگری از آن راه بیندازد.
هفت سال بود عروسی کرده بودند. ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان کور مانده بود. هاجر از خودش مطمئن بود. شوهر خود را نیز نمیتوانست گناهکار بداند. هرگز به فکرش نمیرسید که ممکن است شوهرش تقصیرکار باشد. حاضر نبود حتی در دل خود نیز به او تهمتی و یا افترایی ببندد. و هر وقت به این فکر میافتاد پیش خود میگفت: «چرا بیخودی گناهشو بشورم؟ من که خدای اون نیستم که. خودش میدونه و خدای خودش...»
اتوبوس مثل برق جاده شمیران را زیر پا گذاشت و تا هاجر آمد به یاد نذر و نیازهایی که به خاطر بچهدار شدنشان، همین دو سه روزه، در امامزاده قاسم کرده بود بیفتد،... به شهر رسیده بودند. در ایستگاه شاهآباد چند نفر پیاده شدند. هاجر هم به دنبال آنان چادر نماز خود را به دور کمر پیچید و از ماشین پیاده شد. خودش هم نفهمید چرا چند دقیقه همان جا پیاده شده بود ایستاد: «اوا! چرا پیاده شدم؟»
هیچ وقت شاهآباد کاری نداشت. ولی هرچه بود، پیاده شده بود. ماشین هم رفت و دیگر جای برگشتن نبود. خوشبختی این بود که پول خرد داشت و میتوانست در توپخانه اتوبوس بنشیند و خانیآباد پیاده شود. دل به دریا زد و راه افتاد. لالهزار را میشناخت. خواست تفریحی کرده باشد. دست بغچه را زیر بغل گرفت، چادر خود را محکمتر روی آن، به دور کمر پیچید و سرازیر شد. در همان چند قدم اول؛ هفت دفعه تنه خورد. بغچه زیر بغل او مزاحم گذرندگان بود. و همه با غر و لند، کج میشدند و از پهلوی او، چشمغره میرفتند و میگذشتند.
سر کوچه مهران که رسید، گیج شده بود. آن جا نیز شلوغ بود. ولی کسی تند عبور نمیکرد. همه دور بساط خردهفروشها جمع بودند و چانه میزدند. او هم راه کج کرد و کنار بساط پسرک پابرهنه ایستاد. پسرک هیکل او را به یک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت. شیشههای لاک ناخن را جابه جا میکرد و آنها را که سرشان خالی بود، پر میکرد. پسرک، حتی ناخن انگشتهای پای برهنه خود را هم لاک زده بود و قرمزی زننده آن از زیر گل و خاکی که پایش را پوشانده بود، هنوز پیدا بود.
هاجر نمیدانست لاک ناخن را به این آسانی میتوان از دستفروشها خرید. آهسته آهی کشید و در دل، آرزو کرد که کاش شوهرش لاک ناخن هم به بساط خود میافزود و او میتوانست، همان طور که هفتهای چند بار، یک دوجین سنجاق قفلی از بساط او کش میرود،... ماهی یک بار هم لاک ناخن به چنگ بیاورد.
تا به حال، لاک ناخن به ناخنهای خود نمالیده بود. ولی هر وقت از پهلوی خانم شیکپوشی رد میشد و یا اگر برای خدمتگزاری، به عروسیهای محل خودشان میرفت. نمیدانست چرا، ولی دیده بود که خانمها لاکهای رنگارنگ به کار میبرند. او، لاک صورتی را پسندیده بود. رنگ قرمز را دوست نداشت. بنفش هم زیاد سنگین بود و به درد پیرزنها میخورد.
از تمام لوازم آرایش، او جز یک وسمهجوش و یک موچین و یک قوطی سرخاب چیز دیگری نداشت. وسمهجوش و قوطی سرخاب، باقیماندهی بساط جهیز او بود و موچین را از پساندازهای خود خریده بود. تهیه کردن سفیداب هم زیاد مشکل نبود. کولی قرشمالها همیشه در خانه داد میزدند.
