شاهنامه/داستان بیژن و منیژه ۱
< شاهنامه
شبی چون شبه روی شسته بقیر | نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر | |||||
دگرگونه آرایشی کرد ماه | بسیچ گذر کرد بر پیشگاه | |||||
شده تیره اندر سرای درنگ | میان کرده باریک و دل کرده تنگ | |||||
ز تاجش سه بهره شده لاژورد | سپرده هوا را بزنگار و گرد | |||||
سپاه شب تیره بر دشت و راغ | یکی فرش گسترده از پرزاغ | |||||
نموده ز هر سو بچشم اهرمن | چو مار سیه باز کرده دهن | |||||
چو پولاد زنگار خورده سپهر | تو گفتی بقیر اندر اندود چهر | |||||
هرآنگه که برزد یکی باد سرد | چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد | |||||
چنان گشت باغ و لب جویبار | کجا موج خیزد ز دریای قار | |||||
فرو ماند گردون گردان بجای | شده سست خورشید را دست و پای | |||||
سپهر اند آن چادر قیرگون | تو گفتی شدستی بخواب اندرون | |||||
جهان از دل خویشتن پر هراس | جرس برکشیده نگهبان پاس | |||||
نه آوای مرغ و نه هرای دد | زمانه زبان بسته از نیک و بد | |||||
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز | دلم تنگ شد زان شب دیریاز | |||||
بدان تنگی اندر بجستم ز جای | یکی مهربان بودم اندر سرای | |||||
خروشیدم و خواستم زو چراغ | برفت آن بت مهربانم ز باغ | |||||
مرا گفت شمعت چباید همی | شب تیره خوابت بباید همی | |||||
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب | یکی شمع پیش آر چون آفتاب | |||||
بنه پیشم و بزم را ساز کن | بچنگ ار چنگ و می آغاز کن | |||||
بیاورد شمع و بیامد بباغ | برافروخت رخشنده شمع و چراغ | |||||
می آورد و نار و ترنج و بهی | زدوده یکی جام شاهنشهی | |||||
مرا گفت برخیز و دل شاددار | روان را ز درد و غم آزاد دار | |||||
نگر تا که دل را نداری تباه | ز اندیشه و داد فریاد خواه | |||||
جهان چون گذاری همی بگذرد | خردمند مردم چرا غم خورد | |||||
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت | تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت | |||||
دلم بر همه کام پیروز کرد | که بر من شب تیره چون روز کرد | |||||
بدان سرو بن گفتم ای ماهروی | یکی داستان امشبم بازگوی | |||||
که دل گیرد از مهر او فر و مهر | بدو اندرون خیره ماند سپهر | |||||
مرا مهربان یار بشنو چگفت | ازان پس که با کام گشتیم جفت | |||||
بپیمای می تا یکی داستان | بگویمت از گفتهی باستان | |||||
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ | همان از در مرد فرهنگ و سنگ | |||||
بگفتم بیار ای بت خوب چهر | بخوان داستان و بیفزای مهر | |||||
ز نیک و بد چرخ ناسازگار | که آرد بمردم ز هرگونه کار | |||||
نگر تا نداری دل خویش تنگ | بتابی ازو چند جویی درنگ | |||||
نداند کسی راه و سامان اوی | نه پیدا بود درد و درمان اوی | |||||
پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی | بشعر آری از دفتر پهلوی | |||||
همت گویم و هم پذیرم سپاس | کنون بشنو ای جفت نیکیشناس | |||||
چو کیخسرو آمد بکین خواستن | جهان ساز نو خواست آراستن | |||||
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه | برآمد بخورشید بر تاج شاه | |||||
بپیوست با شاه ایران سپهر | بر آزادگان بر بگسترد مهر | |||||
