شاهنامه/داستان بیژن و منیژه ۳
< شاهنامه
نگه کرد و پس جام بنهاد پیش | بدید اندرو بودنیها ز بیش | |||||
بهر هفت کشور همی بنگرید | ز بیژن بجایی نشانی ندید | |||||
سوی کشور گرگساران رسید | بفرمان یزدان مر او را بدید | |||||
بچاهی ببسته ببند گران | ز سختی همی مرگ جست اندران | |||||
یکی دختری از نژاد کیان | ز بهر زوارش ببسته میان | |||||
سوی گیو کرد آنگهی روی شاه | بخندید و رخشنده شد پیشگاه | |||||
که زندست بیژن دلت شاد دار | ز هر بد تن مهتر آزاد دار | |||||
نگر غم نداری بزندان و بند | ازان پس که بر جانش نامد گزند | |||||
که بیژن بتوران ببند اندرست | زوارش یکی نامور دخترست | |||||
ز بس رنج و سختی و تیمار اوی | پر از درد گشتم من از کار اوی | |||||
بدان سان گذارد همی روزگار | که هزمان بروبر بگرید زوار | |||||
ز پیوند و خویشان شده ناامید | گرازنده بر سان یک شاخ بید | |||||
دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد | زبانش ز خویشان پر از یاد کرد | |||||
چو ابر بهاران ببارندگی | همی مرگ جوید بدان زندگی | |||||
بدین چاره اکنون که جنبد ز جای | که خیزد میان بسته این را بپای | |||||
که دارد بدین کار ما را وفا | که آرد ز سختی مر او را رها | |||||
نشاید جز از رستم تیز چنگ | که از ژرف دریا برآرد نهنگ | |||||
کمربند و برکش سوی نیمروز | شب از رفتن راه ماسا و روز | |||||
ببر نامهی من بر رستما | مزن داستان را برهبر دما | |||||
نویسندهی نامه را پیش خواند | وزین داستان چند با او براند | |||||
برستم یکی نامه فرمود شاه | نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه | |||||
که ای پهلوان زادهی پر هنر | ز گردان لشکر برآورده سر | |||||
دل شهریاران و پشت کیان | بفرمان هر کس کمر بر میان | |||||
توی از نیاکان مرا یادگار | همیشه کمربستهی کارزار | |||||
ترا داد گردون بمردی پلنگ | بدریا ز بیمت خروشان نهنگ | |||||
جهان را ز دیوان مازندران | بشستی و کندی بدان را سران | |||||
چه مایه سر تاجداران ز گاه | ربودی و برکندی از پیشگاه | |||||
بسا دشمنان کز تو بیجان شدست | بسا بوم و بر کز تو ویران شدست | |||||
سر پهلوانی و لشکر پناه | بنزدیک شاهان ترا دستگاه | |||||
همه جادوان را ببستی بگرز | بیفروختی تاج شاهان ببرز | |||||
چه افراسیاب و چه شاهان چین | نوشته همه نام تو بر نگین | |||||
هران بند کز دست تو بسته شد | گشایندگان را جگر خسته شد | |||||
گشایندهی بند بسته توی | کیان را سپهر خجسته توی | |||||
ترا ایزد این زور پیلان که داد | دل و هوش و فرهنگ فرخنژاد | |||||
بدان داد تا دست فریاد خواه | بگیری برآری ز تاریک چاه | |||||
کنون این یکی کار بایسته پیش | فراز آمد و اینت شایسته خویش | |||||
بتو دارد امید گودرز و گیو | که هستی بهر کشور امروز نیو | |||||
شناسی بنزدیک من جاهشان | زبان و دل و رای یکتاهشان | |||||
سزدگر تو اینرا نداری برنج | بخواه آنچ باید ز مردان و گنج | |||||
که هرگز بدین دودمان غم نبود | فروزندهتر زین چنانکم شنود | |||||
نبد گیو را خود جز این پور کس | چه فرزند بود و چه فریادرس | |||||