یکی دوبار، هوس ماتیک هم کرده بود، ولی ماتیک گران بود، و گذشته از آن، او میدانست چگونه لب خود را هم، با سرخاب، گلی کند. کمی سرخاب را با وازلینی که برای چرب کردن پشت دستهای خشکی شدهاش، که دائم میترکید، خریده بود، مخلوط میکرد و به لب خود میمالید. تا به حال سه بار این کار را کرده بود. مزه این ماتیک جدید زیاد خوشآیند نبود. ولی برای او اهمیت نداشت. خونی که از احساس زیبایی لبهای رنگشدهاش به صورت او میدوید، آن قدر گرمش میکرد و چنان به وجد و شعفش وا میداشت که همه چیز را فراموش میکرد...
طوری که کسی نفهمد، کمی به ناخنهای خود نگریست. گرچه دستش از ریخت افتاده بود، ولی ناخنهای بدترکیبی نداشت. همه سفید، کشیده و بینقص بودند. چه خوب بود اگر میتوانست آنها را مانیکور کند! این جا، بیاختیار، به یاد همسایهشان، محترم، زن عباس آقای شوفر افتاد. پُزهای ناشتای او را که برای تمام اهل محل میآمد، در نظر آورد. حسادت و بغض، راه گلویش را گرفت و درد، ته دلش پیچید...
پسرک تمام وسایل آرایش را داشت. در بساط او چیزهایی بود که هاجر هیچ وقت نمیتوانست بداند به چه درد میخورند. این برای او تعجب نداشت. در جهان خیلی چیزها بود که به فکر او نمیرسید. برای او این تعجبآور بود که پسر کوچکی، بساط به این مفصلی را از کجا فراهم کرده است! این همه پول را از کجا آورده است؟ قیمت اجناس بساط او را نمیدانست. ولی حتم داشت تمام جعبه آینهی پر از خردهریز شوهرش، به اندازه ده تا از شیشههای لاک این پسرک ارزش نداشت.
یک بار دیگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لاکفروش بود و متوجه پسرک شد. سن و سال زیادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد. کمی جلوتر رفت. بغچهی زیر بغل خود را جا به جا کرد. گوشهی چادر خود را که با دندانهای خود گرفته بود، رها کرد و قیمت لاکها را یکی یکی پرسید. هیچ وقت فکر نمیکرد صاحب همچو پولی بشود و تا به خانه برسد، دایم تکرار میکرد: «بیس و چار زار؟!... بیسد و چارزار!... لابد اگه چونه بزنم یق قرونشم کم میکنه... نیس؟ تازه بیس و... چقدر میشه...؟ چه میدونم؟ همونشم از کجا گیر بیارم؟...»
* * *
دو ساعت به غروب مانده یکی از روزهای داغ تابستان بود. کاسه بشقابی، عرقریزان و هن هن کنان، خورجین کاسه بشقاب خود را، در پیچ و خم یک کوچه تنگ و خلوت، به زحمت، به دوش کشید. و گاه گاه فریاد میزد:
«آی کاسه بش...قاب! کاسههای همدان، کوزههای آبخوری...»
خیلی خسته بود. با عصبانیت فریاد میکرد. در هر ده قدم یک بار، خورجین سنگین خود را به زمین مینهاد و با آستین کت پارهاش، عرق پیشانی خود را میگرفت. نفسی تازه میکرد و دوباره خورجین سنگین را به دوش میکشید. در هر دو سه بار هم، وقتی طول یک کوچه را میپیمود، در کناری مینشست و سر فرصت چپقی چاق میکرد و به فکر فرو میرفت. از کوچهای باریک گذشت، یک پیچ دیگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچهای پهنتر شد.
این جا شارع عام بود. جوی سرباز وسط کوچه، نو نوارتر و هزاره سنگچین دو طرف آن مرتبتر، و گذرگاه، وسیعتر و فضای کوچه دلبازتر بود. این، برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود. این جا میتوانست، با کمال آسودگی، هر طور که دلش میخواهد، راه برود، و خورجین کاسه بشقابش را به دوشش بکشد. خرابی لبهی جویها، تنگی کوچهها، و بدتر از همه، کلوخهای نتراشیده و بزرگی که سر هر پیچ، به ارتفاع کمر انسان، در شکم دیوارهای کاهگلی، معلوم نبود برای چه، کار گذاشته بودند،... در این پس کوچهها بزرگترین دردسر بود. و او با این خورجین سنگینش، به آسودگی نمیتوانست از میان آنها بگذرد.
به پاس این نعمت جدید، خورجین خود را به کناری نهاد. یک بار دیگر فریاد کرد:
«آی کاسه بش...قاب! کاسههای همدانی، کوزههای جاترشی!»