زمانه چنان شد که بود از نخست | بب وفا روی خسرو بشست | |||||
بجویی که یک روز بگذشت آب | نسازد خردمند ازو جای خواب | |||||
چو بهری ز گیتی برو گشت راست | که کین سیاوش همی باز خواست | |||||
ببگماز بنشست یک روز شاد | ز گردان لشکر همی کرد یاد | |||||
بدیبا بیاراسته گاه شاه | نهاده بسر بر کیانی کلاه | |||||
نشسته بگاه اندرون می بچنگ | دل و گوش داده بوای چنگ | |||||
برامش نشسته بزرگان بهم | فریبرز کاوس با گستهم | |||||
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو | چو گرگین میلاد و شاپور نیو | |||||
شه نوذر آن توس لشکرشکن | چو رهام و چون بیژن رزمزن | |||||
همه بادهی خسروانی بدست | همه پهلوانان خسروپرست | |||||
می اندر قدح چون عقیق یمن | بپیش اندرون لاله و نسترن | |||||
پریچهرگان پیش خسرو بپای | سر زلفشان بر سمن مشکسای | |||||
همه بزمگه بوی و رنگ بهار | کمر بسته بر پیش سالاربار | |||||
ز پرده درآمد یکی پرده دار | بنزدیک سالار شد هوشیار | |||||
که بر در بپایند ارمانیان | سر مرز توران و ایرانیان | |||||
همی راه جویند نزدیک شاه | ز راه دراز آمده دادخواه | |||||
چو سالار هشیار بشنید رفت | بنزدیک خسرو خرامید تفت | |||||
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید | بپیش اندر آوردشان چون سزید | |||||
بکش کرده دست و زمین را بروی | ستردند زاریکنان پیش اوی | |||||
که ای شاه پیروز جاوید زی | که خود جاودان زندگی را سزی | |||||
ز شهری بداد آمدستیم دور | که ایران ازین سوی زان سوی تور | |||||
کجا خان ارمانش خوانند نام | وز ارمانیان نزد خسرو پیام | |||||
که نوشه زی ای شاه تا جاودان | بهر کشوری دسترس بر بدان | |||||
بهر هفت کشور توی شهریار | ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار | |||||
سر مرز توران در شهر ماست | ازیشان بما بر چه مایه بلاست | |||||
سوی شهر ایران یکی بیشه بود | که ما را بدان بیشه اندیشه بود | |||||
چه مایه بدو اندرون کشتزار | درخت برآور هم میوهدار | |||||
چراگاه ما بود و فریاد ما | ایا شاه ایران بده داد ما | |||||
گراز آمد اکنون فزون از شمار | گرفت آن همه بیشه و مرغزار | |||||
به دندان چو پیلان بتن همچو کوه | وزیشان شده شهر ارمان ستوه | |||||
هم از چارپایان و هم کشتمند | ازیشان بما بر چه مایه گزند | |||||
درختان کشته ندرایم یاد | بدندان به دو نیم کردند شاد | |||||
نیاید بدندانشان سنگ سخت | مگرمان بیکباره برگشت بخت | |||||
چو بشنید گفتار فریادخواه | بدرد دل اندر بپیچید شاه | |||||
بریشان ببخشود خسرو بدرد | بگردان گردنکش آواز کرد | |||||
که ای نامداران و گردان من | که جوید همی نام ازین انجمن | |||||
شود سوی این بیشهی خوک خورد | بنام بزرگ و بننگ و نبرد | |||||
ببرد سران گرازان بتیغ | ندارم ازو گنج گوهر دریغ | |||||
یکی خوان زرین بفرمود شاه | ک بنهاد گنجور در پیشگاه | |||||
ز هر گونه گوهر برو ریختند | همه یک بدیگر برآمیختند | |||||
ده اسب گرانمایه زرین لگام | نهاده برو داغ کاوس نام | |||||
بدیبای رومی بیاراستند | بسی ز انجمن نامور خواستند | |||||
چنین گفت پس شهریار زمین | که ای نامداران با آفرین | |||||
که جوید بزرم من رنج خویش | ازان پس کند گنج من گنج خویش | |||||
