سیر حکمت در اروپا/فصل اول

فصل اول

حکمای پیش از سقراط

هر چند هنوز این مسئله حل نشده، و شاید هیچگاه به درستی روشن نشود که تمدن و دانش، و حکمت در کدام نقطهٔ روی زمین آغاز کرده است، ولیکن تمدنی که امروز به دستیاری اروپائیان در آغاز حکمت از مشرق زمین است جهان برتری یافته، بی‌گمان دنبالهٔ آن است که یونانیهای قدیم بنیاد نموده و آنها خود مبانی و اصول آن را از ملل باستانی مشرق زمین یعنی مصر و سوریه و کلده و ایران و هندوستان دریافت نموده‌اند. هنگامی که یونانیان در خط علم و هنر افتادند، و بنا گذاشتند که آن را از ملل شرق فراگیرند آن اقوام از دیرگاهی در راه تمدن قدم زده معلومات بسیار فراهم کرده و مراحل مهم پیموده بودند، ولیکن قوم پُر استعداد یونان جمله و ماحصل آن معلومات را گرفتند و در قالب ذوق سرشار خود ریخته تحقیقات عمیق نیز بر آن افزوده بهمهٔ رشته‌های ذوقیات و معقولات صورتی چنان بدیع دادند که اقوام دیگر خاصه مردم اروپا و آسیای غربی خوشه‌چین خرمن آنها گردیده و از آن چشمهٔ زلال بهره بردند.

جنبش یونانیان در امور علمی و عقلی و ذوقی، به درستی از دو هزار و پانصد سال پیش از این آغاز کرده و در همهٔ انواع بروزات ذهن و طبع ظهور حکمت در یونان انسانی آثار زیبای گرانبها به یادگار گذاشته است لیکن در اینجا تنها به معقولات میپردازیم و بذوقیات نظر نمی اندازیم چه آن خود بحثی جداگانه و داستانی دراز است.

نخست می‌بینیم یونانیان، مانند ملل دیگر باستان دربارهٔ زمین و آسمان و ماه و خورشید و ستارگان و آب و هوا و غیر آن تصوراتی دارند که معتقدات دینی آنهاست و مبتنی بر این است که موجودات عالم و آثار طبیعت شخصیت دارند و خداوندان میباشند و بعضی شایستهٔ پرستش و برخی درخور پرهیزند. بمرور زمان در ذهن آن مردم رتبهٔ خداوندی از عین موجودات برداشته شد و برای هر یک رب‌النوعی فرض کردند که صفات و حالات و حوائج و نفسانیات بشر را شدیدتر و قوی‌تر دارا می‌باشند و مردمان دنیا بازیچهٔ هوا و هوس آن‌ها هستند و عبادات و آداب دینی برای جلب رأفت و دفع شر ایشان است.

آن عقاید که در واقع اساطیر است، تا زمانیکه دین مسیح در اروپا عمومیت نیافته بود شیوع داشت و عوام بلکه بسیاری از خواص بمقتضای آنها عملیات دینی و دنیوی و عبادات و معاملات خود را جاری میساختند و آگاهی بر آن‌ها از منظومه‌ها و نوشته‌های شعراء و نویسندگان یونان مخصوصاً اومیروس[۱] و هیسیودوس[۲] بخوبی برمیآید.

ضمناً چنانکه در میان همهٔ اقوام و ملل همواره اشخاص نکته سنج و نصیحت گو بوده که مردم را از سود و زیانشان آگاه و بگفته‌های خردمندانه بیدار میساخته‌اند در میان یونانیان نیز اینگونه دانشمندان بسیار بوده‌اند و بعضی از آنها نامی شده و وضع قوانین و آداب سودمند حکمای هفتگانهبرای آن قوم نموده‌اند و گفتگو از هفت خردمند[۳] بر زبانها بوده که دانشمندترین مردم خوانده میشدند ولیکن گذشته از آنها بعضی از متفکرین نیز پیدا شدند که اعتقاد بارباب انواع، طبع حقیقت جوی ایشان را قانع نساخته، کم کم موجودات را عناصر و اسطقسات خوانده و جریان امور عالم را به اسباب و علل دانستند و به علت و معلول و قواعد و اصول قائل شدند و چنین استنباط میشود که اهل نظر چون دیده‌اند بسیاری از چیزها به یکدیگر متبدل میگردند و اختلاف هائیکه در جهان مشاهده میشود غالباً صوری است پی برده‌اند به این که تکثر بسیاری که در عالم به نظر میرسد واقعیت ندارد و شمارهٔ اشیاء حقیقی بسی کمتر از آنست که گمان میرود، پس برخورده‌اند به این که شاید حقیقت واحدی باشد که اشیاء روزگار و احوال آنها تبدلات و تجلیات او باشند، و نیز از کشف همین امر که غالباً به نظر میآید که چیزهائی تازه موجود شده‌اند ولی تازه نیستند و نمایش چیزهای موجود از سابق میباشند، پی بردند به اینکه موجود و معدوم شدن در کار نیست، نه معدوم موجود و نه موجود معدوم میگردد و کون و فساد همه تغییر و تبدیل است.