و به دیوار تکیه داد و کیسه چپق خود را از جیب در آورد. پهلوی او - چند قدم آن طرفتر - دو سگی که میان خاک روبهها میلولیدند، وقتی او را دیدند کمی خرخر کردند. و چون مطمئن شدند، به سراغ کار خود رفتند. بالای سر او، روی زمینهی کاهگلی دیوار، بالاتر از دسترس عابران، کلمات یک لعنتنامهی دور و دراز، بارانهای بهاری با شستن کاهگل دیوار، از چند جا، نزدیک به محو شدنش ساخته بود، هنوز تشخیص داده میشد. و بالاتر از آن، لب بام دیوار، یک کوزه شکسته، از دستهاش - به طنابی که حتماً دنبال بند رخت پهن کن صاحبخانهها بود آویزان بود.
کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبریت بازی میکرد، غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسمان فرستاد. داغی عصر فرو مینشست، ولی هوا کم کم دم میکرد. نفس در هوایی که انباشته از بوی خاک آفتاب خوردهی زمین کوچه، و خاکروبههای زیر و رو شده بود، به تنگی میافتاد. گذرندگان تک تک میگذشتند و سگها گاهی به سر و کول هم میپریدند و غوغایی برپا میکردند.
در سمت مقابل کوچه - رو به روی تل خاک روبه - دری باز شد. و هاجر با دو تا کت کهنه و یک بغل کفش دم پایی پاره بیرون آمد. کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب کردن متاع خود پرداخت.
- داداش! ببین اینا به دردت میخوره؟... کاسه بشقاب نمیخوام ها! شوورم تازه از بازار خریده...
- کاسه بشقاب نمیخای؟ خودت بگو، خدا رو خوش میآد من تو کوچهها سگ دو بزنم و شماها کاسه بشقابتونو از بازار بخرین، نون منو آجر کنین؟
- خوب چه کنم داداش؟! ما که کف دستمونو بو نکرده بودیم که بدونیم تو امروز از این جا رد میشی...
هاجر و کاسه بشقابی تازه سر دلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و پابرهنه، از راه رسید. نگاهی به طرف آنان انداخت و یک راست به سراغ خاک روبهها رفت. لگدی به شکم سگها حواله کرد؛ زوزهی آنها را برید و به جست و جو پرداخت. هاجر او را دید و گویا شناخت. با خود گفت: «نکنه همون باشه...»
کمی فکر کرد و بعد بلند، به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند، این طور شروع کرد:
- آره خودشه. ذلیلشده. واخ، خدا جونممرگت کنه. پریروز دو من خورده نون براش جمع کرده بودم؛ دست کرد شندرغاز به من داد! ذلیلمرده نمیگه اگه به عطار سر گذرمون داده بودم، دو سیر فلفل زردچوبه بهم داده بود. یا اقلکمش تو این هیر و ویر، قند و شکری چیزی میداد و دو سه روزی چایی صبحمونو راه میانداخت. سکینه خانم همسادمون... واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن!...
«خوردهنونی» یک نصفه خیار پیدا کرده بود. با چاقو کلهای که از جیب پشتش در آورد، قسمت دم خورده و کثیف آن را گرفت. یک گاز محکم به آن زد و...و آن را به دور انداخت. گویا خیار تلخ بود. هاجر که او را میپایید، نیشش باز شد. ولی خندهاش زیاد طول نکشید. لک و لوچهی خود را جمع کرد، چادر را به دور کمر پیچید و متوجه کاسه بشقابی شد. معلوم نبود به چه فکر افتاد که قهقه نزد.
- آره داداش، چی میگفتم؟... آره... سکینه خانم، همسادمون، برا مرغاش هر چی اِز و چِز میکنه و این در و اون در میزنه، خورده نون گیر بیاره، مگه میتونه؟ آخه این روزا کی نون حسابی سر سفرهی خونهاش دیده که خورده نونش باقی بمونه؟ تا لاحاف کرسیاشم با همون ریگای پشتش میخورن. دیگه راسی راسی آخرالزمونه، به سوسک موسکاشم کسی اهمیت نمیده... آره سکینه خانومو میگفتم... بیچاره هر سیرشم دو تا تخم مرغ سیا میده که باهاش هزار درد بیدردمون آدم دوا میشه! آخه دون که گیر نمیادش که. اونم که خدا به دور... دلش نمیاد پول خرج کنه. هی قلمبه میکنه و زیر سنگ میذاره.