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد | مگر بیژن گیو فرخنژاد | |||||
نهاد از میان گوان پیش پای | ابر شاه کرد آفرین خدای | |||||
که جاوید بادی و پیروز و شاد | سرت سبز باد و دلت پر ز داد | |||||
گرفته بدست اندرون جام می | شب و روز بر یاد کاوس کی | |||||
که خرم بمینو بود جان تو | بگیتی پراگنده فرمان تو | |||||
من آیم بفرمان این کار پیش | ز بهر تو دارم تن و جان خویش | |||||
چو بیژن چنین گفت گیو از کران | نگه کرد و آن کارش آمد گران | |||||
نخست آفرین کرد مر شاه را | ببیژن نمود آنگهی راه را | |||||
بفرزند گفت این جوانی چراست | بنیروی خویش این گمانی چراست | |||||
جوان گرچه دانا بود با گهر | ابی آزمایش نگیرد هنر | |||||
بد و نیک هر گونه باید کشید | ز هر تلخ و شوری بباید چشید | |||||
براهی که هرگز نرفتی مپوی | بر شاه خیره مبر آبروی | |||||
ز گفت پدر پس برآشفت سخت | جوان بود و هشیار و پیروز بخت | |||||
چنین گفت کای شاه پیروزگر | تو بر من به سستی گمانی مبر | |||||
تو این گفتهها از من اندر پذیر | جوانم ولیکن باندیشه پیر | |||||
منم بیژن گیو لشکرشکن | سر خوک را بگسلانم ز تن | |||||
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد | برو آفرین کرد و فرمانش داد | |||||
بدو گفت خسرو که ای پر هنر | همیشه بپیش بدیها سپر | |||||
کسی را کجا چون تو کهتر بود | ز دشمن بترسید سبکسر بود | |||||
بگرگین میلاد گفت آنگهی | که بیژن بتوران نداند رهی | |||||
تو با او برو تا سر آب بند | همیش راهبر باش و هم یار مند | |||||
از آنجا بسیچید بیژن براه | کمر بست و بنهاد بر سر کلاه | |||||
بیاورد گرگین میلاد را | همواز ره را و فریاد را | |||||
برفت از در شاه با یوز و باز | بنخچیر کردن براه دراز | |||||
همی رفت چون پیل کفک افگنان | سر گور و آهو ز تن برکنان | |||||
ز چنگال یوزان همه دشت غرم | دریده بر و دل پر از داغ و گرم | |||||
همه گردن گور زخم کمند | چه بیژن چه تهمورس دیوبند | |||||
تذروان بچنگال باز اندرون | چکان از هوا بر سمن برگ خون | |||||
بدین سان همی راه بگذاشتند | همه دشت را باغ پنداشتند | |||||
چو بیژن به بیشه برافگند چشم | بجوشید خونش بتن بر ز خشم | |||||
گرازان گرازان نه آگاه ازین | که بیژن نهادست بر بور زین | |||||
بگرگین میلاد گفت اندرآی | وگرنه ز یکسو بپرداز جای | |||||
برو تا بنزدیک آن آبگیر | چو من با گراز اندر آیم بتیر | |||||
بدانگه که از بیشه خیزد خروش | تو بردار گرز و بجای آر هوش | |||||
ببیژن چنین گفت گرگین گو | که پیمان نه این بود با شاه نو | |||||
تو برداشتی گوهر و سیم و زر | تو بستی مرین رزمگه را کمر | |||||
چو بیژن شنید این سخن خیره شد | همه چشمش از روی او تیره شد | |||||
ببیشه درآمد بکردار شیر | کمان را بزه کرد مرد دلیر | |||||
چو ابر بهاران بغرید سخت | فرو ریخت پیکان چو برگ درخت | |||||
برفت از پس خوک چون پیل مست | یکی خنجر آب داده بدست | |||||
همه جنگ را پیش او تاختند | زمین را بدندان برانداختند | |||||
ز دندان همی آتش افروختند | تو گفتی که گیتی همی سوختند | |||||
گرازی بیامد چو آهرمنا | زره را بدرید بر بیژنا | |||||