از مائهٔ ششم پیش از میلاد در یونان کسانی نام برده میشوند که در پی بیان آثار طبیعت و درک حقیقت عالم آفرینش و در جستجوی وجود[۴] اصیلی بوده‌اند که تظاهرات او عالم کون و فساد و تغییرات را پدیدار میسازد و دربارهٔ او رأیها و فرضها اظهار میدارند که هر یک به جای خود شایان دقت و شامل پاره‌ای از حقیقت است.

حکمای ایونی
تالس ملطی
از حکمای مائهٔ ششم و پنجم چندان نوشته و آثاری باقی نمانده تا بدرستی از نظرشان آگاه شویم، اینقدر میدانیم قدیم‌ترین دانشمندان یونان «تالس ملطی»[۵] است که در هندسه و نجوم دستی داشته و توانسته است کسوفی را در سال ۵۸۵ پیش از وقوع خبر دهد و از خاصیت کهربا آگاه بوده، و رطوبت را مادةالمواد دانسته، یعنی آب را مایهٔ حقیقی موجودات پنداشته است.

از همشهریان تالس باز دو نفر حکیم نام برده میشوند که اولی انکسیمندروس«انکسیمندروس»[۶] شاگرد تالس و معتقد بوده است براینکه اصل موجودات چیزی است غیرمتعین و غیر متشکل بی پایان و بی‌آغاز و بی‌انجام و جاوید و جامع اضداد خشکی و تری و گرمی و سردی و هرگاه اضداد از یکدیگر جدا میشوند ظهور و بروز و تولد و حیات روی میدهد و چون باز با هم مجتمع میگردند مرگ و کمون و در واقع رجوع به اصل میشود و از آن مادهٔ غیر متشکل از تأثیر سردی و گرمی عناصر ساخته میشود خاک سرد و آتش گرم و آب متمایل بسردی و هوا متمایل بگرمی و هیئت عالم از این چهار عنصر ساخته شده که به ترتیب روی هم جا گرفته‌اند.

انکسیمانوسحکیم دیگر که ساگرد اوست «انکسیمانوس»[۷] نام دارد و هوا را مادة المواد میداند و قبض و بسط آنرا موجد عناصر دیگر می‌پندارد.

یکی از بزرگان حکمای باستان «هرقلیطوس»[۸] از اهل «افیسوس»[۹] است که مردی بلندپایه و با مناعت و متین بوده، از قرار هرقلیطوسمذکور با «دارا»ی بزرگ هخامنشی مکاتبه داشته و شاهنشاه ایران او را بدربار خود خوانده و دانشمند گوشه‌نشینی را بر همدمی پادشاه برگزیده است.

عقاید و افکار مردمان و رفتار و کردار آنانرا بدیدهٔ حقارت مینگریست، از سخنانش کلماتی چند منقول است که عمیق و پر معنی مینماید، لیکن معروف به تیرگی و ابهام بوده و فهم آنها را دشوار میافته‌اند. آنچه از حکمت او معلوم شده این است که آتش را اصل و مبدأ میخواند و آنرا مظهر کامل تبدل و بیقراری میداند. بوجود پابرجا قائل نمیباشد و عالم را به رودی تشبیه میکند که همواره روان است، و یک دم مانند دم دیگر نیست و ثبات و بقا را منکر است و میگوید هر چه را بنگری به یک اعتبار هست و به یک اعتبار نیست. نسبت بهیچ چیز نمی‌توان گفت میباشد باید گفت میشود و شدن[۱۰] نتیجهٔ کشمکش اضداد است و به این سبب جنک در عالم ضروری است و هماره کشمکش اجزاء عالم را با هم سازش و توافق میدهد و اضداد برای یکدیگر لازمند، ولی باید در حال اعتدال و تناسب بمانند، همین که یکی از حد اعتدال بیرون شد عدل عالم او را بمقام خود بر میگرداند. زندگی یکی مرگ دیگری است، و عدم این مایهٔ وجود آن است، و نیک و بد و مرگ و زندگی، و هستی و نیستی در واقع یکی است، و خواص اشیاء و اختلاقات آنها نسبی و اعتباری است، چنانکه آب دریا در مذاق ماهی خوب است و در مذاق انسان بد، و حقیقت واحد است و کائنات از عنصر خشک و گرم ناشی هستند، و باز به همان عنصر برمیگردند و راه نشیب و فراز میپیمایند. در راه نشیب آتش مبدل بخاک و آب میشود و خاک در راه فراز به آب و آتش منتهی میگردد ظاهر کثرت است و باطن وحدت و روح انسان نیز شراره‌ای از آتش علوی است و پای مرگ رجعت باصل مینماید.