کاسه بشقابی که از بررسی کتها فارغ شده بود، به سراغ کفش دمپاییها رفت:
- خوب خواهر، اینا چیه؟ اوه...! چند جفته! تو خونه شما مگه اردو اتراق میکنه؟!
- داداش زبونت همیشه خیر باشه. بگو ماشالاه. ازش کم نمیآد که. شما مردا چه قدر بیاعتقادین!...
- بر هرچی بیاعتقاده لعنت! من که بخیل نیستم. خوب یاد آدم نمیمونه خواهر! آدم نمیفهمه کی آفتاب میزنه و کی غروب میکنه. شماهام چه توقعاتی از آدم دارین...
- نیگاش کن خاک برسرو... قربون هرچه آدم بامعرفته. خاک برسر مرده، نمیدونم چه طور از او هیکلش خجالت نکشید دست کرد سی شیء - سی شیء بیقابلیت - تو دست من گذاشت. پولاشو، که الاهی سرشو بخوره، انداختم تو کوچه، زدم تو سرش، گفتم خاک تو سر جهودت کنن! برو اینم ماست بگیر بمال سر کچل ننت! ذلیل مرده خیال میکنه محتاج سی شیئش بودم. انقدر اوقاتم تلخ شده بود که نکردم نون خشکامو ازش بگیرم. بی عرضگی رو سیاحت! یکی نبود بگه آخه فلان فلان شده، واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به این مرتیکه الدنگ ببره؟... چه کنم؟ هرچی باشه یه زن اسیر که بیشتر نیستم. خدام رفتگان مارو نیامرزه که این طور بیدست و پا بارمون اووردن. نه سوادی، نه معرفتی، نه هیچ چی!هر خاک تو سر مردهای تا دم گوشامون کلاه سرمون میذاره و حالیمون نمیشه. من بیعرضه رو بگو که هیچ چیمو به این قبا آرخولوقیه - این ملاموشی جوهوده رو میگم- نمیدم؛ میگم باز هر چی باشه، اینا مسلمونن، خدا رو خوش نمیآد نون یه مسلمونو تو جیب یه کافر بریزم. اون وخت تورو به خدا سیاحت کن، اینم تلافیشه! میآم ثواب کنم، کباب میشم. راس راسی اگه آدم همه پاچهشم تو عسل کنه، بکنه تو دهن این بیهمه چیزا، آخرش گازشم میگیرن.
کاسه بشقابی دیگر نتوانست صبر کند و اینطور تو او دوید:
- خوب خواهر، این کفش کهنههات که به درد من نمیخوره. بزا باشه همون ملاموشی جهوده بیاد ازت به قیمت خوب بخره.
هاجر که دست پاچه شده بود، تکانی خورد. سر و شانهای قر داد و در حالی که میخندید و صدای خود را نازکتر میکرد گفت:
- واه واه! چقدر گنده دماغ! من مقصودم به تو نبود که داداش، به اون ذلیل مرده بود که منو از دیروز تا حالا چزونده.
- آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سر و کله میزنیم، اما کلهی خر که به خورد ما ندادن که! تو به در میگی که دیوار گوش کنه دیگه. آخه...آخه تخم مام تو همین کوچه پس کوچهها پس افتاده...
- نه داداش. اوقاتت تلخ نشه. آخه چه کنم، منم دلم پره. اصلاً خدام همه این المشنگهها رو همین براما فقیر فقرا آورده. واه واه خدا به دور! این اعیانا کجا لباس و کفش کهنه دم در میفروشن؟ یا میبرن بازار عوض میکنن، یا میدن کلفت نوکراشون و سر ماه، پای مواجبشون کم میذارن. اصلاً تا پوست بادنجوناشونم دور نمیریزن. بلدن دیگه. اگر این طور نبود که دارا نمیشدن که! اگه اونا بودن، مگه خوردده نوناشونو اصلاً کنار میگذاشتن؟ زود خشکش میکردن و میکوبیدن، میزدن به کتلته، متلته؟ چیه؟... من که نمیدونم،... یا هزار خوراک دیگه. خدا عالمه چه مزهای میگیره. من که هنوز به لبم نرسیده. واه واه! هرگز رغبتم نمیشینه.