فراوان بنزد منش دستگاه | مرا و نیای مرا نیکخواه | |||||
بهر سو که جویمش یابم بجای | بهر نیک و بد پیش من بربپای | |||||
چو این نامهی من بخوانی مپای | بزودی تو با گیو خیز اندرآی | |||||
بدان تا بدین کار با ما بهم | زنی رای فرخ بهر بیش و کم | |||||
ز مردان وز گنج وز خواسته | بیارم بپیش تو آراسته | |||||
بفرخ پی و بر شده نام تو | ز توران برآید همه کام تو | |||||
چنانچون بباید بسازی نوا | مگر بیژن از بند یابد رها | |||||
چو برنامه بنهاد خسرو نگین | بشد گیو و بر شاه کرد آفرین | |||||
سواران دوده همه برنشاند | بیزدان پناهید و لشکر براند | |||||
چو نخجیر از آنجا که برداشتی | دو روزه بیک روزه بگذاشتی | |||||
بیابان گرفت و ره هیرمند | همی رفت پویان بساند نوند | |||||
بکوه و بصحرا نهادند روی | همی شد خلیده دل و راهجوی | |||||
چو از دیدهگه دیدهبانش بدید | سوی زابلستان فغان برکشید | |||||
که آمد سواری سوی هیرمند | سواران بگرد اندرش نیز چند | |||||
درفشی درفشان پس پشت اوی | یکی زابلی تیغ در مشت اوی | |||||
غو دیده بشنید دستان سام | بفرمود بر چرمه کردن لگام | |||||
پراندیشه آمد پذیره براه | بدان تا نباشد یکی کینه خواه | |||||
ز ره گیو را دید پژمرده روی | همی آمد آسیمه و پوی پوی | |||||
بدل گفت کاری نو آمد بشاه | فرستاده گیوست کامد براه | |||||
چو نزدیک شد پهلوان سپاه | نیایش کنان برگفتند راه | |||||
بپرسید دستان ز ایرانیان | ز شاه و ز پیکار تورانیان | |||||
درود بزرگان بدستان بداد | ز شاه و ز گردان فرخ نژاد | |||||
همه درد دل پیش دستان بخواند | غم پور گم بوده با او براند | |||||
همی گفت رویم نبینی برنگ | ز خون مژه پشت پایم بلنگ | |||||
ازان پس نشان تهمتن بخواست | بپرسید و گفتش که رستم کجاست | |||||
بدو گفت رستم بنخچیر گور | بیاید همانا که برگشت هور | |||||
شوم گفت تا من ببینمش روی | ز خسرو یکی نامه درام بدوی | |||||
بدو گفت دستان کز ایدر مرو | که زود آید از دشت نخچیرگو | |||||
تو تا رستم آید بخانه بپای | یک امروز با ما بشادی گرای | |||||
چو گیو اندر آمد بایوان ز راه | تهمتن بیامد ز نخچیرگاه | |||||
پذیره شدش گیو کامد فراز | پیاده شد از اسب و بردش نماز | |||||
پر از آرزو دل پر از رنگ روی | برخ برنهاد از دو دیده دو جوی | |||||
چو رستم دل گیو را خسته دید | بب مژه روی او نشسته دید | |||||
بدو گفت باری تباهست کار | بایوان و بر شاه بد روزگار | |||||
ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد | بپرسیدش از خسرو تاجور | |||||
ز گودرز وز توس وز گستهم | ز گردان لشکر همه بیش و کم | |||||
ز شاپور و فرهاد وز بیژنا | ز رهام و گرگین وز هرتنا | |||||
چو آواز بیژن رسیدش بگوش | برآمد بناکام ازو یک خروش | |||||
برستم چنین گفت کای بفرین | گزین همه خسروان زمین | |||||
چنان شاد گشتم بدیدار تو | بدین پرسش خوب و گفتار تو | |||||
درستند ازین هرک بردی تو نام | ازیشان فراوان درود و پیام | |||||
نبینی که بر من بپیران سرم | چه آمد ز بخت بد اندر خورم | |||||
چه چشم بد آمد بگودرزیان | کزان سود ما را سر آمد زیان | |||||