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت | همی سود دندان او بر درخت | |||||
برانگیختند آتش کارزار | برآمد یکی دود زان مرغزار | |||||
بزد خنجری بر میان بیژنش | بدو نیمه شد پیل پیکر تنش | |||||
چو روبه شدند آن ددان دلیر | تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر | |||||
سرانشان بخنجر ببرید پست | بفتراک شبرنگ سرکش ببست | |||||
که دندانها نزد شاه آورد | تن بیسرانشان براه آورد | |||||
بگردان ایران نماید هنر | ز پیلان جنگی جدا کرده سر | |||||
بگردون برافگند هر یک چو کوه | بشد گاومیش از کشیدن ستوه | |||||
بداندیش گرگین شوریده رفت | ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت | |||||
همه بیشه آمد بچشمش کبود | برو آفرین کرد و شادی نمود | |||||
بدلش اندر آمد ازان کار درد | ز بدنامی خویش ترسید مرد | |||||
دلش را بپیچید آهرمنا | بد انداختن کرد با بیژنا | |||||
سگالش چنین بد نوشته جزین | نکرد ایچ یاد از جهان آفرین | |||||
کسی کو بره بر کند ژرف چاه | سزد گر نهد در بن چاه گاه | |||||
ز بهر فزونی وز بهر نام | براه جوان بر بگسترد دام | |||||
نگر تا چه بد ساخت آن بیوفا | مر او را چه پیش آورید از جفا | |||||
بدو آن زمان مهربانی نمود | بخوبی مر او را فراوان ستود | |||||
چو از جنگ و کشتن بپرداختند | نشستنگه رود و می ساختند | |||||
نبد بیژن آگه ز کردار اوی | همی راست پنداشت گفتار اوی | |||||
چو خوردن زان سرخ می اندکی | بگرگین نگه کرد بیژن یکی | |||||
بدو گفت چون دیدی این جنگ من | بدین گونه با خوک آهنگ من | |||||
چنین داد پاسخ که ای شیرخوی | بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی | |||||
بایران و توران ترا یار نیست | چنین کار پیش تو دشوار نیست | |||||
دل بیژن از گفت او شاد شد | بسان یکی سرو آزاد شد | |||||
بیژن چنین گفت پس پهلوان | که ای نامور گرد روشنروان | |||||
برآمد ترا این چنین کار چند | بنیروی یزدان و بخت بلند | |||||
کنون گفتنیها بگویم ترا | که من چندگه بودهام ایدرا | |||||
چه با رستم و گیو و با گژدهم | چه با توس نوذر چه با گستهم | |||||
چه مایه هنرها برین پهن دشت | که کردیم و گردون بران بر گذشت | |||||
کجا نام ما زان برآمد بلند | بنزدیک خسرو شدیم ارجمند | |||||
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور | به دو روزه راه اندر آید بتور | |||||
یکی دشت بینی همه سبز و زرد | کزو شاد گردد دل رادمرد | |||||
همه بیشه و باغ و آب روان | یکی جایگه از در پهلوان | |||||
زمین پرنیان و هوا مشکبوی | گلابست گویی مگر آب جوی | |||||
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ | هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ | |||||
خمآورده از بار شاخ سمن | صنم گشته پالیز و گلبن شمن | |||||
خرامان بگرد گل اندر تذرو | خروشیدن بلبل از شاخ سرو | |||||
ازین پس کنون تا نه بس روزگار | شد چون بهشت آن در و مرغزار | |||||
پری چهره بینی همه دشت و کوه | ز هر سو نشسته بشادی گروه | |||||
منیژه کجا دخت افراسیاب | درفشان کند باغ چون آفتاب | |||||
همه دخت توران پوشیدهروی | همه سرو بالا همه مشک موی | |||||
همه رخ پر از گل همه چشم خواب | همه لب پر از می ببوی گلاب | |||||
