شاهنامه/داستان خاقان چین ۵
< شاهنامه
تو لشکر برآغال بر لشکرش | بانبوه تا خیره گردد سرش | |||||
مگر چاره سازم و گر نی بدست | بر و یال او را نشاید شکست | |||||
ازو شاد شد جان افراسیاب | می روشن آورد و چنگ و رباب | |||||
بدانگه که شد مست پولادوند | چنین گفت با او ببانگ بلند | |||||
که من بر فریدون و ضحاک و جم | خور و خواب و آرام کردم دژم | |||||
برهمن بترسد ز آواز من | وزین لشکر گردنافراز من | |||||
من این زابلی را بشمشیر تیز | برآوردگه بر کنم ریز ریز | |||||
چو بنمود خورشید تابان درفش | معصفر شد آن پرنیان بنفش | |||||
تبیره برآمد ز درگاه شاه | بابر اندر آمد خروش سپاه | |||||
بپیش سپه بود پولادوند | بتن زورمند و ببازو کمند | |||||
چو صف برکشیدند هر دو سپاه | هوا شد بنفش و زمین شد سیاه | |||||
تهمتن بپوشید ببر بیان | نشست از بر ژنده پیل ژیان | |||||
برآشفت و بر میمنه حمله برد | ز ترکان بیفگند بسیار گرد | |||||
ازان پس غمی گشت پولادوند | ز فتراک بگشاد پیچان کمند | |||||
برآویخت با توس چون پیل مست | کمندی ببازوی گرزی بدست | |||||
کمربند بگرفت و او را ز زین | برآورد و آسان بزد بر زمین | |||||
به پیگار او گیو چون بنگرید | سر توس نوذر نگونسار دید | |||||
برانگیخت از جای شبدیز را | تن و جان بیاراست آویز را | |||||
برآویخت با دیو چون شیر نر | زرهدار با گرزهی گاوسر | |||||
کمندی بینداخت پولادوند | سر گیو گرد اندر آمد دببند | |||||
نگه کرد رهام و بیژن ز راه | بدان زور و بالا و آن دستگاه | |||||
برفتند تا دست پولادوند | ببندند هر دو بخم کمند | |||||
بزد دست پولاد بسیار هوش | برانگیخت اسپ و برآمد خروش | |||||
دو گرد از دلیران پر مایه را | سرافراز و گرد و گرانمایه را | |||||
بخاک اندر افگند و بسپرد خوار | نظاره بران دشت چندان سوار | |||||
بیامد بر اختر کاویان | بخنجر بدو نیم کردش میان | |||||
خروشی برآمد ز ایران سپاه | نماند ایچ گرد اندر آوردگاه | |||||
فریبرز و گودرز و گردنکشان | گرفتند از آن دیو جنگی نشان | |||||
بگفتند با رستم کینهخواه | که پولادوند اندرین رزمگاه | |||||
بزین بر یکی نامداری نماند | ز گردان لشکر سواری نماند | |||||
که نفگند بر خاک پولادوند | بگرز و بخنجر بتیر و کمند | |||||
همه رزمگه سربسر ماتمست | بدین کار فریادرس رستمست | |||||
ازان پس خروشیدن ناله خاست | ز قلب و چپ لشکر و دست راست | |||||
چو کم شد ز گودرز هر دو پسر | بنالید با داور دادگر | |||||
که چندین نبیره پسر داشتم | همی سر ز خورشید بگذاشتم | |||||
برزم اندرون پیش من کشته شد | چنین اختر و روز من گشته شد | |||||
جوانان و من زنده با پیر سر | مرا شرم باد از کلاه و کمر | |||||
کمر برگشاد و کله برگرفت | خروشیدن و ناله اندر گرفت | |||||
چو بشنید رستم دژم گشت سخت | بلرزید برسان برگ درخت | |||||
بیامد بنزدیک پولادوند | ورا دید برسان کوه بلند | |||||
سپه را همه بیشتر خسته دید | وزان روی پرخاش پیوسته دید | |||||
بدل گفت کین روز ما تیره گشت | سرنامداران ما خیره گشت | |||||
همانا که برگشت پرگار ما | غنوده شد آن بخت بیدار ما | |||||
بیفشارد ران رخش را تیز کرد | برآشفت و آهنگ آویز کرد | |||||
بدو گفت کای دیو ناسازگار | ببینی کنون گردش روزگار | |||||
چو آواز رستم بگردان رسید | تهمتن یلان را پیاده بدید | |||||