ز گیتی مرا خود یکی پور بود | همم پور و هم پاک دستور بود | |||||
شد از چشم من در جهان ناپدید | بدین دودمان کس چنین غم ندید | |||||
چنینم که بینی بپشت ستور | شب و روز تازان بتاریک هور | |||||
ز بیژن شب و روز چون بیهشان | بجستم بهر سو ز هر کس نشان | |||||
کنون شاه با جام گیتی نمای | بپیش جهان آفرین شد بپای | |||||
چه مایه خروشید و کرد آفرین | بجشن کیان هرمز فرودین | |||||
پس آمد ز آتشکده تا بگاه | کمربست و بنهاد بر سر کلاه | |||||
همان جام رخشنده بنهاد پیش | بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش | |||||
بتوران نشان داد زو شهریار | ببند گران و ببد روزگار | |||||
چو در جام کیخسرو ایدون نمود | سوی پهلوانم دوانید زود | |||||
کنون آمدم با دلی پر امید | دو رخساره زرد و دو دیده سپید | |||||
ترا دیدم اندر جهان چارهگر | تو بندی بفریاد هر کس کمر | |||||
همی گفت و مژگان پر از آب زرد | همی برکشید از جگر باد سرد | |||||
ازان پس که نامه برستم داد | همه کار گرگین بدو کرد یاد | |||||
ازو نامه بستد دو دیده پر آب | همه دل پر از کین افراسیاب | |||||
پس از بهر بیژن خروشید زار | فرو ریخت از دیده خون برکنار | |||||
بگیو آنگهی گفت مندیش ازین | که رستم نگرداند از رخش زین | |||||
مگر دست بیژن گرفته بدست | همه بند و زندان او کرده پست | |||||
بنیروی یزدان و فرمان شاه | ز توران بگردانم این تاج و گاه | |||||
وز آنجا بایوان رستم شدند | بره بر همی رای رفتن زدند | |||||
چو آن نامهی شاه رستم بخواند | ز گفتار خسرو بخیره بماند | |||||
ز بس آفرید جهاندار شاه | بد آن نامه بر پهلوان سپاه | |||||
بگیو آنگهی گفت بشناختم | بفرمان او راه را ساختم | |||||
بدانستم این رنج و کردار تو | کشیدن بهر کار تیمار تو | |||||
چه مایه ترا نزد من دستگاه | بهر کینهگاه اندرون کینه خواه | |||||
چه کین سیاوش چه مازندران | کمر بسته بر پیش جنگاوران | |||||
برین آمدن رنج برداشتی | چنین راه دشوار بگذاشتی | |||||
بدیدار تو سخت شادان شدم | ولیکن ز بیژن غریوان شدم | |||||
نبایستمی کاین چنین سوگوار | ترا دیدمی خستهی روزگار | |||||
من از بهر این نامهی شاه را | بفرمان بسر بسپرم راه را | |||||
ز بهر ترا خود جگر خستهام | بدین کار بیژن کمر بستهام | |||||
بکوشم بدین کارگر جان من | ز تن بگسلد پاک یزدان من | |||||
من از بهر بیژن ندارم برنج | فدا کردن جان و مردان و گنج | |||||
بنیروی یزدان ببندم کمر | ببخت شهنشاه پیروزگر | |||||
بیارمش زان بند تاریک چاه | نشانمش با شاه در پیشگاه | |||||
سه روز اندرین خان من شاد باش | ز رنج و ز اندیشه آزاد باش | |||||
که این خانه زان خانه بخشیده نیست | مرا با تو گنج و تن و جان یکیست | |||||
چهارم سوی شهر ایران شویم | بنزدیک شاه دلیران شویم | |||||
چو رستم چنین گفت بر جست گیو | ببوسید دست و سر و پای نیو | |||||
برو آفرین کرد کای نامور | بمردی و نیروی و بخت و هنر | |||||
بماناد بر تو چنین جاودان | تن پیل و هوش و دل موبدان | |||||
ز هر نیکی بهرهور بادیا | چنین کز دلم زنگ بزدادیا | |||||
چو رستم دل گیو پدرام دید | ازان پس بنیکی سرانجام دید | |||||
