شاهنامه/داستان خاقان چین ۴
< شاهنامه
کسی را که رستم بود پهلوان | سزد گر بماند همیشه جوان | |||||
پرستنده چون تو ندارد سپهر | ز تو بخت هرگز مبراد مهر | |||||
نویسنده پردخته شد ز آفرین | نهاد از بر نامه خسرو نگین | |||||
بفرمود تا خلعت آراستند | ستام و کمرها بپیراستند | |||||
سد از جعد مویان زرین کمر | سد اسپ گرانمایه با زین زر | |||||
سد اشتر همه بار دیبای چین | سد اشتر ز افگندنی هم چنین | |||||
ز یاقوت رخشان دو انگشتری | ز خوشاب و در افسری بر سری | |||||
ز پوشیدن شاه دستی بزر | همان یاره و طوق و زرین کمر | |||||
سران را همه هدیهها ساختند | یکی گنج زین سان بپرداختند | |||||
فریبرز با تاج و گرز و درفش | یکی تخت زرین و زرینه کفش | |||||
فرستاد و فرمود تا بازگشت | از ایران بسوی سپهبد گذشت | |||||
چنین گفت کز جنگ افراسیاب | نه آرام باید نه خورد و نه خواب | |||||
مگر کان سر شهریار گزند | بخم کمند تو آید ببند | |||||
فریبرز برگشت زان بارگاه | بکام دل شاه ایران سپاه | |||||
پس آگاهی آمد بافراسیاب | که آتش برآمد ز دریای آب | |||||
ز کاموس و منشور و خاقان چین | شکستی نو آمد بتوران زمین | |||||
از ایران یکی لشکر آمد بجنگ | که شد چرخ گردنده را راه تنگ | |||||
چهل روز یکسان همی جنگ بود | شب و روز گیتی بیک رنگ بود | |||||
ز گرد سواران نبود آفتاب | چو بیدار بخت اندر آمد بخواب | |||||
سرانجام زان لشکر بیشمار | سواری نماند از در کارزار | |||||
بزرگان و آن نامور مهتران | ببستند یکسر ببند گران | |||||
بخواری فگندند بر پشت پیل | سپه بود گرد آمده بر دو میل | |||||
ز کشته چنان بد که در رزمگاه | کسی را نبد جای رفتن براه | |||||
وزین روی پیران براه ختن | بشد با یکی نامدار انجمن | |||||
کشانی و شگنی و وهری نماند | که منشور شمشیر رستم نخواند | |||||
وزین روی تنگ اندر آمد سپاه | بپیش اندرون رستم کینهخواه | |||||
گر آیند زی ما برزم آن گروه | شود کوه هامون و هامون چو کوه | |||||
چو افراسیاب این سخنها شنود | دلش گشت پر درد و سر پر ز دود | |||||
همه موبدان و ردان را بخواند | ز کار گذشته فراوان براند | |||||
کز ایران یکی لشکری جنگجوی | بدان نامداران نهادست روی | |||||
شکسته شدست آن سپاه گران | چنان ساز و آن لشکر بیکران | |||||
ز اندوه کاموس و خاقان چین | ببستند گفتی مرا بر زمین | |||||
سپاهی چنان بسته و خسته شد | دو بهره ز گردنکشان بسته شد | |||||
بایران کشیدند بر پشت پیل | زمین پر ز خون بود تا چند میل | |||||
چه سازیم و این را چه درمان کنیم | نشاید که این بر دل آسان کنیم | |||||
گر ایدونک رستم بود پیش رو | نماند برین بوم و بر خار و خو | |||||
که من دستبرد ورا دیدهام | ز کار آگهان نیز بشنیدهام | |||||
که او با بزرگان ایران زمین | چه کردست از نیکوی روز کین | |||||
چه کردست با شاه مازندران | ز گرزش چه آمد بران مهتران | |||||
گرانمایگان پاسخ آراستند | همه یکسر از جای برخاستند | |||||
که گر نامداران سقلاب و چین | بایران همی رزم جستند و کین | |||||
نه از لشکر ما کسی کم شدست | نه این کشور از خون دمادم شدست | |||||
ز رستم چرا بیم داری همی | چنین کام دشمن بخاری همی | |||||