اگر ما بنزدیک آن جشنگاه | شویم و بتازیم یک روزه راه | |||||
بگیریم ازیشان پری چهره چند | بنزدیک خسرو شویم ارجمند | |||||
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان | بجوشیدش آن گوهر پهلوان | |||||
گهی نام جست اندران گاه کام | جوان بد جوانوار برداشت گام | |||||
برفتند هر دو براه دراز | یکی از نوشته دگر کینهساز | |||||
میان دو بیشه بیک روزه راه | فرود آمد آن گرد لشکر پناه | |||||
بدان مرغزاران ارمان دو روز | همی شاد بودند باباز و یوز | |||||
چو دانست گرگین که آمد عروس | همه دشت ازو شد چو چشم خروس | |||||
ببیژن پس آن داستان برگشاد | وزان جشن و رامش بسی کرد یاد | |||||
بگرگین چنین گفت پس بیژنا | که من پیشتر سازم این رفتنا | |||||
شوم بزمگه را ببینم ز دور | که ترکان همی چون بسیچند سور | |||||
وز آن جایگه پس بتابم عنان | بگردن برآرم ز دوده سنان | |||||
زنیم آنگهی رای هشیارتر | شود دل ز دیدار بیدارتر | |||||
بگنجور گفت آن کلاه بزر | که در بزمگه بر نهادم بسر | |||||
که روشن شدی زو همه بزمگاه | بیاور که ما را کنونست گاه | |||||
همان طوق کیخسرو و گوشوار | همان یارهی گیو گوهرنگار | |||||
بپوشید رخشنده رومی قبای | ز تاج اندر آویخت پر همای | |||||
نهادند بر پشت شبرنگ زین | کمر خواست با پهلوانی نگین | |||||
بیامد بنزدیک آن بیشه شد | دل کامجویش پر اندیشه شد | |||||
بزیر یکی سر وبن شد بلند | که تا ز آفتابش نباشد گزند | |||||
بنزدیک آن خیمهی خوب چهر | بیامد بدلش اندر افروخت مهر | |||||
همه دشت ز آوای رود و سرود | روان را همی داد گفتی درود | |||||
منیژه چو از خیمه کردش نگاه | بدید آن سهی قد لشکر پناه | |||||
برخسارگان چون سهیل یمن | بنفشه گرفته دو برگ سمن | |||||
کلاه تهم پهلوان بر سرش | درفشان ز دیبای رومی برش | |||||
بپرده درون دخت پوشیده روی | بجوشید مهرش دگر شد به خوی | |||||
فرستاد مر دایه را چون نوند | که رو زیر آن شاخ سرو بلند | |||||
نگه کن که آن ماه دیدار کیست | سیاوش مگر زنده شد گر پریست | |||||
بپرسش که چون آمدی ایدرا | نیایی بدین بزمگاه اندرا | |||||
پریزادهای گر سیاوشیا | که دلها بمهرت همی جوشیا | |||||
وگر خاست اندر جهان رستخیز | که بفروختی آتش مهر تیز | |||||
که من سالیان اندرین مرغزار | همی جشن سازم بهر نوبهار | |||||
بدین بزمگه بر ندیدیم کس | ترا دیدم ای سرو آزاده بس | |||||
چو دایه بر بیژن آمد فراز | برو آفرین کرد و بردش نماز | |||||
پیام منیژه به بیژن بگفت | همه روی بیژن چو گل بر شکفت | |||||
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی | که من ای فرستادهی خوب روی | |||||
سیاوش نیم نز پری زادگان | از ایرانم از تخم آزادگان | |||||
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ | بزخم گراز آمدم بیدرنگ | |||||
سرانشان بریدم فگندم براه | که دندانهاشان برم نزد شاه | |||||
چو زین جشنگاه آگهی یافتم | سوی گیو گودرز نشتافتم | |||||
بدین رزمگاه آمدستم فراز | بپیموده بسیار راه دراز | |||||
مگر چهرهی دخت افراسیاب | نماید مرا بخت فرخ بخواب | |||||
همی بینم این دشت آراسته | چو بتخانهی چین پر از خواسته | |||||
اگر نیک رایی کنی تاج زر | ترا بخشم و گوشوار و کمر | |||||
مرا سوی آن خوب چهر آوری | دلش با دل من بمهر آوری | |||||
