سه قطره خون/گجسته دژ
گجستهدژ
بود که از آهک و ساروج ساخته بودند، و در کمرکش کوه نزدیک آسیویشه جلو آسمان لاجوردی سر برافراشته بود.
دویست سال پیش اینجا آباد و پر از ساختمان و خانه بود. در آن زمان هر روز طرف عصر ماکان کاکویه با پیشانی بلند و سینهٔ فراخ در ایوان این قصر و یا در باروی چپ آن کشیک میکشید تا دختری که در رودخانه خودش را میشست به بیند، و بالاخره همان دخترک سبب جوانمرگی ماکان گردید. ولی از آن پس همهٔ نیروهای ویرانکننده طبیعت و آدمها برای خراب کردن آن دست بیکدیگر داده بودند، سبزههای دیمی که از پای دیوارهای نمناک و جرزهای شکسته روئیده بود، از اطراف خردهخرده آنرا میخورد و فشار میداد، طاقها شکست برداشته بود و ستونها فرو ریخته بود. خاموشی سنگینی روی این ملک و کشتزارهای دور آن فرمانروائی داشت - چون پس از تسلط پسران سام همهٔ زمینها خراب و بایر مانده بود.
جلو قصر یک رودخانهٔ کوچک مانند نوار سیمین زمزمهکنان از میان چمن زمردگون ماروار میگذشت و آهسته ناپدید میگردید.
این کوشک ویران را مردم ده گجستهدژ مینامیدند و آنرا بدشگون میدانستند. اما کسی نمیدانست بوسیلهٔ چه افسونی بجای آن همه شکوه پیشین یک مرد لاغر پیر، دارای چشمهای درخشان، در باروی چپ این قصر منزل گزیده بود. این مرد را خشتون می نامیدند و از برج خارج نمیشد مگر غروب آفتاب. ـ وقتیکه دهکدهٔ پائین قصر غرق در تاریکی میشد، آنوقت خشتون خودش را در لبادهٔ سیاهی میپیچید، از باروی چب قصر بیرون میآمد و روی تپهای که مشرف به قصر بود آهسته گردش میکرد و یا چوب خشک جمع مینمود.
آیا او دیوانه یا عاقل، توانگر و یا تنگدست بود؟ این را کسی نمیدانست، تنها اهالی ده از نگاهش پرهیز میکردند، و چیزیکه بر هراس مردم ده افزوده بود وجود یک دختربچه بود که هر روز عصر میآمد و جلو قصر در رودخانه آبتنی میکرد.
***
یکروز تنگ عصر که هوا ملایم و طبیعت آرام بود، و یک دسته کبوتر روی آسمان چرخ میزدند، روشنک بعادت معمول در رودخانه جلو قصر خودش را میشست. ناگاه دید آدمی شبیه رهبانان که ریش بلند خاکستری و بینی برگشته داشت و خودش را در لبادهٔ سیاهی پیچیده بود باو نزدیک شد. دختر هراسان پیراهن خود را برداشت و روی سینهاش را پوشانید، آن مرد آهسته جلو آمد و با لبخند گفت:
«دختر جان، اینجا چه میکنی؟»
روشنک که مشغول پوشیدن لباسش بود گفت:
«خودم را میشویم.»
«دخترجان، بیهوده مترس! من بجای پدرت هستم.»
«پدر من خیلی وقت است که رفته، من خیلی کوچک بودم که رفت، درست یادم نیست ولی ریش سیاه داشت، مرا میبوسید و روی زانویش مینشاند.»
«افسوس، من هم دخترکی داشتم!»
«شما همان جادوگر گجستهدژ هستید؟»
«این اسمی است که مردم رویم گذاشتهاند.»
«مردم پشت سر من و مادرم هم بدگوئی میکنند، چون می بینند که تنها آبتنی میکنم، میگویند که دختر نباید....»
«این مردم ده راه میگوئی؟ بیچارهها.... از جانوران هم کمترند، آنچه که آنها را اداره میکند، اول شکم و بعد شهوت است، با یکمشت غضب و یکمشت باید و نباید که کورکورانه بگوش آنها خواندهاند.»
ولی من نمیتوانم از آب چشم بپوشم، من برای آب میمیرم. وقتیکه شنا میکنم، مثل اینست که همهٔ پرندگان، همهٔ طبیعت با من گفتگو میکنند؛ دلم میخواست همهٔ روزهایم را جلو دریا باشم، زمزمهٔ آب با من حرف میزند، مرا میخواند و بسوی خودش میکشاند شاید من بایستی ماهی شده باشم.»