ز مادر همه مرگ را زادهایم | میان تا ببستیم نگشادهایم | |||||
اگر خاک ما را بپی بسپرند | ازین کردهی خویش کیفر برند | |||||
بکین گر ببندیم زین پس میان | نماند کسی زنده ز ایرانیان | |||||
ز پرمایگان شاه پاسخ شنید | ز لشکر زبانآوری برگزید | |||||
دلیران و گردنکشان را بخواند | ز خواب و ز آرام و خوردن بماند | |||||
در گنج بگشاد و دینار داد | روان را بخون دل آهار داد | |||||
چنان شد ز گردان جنگی زمین | که گفتی سپهر اندر آمد بکین | |||||
چو این بند بد را سر آمد کلید | فریبرز نزدیک رستم رسید | |||||
بدل شاد با خلعت شهریار | بدو اندرون تاج گوهر نگار | |||||
ازان شادمان شد گو پیلتن | بزرگان لشکر شدند انجمن | |||||
گرفتند بر پهلوان آفرین | که آباد بادا برستم زمین | |||||
بدو جان شاه جهان شاد باد | بر و بوم ایرانش آباد باد | |||||
همه مر ترا چاکر و بندهایم | بفرمان و رایت سرافگندهایم | |||||
وزان جایگه شاد لشکر براند | بیامد بسغد و دو هفته بماند | |||||
بنخچیر گور و بمی دست برد | ازین گونه یک چند خورد و شمرد | |||||
وزان جایگه لشکر اندر کشید | بیک منزلی بر یکی شهر دید | |||||
کجا نام آن شهر بیداد بود | دژی بود وز مردم آباد بود | |||||
همه خوردنیشان ز مردم بدی | پری چهرهای هر زمان گم بدی | |||||
بخوان چنان شهریار پلید | نبودی جز از کودک نارسید | |||||
پرستندگانی که نیکو بدی | به دیدار و بالا بیآهو بدی | |||||
از آن ساختندی بخوان بر خورش | بدین گونه بد شاه را پرورش | |||||
تهمتن بفرمود تا سه هزار | زرهدار بر گستوان ور سوار | |||||
بدان دژ فرستاد با گستهم | دو گرد خردمند با اوبهم | |||||
مرین مرد را نام کافور بود | که او را بران شهر منشور بود | |||||
بپوشید کافور خفتان جنگ | همه شهر با او بسان پلنگ | |||||
کمندافگن و زورمندان بدند | بزرم اندرون پیل دندان بدند | |||||
چو گستهم گیتی بران گونه دید | جهان در کف دیو وارونه دید | |||||
بفرمود تا تیر باران کنند | بریشان کمین سواران کنند | |||||
چنین گفت کافور با سرکشان | که سندان نگیرد ز پیکان نشان | |||||
همه تیغ و گرز و کمند آورید | سر سرکشان را ببند آورید | |||||
زمانی بران سان برآویختند | که آتش ز دریا برانگیختند | |||||
فراوان ز ایرانیان کشته شد | بسر بر سپهر بلا گشته شد | |||||
ببیژن چنین گفت گستهم زود | که لختی عنانت بباید بسود | |||||
برستم بگویی که چندین مایست | بجنبان عنان با سواری دویست | |||||
بشد بیژن گیو برسان باد | سخن بر تهمتن همه کرد یاد | |||||
گران کرد رستم زمانی رکیب | ندانست لشکر فراز از نشیب | |||||
بدانسان بیامد بدان رزمگاه | که باد اندر آید ز کوه سیاه | |||||
فراوان ز ایرانیان کشته دید | بسی سرکش از جنگ برگشته دید | |||||
بکافور گفت ای سگ بدگهر | کنون رزم و رنج تو آمد بسر | |||||
یکی حمله آورد کافور سخت | بران بارور خسروانی درخت | |||||
بینداخت تیغی بکردار تیر | که آید مگر بر یل شیرگیر | |||||
بپیش اندر آورد رستم سپر | فرو ماند کافور پرخاشخر | |||||
کمندی بینداخت بر سوی توس | بسی کرد رستم برو بر فسوس | |||||
عمودی بزد بر سرش پور زال | که بر هم شکستش سر و ترگ و یال | |||||