دژم گشته زو چار گرد دلیر | چو گوران و دشمن بکردار شیر | |||||
چنین گفت با کردگار جهان | که ای برتر از آشکار و نهان | |||||
مرا چشم اگر تیره گشتی بجنگ | بهستی ز دیدار این روز تنگ | |||||
کزین سان برآمد ز ایران غریو | ز پیران و هومان وز نره دیو | |||||
پیاده شده گیو و رهام و توس | چو بیژن که بر شیر کردی فسوس | |||||
تبه گشته اسپ بزرگان بتیر | بدین سان برآویخته خیره خیر | |||||
بدو گفت پولادوند ای دلیر | جهاندیده و نامبردار و شیر | |||||
که بگریزد از پیش تو ژنده پیل | ببینی کنون موج دریای نیل | |||||
نگه کن کنون آتش جنگ من | کمند و دل و زور و آهنگ من | |||||
کزین پس نیابی ز شاهت نشان | نه از نامداران و گردنکشان | |||||
نبینی زمین زین سپس جز بخواب | سپارم سپاهت بافراسیاب | |||||
چنین گفت رستم بپولادوند | که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند | |||||
ز جنگ آوران تیز گویا مباد | چو باشد دهد بیگمان سر بباد | |||||
چو بشنید پولادوند این سخن | بیاد آمدش گفتههای کهن | |||||
که هر کو ببیداد جوید نبرد | جگر خسته باز آید و روی زرد | |||||
گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست | بد و نیک را داد دادن نکوست | |||||
همان رستمست این که مازندران | شب تیره بستد بگرز گران | |||||
بدو گفت کای مرد رزم آزمای | چه باشیم برخیره چندین بپای | |||||
بگشتند وز دشت برخاست گرد | دو پیل ژیان و دو شیر نبرد | |||||
برانگیخت آن باره پولادوند | بینداخت پس تاب داده کمند | |||||
بدزدید یال آن نبرده سوار | چو زین گونه پیوسته شد کارزار | |||||
بزد تیغ و بند کمندش برید | بجای آمد آن بند بد را کلید | |||||
بپیچید زان پس سوی دست راست | بدانست کان روز روز بلاست | |||||
عمودی بزد بر سرش پیلتن | که بشنید آواز او انجمن | |||||
چنان تیره شد چشم پولادوند | که دستش عنان را نبد کار بند | |||||
تهمتن بران بد که مغز سرش | ببیند پر از رنگ تیره برش | |||||
چو پولادوند از بر زین بماند | تهمتن جهان آفرین را بخواند | |||||
که ای برتر از گردش روزگار | جهاندار و بینا و پروردگار | |||||
گرین گردش جنگ من داد نیست | روانم بدان گیتی آباد نیست | |||||
روا دارم از دست پولادوند | روان مرا برگشاید ز بند | |||||
ور افراسیابست بیدادگر | تو مستان ز من دست و زور و هنر | |||||
که گر من شوم کشته بر دست اوی | بایران نماند یکی جنگجوی | |||||
نه مرد کشاورز و نه پیشهور | نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر | |||||
بکشتی گرفتن نهادند روی | دو گرد سرافراز و دو جنگجوی | |||||
بپیمان که از هر دو روی سپاه | بیاری نیاید کسی کینهخواه | |||||
میان سپه نیم فرسنگ بود | ستاره نظاره بران جنگ بود | |||||
چو پولادوند و تهمتن بهم | برآویختند آن دو شیر دژم | |||||
همی دست سودند یک با دگر | گرفته دو جنگی دوال کمر | |||||
چو شیده بر و یال رستم بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |||||
پدر را چنین گفت کین زورمند | که خوانی ورا رستم دیوبند | |||||
بدین برز بالا و این دست برد | بخاک اندر آرد سر دیو گرد | |||||
نبینی ز گردان ما جز گریز | مکن خیره با چرخ گردان ستیز | |||||
چنین گفت با شیده افراسیاب | که شد مغز من زین سخن پرشتاب | |||||
برو تا ببینی که پولادوند | بکشتی همی چون کند دست بند | |||||