«آدمیزاد جهان کهین است. ما مختصر همهٔ جانورانیم، همهٔ احساسات آنها در ما هست و بعضی از آنها در ما غلبه دارد. باید آنرا کشت.»
«برای اینکه ماهی را بکشم، باید خودم را بکشم، چون از دریا و از آب که دور میشوم مثل اینست که یک تکه از هستی من آنجا در خیز آب دریا موج میزند و اندوه بیپایان مرا میگیرد.»
«ولی تو آنقدر جوان و بچه هستی! گوشهنشینی برای پیران است، وقتی که از کار و جنبش میافتند.»
«دلم میخواست یک ماهی میشدم و شنا میکردم، همیشه شنا میکردم.»
«پدربزرگ من هم همین وسواس را داشت و آخرش غرق شد.»
«چه مرگ قشنگی! آدم بمیرد، آنهم در آب...»
«نه، او کاملا نمرده... چون آنچه که بقای روح میگویند حقیقت دارد. باین معنی که روح و یا خاصیتهائی از آن در بچهٔ اشخاص حلول میکند. و پدربزرگ من بچه داشت، پس بکلی نمرده است. ولی روح شخصی هرکسی با تنش میمیرد، چون محتاج به خوراک است و بعد از تن نمیتواند زنده بماند. این دریچهایست که عادات و اخلاق و وسواس ناخوشیهای پدر و مادر را به بچه انتقال میدهد.»
«پس پدر شما هم طلا درست میکرد؟»
«نه، او جستجو میکرد، همهٔ مردم معمولی آنرا جستجو میکنند، ولی به چه درد میخورد؟»
«پس شما طلا را درست کردهاید؟»
«بر فرض هم که طلا را پیدا کردم. به چه دردم خواهد خورد؟ هفت سال است که شبها روی زمین نمناک بیخوابی می کشم، توی کتابها اسرار پیشینیان را جستجو میکنم، رمزها را میخوانم و در جنگال آهنین افسوسها خرد شدهام، عمرم آفتاب لب بام است و شبهایم سفید است، آنچه که اکسیر اعظم میگویند در تو است، در لبخند افسونگر تست نه در دست جادوگر.»
«تاکنون کسی با من اینجور حرف نزده، همهٔ مردم بمن خل و دیوانه میگویند.»
«چون زبان ترا نمیفهمند، جون تو نزدیکتر بطبیعت هستی و با زبان گنگ آن آشنائی.»
«راست است که من بچهام. ولی زندگیم آنقدر غمناک است. بنظرم گاهی حرفهای شما را درست نمیفهمم، آنها لغزنده هستند، ولی میخواستم خیلی پیش شما بمانم و بحرفهایتان گوش بدهم. اما مادرم تنهاست و همهٔ مردم ده از او بدشان میآید. من هم تنها هستم، آنقدر تنها هستم.»
«ما همهمان تنهائیم، نباید گول خورد. زندگی یک زندان است، زندانهای گوناگون. ولی بعضیها بدیوار زندان صورت میکشند و با آن خودشانرا سرگرم میکنند، بعضیها میخواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم میکنند، و بعضیها هم ماتم می گیرند. ولی اصل کار اینست که باید خودمان را گول بزنیم، همیشه باید خودمانرا گول بزنیم، ولی وقتی میآید که آدم از گول زدن خودش هم خسته میشود... بنظرم امروز زبان در اختیارم نیست، چون سالهاست که بجز با خودم با کس دیگر حرف نزدهام و حالا حرارت تازهای در خودم حس میکنم.»
روشنک با تعجب گفت:
«آه، مادرجانم آمد!»
در اینوقت زن بلندبالائی که چادر سفید بسر داشت، آهسته نزدیک شد، نگاهش را به خشتون دوخته بود. همین که جلو آمد چند دقیقه در چشمهای یکدیگر نگاه کردند، ولی زن روی سبزهها بحالت غش افتاد. دختر که آمخته باین بحران بود هراسان دوید، سر مادر را روی زانویش گذاشت و نوازش میکرد.
خشتون نزدیات رفت و با انگشتش پیشانی او را لمس کرد. زن بحال آمد، بلند شد و نشست.
خشتون دور میشد، در صورتیکه نگاه پر از تحسین دختر دنبال او بود.