چنین تا در دژ یکی حمله برد | بزرگان نبودند پیدا ز خرد | |||||
در دژ ببستند وز باره تیز | برآمد خروشیدن رستخیز | |||||
بگفتند کای مرد بازور و هوش | برین گونه با ما بکینه مکوش | |||||
پدر نام تو چون بزادی چه کرد | کمندافگنی گر سپهر نبرد | |||||
دریغست رنج اندرین شارستان | که داننده خواند ورا کارستان | |||||
چو تور فریدون ز ایران براند | ز هر گونه دانندگان را بخواند | |||||
یکی باره افگند زین گونه پی | ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی | |||||
برآودر ازینسان بافسون و رنج | بپالود رنج و تهی کرد گنج | |||||
بسی رنج بردند مردان مرد | کزین بارهی دژ برآرند گرد | |||||
نبدکس بدین شارستان پادشا | بدین رنج بردن نیارد بها | |||||
سلیحست و ایدر بسی خوردنی | بزیر اندرون راه آوردنی | |||||
اگر سالیان رنج و رزم آوری | نباشد بدستت جز از داوری | |||||
نیاید برین باره بر منجنیق | از افسون سلم و دم جاثلیق | |||||
چو بشنید رستم پر اندیشه شد | دلش از غم و درد چون بیشه شد | |||||
یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی | سپاه اندر آورد بر چار سوی | |||||
بیک روی گودرز و یک روی توس | پس پشت او پیل با بوق و کوس | |||||
بیک روی بر لشکر زابلی | زرهدار با خنجر کابلی | |||||
چو آن دید دستم کمان برگرفت | همه دژ بدو ماند اندر شگفت | |||||
هر آنکس که از باره سر بر زدی | زمانه سرش را بهم در زدی | |||||
ابا مغز پیکان همی راز گفت | ببدسازگاری همی گشت جفت | |||||
بن باره زان پس بکندن گرفت | ز دیوار مردم فگندن گرفت | |||||
ستونها نهادند زیر اندرش | بیالود نفط سیاه از برش | |||||
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد | بچوب اندر آتش پراگنده شد | |||||
فرود آمد آن بارهی تور گرد | ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد | |||||
بفرمود رستم که جنگ آورید | کمانها و تیر خدنگ آورید | |||||
گوان از پی گنج و فرزند خویش | همان از پی بوم و پیوند خویش | |||||
همه سر بدادند یکسر بباد | گرامیتر آنکو ز مادر نزاد | |||||
دلیران پیاده شدند آن زمان | سپرهای چینی و تیر و کمان | |||||
برفتند با نیزهداران بهم | بپیش اندرون بیژن و گستهم | |||||
دم آتش تیز و باران تیر | هزیمت بود زان سپس ناگزیر | |||||
چو از بارهی دژ بیرون شدند | گریزان گریزان بهامون شدند | |||||
در دژ ببست آن زمان جنگجوی | بتاراج و کشتن نهادند روی | |||||
چه مایه بکشتند و چندی اسیر | ببردند زان شهر برنا و پیر | |||||
بسی سیم و زر و گرانمایه چیز | ستور و غلام و پرستار نیز | |||||
تهمتن بیامد سر و تن بشست | بپیش جهانداور آمد نخست | |||||
ز پیروز گشتن نیایش گرفت | جهان آفرین را ستایش گرفت | |||||
بایرانیان گفت با کردگار | بیامد نهانی هم از آشکار | |||||
بپیروزی اندر نیایش کنید | جهان آفرین را ستایش کنید | |||||
بزرگان بپیش جهانآفرین | نیایش گرفتند سر بر زمین | |||||
چو از پاک یزدان بپرداختند | بران نامدار آفرین ساختند | |||||
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ | نشستن به آید بنام و بننگ | |||||