هرقلیطوس چون بیقراری و بی‌ثباتی را اصل هر چیز دانسته، و فلسفه‌اش بر این پایه بوده و در ناپایداری امور اصرار و از مردم کناره‌جوئی داشته، و دنیا را بچیزی نمیگرفته است، او را از زمرهٔ بدبینان[۱۱] می‌شمرند و حکیم گریان میخوانند (اواخر مائهٔ ششم و اوائل مائهٔ پنجم قبل از میلاد).

دانشمندانیکه تاکنون نام برده‌ایم، در نزد اروپائیان «ایونیان» خوانده میشوند. زیرا که همه از مردم «ایونی»[۱۲] بوده‌اند.

نامی‌ترین حکمای باستان «فیثاغورس»[۱۳] است. دربارهٔ او تصریح کرده‌اند که به مصر و ایران و هندوستان مسافرت کرده، و از دانشمندان آن کشورها بهره‌ها برده است.

فیثاغوریاندر اواخر مائهٔ ششم به یونان برگشت و گروهی پیرو او شدند و انجمنی سری تشکیل داد که هم دینی و اخلاقی و هم سیاسی بود. بدرستی نمیدانیم عقاید و فلسفهٔ آن گروه همه از خود فیثاغورس است یا فکر مریدان نیز در آن دخیل بوده است، در هر حال پیروان او مذهب تناسخ داشتند، و خوردن جانوران را روا نمی‌داشتند و از این رو و جهات دیگر فیثاغورس بحکمای هند شباهت و تمایل دارد. اختراع جدول فیثاغورس و کشف شکل عروس در هندسه و بسیاری قضایای دیگر باو منسوب است.

کلیتاً در فلسفهٔ فیثاغورس علوم ریاضی اهمیت تمام داشته، و او عدد را اصل وجود پنداشته، و همهٔ امور را نتیجهٔ ترکیب اعداد و نسبت‌های آنها دانسته است. چون باین نکته برخورده است که ترکیب صورتها در تولید نغمات تابع تناسبات عددی می‌باشد و موسیقی را نیز مانند هندسه و نجوم از رشته‌های علوم ریاضی، و کلیتاً نظام و عالم را تابع عدد می‌شمارده و هر وجودی را مادی باشد یا معنوی، با یکی از اعداد مطابق میداند. مختصر عدد را حقیقت اشیاء و واحد را حقیقت عدد می‌خواند. تضاد واحد و کثیر و زوج و فرد را منشأ همهٔ اختلافات می‌پندارد، اما واحد مطلقْ را از زوجیت و فردیت و وحدت و کثرت بری می‌داند.

پیروان فیثاغورس در باب هیئت عالم رأی مخصوصی دارند، بکرویت زمین پی برده ولی یک کانون آتش ناپیدا قائلند که مرکز و محور عالم و مظهر الوهیت است. و زمین و خورشید و ماه و سیارات (عطارد و زهره و مریخ و مشتری و زحل) و ثوابت گرد آن میچرخند و چون ده را عدد جامع کامل میدانستند معتقد بوجود بک کرهٔ زمین نامرئی[۱۴] نیز بودند تا عدد کرات ده باشد، و موجبات دیگر نیز برای این عقیده داشتند و چنین فرض میکردند که فاصله‌های کرات از یکدیگر بنسبت فاصله‌های اعدادی است که نغمات آوازها را میسازد و گردش آنها نیز نغمه‌ای ساز میکند که روح عالم است و آن را گوش مردم بواسطهٔ عادت یا عدم استعداد درک نمی‌نماید. و همچنان که اجسام هریک عددی هستند، ارواح نیز اعدادند و جزئی از روح جهان و اخگری از آتش علوی و برقی از فکر الهی می‌باشند و جاوید و نمردنی هستند جز این که در سیر خود بر حسب چگونگی زندگانی تن از درجهٔ خویش پست‌تر یا بالاتر میروند یا بجای خود میمانند.