***
راجع باین زن و مرد حکایتهای شگفتآوری سر زبان مردم ده بود. میگفتند که این مرد اسمش خشتون نیست و ملا شمعون یهودی است، هفت سال پیش با یکنفر درویش وارد دیلبر شدند و بعد در خرابهٔ گجستهدژ جای گزیدند، رفیق ملا شمعون پس از چندی نابود شد و کسی نمیدانست چه بسرش آمده. حالت و وضع خشتون این مسئله را تأیید میکرد، بعضی میگفتند که او ریاضتکش است، روزی یک بادام میخورد و با ارواح و جنها آمیزش دارد. برخی معتقد بودند که از کوه دماوند کبریت احمر آورده و مشغول ساختن کیمیاست، رفیقش را کشته و از روی کتاب جفر و طلسمات او کار میکند. دستهای میگفتند که در آن بارو گنج پیدا کرده و دو تا دختر که در ده گم شده بودند کار او میدانستند و معتقد بودند که هرکس در چشمهای او نگاه بکند افسون خواهد شد. عدهٔ دیگر میگفتند که تمام روز را نماز میخواند و طاعت میکند. یکنفر قسم میخورد که بچشم خودش دیده که ملا شمعون کلهٔ مرده از قبرستان دزدیده است. و هر وقت نزدیک غروب سر و کله خشتون از پشت تپه نمایان میشد مردم ده بسمالله میگفتند. ولی چیزی که نمیشد انکار کرد این بود که چه زمستان و چه تابستان از دودکش باروی چپ قصر پیوسته دود آبیرنگی بیرون میآمد.
چهار ماه بود که روشنک و مادرش خورشید، درین ده آمده بودند و در خانهٔ خودشان نزدیک گجستهدژ منزل کرده بودند. این خانه سالها بود که خالی و مردود مانده بود. چون یازده سال پیش پدر خورشید بواسطهٔ شهرت بدی مجبور شد که خانهاش را ترک بکند. زیرا میگفتند که این خانه را جنها سنگساران کردهاند. در صورتیکه همسایهٔ آنها اینکار را کرده بود تا خانه را بقیمت ارزان بخرد و بالاخره معاملهشان نشد، ولی این خانه بدنام ماند، و شاید مردم ده بمناسبت مجاورت با این خانه به قصر ماکان گجستهدژ لقب داده بودند.
هشت سال بود که شوهر خورشید بطرز مرموزی گم شده بود. چون باو تهمت زده بودند که جهود است. بعد هم از او کاغذی باین مضمون رسید که ترا ترک کردم ولی امیدوارم روزیکه برمیگردم خودم را بهمه بشناسانم. خورشید بعد از آنکه چهار سال در خانهٔ پدرش بود ناخوش سخت شد، ساعتهای دراز در غش بود و بعد ازین ناخوشی هر شب در خواب بلند میشد و راه میافتاد و بعد برمیگشت و دوباره میخوابید. امسال که پدرش مرد این خانهٔ پرت را درین ده سهم ارث او دادند. او هم با ماهیانهٔ کمی که داشت آمده بود در اینجا زندگی میکرد. ولی از یکطرف شهرت بد این خانه و از طرف دیگر حالت مرموز خورشید که شبها در خواب گردش میکرد همهٔ اهل ده را بدگمان کرده بود بطوریکه این مادر و دختر را همدست خشتون میدانستند.
***
پس از ملاقات خشتون با مادر روشنک در همان شب وقتیکه همهٔ جنبندگان خاموش شدند و دهکدهٔ پائین قصر در خواب غوطهور شد، خورشید بعادت هر شب از توی رختخواب بلند شد، با چشمهای بسته آهسته سر بالین دخترش رفت، بدقت نفس کشیدن مرتب او را گوش داد، سپس چادر سفیدی بسرش پیچید و با گامهای شمرده از خانهاش بیرون آمد ولی خط سیر او امشب عوض شد، پس از کمی تردید راه تاریک و خطرناکی که به گجستهدژ میرفت در پیش گرفت.
جلو باروی چپ قصر کمی تأمل کرد ولی بعد در چوبی را پس زد و داخل دالان تاریکی شده آنرا پیمود، در دیگری را طرف دست راست باز کرد و از پنج پلهٔ نمناک پائین رفت و در سردابهای وارد شد که هوای آنجا سنگین و نمناک بود. پیسوز کوچکی میان آن میسوخت، خورشید کنار اطاق ایستاده، دستهایش را روی هم گذاشت و سرش را پائین انداخت، ولی صورت استخوانی و پای چشمهای کبود او جلو روشنائی کوره ترسناک مینمود.