چنین گفت شیده که پیمان شاه | نه این بود با او بپیش سپاه | |||||
چو پیمان شکن باشی و تیره مغز | نیایید ز دست تو پیگار نغز | |||||
تو این آب روشن مگردان سیاه | که عیب آورد بر تو بر عیبخواه | |||||
بدشنام بگشاد خسرو زبان | برآشفت و شد با پسر بدگمان | |||||
بدو گفت اگر دیو پولادوند | ازین مرد بدخواه یابد گزند | |||||
نماند بدین رزمگه زنده کس | ترا از هنرها زیانست و بس | |||||
عنان برگرایید و آمد چو شیر | بوردگاه دو مرد دلیر | |||||
نگه کرد پیکار دو پیل مست | درآورده بر یکدگر هر دو دست | |||||
بپولاد گفت ای سرافراز شیر | بکشتی گر آری مر او را بزیر | |||||
بخنجر جگرگاه او را بکاف | هنر باید از کار کردن نه لاف | |||||
نگه کرد گیو اندر افراسیاب | بدان خیره گفتار و چندان شتاب | |||||
برانگیخت اسپ و برآمد دمان | چو بشکست پیمان همی بدگمان | |||||
برستم چنین گفت کای جنگجوی | چه فرمان دهی کهتران را بگوی | |||||
نگه کن به پیمان افراسیاب | چو جای بلا دید و جای شتاب | |||||
بیمد همی دل بیافروزدش | بکشتی درون خنجر آموزدش | |||||
بدو گفت رستم که جنگی منم | بکشتی گرفتن درنگی منم | |||||
شما را چرا بیم آید همی | چرا دل به دو نیم آید همی | |||||
اگر نیستتان جنگ را زور و دست | دل من بخیره نباید شکست | |||||
گر ایدونک این جادوی بیخرد | ز پیمان یزدان همی بگذرد | |||||
شما را ز پیمان شکستن چه باک | گر او ریخت بر تارک خویش خاک | |||||
من آکنون سر دیو پولادوند | بخاک اندر آرم ز چرخ بلند | |||||
وزان پس بیازید چون شیر چنگ | گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ | |||||
بگردن برآورد و زد بر زمین | همی خواند بر کردگار افرین | |||||
خروشی بر آمد ز ایران سپاه | تبیره زنان برگرفتند راه | |||||
بابر اندر آمد دم کرنای | خروشیدن نای و صنج و درای | |||||
که پولادوندست بیجان شده | بران خاک چون مار پیچان شده | |||||
گمان برد رستم که پولادوند | ندارد بتن در درست ایچ بند | |||||
برخش دلیر اندر آورد پای | بماند آن تن اژدها را بجای | |||||
چو پیش صف آمد یل شیرگیر | نگه کرد پولاد برسان تیر | |||||
گریزان بشد پیش افراسیاب | دلش پر ز خون و رخش پر ز آب | |||||
بخفت از بر خاک تیره دراز | زمانی بشد هوش زان رزمساز | |||||
تهمتن چو پولاد را زنده دید | همه دشت لشکر پراگنده دید | |||||
دلش تنگتر گشت و لشکر براند | جهاندیده گودرز را پیش خواند | |||||
بفرمود تا تیرباران کنند | هوا را چو ابر بهاران کنند | |||||
ز یک دست بیژن ز یک دست گیو | جهانجوی رهام و گرگین نیو | |||||
تو گفتی که آتش برافروختند | جهان را بخنجر همی سوختند | |||||
بلشکر چنین گفت پولادوند | که بیتخت و بیگنج و نام بلند | |||||
چرا سر همی داد باید بباد | چرا کرد باید همی رزم یاد | |||||
سپه را بپیش اندر افگند و رفت | ز رستم همی بند جانش بکفت | |||||
چنین گفت پیران بافراسیاب | که شد روی گیتی چو دریای آب | |||||
نگفتم که با رستم شوم دست | نشاید درین کشور ایمن نشست | |||||
ز خون جوانی که بد ناگریز | بخستی دل ما بپیکار تیز | |||||
چه باشی که با تو کس اندر نماند | بشد دیو پولاد و لشکر براند | |||||
همانا ز ایرانیان سد هزار | فزونست بر گستوان ور سوار | |||||
بپیش اندرون رستم شیر گیر | زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر | |||||