تن پیل داری و چنگال شیر | زمانی نباشی ز پیگار سیر | |||||
تهمتن چنین گفت کین زور و فر | یکی خلعتی باشد از دادگر | |||||
شما سربسر بهره دارید زین | نه جای گلهست از جهان آفرین | |||||
بفرمود تا گیو با ده هزار | سپردار و بر گستوان ور سوار | |||||
شود تازیان تا بمرز ختن | نماند که ترکان شوند انجمن | |||||
چو بنمود شب جعد زلف سیاه | از اندیشه خمیده شد پشت ماه | |||||
بشد گیو با آن سواران جنگ | سه روز اندر آن تاختن شد درنگ | |||||
بدانگه که خورشید بنمود تاج | برآمد نشست از بر تخت عاج | |||||
ز توران بیامد سرافراز گیو | گرفته بسی نامداران نیو | |||||
بسی خوب چهر بتان طراز | گرانمایه اسپان و هرگونه ساز | |||||
فرستاد یک نیمه نزدیک شاه | ببخشید دیگر همه بر سپاه | |||||
وزان پس چو گودرز و چون توس و گیو | چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو | |||||
ابا بیژن گیو برخاستند | یکی آفرین نو آراستند | |||||
چنین گفت گودرز کای سرفراز | جهان را بمهر تو آمد نیاز | |||||
نشاید که بیآفرین تو لب | گشاییم زین پس بروز و بشب | |||||
کسی کو بپیمود روی زمین | جهان دید و آرام و پرخاش و کین | |||||
بیک جای زین بیش لشکر ندید | نه از موبد سالخورده شنید | |||||
ز شاهان و پیلان وز تخت عاج | ز مردان و اسپان و از گنج و تاج | |||||
ستاره بدان دشت نظاره بود | که این لشکر از جنگ بیچاره بود | |||||
بگشتیم گرد دژ ایدر بسی | ندیدیم جز کینه درمان کسی | |||||
که خوشان بدیم از دم اژدها | کمان تو آورد ما را رها | |||||
توی پشت ایران و تاج سران | سزاوار و ما پیش تو کهتران | |||||
مکافات این کار یزدان کند | که چهر تو همواره خندان کند | |||||
بپاداش تو نیستمان دسترس | زبانها پر از آفرینست و بس | |||||
بزرگیت هر روز بافزون ترست | هنرمند رخش تو سد لشکرست | |||||
تهمتن بریشان گرفت آفرین | که آباد بادا بگردان زمین | |||||
مرا پشت ز آزادگانست راست | دل روشنم بر زبانم گواست | |||||
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز | بباشیم شادان و گیتی فروز | |||||
چهارم سوی جنگ افراسیاب | برانیم و آتش برآریم ز آب | |||||
همه نامداران بگفتار اوی | ببزم و بخوردند نهادند روی | |||||
پس آگاهی آمد بافراسیاب | که بوم و بر از دشمنان شد خراب | |||||
دلش زان سخن پر ز تیمار شد | همه پرنیان بر تنش خار شد | |||||
بدل گفت پیگار او کار کیست | سپاهست بسیار و سالار کیست | |||||
گر آنست رستم که من دیدهام | بسی از نبردش بپیچیدهام | |||||
بپیچید وزان پس بواز گفت | که با او که داریم در جنگ جفت | |||||
یکی کودکی بود برسان نی | که من لشکر آورده بودم بری | |||||
بیامد تن من ز زین برگرفت | فرو ماند زان لشکر اندر شگفت | |||||
چنین گفت لشکر بافراسیاب | که چندین سر از جنگ رستم متاب | |||||
تو آنی که از خاک آوردگاه | همی جوش خون اندر آری بماه | |||||
سلیحست بسیار و مردان جنگ | دل از کار رستم چه داری بتنگ | |||||
ز جنگ سواری تو غمگین مشو | نگه کن بدین نامداران نو | |||||
چنان دان که او یکسر از آهنست | اگر چه دلیرست هم یک تنست | |||||
سخنهای کوتاه زو شد دراز | تو با لشکری چارهی او را بساز | |||||