- خوب خواهر همه اینا رو چند؟
- من چه میدونم. خود دونی و خدای خودت. من که سررشته ندارم که. بیا و با من حضرت عباسی معامله کن.
- چرا پای حضرت عباسو میون میکشی؟ من یه برادر مسلمون، تو هم خواهر منی دیگه. داریم با هم معامله میکنیم. دیگه این حرفا رو نداره.
- آخه من چی بگم؟ خودت بگو چند میخری!اما حضرت عباس....
- من خلاصهشو بگم، اگه کاسه بشقاب بخای، یه کوزه جاترشی میدم، دو تا آبخوری، اگه پول بخای، من چارتومن و نیم.
- کاسه بشقاب که نمیخام. اما چرا چار تومن و نیم؟ این همه کفشه.
- کفشهات مال خودت. دو تا کتتو چار تومن میخرم.
آفتاب لب بام رسیده بود که معامله تمام شد. کاسه بشقابی چهار تومان و شش قران به هاجر داد؛ خورجین خود را به دوش کشید و در خم پس کوچهها به ره افتاد.
* * *
فردا اول غروب، هاجر پشت بام را آب و جارو کرد؛ جاها را انداخت و به انتظار شوهرش، که قرار بود امشب بیاید، کنار حیاط میپلکید؛ و گاهی هم به مطبخ سر میزد.
در خانهای که هاجر و شوهرش زندگی میکردند، دو کرایهنشین دیگر هم بودند. یکی شوفر بیابانگردی بود، که دائم به سفر میرفت و در غیاب خود، زن خود را با تنها فرزندش آزاد میگذاشت؛ و دیگری پینهدوز چهل و چند سالهای که تنها زندگی میکرد و بیش از یک اتاق در اجاره نداشت. از هفت اتاق خانهی کرایهای آنها، دو اتاق را آنها داشتند، دو اتاق هم شوفر و زنش مینشستند، دو اتاق دیگر هم مخروبه افتاده بود. عباس آقای شوفر، یک هفته بود که به شیراز رفته بود و زنش محترم، باز سر به نیست شده بود. قبلاً میگفت میخواهد چند روزی به خانهی مادرش برود. ولی کی باور میکرد؟
اوستا رجبعلی پینهدوز، یک مستأجر خیلی قدیمی بود و شاید در این خانه کم کم حق آب و گل پیدا کرده بود. دکانش سر کوچه بود. زیاد زحمتی به خود نمیداد، کمتر دوندگی داشت، جز هفتهای یک بار که برای خرید تیماج و مغزی و نوار و دیگر لوازم کار خود به بازار میرفت؛ همیشه یا در دکان بود، و یا کنج اتاق خود افتاده بود، چایی میخورد و حافظ میخواند. کاسبیی رو به راهی نداشت، ولی به خودش هرگز بد نمیگذراند و اغلب روی کوره ذغالیاش، کنار درگاه اتاق، قابلمهی کوچکش غلغل میکرد. زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بیاید، در همان سال اول، ول کرده بود و فقط تابستانها، که با بساط پینهدوزی خود، سری به ده میزد، با او نیز عهدی تازه میکرد. وقتی به شهر آمده بود، سواد چندانی نداشت. یکی دو سال به کلاس اکابر رفت و بعد هم با خواندن روزنامههایی که یک مشتری روزنامه فروشش میآورد، به راه راست و چپ این چند ساله را کم کم میشناخت. اول به کمک مشتری روزنامه فروشش، ولی بعدها یاد گرفته بود و نوشتههای روزنامه را با زندگی خود تطبیق میکرد. و نتیجه میگرفت. خود او چپ بود، چون پینهدوز بود - خود او این گونه دلیل میآورد - ولی دلش نمیآمد حافظ را رها کند و وقت بیکاری خود را به کارهای دیگری بزند. خودش هم از این تنبلی، دلزده شده بود. و هر وقت رفیق روزنامه فروشش، با صدای خراشدار و بم خود، به او سرکوفت میزد، قول میداد که حتماً تا هفتهی دیگر در اتحادیه اسمنویسی کند.