بسالار خوان گفت پیش آر خوان | بزرگان و فرزانگان را بخوان | |||||
زواره فرامرز و دستان و گیو | نشستند بر خوان سالار نیو | |||||
بخوردند خوان و بپرداختند | نشستنگه رود و می ساختند | |||||
نوازندهی رود با میگسار | بیامد بایوان گوهر نگار | |||||
همه دست لعل از می لعل فام | غریونده چنگ و خروشنده جام | |||||
بروز چهارم گرفتند ساز | چو آمدش هنگام رفتن فراز | |||||
بفرمود رستم که بندید بار | سوی شاه ایران بسیچید کار | |||||
سواران گردنکش از کشورش | همه راه را ساخته بر درش | |||||
بیامد برخش اندر آورد پای | کمر بست و پوشید رومی قبای | |||||
بزین اندر افگند گرز نیا | پر از جنگ سر دل پر از کیمیا | |||||
بگردون برافراخته گوش رخش | ز خورشید برتر سر تاجبخش | |||||
خود و گیو با زابلی سد سوار | ز لشکر گزید از در کارزار | |||||
که نابردنی بود برگاشتند | بزال و فرامرز بگذاشتند | |||||
سوی شهر ایران نهادند روی | همه راه پویان و دل کینهجوی | |||||
چو رستم بنزدیک ایران رسید | بنزدیک شهر دلیران رسید | |||||
یکی باد نوشین درود سپهر | برستم رسانید شادان بمهر | |||||
بر رستم آمد همانگاه گیو | کز ایدر نباید شدن پیش نیو | |||||
شوم گفت و آگه کنم شاه را | که پیمود رخش تهم راه را | |||||
چو رفت از بر رستم پهلوان | بیامد بدرگاه شاه جوان | |||||
چو نزدیک کیخسرو آمد فراز | ستودش فراوان و بردش نماز | |||||
پس از گیو گودرز پرسید شاه | که رستم کجا ماند چون بود راه | |||||
بدو گفت گیو ای شه نامدار | برآید ببخت تو هرگونه کار | |||||
نتابید رستم ز فرمان تو | دلش بسته دید بپیمان تو | |||||
چو آن نامهی شاه دادم بدوی | بمالید بر نامه بر چشم و روی | |||||
عنان با عنان من اندر ببست | چنانچون بود گرد خسروپرست | |||||
برفتم من از پیش تا با تو شاه | بگویم که آمد تهمتن ز راه | |||||
بگیو آنگهی گفت رستم کجاست | که پشت بزرگی و تخم وفاست | |||||
گرامیش کردن سزاوار هست | که نیکی نمایست و خسروپرست | |||||
بفرمود خسرو بفرزانگان | بمهتر نژادان و مردانگان | |||||
پذیره شدن پیش او با سپاه | که آمد بفرمان خسرو براه | |||||
بگفتند گودرز کشواد را | شه نوذران توس و فرهاد را | |||||
دو بهره ز گردان گردنکشان | چه از گرزداران مردمکشان | |||||
بر آیین کاوس برخاستند | پذیره شدن را بیاراستند | |||||
جهان شد ز گرد سواران بنفش | درخشان سنان و درفشان درفش | |||||
چو نزدیک رستم فراز آمدند | پیاده برسم نماز آمدند | |||||
ز اسب اندر آمد جهان پهلوان | کجا پهلوانان بپشش نوان | |||||
بپرسید مر هریکی را ز شاه | ز گردنده خورشید و تابنده ماه | |||||
نشستند گردان و رستم بر اسب | بکردار رخشنده آذرگشسب | |||||
چو آمد بر شاه کهترنواز | نوان پیش او رفت و بردش نماز | |||||
ستایش کنان پیش خسرو دوید | که مهر و ستایش مر او را سزید | |||||
برآورد سر آفرین کرد و گفت | مبادت جز از بخت پیروز جفت | |||||
چو هرمزد بادت بدین پایگاه | چو بهمن نگهبان فرخ کلاه | |||||
همه ساله اردیبهشت هژیر | نگهبان تو با هش و رای پیر | |||||
چو شهریورت باد پیروزگر | بنام بزرگی و فر و هنر | |||||