حکمت فیثاغورس از چندرو قابل توجه است، یکی اینکه حقیقتی غیر جسمانی است یعنی نسبت‌های عددی که امری فرضی و عقلی است قائل شده به آن اهمیت داده. دیگر این که کرویت زمین را معلوم کرده و مزیت مرکز و ساکن بودن را از آن برداشته است و هرچند این رأی تا مدتی نزد حکما طرف اعتنا نبود و فرض فیثاغورس در باب هیئت عالم درست با حقیقت موافقت نداشت، معهذا نمی‌توان آنرا در کشف هیئت جدید بی تاثیر دانست[۱۵]

در مائهٔ پنجم پیش از میلاد یونانیها در علم و حکمت و هنر و ذوقیات پیشرفت‌های مهم نمودند. گذشته از پهنائیکه پیروان فیثاغورس بریاضیات یعنی حساب و هندسه و هیئت و موسیقی دادند، در علم و عمل و طب نیز مشاهده میکنیم که ترقیات عمده دست داده چنانچه بزرگترین پزشکان قدیم یعنی بقراط[۱۶] در این دوره بوده است (معاصر اردشیر دراز دست).

در فلسفه از اشخاص نمایان آن زمان یکی «انباذقلس»[۱۷] است که عالم را ترکیبی از عناصر چهارگانهٔ آب و باد و خاک و آتش میداند و جمع و تفریق عناصر را که مایهٔ کون و فساد عالم است نتیجهٔ مهر و کین انباذقلسمی‌خواند و این دو مؤثر به نوبهٔ خود غالب و مغلوب میشوند، و هر گاه مهر غلبه دارد جمعیت بر پریشانی فائق است و چون کین چیره میشود تفرقه شدت می‌یابد و دوره‌ای که ما در آن هستیم دورهٔ غلبهٔ کین و پریشانی است و دنیا و زندگانی آن زندان روح و کیفر گناهان اوست.

انباذقلس داعیه‌های بزرگ در سر داشته، و خود را سزاوار پرستش مردم می‌دانسته است و گفته‌اند محض حفظ حیثیات روحانی خویش از پادشاهی که برای او میسر بود گذشته و جاه و منزلتی بالاتر از آن در انظار حاصل نموده است.

یکی دیگر از بلندقدرترین حکمای آن دوره «ذیمقراطیس»[۱۸] است که در جمیع رشته‌های حقایق غور کرده، در آفاق و انفس سیر کامل به عمل آورده و آثار بسیار از خود گذاشته لیکن چندان چیزی از آن ذیمقراطیسباقی نمانده است. از جهت تبحر در علوم او را در مائهٔ پنجم دارای همان مقام دانسته‌اند که ارسطو در مائهٔ چهارم داشت، و شیرین زبانیش را نظیر افلاطون گفته‌اند و برخلاف هرقلیطوس طبعاً خوش بین[۱۹] و شاد بوده و حکیم خندان نامیده می‌شده‌است. باری آن دانشمند جهان و همه اجسام را مرکب از ذرات کوچک بیشمار دارای ابعاد ولیکن تجزیه ناپذیر[۲۰] می‌داند و معتقد است که ذرات همه یک جنس‌اند و تفاوت آنها و تنوع اجسام همانا از اختلاف شکل و اندازه و وضع ذرات آنها نسبت به یکدیگر است. وجود ذرات ابدی است و به یک حرکت مستدیر دائمی که جزء ذات آنهاست متحرک هستند. این ذرات در جهان ملاء را تشکیل میدهند و جنبش آنها در خلاء است و بنابراین سراسر جهان از خلاء و ملاء صورت گرفته است. ارواح و ارباب انواع نیز از ذرات مرکب‌اند ولیکن ذرات آنها کوچک‌تر و پر حرکت‌تر از ذرات اجسام میباشند.

ذیمقراطیس به بخت و اتفاق قائل نیست و همهٔ امور را علت و معلول یکدیگر و وقوع آنها را ضروری و جبری میداند. به عقیدهٔ او منشأ ادراکات حس است، و حس ناشی از آن است که از اشیاء و اجسام چیزهائی صادر شده و در فضا سیر نموده به اعضاء حاسهٔ انسان میرسند و آنها را متأثر و منعکس میسازند.

