چنگال

سید احمد همینکه وارد خانه شد، نگاه مظنونی بدور حیاط

انداخت، بعد با چوب دستی خودش بدر قهوه‌ای‌رنگ اطاق روی آب‌انبار زد و آهسته گفت:

«ربابه ... ربابه ...!»

در باز شد و دختر رنگ‌پریده‌ای هراسان بیرون آمد:

«داداشی، تو هستی؟ بیا بالا.»

دست برادرش را گرفت و در اطاق تاریک کوچک که تا کمرکش دیوار نم کشیده بود داخل شدند. سید احمد عصایش را کنار اطاق گذاشت و روی نمد کهنه گوشهٔ اطاق نشست. ربابه هم جلو او نشست. ولی بر خلاف معمول ربابه اخم‌آلود و گرفته بود. سید احمد بعد از آنکه مدتی خیره به چشمهای اشک‌آلود او نگاه کرد از روی بی‌میلی پرسید:

«ننجون کجاست؟»

ربابه با صدای نیم‌گرفته گفت:

«گور مرگش اون اطاق خوابیده.»

«خوابیده؟»

«آره ... امروز من آشپزخانه را جارو میزدم، چادرم گرفت به کاسهٔ چینی، همانی که رویش گلهای سرخ داشت، افتاد و شکست ... اگر بدانی ننجون چه بسرم آورد ... گیسهایم رو گرفت مشت‌مشت کند ..... هی سرم را بدیوار میزد، به تنم فحش میداد. میگفت آن ننهٔ گوربگوریت، بابام هم اونجا وایساده بود میخندید ...»

سید احمد خشمگین: «میخندید؟»

«هی خندید خندید ..... میدونی حالش بهم خورده بود. همان جوریکه یکماه پیش شد، بعد یکمرتبه دهنش کف کرد، کج شد. آنوقت پرید ننجون رو گرفت، آنقدر گلویش را فشار داد که چشمهایش از کاسه در آمده بود. اگر ماه‌سلطان نبود خفه‌اش کرده بود. حالا فهمیدم ننمون را چه‌جور کشت؟»

چشمهای سید احمد با روشنائی سبزرنگی درخشید و پرسید:

«کی گفت که ننمون رو اینجور کشت؟»

«ماه‌سلطان بود که رفت سر نعش او و میگفت که گیسهایش را دور گردنش پیچیده بود. نمیدونی وقتیکه دستهایش را انداخت بیخ گلوی ننجون...

سید احمد همینطور که باو نگاه میکرد، دستهای خشک خودش را مثل برگ چنار بلند کرد، انگشتهایش باز شد و مانند اینکه بخواهد شخص خیالی را خفه بکند دستهایش را بهم قفل کرد.

ربابه که ملتفت او بود کمی خودش را کنار کشید و باو خیره نگاه کرد. سید احمد دوباره پرسید:

«مگر بابام امروز نرفت مسجد شاه؟»

«نه ... حالش خوب نبود، از همان بعدازظهر پرت میگفت. از همان مسئله‌ها که تو مسجد برای مردم میگه: غسل، طهارت، از آندنیا حرف میزد.»

«مبطلات روزه، حیض و نفاس.»

«آره ... از خودش میپرسید و بخودش جواب میداد. من بخیالم دیوانه شده ... یک چیزهایی میگفت که من خجالت میکشیدم ....»

بعد ربابه نزدیکتر به احمد شد، دست روی سر او کشید و گفت:

«پس کی فرار میکنیم؟ مگر نگفتی که عباس میگوید با یازده تومان و شش قرآن هم میشود یک گاو خرید؟ حالا ما یک لاغرش را میخریم. من هم رخت‌شوری میکنم، پول خودم را درمیآورم، ببین هرچه زودتر فرار کنیم بهتره، من میترسم!»

«بگذار هوا بهتر بشود. چند روز است که پام اذیتم میکند.»

«هوا که بهتر شد میریم. همچین نیست، داداشی؟ اقلا هرچه باشد از اینجا که بهتر است.»

بعد هر دو آنها خاموش شدند.