خشتون کوچک و لاغر، با ریش بلند و لبهای نازک و پیشانی چینخورده، جلو کوره نشسته بود. با وجود حرات آن لبادۂ چرکی بخودش پیچیده بود و چشمهایش به بوتهای که روی آتش بود خیره شده بود، دست راست را با انگشتان بلند روی زانویش گذاشته بود. با وضع اسرارآمیز این مرد اطاق غار مانند او، شمشیرزنگزدهای که بدیوار آویزان بود، شیشه و قرع و انبیق، بوی دوائی که در هوا پراکنده بود، همهٔ اینها با فقر او جور میآمد، بطوریکه انسان از روی ناامیدی از خودش میپرسید آیا چه فکری در پشت پیشانی این مرد که گردن لاغر و کلهٔ بزرگ و استخوانبندی برجسته دارد پرواز میکند؟
چند دقیقه در خاموشی گذشت بدون اینکه خشتون رویش را برگرداند و به میهمان تازهوارد نگاه بکند. سپس بلند شد، آهسته جلو زن رفت و با لحن آمرانه گفت:
«هان میدانستم... امشب دست خالی آمدی، او را نیاوردی! اما فرداشب از چنگ من جان بدر نمیبری، فرداشب همینطور که دخترت خوابیده بغلش میزنی، مبادا بیدار بشود! بدقت او را در پتو می پیچی میآوری اینجا... گفتم که نباید بیدار بشود، خوب میشنوی؟.. اگر در راه تکان خورد، میایستی تا دوباره بخوابد، آنوقت او را میآوری توی همین اطاق میدهی بدست من.... خوب میشنوی، هان؟»
سر خورشید پائینتر افتاده بود، بدشواری نفس میکشید و چکه های عرق از روی شقیقههایش سرازیر شده بود. خشتون، کمی تأمل کرد و دوباره گفت:
«آیا خوب میشنوی چه میگویم؟ فرداشب او را میآوری، حالا فهمیدی؟»
زن با صدای خراشیده گفت:
«آری....»
«برو، از همان راهی که آمدی برمیگردی. اما فرداشب یادت نمیرود، دخترت را میآوری...... او را میآوری اینجا بدست من میسپاری.»
خورشید کمی تأمل کرد بعد با گامهای شمرده از در بیرون رفت.
در اینساعت چشمهای خشتون با پرتو ناخوشی میدرخشید. روی لبهای نازکش لبخند تمسخرآمیزی نقش بست، نزديك كوره رفت و مایع سبز مایلبزنگاری را که در بوته بود نگاه کرد، برگشت بمیان سردابه، دستهای استخوانیش را تکان میداد و دیوانهوار میگفت:
«فردا شب سد قطر خون به اکسیر من، به نطفهٔ طلا روح میدهد. سه قطره خون دختر باکره، فرداشب..! استادانم همه خون جگر خوردند و به مقصود نرسیدند. آخری آنها بدست خودم کشته شد و همهٔ اسرار جادوگران مصر و کلده و آشور برای من ماند... من نتیجهٔ دسترنج آنها را خواهم برد.... هفت سال است که مانند مردگان بسر میبرم، از همهٔ خوشیها چشم پوشیدم، زن و بچهام را ترک کردم، زیر زمین مدفون شدم... اما فردا... نه، پسفردا از زیر زمین بیرون میآیم و همهٔ خوشیهای روی زمین از آن من خواهد بود... همهٔ این مردمی که از من بیزارند بخاک پایم میافتند. آرزو میکنند که به آنها فحش بدهم، دامن قبایم را میبوسند..... پول..... پول...... (قهقههٔ خنده) ... طلا پیشم از خاکستر هم پستتر میشود. همه مرا عقلکل میپندارند، اسمم سر زبانهاست... پول، کیف، زن، زمین و آسمان و خداها همه زیر نگینم خواهند آمد. فرداشب همهٔ اینها با سه چکه خون... سه قطره از آخرین خون تن آن دختر.. آری، چرا بدست من کشته نشود؟ چرا قربانی اکسیر اعظم نشود؟ البته بهتر است از اینکه قربانی شهوترانی این مردم معمولی بشود که به موشکافی روح او پی نمیبرند..... ولی جسم او که روح ندارد در اختیار من میماند، مال من است... (قهقههٔ خنده) طلا... چه فلز نجیبی است، چه رنگ دلکش و چه صدای مطبوعی دارد! چه طلسمی است که دنیا و آخرت و همهٔ افسانههای بشر دست بسینه دور آن میگردند!.. طلا... طلا...!»