سفندارمذ پاسبان تو باد | خرد جان روشن روان تو باد | |||||
چو خردادت از یاوران بر دهاد | ز مرداد باش از بر و بوم شاد | |||||
دی و اورمزدت خجسته بواد | در هر بدی بر تو بسته بواد | |||||
دیت آذر افروز و فرخنده روز | تو شادان و تاج تو گیتی فروز | |||||
چو این آفرین کرد رستم بپای | بپرسید و کردش بر خویش جای | |||||
بدو گفت خسرو درست آمدی | که از جان تو دور بادا بدی | |||||
توی پهلوان کیان جهان | نهان آشکار آشکارت نهان | |||||
گزین کیانی و پشت سپاه | نگهدار ایران و لشکر پناه | |||||
مرا شاد کردی بدیدار خویش | بدین پر هنر جان بیدار خویش | |||||
زواره فرامرز و دستان سام | درستند ازیشان چه داری پیام | |||||
فرو بود رستم ببوسید تخت | که ای نامور خسرو نیکبخت | |||||
ببخت تو هر سه درستند و شاد | انوشه کسی کش کند شاه یاد | |||||
بسالار نوبت بفرمود شاه | که گودرز و توس و گوان را بخواه | |||||
در باغ بگشاد سالار بار | نشستنگهی بود بس شاهوار | |||||
بفرمود تا تاج زرین و تخت | نهادند زیر گلفشان درخت | |||||
همه دیبهی خسروانی بباغ | بگسترد و شد گلستان چون چراغ | |||||
درختی زدند از بر گاه شاه | کجا سایه گسترد بر تاج و گاه | |||||
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر | برو گونهگون خوشههای گهر | |||||
عقیق و زمرد همه برگ و بار | فروهشته از تاج چون گوشوار | |||||
همه بار زرین ترنج و بهی | میان ترنج و بهیها تهی | |||||
بدو اندرون مشک سوده بمی | همه پیکرش سفته برسان نی | |||||
کرا شاه بر گاه بنشاندی | برو باد ازو مشک بفشاندی | |||||
همه میگساران بیپش اندرا | همه بر سران افسر از گوهرا | |||||
ز دیبای زربفت چینی قبای | همه پیش گاه سپهبد بپای | |||||
همه طوق بربسته و گوشوار | بریشان همه جامه گوهرنگار | |||||
همه رخ چو دیبای رومی برنگ | فروزنده عود و خروشنده چنگ | |||||
همه دل پر از شادی و می بدست | رخان ارغوانی و نابوده مست | |||||
بفرمود تا رستم آمد بتخت | نشست از بر گاه زیر درخت | |||||
برستم چنین گفت پس شهریار | که ای نیک پیوند و به روزگار | |||||
ز هر بد توی پیش ایران سپر | همیشه چو سیمرغ گسترده پر | |||||
چه درگاه ایران چه پیش کیان | همه بر در رنج بندی میان | |||||
شناسی تو کردار گودرزیان | به آسانی و رنج و سود و زیان | |||||
میان بسته دارند پیشم بپای | همیشه بنیکی مرا رهنمای | |||||
بتنها تن گیو کز انجمن | ز هر بد سپر بود در پیش من | |||||
چنین غم بدین دوده نامد بنیز | غم و درد فرزند برتر ز چیز | |||||
بدین کار گر تو ببندی میان | پذیره نیایدت شیر ژیان | |||||
کنون چارهی کار بیژن بجوی | که او را ز توران بد آمد بروی | |||||
ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج | ببر هرچ باید مدار این برنج | |||||
چو رستم ز کیخسرو ایدون شنید | زمین را ببوسید و دم درکشید | |||||
برو آفرین کرد کای نیک نام | چو خورشید هر جای گسترده کام | |||||
ز تو دور بادا دو چشم نیاز | دل بدسگالت بگرم و گداز | |||||
توی بر جهان شاه و سالار و کی | کیان جهان مر ترا خاک پی | |||||
که چون تو ندیدست یک شاه گاه | نه تابنده خروشید و گردنده ماه | |||||