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز | بگوش منیژه سرایید راز | |||||
که رویش چنینست بالا چنین | چنین آفریدش جهان آفرین | |||||
چو بشنید از دایه او این سخن | بفرمود رفتن سوی سرو بن | |||||
فرستاد پاسخ هم اندر زمان | کت آمد بدست آنچ بردی گمان | |||||
گر آیی خرامان بنزدیک من | بیفروزی این جان تاریک من | |||||
نماند آنگهی جایگاه سخن | خرامید زان سایهی سروبن | |||||
سوی خیمهی دخت آزاده خوی | پیاده همی گام زد برزوی | |||||
بپرده درآمد چو سرو بلند | میانش بزرین کمر کرده بند | |||||
منیژه بیامد گرفتش ببر | گشاد از میانش کیانی کمر | |||||
بپرسیدش از راه و رنج دراز | که با تو که آمد بجنگ گراز | |||||
چرا این چنین روی و بالا و برز | برنجانی ای خوب چهره بگرز | |||||
بشستند پایش بمشک و گلاب | گرفتند زان پس بخوردن شتاب | |||||
نهادند خوان و خورش گونه گون | همی ساختند از گمانی فزون | |||||
نشستنگه رود و می ساختند | ز بیگانه خیمه بپرداختند | |||||
پرستندگان ایستاده بپای | ابا بربط و چنگ و رامش سرای | |||||
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ | ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ | |||||
چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر | سراپرده آراسته سربسر | |||||
می سالخورده بجام بلور | برآورده با بیژن گیو شور | |||||
سه روز و سه شب شاد بوده بهم | گرفته برو خواب مستی ستم | |||||
چو هنگام رفتن فراز آمدش | بدیدار بیژن نیاز آمدش | |||||
بفرمود تا داروی هوشبر | پرستنده آمیخت با نوشبر | |||||
بدادند مر بیژن گیو را | مر آن نیک دل نامور نیو را | |||||
منیژه چو بیژن دژم روی ماند | پرستندگان را بر خویش خواند | |||||
عماری بسیچید رفتن براه | مر آن خفته را اندر آن جایگاه | |||||
ز یک سو نشستنگه کام را | دگر ساخته جای آرام را | |||||
بگسترد کافور بر جای خواب | همی ریخت بر چوب صندل گلاب | |||||
چو آمد بنزدیک شهر اندرا | بپوشید بر خفته بر چادرا | |||||
نهفته بکاخ اندر آمد بشب | به بیگانگان هیچ نگشاد لب | |||||
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت | نگار سمن بر در آغوش یافت | |||||
بایوان افراسیاب اندرا | ابا ماه رخ سر ببالین برا | |||||
بپیچید بر خویشتن بیژنا | بیزدان بنالید ز آهرمنا | |||||
چنین گفت کای کردگار ار مرا | رهایی نخواهد بدن ز ایدرا | |||||
ز گرگین تو خواهی مگر کین من | برو بشنوی درد و نفرین من | |||||
که او بد مرا بر بدی رهنمون | همی خواند بر من فراوان فسون | |||||
منیژه بدو گفت دل شاددار | همه کار نابوده را باد دار | |||||
بمردان ز هر گونه کار آیدا | گهی بزم و گه کارزار آیدا | |||||
ز هر خرگهی گل رخی خواستند | بدیبای رومی بیاراستند | |||||
پری چهرگان رود برداشتند | بشادی همه روز بگذاشتند | |||||
چو بگذشت یک چندگاه این چنین | پس آگاهی آمد بدربان ازین | |||||
نهفته همه کارشان بازجست | بژرفی نگه کرد کار از نخست | |||||
کسی کز گزافه سخن راندا | درخت بلا را بجنباندا | |||||
نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست | بدین آمدن سوی توران چراست | |||||
بدانست و ترسان شد از جان خویش | شتابید نزدیک درمان خویش | |||||