صدای او در سیاهچال پیچید، ناگهان جلو کوره ایستاده خفه شد و چشمش را به مایع سبز مایلبهزنگاری دوخت و دوباره همان حالت بدبخت فلکرده را بخودش گرفت و کنار کوره خزید.
***
روز بعد همهٔ وقت خشتون صرف درست کردن یک تخت چوبی دراز شد که جلو کوره آتش پایههای آنرا بزمین کوبید و پارچهٔ سفیدی روی آن کشید. به اولین نگاه تغییرات زیاد در وضع غار دیده میشد: قرع و انبیق با شیشههای گوناگون دور او بود. جلو پیسوز ورق کتاب خطی باز بود که رویش خطوط هندسی کشیده شده بود و علامتهائی بخط قرمز رویش بود. شمشیر زنگزدهای کنج اطاق در دسترس خودش گذاشته بود و روی مایع سبز مایلبزنگاری ته بوته بخار سفیدی موج میزد که طرف توجه خشتون بود و هر دقیقه با بیتابی برمیگشت و به در نگاه میکرد.
بهمان ساعت شب پیش در باز شده و خورشید که چیز سفید پیچیدهای را در بغل گرفته بود وارد شد، خشتون همینکه او را دید، بلند شد جلو رفت و با لحن آمرانه گفت:
«میدانستم که او را میآوری. بده بمن، حالا آزادی، اما مبادا بکسی بروز بدهی؟ تا دو روز دیگر تو نمیتوانی حرف بزنی، حالا بده بمن.» آن سفید پیچیده را از دست زن گرفت، برد روی تخت چوبی جلو کوره گذاشت، سر خورشید روی سینهاش خم شده بود، عرق میریخت، بعد با گامهای شمرده از در بیرون رفت.
ولی مثل اینکه دقیقههای خشتون قیمتی بود. باشتاب سفید را پس زد و صورت روشنک با موهای ژولیده و مژههای بلند از زیر آن بیرون آمد که چشمهایش بسته بود و آهسته نفس میکشید. خشتون سرش را نزدیک او برد، نفس مرتب او را گوش داد. بچه عرق میریخت. بعد خشتون شمشیر را از گوشه اطاق برداشت، چیزی زیر لب خواند و با نوک شمشیر روی زمین، دور تخت را خط کشید و خودش بالای سر دختر در خیط ایستاد. از روی ورق کتابی جلو روشنائی پیسوز شروع کرد به خواندن عزایم. بعد از آنکه تمام شد دستها و پاهای روشنک را محکم به نیمکت بست، شمشیر را برداشت و بیک ضربت سر آنرا در گلوی روشنک فرو برد. خون از گلویش فوران کرد و بسر و روی خشتون پاشیده شد. او با آستین لبادهاش صورت خود را پاک کرد. و دوباره بزبان مرموزی شروع کرد بددعا خواندن. جلو روشنائی کوره با صورت خونالود چشمهایی که بیاندازه باز شده بود و ریش زیر چانهاش که تکان میخورد، بشکل مرموزی در آمده بود. درین بین روشنک تکان سختی خورد، و سرش از تخت آویزان شد. خشتون از کنار تخت شیشهٔ دهنگشادی را برداشت که مانند قیف ته آن باریک میشد و زیر گلوی او نگهداشت. دختر دوباره تکان سختتری خورد و گردنش کج شد. خشتون سر خونالود او را گرفت برگردانید، ولی در اینوقت چکههای خون به ندرت از گلویش میچکید و خشتون بدقت هرچه تمامتر آنها را در شیشه های متعدد میگرفت. شیشهٔ دیگری برداشت، گلوی دختر را فشار داد، بعد پیسوز را بلند کرد و نزدیک برد و سه قطره از آخرین چکههای خون تن او در شیشه چکید. ولی جلو روشنائی لرزان پیسوز لکهٔ ماهگرفتهٔ روی پیشانی روشنک را دید و دخترش را شناخت.
همینکه دختر خودش را شناخت هراسان پیسوز را پرت کرد که بزمین افتاد و خاموش شد و شیشهای را که در دست داشت بلند کرد و فریاد کشید:
«کیمیا... کیمیا..... سه قطره خون.... خون دخترم... خون روشنک.»
بعد شیشه را چنان فشار داد که در دستش شکست و خردههای آنرا بطرف بوته پرتاب کرد. بوته از روی سهپایه برگشت، مایع زنگاری آن روی زمین پخش شد و آتش شعله زد.
***
تا صبح مردم ده هلهلهکنان تماشای دود و آتش را میکردند که از گجستهدژ زبانه میکشید.