ز دریا و دشت و ز هامون و کوه | سپاه اندر آمد همه همگروه | |||||
چو مردم نماند آزمودیم دیو | چنین جنگ و پیکار و چندین غریو | |||||
سپه را چنین صف کشیده بمان | تو با ویژگان سوی دریا بران | |||||
سپهبد چنان کرد کو راه دید | همی دست ازان رزم کوتاه دید | |||||
چو رستم بیامد مرا پای نیست | جز از رفتن از پیش او رای نیست | |||||
بباید شدن تا بدان روی چین | گر ایدونک گنجد کسی در زمین | |||||
درفشش بماندند و او خود برفت | سوی چین و ماچین خرامید تفت | |||||
سپاه اندر آمد بپیش سپاه | زمین گشت برسان ابر سیاه | |||||
تهمتن بواز گفت آن زمان | که نیزه مدارید و تیر و کمان | |||||
بکوشید و شمشیر و گرز آورید | هنرها ز بالای برز آورید | |||||
پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش | که نخچیر بیند ببالین خویش | |||||
سپه سربسر نعره برداشتند | همه نیزه بر کوه بگذاشتند | |||||
چنان شد در و دشت آوردگاه | که از کشته جایی ندیدند راه | |||||
برفتند یک بهره زنهار خواه | گریزان برفتند بهری براه | |||||
شد از بیشبانی رمه تال و مال | همه دشت تن بود بیدست و یال | |||||
چنین گفت رستم که کشتن بسست | که زهر زمان بهر دیگر کسست | |||||
زمانی همی بار زهر آورد | زمانی ز تریاک بهر آورد | |||||
همه جامهی رزم بیرون کنید | همه خوبکاری بافزون کنید | |||||
چه بندی دل اندر سرای سپنج | که دانا نداند یکی را ز پنج | |||||
زمانی چو آهرمن آید بجنگ | زمانی عروسی پر از بوی و رنگ | |||||
بیآزاری و جام میبرگزین | که گوید که نفرین به از آفرین | |||||
بخور آنچ داری و انده مخور | که گیتی سپنج است و ما بر گذر | |||||
میازار کس را ز بهر درم | مکن تا توانی بکس بر ستم | |||||
بجست اندران دشت چیزی که بود | ز زرین وز گوهر نابسود | |||||
سراسر فرستاد نزدیک شاه | غلامان و اسپان و تیغ و کلاه | |||||
وزان بهرهی خویشتن برگرفت | همه افسر و مشک و عنبر گرفت | |||||
ببخشید دیگر همه بر سپاه | ز چیزی که بود اندران رزمگاه | |||||
نشان خواست از شاه توران سپاه | ز هر سو بجستند بی راه و راه | |||||
نشانی نیامد ز افراسیاب | نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب | |||||
شتر یافت چندان و چندان گله | که از بارگی شد سپه بیگله | |||||
ز توران سپه برنهادند رخت | سلیح گرانمایه و تاج و تخت | |||||
خروش آمد و نالهی گاودم | جرس برکشیدند و رویینه خم | |||||
سوی شهر ایران نهادند روی | سپاهی بران گونه با رنگ و بوی | |||||
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه | خروش آمد از شهر وز بارگاه | |||||
از ایران تبیره برآمد بابر | که آمد خداوند گوپال و ببر | |||||
یکی شادمانی بد اندر جهان | خنیده میان کهان و مهان | |||||
دل شاه شد چون بهشت برین | همی خواند بر کردگار آفرین | |||||
بفرمود تا پیل بردند پیش | بجنبید کیخسرو از جای خویش | |||||
جهانی بیین شد آراسته | می و رود و رامشگر و خواسته | |||||
تبیره برآمد ز هر جای و نای | چو شاه جهان اندر آمد ز جای | |||||
همه روی پیل از کران تا کران | پر از مشک بود و می و زعفران | |||||
ز افسر سر پیلبان پرنگار | ز گوش اندر آویخته گوشوار | |||||
بسی زعفران و درم ریختند | ز بر مشک و عنبر همی بیختند | |||||
همه شهر آوای رامشگران | نشسته ز هر سو کران تا کران | |||||
چنان بد جهان را ز شادی و داد | که گیتی روان را دوامست و شاد | |||||