 

احمد جوانی بود هژده‌ساله و بلندبالا. ابروهای پرپشت بهم پیوسته و چشمهای براق و صورت عصبانی داشت و پشت لبش تازه سبز شده بود. ربابه پانزده‌ساله و گندمگون بود. ابروهای تنک، لبهای برجستهٔ خ سر، دستهای کوچک و چانهٔ باریک داشت، و بیشتر به مادرش رفته بود، در صورتیکه سید احمد شبیه و نمونهٔ پدرش بود. حتی نشان مرض خطرناک او در احمد آشکار شده بود.

سید جعفر، پدرشان، کارش معرکه گرفتن در مسجد شاه بود. مردم بیکار را دور خودش جمع میکرد و برایشان بطور سئوال و جواب مسائل فقهی و تکلیفی را بدون پرده و رودربایستی تشریح میکرد. بقدری در فن خودش مهارت داشت که در موقع فروش دعا یک عقرب سیاه را دست‌آموز و زهر او را خنثی کرده بود و با آن نمایش میداد. اگرچه در این اواخر کاسبیش خوب نمیچرید، ولی بقدر خرج خانه‌اش درمیآورد. پنجسال پیش یکشب که همه خوابیده بودند، مست وارد خانه شد و صبح صغرا زنش را خفه‌شده در اطاق او پیدا کردند. ولی هیچکس کمترین شک به سید جعفر نیاورد و همه گمان کردند که بعلت ناخوشی مرده است. بغیر از ماه‌سلطان خواهرخواندهٔ صغرا که سید جعفر را مسئول مرگ او میدانست. دو ماه بعد سید جعفر رقیه سلطان را بزنی گرفت.

رقیه‌سلطان بلای جان این دو بچهٔ یتیم،احمد و ربابه شد و از شکنجه و آزار آنها بهیچوجه کوتاهی نمیکرد. و چیزیکه شگفت‌آور بود، بجای اینکه سید جعفر از بچه‌هایش میانجیگری بکند، برعکس در آزار آنها با رقیه‌سلطان شرکت مینمود، چون سید جعفر از آن مردهائی بود که سر جوانی این بچه‌ها را پیدا کرده بود، به امید اینکه گویندهٔ لااله‌الاالله میاندازد، و دهن باز بی روزی نمیماند و خدا بچه بدهد سرش را پوست هندواند میگذاریم. اما حالا که آنها را میدید تعجب میکرد چطور این بچه‌ها مال اوست و همهٔ خیالش این بود که این دو تا نانخور زیادی را از سر خودش باز بکند و دل فارغ با رقیه خانه را خلوت بکند. از همانوقت سید و ربابه خودشان را در خانهٔ پدری بیگانه دیدند و زندگی برایشان تحمل‌ناپذیر شد، بهمین جهت آنها بیش از پیش بیکدیگر دلبستگی پیدا کردند. رقیه‌سلطان برای اینکه آنها را از زندگی خودش جدا بکند، اطاق روی آب‌آنبار را که نمناک و تاریک بود برای آنها اختصاص داد و ازین رو دو ماه بود که احمد پادرد گرفته بود و باآنکه چندین بار برایش دعا گرفتند رو ببهبودی نمیرفت. احمد روزها عصازنان به دکان پینه‌دوزی میرفت و ربابه تمام روز کار خانه را میکرد. بعشق اینکه شب را با برادرش است که یگانه دلداری‌دهندهٔ او بشمار میآمد. نزدیک غروب که احمد بخانه برمیگشت، اگر کاری به ربابه رجوع میشد او در انجام آن کار پیشی میگرفت. اگر ربابه گریه میکرد او نیز میگریست و همچنین بعکس، و شب که میشد با هم کنج اطاق تاریکشان شام میخوردند و لحاف رویشان میکشیدند و مدتی با هم درددل میکردند. ربابه از کارهای روزانه‌اش میگفت واحمد هم از کارهای خودش. بخصوص صحبت آنها بیشتر در موضوع فرار بود. چون تصمیم گرفته بودند که از خانهٔ پدرشان بگریزند.