جز آگاه کردن ندید ایچ رای | دوان از پس پرده برداشت پای | |||||
بیامد بر شاه ترکان بگفت | که دختت ز ایران گزیدست جفت | |||||
جهانجوی کرد از جهاندار یاد | تو گفتی که بیدست هنگام باد | |||||
بدست از مژه خون مژگان برفت | برآشفت و این داستان باز گفت | |||||
کرا از پس پرده دختر بود | اگر تاج دارد بداختر بود | |||||
کرا دختر آید بجای پسر | به از گور داماد ناید بدر | |||||
ز کار منیژه دلش خیره ماند | قراخان سالار را پیش خواند | |||||
بدو گفت ازین کار ناپاک زن | هشیوار با من یکی رای زن | |||||
قراخان چنین داد پاسخ بشاه | که در کار هشیارتر کن نگاه | |||||
اگر هست خود جای گفتار نیست | ولیکن شنیدن چو دیدار نیست | |||||
بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد | پر از خون دل و دیده پر آب زرد | |||||
زمانه چرا بندد این بند من | غم شهر ایران و فرزند من | |||||
برو با سواران هشیار سر | نگه دار مر کاخ را بام و در | |||||
نگر تا که بینی بکاخ اندرا | ببند و کشانش بیار ایدرا | |||||
چو گرسیوز آمد بنزدیک در | از ایوان خروش آمد و نوش و خور | |||||
غریویدن چنگ و بانگ رباب | برآمد ز ایوان افراسیاب | |||||
سواران در و بام آن کاخ شاه | گرفتند و هر سو ببستند راه | |||||
چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید | می و غلغل نوش پیوسته دید | |||||
سواران گرفتندگرد اندرش | چو سالار شد سوی بسته درش | |||||
بزد دست و برکند بندش ز جای | بجست از میان در اندر سرای | |||||
بیامد بنزدیک آن خانه زود | کجا پیشگه مرد بیگانه بود | |||||
ز در چون به بیژن برافگند چشم | بچوشید خونش برگ بر ز خشم | |||||
در آن خانه سیسد پرستنده بود | همه با رباب و نبید و سرود | |||||
بپیچید بر خویشتن بیژنا | که چون رزم سازم برهنه تنا | |||||
نه شبرنگ با من نه رهوار بور | همانا که برگشتم امروز هور | |||||
ز گیتی نبینم همی یار کس | بجز ایزدم نیست فریادرس | |||||
کجا گیو و گودرز کشوادگان | که سر داد باید همی رایگان | |||||
همیشه بیک ساق موزه درون | یکی خنجری داشتی آبگون | |||||
بزد دست و خنجر کشید از نیام | در خانه بگرفت و برگفت نام | |||||
که من بیژنم پور کشوادگان | سر پهلوانان و آزادگان | |||||
ندرد کسی پوست بر من مگر | همی سیری آید تنش را ز سر | |||||
وگر خیزد اندر جهان رستخیز | نبیند کسی پشتم اندر گریز | |||||
تو دانی نیاکان و شاه مرا | میان یلان پایگاه مرا | |||||
وگر جنگ سازند مر جنگ را | همیشه بشویم بخون چنگ را | |||||
ز تورانیان من بدین خنجرا | ببرم فراوان سران را سرا | |||||
گرم نزد سالار توران بری | بخوبی برو داستان آوری | |||||
تو خواهشگری کن مرا زو بخون | سزد گر بنیکی بوی رهنمون | |||||
نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی | چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی | |||||
بدانست کو راست گوید همی | بخون ریختن دست شوید همی | |||||
وفا کرد با او بسوگندها | بخوبی بدادش بسی پندها | |||||
بپیمان جدا کرد زو خنجرا | بخوبی کشیدش ببند اندرا | |||||
بیاورد بسته بکردار یوز | چه سود از هنرها چو برگشت روز | |||||
چنینست کردار این گوژپشت | چو نرمی بسودی بیابی درشت |