تهمتن چو تاج سرافراز دید | جهانی سراسر پرآواز دید | |||||
فرود آمد و برد پیشش نماز | بپرسید خسرو ز راه دراز | |||||
گرفتش بغوش در شاه تنگ | چنین تا برآمد زمانی درنگ | |||||
همی آفرین خواند شاه جهان | بران نامور موبد و پهلوان | |||||
بفرمود تا پیلتن برنشست | گرفته همه راه دستش بدست | |||||
همی گفت چندین چرا ماندی | که بر ما همی آتش افشاندی | |||||
چو توس و فریبرز و گودرز و گیو | چو رهام و گرگین و گردان نیو | |||||
ز ره سوی ایوان شاه آمدند | بدان نامور بارگاه آمدند | |||||
نشست از بر تخت زر شهریار | بنزدیک او رستم نامدار | |||||
فریبرز و گودرز و رهام و گیو | نشستند با نامداران نیو | |||||
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه | ازان رنج و پیگار توران سپاه | |||||
بدو گفت گودرز کای شهریار | سخنها درازست زین کارزار | |||||
می و جام و آرام باید نخست | پس آنگاه ازین کار پرسی درست | |||||
نهادند خوان و بخندید شاه | که ناهار بودی همانا به راه | |||||
بخوان بر می آورد و رامشگران | بپرسش گرفت از کران تا کران | |||||
ز افراسیاب وز پولادوند | ز کشتی و از تابداده کمند | |||||
بدو گفت گودرز کای شهریار | ز مادر نزاید چو رستم سوار | |||||
اگر دیو پیش آید ار اژدها | ز چنگ درازش نیابد رها | |||||
هزار افرین باد بر شهریار | بویژه برین شیردل نامدار | |||||
بگفت آنچ کرد او بپولادوند | ز کشتی و نیرنگ وز رنگ و بند | |||||
ز افگندن دیو وز کشتنش | همان جنگ و پیگار و کین جستنش | |||||
چو افتاد بر خاک زو رفت هوش | برآمد ز گردان دیوان خروش | |||||
چو آمد بهوش آن سرافراز دیو | برآمد بناگاه زو یک غریو | |||||
همانگه درآمد باسپ و برفت | همی بند جانش ز رستم بکفت | |||||
چنان شاد شد زان سخن تاجور | که گفتی ز ایوان برآورد سر | |||||
چنین داد پاسخ که ای پهلوان | توی پیر و بیدار و روشنروان | |||||
کسی کش خرد باشد آموزگار | نگه داردش گردش روزگار | |||||
ازین پهلوان چشم بد دور باد | همه زندگانیش در سور باد | |||||
همی بود یک هفته با می بدست | ازو شادمان تاج و تخت و نشست | |||||
سخنهای رستم بنای و برود | بگفتند بر پهلوانی سرود | |||||
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه | همی بود با جام در پیشگاه | |||||
ازان پس چنین گفت با شهریار | که ای پرهنر نامور تاجدار | |||||
جهاندار با دانش و نیکخوست | ولیکن مرا چهر زال آرزوست | |||||
در گنج بگشاد شاه جهان | ز پرمایه چیزی که بودش نهان | |||||
ز یاقوت وز تاج و انگشتری | ز دینار وز جامهی ششتری | |||||
پرستار با افسر و گوشوار | همان جعد مویان سیمین عذار | |||||
طبقهای زرین پر از مشک و عود | دو نعلین زرین و زرین عمود | |||||
برو بافته گوهر شاهوار | چنانچون بود در خور شهریار | |||||
بنزد تهمتن فرستاد شاه | دو منزل همی رفت با او براه | |||||
چو خسرو غمی شد ز راه دراز | فرود آمد و برد رستم نماز | |||||
ورا کرد پدرود و ز ایران برفت | سوی زابلستان خرامید تفت | |||||
سراسر جهان گشت بر شاه راست | همی گشت گیتی بران سان که خواست | |||||
سر آوردم این رزم کاموس نیز | درازست و نفتاد از او یک پشیز | |||||
گر از داستان یک سخن کم بدی | روان مرا جای ماتم بدی | |||||
دلم شادمان شد ز پولادوند | که بر بند پولاد نفزود بند |