کسیکه فکر آنها را قوت داد، عباس ارنگه‌ای رفیق احمد بود که روزها در بازار با او کار میکرد، و برایش شرح زندگی ارزان و فراوانی ارنگه را نقل کرده بود. بطوری این فکر در تصور احمد جای گرفته بود که خانه‌های دهاتی، زنهای تنبان‌قرمز، کوه‌های سبز، چشمه‌های گوارا و زندگی تابستان و زمستان آنجا همانطوریکه عباس برایش نقل کرده بود، جلو چشمش مجسم میشد، و به‌اندازه‌ای شیفتهٔ ارنگه شده بود که نقشهٔ فرار خودش را به عباس گفت و عباس هم فکر او را تمجید کرد. بالاخره تصمیم گرفتند که هر سه آنها به ارنگه رفته و زندگی تازه و آزادی برای خودشان تهیه کنند.

هرشب احمد نقشهٔ فرارشان را برای ربابه تکرار میکرد که همیشه یکجور بود، و ربابه با چشمهای ذوق‌زده فکر و هوش برادرش را تمجید میکرد. خیالات شگفت‌انگیز در مخیلهٔ ساده‌اش نقش می‌بست و چون تنها مسافرتی که در عمرش کرده بود زیارت سید ملک‌خاتون بود، هر دفعه که حرف ارنگه بمیان میامد ربابه یاد آنروز میافتاد که آش رشته بار گذاشته بودند، ننه‌اش زنده بود و او بسکه دنبال تاجی دختر همسایه شان دوید زمین خورد و پیشانیش زخم شد. او گمان میکرد ارنگه هم شبیه سید ملک‌خاتون است و نیز به برادرش وعده میداد که از کار بازوی خودش هیچ دریغ نخواهد کرد و در مخارج کمک او خواهد شد. تاکنون احمد از مزد روزانه‌اش یازده تومان و شش هزار پس‌انداز کرده بود. اگر شش تومان و چهار قران بدست میاورد، میتوانست یک گاو ماده و دو بز ماده بخرد. آنوقت میرفتند در خانهٔ عباس، روزها آنها زمین را کشت و درو میکردند، ربابه هم شیر میدوشید، ماست می‌بست. توت خشک میکرد و زمستان احمد پینه‌دوزی مینمود و سر دو سال بقول عباس میتوانستند از دسترنج خودشان دارای زمین و خانه بشوند.

 

پائیز و زمستان و بهار گذشت. احمد بخیال فرار به اندوختهٔ خود میافزود و ربابه هم هرچه خرده‌ریز گیرش میآمد بدقت می‌پیچید و در مجری کهنه‌اش میگذاشت، تا در موقع فرار همراه خودشان ببرند و شبها وقتی که توی رختخواب میرفتند بجز حرف ارنگه و ترتیب فرار چیز دیگر در میان نبود. ولی پیش‌آمد دیگری رخ داد و آن این بود که یکروز مشدی غلام علاف سر گذر که ربابه را دیده بود مادرش را بخواستگاری ربابه فرستاد. معلوم بود سید جعفر و رقیه‌سلطان هر دو باین امر راضی بودند. اما این پیش‌آمد تاثیر بدی در اخلاق احمد کرد، چون اگر برای خاطر خواهرش نبود، او دو سال پیش فرار کرده بود. ربابه که باین مطلب پی برده بود، برای اینکه به احمد نشان بدهد که مشدی غلام را دوست ندارد، نسبت باو بیشتر ابراز محبت میکرد، بطوریکه احمد خسته میشد. و چیز دیگری که احمد را تهدید میکرد پادرد بود که سخت‌تر شده بود و از این جهت پیوسته غمگین و خاموش بود.

یکی از روزهای زیارتی که سید جعفر و رقیه‌سلطان به شاه عبدالعظیم رفته بودند و قرار بود که شب را در آنجا بمانند ربابه از غیبت زن پدرش خوشحال‌تر از همیشه بود، حتی کمی هم به خودآرائی پرداخته و از سفیدآب تبریز زن پدرش که چندی پیش کش رفته بود بصورتش مالیده بود، ولی سید احمد درین روز دیرتر از معمول بخانه آمد. هرچند بزک ربابه در نظر احمد بطرز دیگری جلوه کرد، ولی این فکر دردناک برایش آمد که ربابه حالا خودش را آزاد و زن مشدی غلام میداند و تاکنون هم به بهانهٔ فرار او را گول زده، از نقشهٔ فرار خودش منصرف کرد و حالا که شوهر برایش پیدا شده ماندگار خواهد بود. همینکه ربابه برادرش را دید جلو دوید و گفت:

«من دلواپس بودم دلم مثل سیروسرکه میجوشید. چرا امشب دیر کردی؟»

«با عباس بودم.»