هوا تاریک شده بود. اوستا رجبعلی هم آمد. ولی عنایت هنوز پیدایش نبود. هاجر رفت تا چراغ را روشن کند. کفشش را در آورد. وارد اتاق شد. کبریت کشید و وقتی خواست لولهی چراغ را بلند کند، در روشنایی کبریت، لاک صورتی ناخنهای دستش، که به روی لوله چراغ برق میزد، یک مرتبه او را به فکر فرو برد. «اگه عنایت پرسید چی بهش بگم...؟ نبادا بدش بیاد؟!» چوب کبریت ته کشید. نوک انگشتهایش را سوزاند و رشتهی افکار او را پاره کرد. یک کبریت دیگر کشید و در حالی که چراغ را روشن میکرد، با خود گفت: «ای بابا!... خوب اونم بالاخرهاش یه مرده دیگه...»
در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد. صدای پای خسته و سنگین عنایت به گوش رسید. هاجر، دستهای خود را زیر چادر نماز پیچید و تا دم در اتاق، به استقبال شوهرش رفت. سلام کرد و بیمقدمه پرسید:
- ...راستی عنایت، چرا تو، لاک تو بساطت نمیذاری؟
- بسم الله الرحمن الرحیم! دیگه چی دلت میخاد؟ عوض این که بیای گرد راهمو بگیری و بپرسی این چند روز تو نیاوران چه خاکی به سرم کردم، باد سر دلت میزنی؟
- اوه! باز یه چیزی اومدیم ازش بپرسیم... خوب نیاوران چه کردی؟
- هیچ چی. چمچارهی مرگ! سه روز از جیب خوردم. جعبه آینمو به هن کشیدم. شبا تو مسجد خوابیدم و یک جفت گوشکوب فروختم. همین!
- با-ری-کل-لا! اما واسه چی غصه میخوری؟ خوب چی میشه کرد؟ بالاخره خدام بزرگه دیگه
عنایت در حالی که جعبه آینهی خود را روی بخاری بند میکرد، باخون سردی و آه گفت:
- بله خدا بزرگه. خیلیام بزرگه! مثل خورده فرمایشای زن من... اما چه باید کرد که درآمد ما خیلی کوچیکه.
- مرد حسابی چرا کفر میگی؟ چی چی خدا خیلی بزرگه مثل هوسهای من؟ باز ما غلط کردیم یه چیزی از تو خواستیم؟ باز میخاد تا قیامت بگه و مسخره کنه. آخه منم آدمم! دلم میخاد... یا چشمای منو کور کن یا...
- آخه مگه کلهی خر خوردت دادن؟ فکر کن ببین من دار و ندارم چقدره؛ اون وقت ازین هوسها بکن. من سر گنج قارون ننشستهام که.
- اوهوء...اوه! توام. مگه پولش چقدر میشه که این همه برای من اصول دین میشمری؟
- چقدر میشه؟ خودت بگو!
- بیس و چارزار!
- بیس و چارزار؟... از کجا نرخ مانیکورو بلد شدی؟
هاجر دستهای خود را که به چادر پیچیده بود بیرون آورد و با لبخندی، پر از سرور و امید، گفت:
- پریروز یه دونه خریدم!
- خریدی؟! چی چی رو؟ با پول کی؟ هاه؟ من یه صبح تا ظهر پای ماشینای شمرون وایسادم تا یه شوفر دلش به رحم بیاد، منو مجانی به شهر بیاره. اونوقت تو رفتی بیسد و چارزار دادی مانیکور خریدی که جلو چشم نامحرم قر بدی؟... بیسد و چارزار!... پول از کجا اووردی؟ از فاسقت؟...
عنایت این جا که رسید، حرف خود را خورد. صورتش کمی قرمز شد و با بیچارگی افزود: «لا اله الا الله...»
- خجالت بکش بیغیرت! کمرت بزنه اون نمازایی که میخونی! باز میخای کفر منو بالا بیاری؟ خوب پول خودم بود، خریدم دیگه! چی از جونم میخای؟...
- غلط کردی خریدی. خجالتم نمیکشه! مگه پول از سر قبر بابات اوورده بودی؟ یالا بگو ببینم پول از کجا اوورده بودی؟
هاجر آن رویش بالا آمده بود. چادر را کنار انداخت. خون به صورتش دوید و فریاد زد:
- به تو چه!