بدان را ز نیکان تو کردی جدا | تو داری بافسون و بند اژدها | |||||
بکندم دل دیو مازندران | بفر کیانی و گرز گران | |||||
مرامادر از بهر رنج تو زاد | تو باید که باشی برام و شاد | |||||
منم گوش داده بفرمان تو | نگردم بهرسان ز پیمان تو | |||||
دل و جان نهاده بسوی کلاه | بران ره روم کم بفرمود شاه | |||||
و نیز از پی گیو اگر بر سرم | هوا بارد آتش بدو ننگرم | |||||
رسیده بمژگانم اندر سنان | ز فرمان خسرو نتابم عنان | |||||
برآرم ببخت تو این کار کرد | سپهبد نخواهم نه مردان مرد | |||||
کلید چنین بند باشد فریب | نه هنگام گرزست و روز نهیب | |||||
چو رستم چنین گفت گودرز و گیو | فریبرز و فرهاد و شاپور نیو | |||||
بزرگان لشکر برو آفرین | همی خواندند از جهان آفرین | |||||
بمی دست بردند با شهریار | گشاده بشادی در نوبهار | |||||
چو گرگین نشان تهمتن شنید | بدانست کمد غمش را کلید | |||||
فرستاد نزدیک رستم پیام | که ای تیغ بخت و وفا را نیام | |||||
درخت بزرگی و گنج وفا | در رادمردی و بند بلا | |||||
گرت رنج ناید ز گفتار من | سخن گسترانی ز کردار من | |||||
نگه کن بدین گنبد گوژپشت | که خیره چراغ دلم را بکشت | |||||
بتاریکی اندر مرا ره نمود | نوشته چنین بود بود آنچ بود | |||||
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه | گر آمرزش آرد مرا زین گناه | |||||
مگر باز گردد ز بد نام من | بپیران سر این بد سرانجام من | |||||
مرا گر بخواهی ز شاه جوان | چو غرم ژیان با تو آیم دوان | |||||
شوم پیش بیژن بغلتم بخاک | مگر بازیابم من آن کیش پاک | |||||
چو پیغام گرگین برستم رسید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |||||
بپیچید ازان درد و پیغام اوی | غم آمدش ازان بیهده کام اوی | |||||
فرستاده را گفت رو باز گرد | بگویش که ای خیره ناپاک مرد | |||||
تو نشنیدی آن داستان پلنگ | بدان ژرف دریا که زد با نهنگ | |||||
که گر بر خرد چیره گردد هوا | نیابد ز چنگ هوا کس رها | |||||
خردمند کرد هوا را بزیر | بود داستانش چو شیر دلیر | |||||
نبایدش بردن بنخچیر روی | نه نیز از ددان رنجش آید بدوی | |||||
تو دستان نمودی چو روباه پیر | ندیدی همی دام نخچیرگیر | |||||
نشاید کزین بیهده کام تو | که من پیش خسرو برم نام تو | |||||
ولیکن چو اکنون ببیچارگی | فرو مانده گشتی بیکبارگی | |||||
ز خسرو بخواهم گناه ترا | بیفروزم این تیره ماه ترا | |||||
اگر بیژن از بند یابد رها | بفرمان دادار گیهان خدا | |||||
رهاگشتی از بند و رستی بجان | ز تو دور شد کینهی بدگمان | |||||
وگر جز برین روی گردد سپهر | ز جان و تن خویش بردار مهر | |||||
نخستین من آیم بدین کینهخواه | بنیروی یزدان و فرمان شاه | |||||
وگر من نیایم چو گودرز و گیو | بخواهد ز تو کینهی پور نیو | |||||
برآمد برین کار یک روز و شب | و زین گفته بر شاه نگشاد لب | |||||
دوم روز چون شاه بنمود تاج | نشست از بر سیمگون تخت عاج | |||||
بیامد تهمتن بگسترد بر | بخواهش بر شاه خورشید فر | |||||
ز گرگین سخن گفت با شهریار | ازان گم شده بخت و بد روزگار | |||||
بدو گفت شاه ای سپهدار من | همی بگسلی بند و زنهار من | |||||