«داداشی، امشب نمیایند.»

«من میدانم.»

«چی خوردی دهنت بو میدهد؟ چرا چشمهایت اینطور شده؟ مگر ناخوشی؟

«نه، شراب خوردم .. عباس زورکی بمن شراب داد.»

«دوا خوردی؟»

«چه کار بکنم با این پای علیل!»

«مگر پای معرکهٔ بابام نشنیدی برای شراب چه چیزهائی میگفت؟»

«کاسبیش بوده. تو خودت گفتی. از قول ماه‌سلطان گفتی که همان شب که ننهون را خفه کرد مست بوده. میدانی این حرفهائی که میزند برای کاسبیش است. اگر از دکان همسایه کفش گاومیش خوب بخرند من هزار عیب رویش میگذارم تا جنس دکان خودمان را بفروشم. اما کاسبی کردن با راست گفتن دو تا است.

«شاید حکیم بهش داده.»

«حکیم چرا بمن نمیدهد؟ منکه جوانم، حالم بدتر از اوست. او شصت سال دارد. همهٔ کیفها را کرده، همهٔ بامبولها را زده، میفهمی؟ آنوقت ارث پادردش را بمن داده. اگر شراب برای پادرد خوبست. چرا من نخورم؟ دروغ است. همهٔ این حرفها دروغ است.»

«مگر نمیرویم النگه؟»

«چرا شراب نخورم؟ این حالم، من نمیتوانم تکان بخورم، هر دفعه بدتر میشود. دو روز دیگر هم تو میروی خانهٔ غلام. من تنها میمانم، توی این خانه جانم بلبم رسید. عصرها که برمیگردم، مثل اینست که با چماق مرا میآورند. میخواهم بروم، بروم سر بگذارم به بیابان. چرا شراب نخورم؟»

بعد یکمرتبه مابین آنها سکوت شد، چند دقیقه بعد شام خوردند و کنار حوض در رختخوابشان خوابیدند.

ربابه سردماغ بود، تخمه میشکست و میخواند:

«میخوام برم النگه،

«یه پای خرم میلنگه.»

قه‌قه میخندید، اما احمد متفکر و گرفته بود و پیش خودش گمان کرد که ربابه باو طعنه میزند.

ربابه دوباره گفت:

«امشب ما تنها هستیم. النگه که رفتیم هرروز همینطور است. ننجوان نیست، ما با هم هستیم، همچنین نیست احمد؟»

در جواب او احمد بزور لبخند زد، ربابه گمان کرد برای پادردش است. باز گفت:

«میدونی، فرار که کردیم، اونجا تو النگه من از تو پرستاری میکنم. پات خوب میشه. مگر ماه‌سلطان نگفت از باد است. باید چیزهای حرارتی بخوری. حالا مبادا وقت بزنگاه پات درد بگیره، نتوانیم برویم؟»

«نه، پام عیبی نداره ـ اما بتوچه، تو که شوهر میکنی!»

«به جدم که نه، هرگز من زن مشدی غلام نمیشم، با تو میام.»

مهتاب بالا آمده بود. ستاره‌های کوچک از ته آسمان سوسو میزدند. ربابه آزادانه صحبت میکرد و میخندید و گونه‌هایش گلگون شده بود. احمد هیچوقت این صورت مهیج را در ربابه سراغ نداشت و با تعجب باو نگاه میکرد.

احمد با لحن تمسخرآمیز پرسید:

«از مشدی غلام چه خبر؟»

«مرده‌شور ریختش را ببرند. الهی تنه‌اش زیر گل برود!»

«نه، تو خودت او را میخواهی.»

«بجدم که نه، من بجز تو کسی را دوست ندارم.»

«دروغ میگوئی!»

«والله دروغ نمیگویم، هر آنی که راه بیفتی من هم با تو میایم.»

«هفتهٔ دیگر .. نه، پس‌فردا میرویم.»

«با این پا ..!»

«هان .. هان .. دیدی که من فهمیدم ..؟ از همان اول فهمیده بودم، تو مرا مسخره کردی. مسخرهٔ تو شدم.»