دیگر از حکمای آن عصر «انکساغورس»[۲۱] است و رأی او دربارهٔ اجسام و جهان با حکمای سابق‌الذکر فرق عمده دارد از این رو که او قائل نیست به اینکه همهٔ چیزها از یک ماده یا عنصر ساخته شده و حرکات انکساغورسو تبدلات آنها ذاتی باشد. او معتقد است بر اینکه هر چیزی تخمه‌ای دارد و تخمهٔ همهٔ اشیاء در همهٔ اشیاء موجود است، جز اینکه در هر جنس تخمهٔ مخصوص آن جنس برتخمه‌های دیگر غلبه و بروز دارد. تخمه‌های دیگر در حال کمونند، مثلا چون یک قطعه استخوان را به نظر آوریم مادهٔ گوشت و پوست و رگ و پی و همهٔ چیزهای دیگر در او هست، جز اینکه مادهٔ استخوانی در او غالب است و به این جهت است که از یک چیز چیز دیکر تولید میشود و مثلا نان که انسان میخورد و در بدن مبدل به خون و بلغم و چربی و گوشت و غیر آنها می‌گردد سبب آنست که تخمهٔ همهٔ آن چیزها در او هست، بنابراین کون و فساد یا مرگ و ولادت فقط عبارتست از جدائی اجزا از یکدیگر، و در آغاز امر همهٔ تخمه‌ها و مواد مختلفه درهم و آمیخته بوده، و تمایز نداشته‌اند، عقل جهان آنها را از یکدیگر جدا کرده و بنظم و ترتیب در آورده و بگردش انداخته، و مصدر این بروزات شده و این عمل هنوز جاری و برقرار است[۲۲]

هرچند رأی انکساغورس در ترکیب اشیاء از تخمه‌های متنوع نامتناهی خالی از غرابتی نیست، ولیکن بدیع‌تر از آن قول اوست باین که ناظم امور عالم عقل است و ظاهراً این دانشمند نخستین کسی است که چنین رأیی اظهار داشته است.

از حکمائی که تاکنون نام برده‌ایم و همه در مائهٔ پنجم و ششم پیش از میلاد مسیح می‌زیسته‌اند فیثاغورس و پیروان او ریاضیان[۲۳] تعلیمیان و طبیعیانخوانده می‌شوند و دیگران طبیعیان[۲۴] یا مادیان[۲۵] زیرا که با اختلاف مذاق و مشربی که مذکور داشتیم همه نظر به عالم طبیعت دارند و به وجهی از وجوه ماده و جسم را اصل و حقیقت اشیاء می‌دانند و در پی توجیه و کشف چگونگی آثار طبیعت و تظاهرات آن می‌باشند، و در هر حال همه متوجه هستند به اینکه عالم در تغییر و تبدیل است و این معنی را دنبال می‌کند که محل این تبدلات یعنی آنچه این تحولات در او واقع می‌شود چیست. و بچه کیفیت است، به عبارت دیگر وجود حقیقی یا حقیقت وجود کدام است؟ حتی این که یکی از آنان یعنی هرقلیطوس چنان مستغرق عالم بی‌قراری و تغییر گردیده که وجود را نفی کرده و حرکت و تبدیل را اصل و حقیقت عالم پنداشته است.

ولیکن در مائهٔ پنجم دانشمندانی هم بوده‌اند که نظرشان از عالم صوری و ظاهری تجاوز کرده و محسوسات را بی‌اعتبار دانسته و در توجیه و تحقیق مسائل معقولات را بیشتر مدخلیت داده‌اند و به توحید نزدیکتر کسینوفانوسشده‌اند. مقدم همهٔ آنان «کسینوفانوس» نام دارد که در اواخر مائهٔ ششم و اوایل پنجم می‌زیسته؛ و او کاملا موحد است و همگنان خود را که قائل به خداوندان چندند و دربارهٔ آنها صفات و حالات بشری فرض می‌کنند؛ استهزا کرده و پند می‌دهد که خدای یگانه را بپرستید و او را از آلایشهای بشری و نفسانیت و جسمانیت و توالد و تغییر و تبدیل و مانند آن پاک بدانید چه او ازلی و ابدی و بی‌تغییر است. همه بینش است و همه دانش ساکن است و بی‌نیاز از حرکت؛ و جهان را تنها به قوهٔ دانش خود می‌گرداند و آنچه شما دربارهٔ او می‌پندارید قیاسی به نفس است و اگر اسب و گوسفند هم چنین استدلال می‌کردند خداوند را به شکل خود فرض می‌نمودند و هیچکس بشناخت حق نایل نمی‌شود و انسان از خاک بر آمده و دوبار به خاک بر می‌گردد و وجودی ناچیز و زبون است.