که سوگند خوردم بتخت و کلاه | بدارای بهرام و خورشید و ماه | |||||
که گرگین نبیند ز من جز بلا | مگر بیژن از بند یابد رها | |||||
جزین آرزو هرچ باید بخواه | ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه | |||||
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه | که ای پرهنر نامور پیشگاه | |||||
اگر بد سگالید پیچد همی | فدا کردن جان بسیچد همی | |||||
گر آمرزش شاه نایدش پیش | نبودیش نام و برآید ز کیش | |||||
هرآن کس که گردد ز راه خرد | سرانجام پیچد ز کردار خود | |||||
سزد گر کنی یاد کردار اوی | همیشه بهر کینه پیکار اوی | |||||
بپیش نیاکانت بسته کمر | بهر کینه گه با یکی کینه ور | |||||
اگر شاه بیند بمن بخشدش | مگر اختر نیک بدرخشدش | |||||
برستم ببخشید پیروز شاه | رهانیدش از بند و تاریک چاه | |||||
ز رستم بپرسید پس شهریار | که چون راند خواهی برین گونه کار | |||||
چه باید ز گنج و زلشکر بخواه | که باید که با تو بیاید براه | |||||
بترسم ز بد گوهر افراسیاب | که بر جان بیژن بگیرد شتاب | |||||
یکی بادسارست دیو نژند | بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند | |||||
بجنباندش اهرمن دل ز جای | بیندازد آن تیغ زن را زپای | |||||
چنین گفت رستم بشاه جهان | که این کار ببسیچم اندر نهان | |||||
کلید چنین بند باشد فریب | نباید برین کار کردن نهیب | |||||
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان | بدین کار باید کشیدن عنان | |||||
فراوان گهر باید و زرو سیم | برفتن پر امید و بودن به بیم | |||||
بکردار بازارگانان شدن | شکیبا فراوان بتوران بدن | |||||
ز گستردنی هم ز پوشیدنی | بباید بهایی و بخشیدنی | |||||
چو بشنید خسرو ز رستم سخن | بفرمود تا گنجهای کهن | |||||
همه پاک بگشاد گنجور شاه | بدینار و گوهر بیاراست گاه | |||||
تهمتن بیامد همه بنگرید | هر آنچش ببایست زان برگزید | |||||
ازان سد شتر بار دینار کرد | سد اشتر ز گنج درم بار کرد | |||||
بفرمود رستم بسالار بار | که بگزین ز گردان لشکر هزار | |||||
ز مردان گردنکش و نامور | بباید تنی چند بسته کمر | |||||
چو گرگین و چون زنگهی شاوران | دگر گستهم شیر جنگ آوران | |||||
چهارم گرازه که راند سپاه | فروهل نگهبان تخت و کلاه | |||||
چو فرهاد و رهام گرد دلیر | چو اشکش که صید آورد نره شیر | |||||
چنین هفت یل باید آراسته | نگهبان این لشکر و خواسته | |||||
همه تاج و زیور بینداختند | چنانچون ببایست برساختند | |||||
پس آگاهی آمد بگردنکشان | بدان گرزداران دشمن کشان | |||||
بپرسید زنگه که خسرو کجاست | چه آمد برویش که ما را بخواست | |||||
چو سالار نوبت بیامد بدر | بشبگیر بستند گردان کمر | |||||
همه نیزه داران جنگ آوران | همه مرزبانان ناماوران | |||||
همه نیزه و تیر بار هیون | همه جنگ را دست شسته بخون | |||||
سپیده دمان گاه بانگ خروس | ببستند بر کوههی پیل کوس | |||||
تهمتن بیامد چو سرو بلند | بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند | |||||
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش | نهاده بکف بر همه جان خویش |