تو بخیالت که من دروغ میگویم. بیا همین الان برویم.»

«هان ... اما تو آنجا هم میخواهی شوهر بکنی. توی النگه مردهای پرزور، جوان و سرخ‌وسفید دارد. تو میخواهی ...»

«راستی من عباس را ندیده‌ام.»

در این وقت احمد گونه‌هایش گل انداخته بود. بدشواری نفس میکشید، انگشتهایش میلرزید و دهنش خشک شده بود. ربابه که ملتفت او نبود دنبال حرفش را گرفت.

«به جدم قسم اگر من زن مشدی غلام بشوم. آخر مگر نباید بگویم بله؟ ... نمیگویم ... وانگهی او پیر و زشت است. ماه‌سلطان گفت دو تا زن دارد، من او را نمیخواهم. با تو میایم ... حالا النگه خیلی دور است؟»

«نه، پشت کوه است. وانگهی ما با مال میرویم.»

«آن کوه‌های کبود که از روی پشت‌باممان پیداست ... میدونم، رویش برف است، من یخ ماست هم بلدم ... زنهای اونجا چطوره، هان ... ایلیاتی هستند. من یادم است، ننه نادعلی گاهی میامد خانه‌مان، یادت هست؟ وقتی که ننه‌ام زنده بود ها، اون هم مال دهات بود. از توی کوه صحبت میکرد. داداشی، بگو به بینم گاو که خریدیم منکه بلد نیستم بدوشم.»

احمد باو خیره نگاه میکرد. ربابه باز گفت:

«من ارسی نوهایم را با یک النگو که ننم بمن داده بود، رویش سه تا نگین دارد، آنها را هم پیچیده‌ام. زمستانها تو ارسی میدوزی، همچین نیست!»

احمد با سر اشاره کرد آری

«تو زن دهاتی هم میگیری؟»

احمد بطرز مخصوصی باو خیره مینگریست. ربابه این تغییر حالت او را حس کرده بود، ولی از روی لجاجت میخواست او را بحرف بیاورد، غلط زد و شروع کرد بخواندن:

«منم، منم، بلبل سرگشته،

«از کوه‌وکمر برگشته،

«مادر نابکار، مرا کشته،

«پدر نامرد، مرا خورده.

«خواهر دلسوز: -

«استخوانهای مرا با هفتا گلاب شسه،

«زیر درخت گل چال کرده،

«منم شدم یه بلبل:

«پر پر.»

این همان ترانه‌ای بود که سه سال پیش در اطاق روی آب‌انبار با هم میخواندند، ولی امشب جور دیگر بنظر احمد آمد و او را بیشتر عصبانی کرد. مثل این بود که میخواست باو بفهماند که من شوهر میکنم و میروم. اما تو زمین‌گیر میشوی و نقشهٔ فرارمان بهم خورد.

ربابه دوباره در رختخواب غلط زد، برگشت و گفت:

«امشب هوا خنک است دستت را بده بمن.»

دست احمد را گرفت، روی گردن خود گذاشت، ولی انگشتهای سرد احمد مثل ماری که در مجاورت گرما جان بگیرد، بلرزه افتاد. در اینوقت جلو چشمش تاریک شده بود، تند نفس میکشید؛ شقیقه هایش داغ شده بود، دست راستش را بدون اراده بلند کرد و گردن ربابه را محکم گرفت، ربابه گفت:

«میترسم، مرا اینجور نگاه نکن.»

چشمهایش را بهم فشار داد و زیر لب دوباره گفت:

«اوه ... چشمها .... شکل بابام شدی ..!»

باقی حرف در دهنش ماند، چون دستهای احمد با تردستی و چالاکی مخصوصی دو رشته گیس بافتهٔ ربابه را گرفت و بدور گردنش پیچانید و بسختی فشار داد. ربابه فریاد کشید؛ ولی احمد گلویش را گرفت و سر او را به سنگ حوض زد. کف خون‌آلودی از دهنش بیرون آمد و بی‌حس روی زانوی او افتاد، بعد احمد بلند شد، چند قدم بی کمک عصا راه رفت، سپس مثل اینکه همهٔ قوای او بکار رفته بود دوباره بزمین خورد.

صبح مردهٔ هر دو آنها را در حیاط پهلوی حوض پیدا کردند.