شاگرد کسینوفانوس یکی از معتبرترین حکمای باستان است و «برمانیدس» نام دارد و او برخلاف هرقلیطوس به وجود معتقد است و برمانیدستغییر و تبدیل و حرکت را بکلی خطا و غیر واقع می‌پندارد، و معتقد به سکون و دوام و ثبات است. می‌گوید: وجود نه آغاز دارد، نه انجام، چه اگر آغاز می‌داشت ناچار باید فرض کنیم: یا از وجود برآمده، یا از عدم، اگر از وجود برآمده، پس زادهٔ خود است و حادث نیست. اگر بگوئید از عدم ناشی شده، عقل از آن امتناع دارد، و هم چنین انجام یعنی مرگ و فنا و تغییر و تبدیل ندارد زیرا انتقال از وجود یا به وجود است یا به عدم. اگر به وجود است پس تغییر نکرده و نابود هم نشده است، انتقال به عدم را هم عقل از قبولش عاجز است، و نیز برای وجود حرکت قائل نیست، زیرا حرکت ناچار در مکان باید واقع شود و مکان یا وجود است یا عدم، اگر وجود است پس حرکت وجود در او حرکت در خود است، یعنی سکون است، و اگر عدم است حرکت ممکن نیست، چه حرکت در مکان باید بشود، و نیز برخلاف انکساغورس و ذیمقراطیس قائل به خلاء نیست و وجود را واحد و پیوسته می‌داند یعنی یک پارچه و بدون اجزا، چه، اگر اجزا داشته باشد و میان آن اجزا خلاء باشد، خلاء وجود است یا عدم: و اگر وجود است پس اجزا از یکدیگر جدا نیستند، و وجود پیوسته است، و اگر عدم است چگونه می‌تواند میان اجزاء جدائی بیندازد، پس وجود یکی است و پیوسته و نامحدود، و ازلی و ابدی و بی‌تغییر و ساکن و پایدار و قائم به خود و این عقیده برای انسان از تعقل حاصل می‌شود و شخص خردمند جز به وجود واحد که کل وجود، و وجود کل است قائل نتواند شد، و به محسوسات نباید اعتماد کرد که انسان را به خطا می‌اندازند، و دربارهٔ وجود آنچه غیر از وحدت و سکون به نظر آید گمان و پندار و عاری از حقیقت است زیرا قول به وجود متکثر و متغیر و متحرک ناچار منجر به تناقض می‌گردد و عقل از قبول تناقض ممتنع است.

از آنچه گفتیم بر می‌آید که برمانیدس ظاهراً نخستین حکیمی است که برای کشف حقیقت، ادراکات حسی و ظاهری را کنار گذاشته و مجرد تعقل را کافی دانسته است بی‌اینکه آن را مبنی بر تجربیات و مشاهدات نماید[۲۶] و در استدلال عقلی هم شیوهٔ احتجاج لفظی و جدل را پسندیده زینوناست و این شیوه را «زینون»[۲۷] شاگرد او بکمال رسانیده و احتجاجات جدلی او معروف است، از جمله برای اثبات اینکه حرکت حقیقت ندارد و خلاف عقل است می‌گوید اگر حرکت واقعیت داشته باشد انتقال ازین نقطه است به نقطهٔ دیگر، پس هرگاه میان آن دو نقطه خطی فرض کنیم البته می‌توان آن را نیمه کرد و آن نیمه را می‌توان نصف نمود، و همچنین در این تنصیف هرقدر پیش برویم باز آن قسمتی که باقی می‌ماند می‌توان نصف کرد، و نهایت ندارد، پس آن خط اجزاء بیشمار دارد و جسم متحرک از همهٔ آن اجزاء باید گذر کند، و گذر کردن از اجزای بیشمار مدت نامتناهی لازم دارد، بنابراین آن جسم هیچگاه به نقطهٔ مقصد نمی‌رسد پس عقلا ثابت شد که حرکت باطل است، و این استدلال را به این ترتیب نیز بیان کرده است که اخیلس[۲۸] که چابک ترین مردم است، هرگاه در دنبال سنگ‌پشت که یکی از کندروترین جانوران است برود، به قاعدهٔ عقلی هرگز نباید به او برسد، زیرا در مدتی که اخیلس مقداری را طی نموده، سنگ پشت مسافتی نیز پیموده است، و اخیلس باید آن هسافت را هم بپیماید.