- به من چه؟...! هه! هه! به تو چه! بله؟ زنیکه لجاره! حالا حالیت میکنم...
او را به زیر مشت و لگد انداخت.
- آآخ...وای خدا...وای...به دادم برسین...مردم...
اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت. از روی بساط سماور شلنگ برداشت و خود را رساند. چند تا «یاالله» بلند گفت و وارد شد. عنایت از هول هول چادر هاجر را از گوشهی اتاق برداشت و روی سر زنش کشید و کناری ایستاد.
- باز چه خبر شده؟...اهه! آخه مرد حسابی این کارا مسئولیت داره. خدارو خوش نمیآد.
- به جون عزیز خودت، اگه محض خاطر تو نبود، له لوردش میکردم. زنیکهی پتیاره داره تو روی منم وای میسه...
اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشید. یک قدم جلوتر گذاشت؛ دست عنایت را گرفت و در حالی که او را از اتاق بیرون میکشید گفت:
- بیا... بیا بریم اتاق من، یه چایی بخور حالت جا بیاد... معلوم میشه این چند روزه، نیاورون، کار و کاسبیت خیلی کساد بوده...نیس؟!
اوستا رجبعلی یک ربع دیگر آمد و هاجر را هم به اتاق خود برد. چای ریخت و جلوی هر دوشان گذاشت.
- خوب! میخاین از خر شیطون پایین بیاین یا بازم خیال کتککاری دارین؟
هاجر بغضش ترکید و دست به گریه گذاشت.
- چرا گریه میکنی؟ آخه شوهرتم تقصیر نداره. چه کنه؟ دلش از زندگی سگیش پره. دق دلی شو،سر تو در نیاره، سرکی در بیاره؟
عنایت توی حرف او دوید و با لحنی آرام، ولی محکم و با ایمان، گفت:
- چی میگی اوستا؟ اومدیم و من هیچی نگم. ولی آخه این زنیکهی کمعقل، چادر نماز کمرش میزنه؛ وضو میگیره، با این لاکای نجس که به ناخوناش مالیده، نمازش باطله! آخه این طوری که آب به بشره نمیرسه که.
- ای بابا توام. ناخون که جزو بشره نیسش که. هر هفته چار مثقال ناخونای زیادیتو میگیری و دور میریزی. اگه جزو بشره بود که چیندن همون نوک سوزنش کلی کفاره داشت.»
و روی خود را به هاجر کرد و افزود:
- هان؟ چی میگی هاجر خانم؟
- من چه میدونم اوس سا. من که یه زن ناقصالعقل بیشتر نیستم که. کجا مسأله سرم میشه؟
- این چه حرفیه میزنی؟ ناقصالعقل کدومه؟ تو نبایس بذاری شوهرتم این حرفارو بزنه. حالا خودت میگیش؟ حیف که شما زنا هنوز چیزی سرتون نمیشه. روزنامه که بلد نیستی بخونی، وگه نه میفهمیدی من چی میگم. اینم تقصیر شوهرته. اما نه خیال کنی من پشتی تو رو میکنم ها! تو هم بیتقصیر نیستی. آخه تو این بیپولی، خدا رو خوش نمیآد این همه پول ببری بدی مانیکور بخری. اما خوب چه باید کرد؟ ماها تو این زندگی تنگمون، هی پاهامون به هم میپیچه و رو سر و کول هم زمین میخوریم و خیال میکنیم تقصیر اون یکیه. غافل از این که، این زندگیمونه که تنگه و ماها رو به جون همدیگه میندازه...
- آره، آره اوستا راست میگی! خدا میدونه من هر وقت ته جیبم خالیه، مثل برج زهرمار شب وارد خونه میشم. اما هر وقت چیزی تنگ بغلمه، خونهام برام مثل بهشته. گرچه اجاقمون کوره، ولی این جور شبا هیچ حالیم نمیشه.
اوستا رجبعلی، آن شب، سماورش را یک بار دیگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر رفت شام کشید و سه نفری با هم، سر یک سفره شام خوردند.
* * *
و فردا صبح، هاجر، لاک ناخنهای خود را با نوک موچین قدیمی خود تراشید و شیشهی لاک را توی چاهک خالی کرد. مارک آن را کند و یک خرده روغن عقربی را که نمیدانست کی و از کجا قرض کرده بود، توی آن ریخت و دم رف گذاشت.