سرش را ز زین اندرآور بخاک | ازان پس خود از شاه ایران چه باک | |||||
نه کیخسرو آباد ماند نه گنج | نداریم این زرم کردن برنج | |||||
نگه کن بدین لشکر نامدار | جوانان و شایستهی کارزار | |||||
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش | زن و کودک خرد و فرزند خویش | |||||
همه سربسر تن بکشتن دهیم | به آید که گیتی بدشمن دهیم | |||||
چو بشنید افراسیاب این سخن | فراموش کرد آن نبرد کهن | |||||
بفرمود تا لشکر آراستند | بکین نو از جای برخاستند | |||||
ز بوم نیاکان وز شهر خویش | یکی تازه اندیشه بنهاد پیش | |||||
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ | بپیش آورم چون شود کار تنگ | |||||
نمانم که کیخسرو از تخت خویش | شود شاد و پدرام از بخت خویش | |||||
سر زابلی را بروز نبرد | بچنگ دراز اندر آرم بگرد | |||||
برو سرکشان آفرین خواندند | سرافراز را سوی کین خواندند | |||||
که جاوید و شادان و پیروز باش | بکام دلت گیتی افروز باش | |||||
سپهبد بسی جنگها دیده بود | ز هر کار بهری پسندیده بود | |||||
یکی شیر دل بود فرغار نام | قفس دیده و جسته چندی ز دام | |||||
ز بیگانگان جای پردخته کرد | بفرغار گفت ای گرانمایه مرد | |||||
هم اکنون برو سوی ایران سپاه | نگه کن بدین رستم رزمخواه | |||||
سواران نگه کن که چنداند و چون | که دارد برین بوم و بر رهنمون | |||||
وزان نامداران پرخاشجوی | ببینی که چنداند و بر چند روی | |||||
ز گردان پهلومنش چند مرد | که آورد سازند روز نبرد | |||||
چو فرغار برگشت و آمد براه | بکارآگهی شد بایران سپاه | |||||
غمی شد دل مرد پرخاشجوی | ببیگانگان ایچ ننمود روی | |||||
فرستاد و فرزند را پیش خواند | بسی راز بایسته با او براند | |||||
بشیده چنین گفت کای پر خرد | سپاه تو تیمار تو کی خورد | |||||
چنین دان که این لشکر بیشمار | که آمد برین مرز چندین هزار | |||||
سپهدارشان رستم شیر دل | که از خاک سازد بشمشیر گل | |||||
گو پیلتن رستم زابلیست | ببین تا مر او را هم آورد کیست | |||||
چو کاموس و منشور و خاقان چین | گهار و چو گرگوی با آفرین | |||||
دگر کندر و شنگل آن شاه هند | سپاهی ز کشمیر تا پیش سند | |||||
بنیروی این رستم شیر گیر | بکشتند و بردند چندی اسیر | |||||
چهل روز بالشکر آویز بود | گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود | |||||
سرانجام رستم بخم کمند | ز پیل اندر آورد و بنهاد بند | |||||
سواران و گردان هر کشوری | ز هر سو که بود از بزرگان سری | |||||
بدین کشور آمد کنون زین نشان | همان تاجداران گردنکشان | |||||
من ایدر نمانم بسی گنج و تخت | که گردان شدست اندرین کار سخت | |||||
کنون هرچ گنجست و تاج و کمر | همان طوق زرین و زرین سپر | |||||
فرستم همه سوی الماس رود | نه هنگام جامست و بزم و سرود | |||||
هراسانم از رستم تیز چنگ | تن آسان که باشد بکام نهنگ | |||||
بمردم نماند بروز نبرد | نپیچد ز بیم و ننالد ز درد | |||||
ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز | برآرد ز دشمن همی رستخیز | |||||
تو گفتی که از روی وز آهنست | نه مردم نژادست کهرمنست | |||||