اما آنچه در ظاهر دیده می‌شود خلاف اینست، و چون این کیفیت به حکم عقل ضروری است، پس ناچار باید بگوئیم آنچه در ظاهر دیده می‌شود حقیت ندارد و حرکت باطل است و نیز می‌گوید هرگاه تیری از کمان پرتاب می‌کنیم بر حسب ظاهر روان می‌شود اما در واقع ساکن است، زیرا در هر آن که آنرا به نظر گیریم قسمتی از فضا یا مکان را شاغل است و شاغل بودن مکان جز سکون چیزی نیست، و در آن نمی‌توان تیر را غیر شاغل مکان فرض کرد، پس هیچگاه نمی‌توان آنرا در حرکت دانست. کسینوفانوس و برمانیدس و زنون و اتباع ایشان را اروپائیان حکمای «الئات»[۲۹] می‌گویند چه از مهاجرین یونانی الیا که در جنوب ایطالیا واقع است بوده‌اند. و آنها را اهل عقل باید گفت. شیوهٔ ایشان چنانکه گفتیم شیوهٔ تعقل و استدلال عقلی گفته می‌شود در مقابل مشاهده و تجربه که شیوهٔ اهل حس است.

حکمای الئاتدر اواخر مائهٔ پنجم جماعتی هم از اهل نظر در یونان پیدا شدند که جستجوی کشف حقیقت را ضرور ندانسته، بلکه آموزگاری فنون را بر عهده گرفته، سوفسطائیانشاگردان خویش را در فن جدل و مناظره ماهر می‌ساختند تا در هر مقام خاصه در مورد مشاجرات سیاسی بتوانند بر خصم غالب شوند. این جماعت به واسطهٔ تتبع و تبحر در فنون شتی که لازمهٔ معلمی بود «سوفیست»[۳۰] معروف شدند، یعنی دانشور، و چون برای غلبهٔ بر مدعی در مباحثه به هر وسیله متشبث بودند لفظ سوفیست که ما آن را سوفسطائی می‌گوئیم علم شد برای کسانی که به جدل می‌پردازند و شیوهٔ ایشان «سفسطه»[۳۱] نامیده شده است، افلاطون و ارسطو در تقبیح سوفسطائیان و رد مطالب ایشان بسیار کوشیده‌اند. ولیکن در میان اشخاصی که به این عنوان شناخته شده، مردمان دانشمند نیز بوده‌اند. از جمله یکی «افرودیقوس»[۳۲] است و او از حکمای بدبین بود یعنی بهرهٔ انسان را در دنیا درد و رنج و مصائب و بلیات یافته بود، و چارهٔ آن را شکیبائی و استقامت و بردباری و فضیلت و متانت اخلاقی می‌دانست، دیگری «گورگیاس»[۳۳] نام دارد که با استدلالاتی شبیه به مباحثات زینون و برمانیدس مدعی بود که وجود موجود نیست، و نمونهٔ آن این است: کسی نمی‌تواند منکر شود که عدم عدم است (یا به عبارت دیگر لاوجود لاوجود است) ولیکن همین که این عبارت را گفتیم و تصدیق کردیم ناچار تصدیق کرده‌ایم به این که عدم موجود است، پس یکجا تصدیق داریم که وجود موجود است و جائی دیگر ثابت کردیم که عدم موجود است بنابراین محقق می‌شود که میان وجود و عدم (لاوجود) فرقی نیست پس وجود موجود نیست.

گورگیاس به همین قسم مغالطات دو قضیهٔ دیگر را هم مدعی بود، یکی اینکه فرضاً وجود موجود باشد قابل شناختن نیست، دیگر اینکه اگر هم قابل شناختن باشد معرفتش از شخصی به شخص دیگر قابل افاضه نخواهد بود.

معتبرترین حکمای سوفسطائی «پروتاغورس»[۳۴] است که بسبب تبحرو حسن بیانی که داشت جوانان طالب صحبتش بودند و بلند مرتبه‌اش می‌دانستند ولیکن چون نسبت بعقاید مذهبی عامه ایمان راسخ اظهار نمی‌کرد عاقبت تبعیدش کردند، و نوشته‌هایش را سوزانیدند. عبارتی که در حکمت از او به یادگار مانده اینست که «میزان همه چیز انسان است» و تفسیر این عبارت را چنین کرده‌اند که: در واقع حقیقتی نیست، چه انسان برای ادراک امور جز حواس خود وسیله‌ای ندارد، زیرا که تعقل نیز مبنی بر مدرکات حسیه است، و ادراک حواس هم در اشخاص مختلف می‌باشد، پس چاره نیست جز اینکه هر کسی هرچه را حس میکند معتبر بداند، در عین اینکه می‌داند که دیگران همان را قسم دیگر درک می‌کنند و اموری هم که به حس در می‌آید ثابت و بی‌تغییر نیستند بلکه ناپایدار و متحول می‌باشند، اینست که یکجا ناچار باید ذهن انسان را میزان همهٔ امور بدانیم، و یک جا معتقد باشیم که آنچه درک می‌کنیم حقیقت نیست، یعنی به حقیقتی قائل نباشیم.