سلیحست چندان برو روز کین | که سیر آمد از بار پشت زمین | |||||
زره دارد و جوشن و خود و گبر | بغرد بکردار غرنده ابر | |||||
نه برتابد آهنگ او ژنده پیل | نه کشتی سلیحش بدریای نیل | |||||
یکی کوه زیرش بکردار باد | تو گویی که از باد دارد نژاد | |||||
تگ آهوان دارد و هول شیر | بناورد با شیر گردد دلیر | |||||
سخن گوید ار زو کنی خواستار | بدریا چو کشتی بود روز کار | |||||
مرا با دلاور بسی بود جنگ | یکی جوشنستش ز چرم پلنگ | |||||
سلیحم نیامد برو کارگر | بسی آزمودم بگرز و تبر | |||||
کنون آزمون را یکی کارزار | بسازیم تا چون بود روزگار | |||||
گر ایدونک یزدان بود یارمند | بگردد ببایست چرخ بلند | |||||
نه آن شهر ماند نه آن شهریار | سرآید مگر بر من این کارزار | |||||
اگر دست رستم بود روز جنگ | نسازم من ایدر فراوان درنگ | |||||
شوم تا بدان روی دریای چین | بدو مانم این مرز توران زمین | |||||
بدو شیده گفت ای خردمند شاه | انوشه بدی تا بود تاج و گاه | |||||
ترا فر و برزست و مردانگی | نژاد و دل و بخت و فرزانگی | |||||
نباید ترا پند آموزگار | نگه کن بدین گردش روزگار | |||||
چو پیران و هومان و فرشیدورد | چو کلباد و نستیهن شیر مرد | |||||
شکسته سلیح و گسسته دلند | ز بیم وز غم هر زمان بگسلند | |||||
تو بر باد این جنگ کشتی مران | چو دانی که آمد سپاهی گران | |||||
ز شاهان گیتی گزیده توی | جهانجوی و هم کار دیده توی | |||||
بجان و سر شاه توران سپاه | بخورشید و ماه و بتخت و کلاه | |||||
که از کار کاموس و خاقان چین | دلم گشت پر خون و سر پر ز کین | |||||
شب تیره بگشاد چشم دژم | ز غم پشت ماه اندر آمد بخم | |||||
جهان گشت برسان مشک سیاه | چو فرغار برگشت ز ایران سپاه | |||||
بیامد بنزدیک افراسیاب | شب تیره هنگام آرام و خواب | |||||
چنین گفت کز بارگاه بلند | برفتم سوی رستم دیوبند | |||||
سراپردهی سبز دیدم بزرگ | سپاهی بکردار درنده گرگ | |||||
یکی اژدهافش درفشی بپای | نه آرام دارد تو گفتی نه جای | |||||
فروهشته بر کوههی زین لگام | بفتراک بر حلقهی خم خام | |||||
بخیمه درون ژنده پیلی ژیان | میان تنگ بسته به ببر بیان | |||||
یکی بور ابرش به پیشش بپای | تو گفتی همی اندر آید ز جای | |||||
سپهدار چون توس و گودرز و گیو | فریبرز و شیدوش و گرگین نیو | |||||
طلایه گرازست با گستهم | که با بیژن گیو باشد بهم | |||||
غمی شد ز گفتار فرغار شاه | کس آمد بر پهلوان سپاه | |||||
بیامد سپهدار پیران چو گرد | بزرگان و مردان روز نبرد | |||||
ز گفتار فرغار چندی بگفت | که تا کیست با او به پیکار جفت | |||||
بدو گفت پیران که ما را ز جنگ | چه چارست جز جستن نام و ننگ | |||||
چو پاسخ چنین یافت افراسیاب | گرفت اندران کینه جستن شتاب | |||||
بپیران بفرمود تا با سپاه | بیاید بر رستم کینهخواه | |||||
ز پیش سپهبد به بیرون کشید | همی رزم را سوی هامون کشید | |||||
خروش آمد از دشت و آوای کوس | جهان شد ز گرد سپاه آبنوس | |||||
سپه بود چندانک گفتی جهان | همی گردد از گرد اسپان نهان | |||||
تبیره زنان نعره برداشتند | همی پیل بر پیل بگذاشتند | |||||
از ایوان بدشت آمد افراسیاب | همی کرد بر جنگ جستن شتاب | |||||