این بود سیر حکمت در یونان از زمان باستان تا اواخر مائهٔ پنجم پیش از میلاد. چنانکه ملاحظه میفرمائید در ظرف دویست یا دویست و پنجاه سال که از زمان تالس تا این هنگام می‌گذرد، در یونان مردمان فوق‌العاده در حکمت و معرفت ظهور نموده‌اند، ولیکن از ایشان آثار کتبی بسیار کم باقی مانده و تقریباً آنچه از افکارشان می‌دانیم به نقل قول متأخرین است، مخصوصاً ارسطو که در بیان مسائل علمی همواره این شیوه را داشته است که به عقاید قدما اشاره میکرده است، ولیکن این اشارات کافی نیست که بدرستی به عقاید آن بزرگان پی ببریم و بعلاوه سقراط و پیروان او در کسب معرفت بساطی تازه گسترده‌اند و با استفاده از پیشینیان حکمت را منقلب ساخته‌اند، و اینک به شرح این معنی می‌پردازیم.


  1. Homère نزدیک هزار سال پیش از میلاد.
  2. Hèaiode نزدیک نهصد سال پیش از میلاد.
  3. Les sept sages در باب اسامی این حکما روایات مختلف است اشخاص ذیل از آن جمله نام برده شده‌اند: بیاس Bias پیتاکوس Pittacus کلئبول Clèobule میزون Myson خیلون Chilon سولون Solon
  4. l'Etre
  5. Thalès de Milet و او نیز از حکمای سبعه شمرده شده است.
  6. Anaximandre
  7. Anaximène
  8. Héraclite
  9. Ephèse از شهرهای یونانی آسیای صغیر
  10. Le Devenir (کون) در مقابل l'Etre (وجود)
  11. Pessimiste
  12. کشوری که ما او را یونان میگوئیم و در انتهای جنوب شبه جزیرهٔ بالکان واقع است، اسم اصلیش هلاس Hellas بوده و اهل آن دیار خود را Hellène مینامیده‌اند و ایونی Ionie اسم قسمتی از سواحل آسیای صغیر است که جماعتی از هلن آنجا اقامت داشتند و چون ایونی در آسیا واقع و مشرق زمینی‌ها ابتدای برخوردشان به مردم هلن با آن جماعت بوده کلیهٔ مردم هلن را منتسب به ایونی نموده هلاس را یونان و مردمش را یونانی خوانده‌اند چنانکه رومیان هم بهمین طریق یونانیها را به مناسبت اسم یک طایفه از آنها که بایشان نزدیکتر بوده گریک Grecs گفته‌اند و امروز اروپائیان یونانرا بهمین اسم میخوانند.
  13. Pythagore معاصر کوروش و داریوش هخامنشی
  14. Antichtone یعنی مقابل زمین یا قرین زمین
  15. ظاهراً لفظ فیلسوف از مخترعات فیثاغورس است، باین معنی که در یونانی حکیم یعنی خردمند را سوفوس و حکمت را سوفبا میگفتند. فیثاغورس گفت ما هنوز لیاقت آن نداریم که خردمند خوانده شویم ولیکن چون خواهان حکمت هستیم باید ما را فیلوسوفوس خواند یعنی دوستدار حکمت و همین لفظ است که فیلسوف شده و فلسفه Philosophie از آن مشتق گردیده است.
  16. Hippocrate
  17. Empédocle
  18. Democrite
  19. Optimiste
  20. Atome
  21. Anaxagore
  22. ارسطو در بیان فلسفهٔ انکساغورس اجزاء موجودات را Homéomeries خوانده است، یعنی اجزاء متشابه.
  23. Mathematiciens
  24. Physiciens
  25. Matérialistes یا Hytozoistes
  26. اروپائیان این شیوه را Rationalisme می‌گویند یعنی حکمت تعقلی در مقابل Expirisme یعنی حکمت مبنی بر تجربه و مشاهده.
  27. Zenon
  28. Achilles در افسانه‌های یونانی به شجاعت سرعت و سیر معروف است. نویسندگان مشرق که او را نمی‌شناختند و از داستان او آگاه نبودند به مناسبت سرعت سیری که به او نسبت داده شد او را اسب پنداشته‌اند.
  29. E–léates
  30. Sophiste
  31. Sophisme
  32. Piodicos
  33. Gorgias
  34. Protgoras