بپیران بگفت آنچ بایست گفت | که راز بزرگان بباید نهفت | |||||
یکی نامه نزدیک پولادوند | بیارای وز رای بگشای بند | |||||
بگویش که ما را چه آمد بسر | ازین نامور گرد پرخاشخر | |||||
اگر یارمندست چرخ بلند | بیاید بدین دشت پولادوند | |||||
بسی لشکر از مرز سقلاب و چین | نگونسار و حیران شدند اندرین | |||||
سپاهست برسان کوه روان | سپهدارشان رستم پهلوان | |||||
سپهکش چو رستم سپهدار توس | بابر اندر اورده آوای کوس | |||||
چو رستم بدست تو گردد تباه | نیابد سپهر اندرین مرز راه | |||||
همه مرز را رنج زویست و بس | تو باش اندرین کار فریادرس | |||||
گر او را بدست تو آید زمان | شود رام روی زمین بیگمان | |||||
من از پادشاهی آباد خویش | نه برگیرم از رنج یک رنج بیش | |||||
دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست | که امروز پیگار و رنج آن تست | |||||
نهادند بر نامه بر مهر شاه | چو برزد سر از برج خرچنگ ماه | |||||
کمر بست شیده ز پیش پدر | فرستاده او بود و تیمار بر | |||||
بکردار آتش ز بیم گزند | بیامد بنزدیک پولادوند | |||||
برو آفرین کرد و نامه بداد | همه کار رستم برو کرد یاد | |||||
که رستم بیامد ز ایران بجنگ | ابا او سپاهی بسان پلنگ | |||||
ببند اندر آورد کاموس را | چو خاقان و منشور و فرتوس را | |||||
اسیران بسیار و پیلان رمه | فرستاد یکسر بایران همه | |||||
کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند | ز هر گونهای داستانها براند | |||||
بدیشان بگفت انچ در نامه بود | جهانگیر برنا و خودکامه بود | |||||
بفرمود تا کوس بیرون برند | سراپردهی او به هامون برند | |||||
سپاه انجمن شد بکردار دیو | برآمد ز گردان لشکر غریو | |||||
درفش از پس و پیش پولادوند | سپردار با ترکش و با کمند | |||||
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب | بیامد بنزدیک افراسیاب | |||||
پذیره شدندش یکایک سپاه | تبیره برآمد ز درگاه شاه | |||||
ببر در گرفتش جهاندیده مرد | ز کار گذشته بسی یاد کرد | |||||
بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست | سرانجام درمان این کار چیست | |||||
خرامان بایوان خسرو شدند | برای و باندیشهی نو شدند | |||||
سخن راند هر گونه افراسیاب | ز کار درنگ و ز بهر شتاب | |||||
ز خون سیاوش که بر دست اوی | چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی | |||||
ز خاقان و منشور و کاموس گرد | گذشته سخنها همه برشمرد | |||||
بگفت آنک این رنجم از یک تنست | که او را پلنگینه پیراهنست | |||||
نیامد سلیحم بدو کارگر | بران ببر و آن خود و چینی سپر | |||||
بیابان سپردی و راه دراز | کنون چارهی کار او را بساز | |||||
پر اندیشه شد جان پولادوند | که آن بند را چون شود کاربند | |||||
چنین داد پاسخ بافراسیاب | که در جنگ چندین نباید شتاب | |||||
گر آنست رستم که مازندران | تبه کرد و بستد بگرز گران | |||||
بدرید پهلوی دیو سپید | جگرگاه پولاد غندی و بید | |||||
مرا نیست پایاب با جنگ اوی | نیارم ببد کردن آهنگ اوی | |||||
تن و جان من پیش رای تو باد | همیشه خرد رهنمای تو باد | |||||
من او را بر اندیشه دارم بجنگ | بگردش بگردم بسان پلنگ |