شاهنامه/داستان دوازدهرخ ۱
< شاهنامه
جهان چون بزاری برآید همی | بدو نیک روزی سرآید همی | |||||
چو بستی کمر بر در راه آز | شود کار گیتیت یکسر دراز | |||||
بیک روی جستن بلندی سزاست | اگر در میان دم اژدهاست | |||||
و دیگر که گیتی ندارد درنگ | سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ | |||||
پرستنده آز و جویای کین | بگیتی ز کس نشنود آفرین | |||||
چو سرو سهی گوژ گردد بباغ | بدو بر شود تیره روشن چراغ | |||||
کند برگ پژمرده و بیخ سست | سرش سوی پستی گراید نخست | |||||
بروید ز خاک و شود باز خاک | همه جای ترسست و تیمار و باک | |||||
سر مایهی مرد سنگ و خرد | ز گیتی بیآزاری اندر خورد | |||||
در دانش و آنگهی راستی | گرین دو نیابی روان کاستی | |||||
اگر خود بمانی بگیتی دراز | ز رنج تن آید برفتن نیاز | |||||
یکی ژرف دریاست بن ناپدید | در گنج رازش ندارد کلید | |||||
اگر چند یابی فزون بایدت | همان خورده یک روز بگزایدت | |||||
سه چیزت بباید کزان چاره نیست | وزو بر سرت نیز پیغاره نیست | |||||
خوری گر بپوشی و گر گستری | سزد گرد بدیگر سخن ننگری | |||||
چو زین سه گذشتی همه رنج و آز | چه در آز پیچی چه اندر نیاز | |||||
چو دانی که بر تو نماند جهان | چه پیچی تو زان جای نوشین روان | |||||
بخور آنچ داری و بیشی مجوی | که از آز کاهد همی آبروی | |||||
دل شاه ترکان چنان کم شنود | همیشه برنج از پی آز بود | |||||
ازان پس که برگشت زان رزمگاه | که رستم برو کرد گیتی سیاه | |||||
بشد تازیان تا بخلخ رسید | بننگ از کیان شد سرش ناپدید | |||||
بکاخ اندر آمد پرآزار دل | ابا کاردانان هشیاردل | |||||
چو پیران و گرسیوز رهنمون | قراخان و چون شیده و گرسیون | |||||
برایشان همه داستان برگشاد | گذشته سخنها همه کرد یاد | |||||
که تا برنهادم بشاهی کلاه | مرا گشت خورشید و تابنده ماه | |||||
مرا بود بر مهتران دسترس | عنان مرا برنتابید کس | |||||
ز هنگام رزم منوچهر باز | نبد دست ایران بتوران دراز | |||||
شبیخون کند تا در خان من | از ایران بیازند بر جان من | |||||
دلاور شد آن مردم نادلیر | گوزن اندر آمد ببالین شیر | |||||
برین کینه گر کار سازیم زود | وگرنه برآرند زین مرز دود | |||||
سزد گر کنون گرد این کشورم | سراسر فرستادگان گسترم | |||||
ز ترکان وز چین هزاران هزار | کمربستگان از در کارزار | |||||
بیاریم بر گرد ایران سپاه | بسازیم هر سو یکی رزمگاه | |||||
همه موبدان رای هشیار خویش | نهادند با گفت سالار خویش | |||||
که ما را ز جیحون بباید گذشت | زدن کوس شاهی بران پهن دشت | |||||
بموی لشکر گهی ساختن | شب و روز نسودن از تاختن | |||||
که آن جای جنگست و خون ریختن | چه با گیو و با رستم آویختن | |||||
سرافراز گردان گیرنده شهر | همه تیغ کین آب داده به زهر | |||||
چو افراسیاب آن سخنها شنود | برافروخت از بخت و شادی نمود | |||||
ابر پهلوانان و بر موبدان | بکرد آفرینی برسم ردان | |||||
نویسندهی نامه را پیش خواند | سخنهای بایسته چندی براند | |||||
فرستادگان خواست از انجمن | بنزدیک فغفور و شاه ختن | |||||
فرستاد نامه به هر کشوری | بهر نامداری و هر مهتری | |||||
سپه خواست کاندیشهی جنگ داشت | ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت | |||||
دو هفته برآمد ز چین و ختن | ز هر کشوری شد سپاه انجمن | |||||
چو دریای جوشان زمین بردمید | چنان شد که کس روز روشن ندید | |||||
گله هرچ بودش ز اسبان یله | بشهر اندر آورد یکسر گله | |||||
همان گنجها کز گه تور باز | پدر بر پسر بر همی داشت راز | |||||
سر بدرهها را گشادن گرفت | شب و روز دینار دادن گرفت | |||||
چو لشکر سراسر شد آراسته | بدان بینیازی شد از خواسته | |||||
ز گردان گزین کرد پنجه هزار | همه رزمجویان سازنده کار | |||||
بشیده که بودش نبرده پسر | ز گردان جنگی برآورده سر | |||||
بدو گفت کین لشکر سرفراز | سپردم ترا راه خوارزم ساز | |||||
نگهبان آن مرز خوارزم باش | همیشه کمربستهی رزم باش | |||||
دگر پنجه از نامداران چین | بفرمود تا کرد پیران گزین | |||||
بدو گفت تا شهر ایران برو | ممان رخت و مه تخت سالار نو | |||||
در آشتی هیچ گونه مجوی | سخن جز بجنگ و بکینه مگوی | |||||
کسی کو برد آب و آتش بهم | ابر هر دوان کرده باشد ستم | |||||
دو پر مایه بیدار و دو پهلوان | یکی پیر و باهوش و دیگر جوان | |||||
برفتند با پند افراسیاب | برام پیر و جوان بر شتاب | |||||
ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ | خروشان بکردار غرنده میغ | |||||
پس آگاهی آمد به پیروز شاه | که آمد ز توران بایران سپاه | |||||
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب | ز کینه نیاید شب و روز خواب | |||||
برآورد خواهد همی سر ز ننگ | ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ | |||||
همی زهر ساید بنوک سنان | که تابد مگر سوی ایران عنان | |||||
سواران جنگی چو سیسد هزار | بجیحون همی کرد خواهد گذار | |||||
سپاهی که هنگام ننگ و نبرد | ز جیحون بگردون برآورد گرد | |||||
دلیران بدرگاه افراسیاب | ز بانگ تبیره نیابند خواب | |||||
ز آوای شیپور و زخم درای | تو گویی برآید همی دل ز جای | |||||
گر آید بایران بجنگ آن سپاه | هژبر دلاور نیاید براه | |||||
سر مرز توران به پیران سپرد | سپاهی فرستاد با او نه خرد | |||||
سوی مرز خوارزم پنجه هزار | کمربسته رفت از در کارزار | |||||
سپهدارشان شیدهی شیر دل | کز آتش ستاند بشمشیر دل | |||||
سپاهی بکردار پیلان مست | که با جنگ ایشان شود کوه پست | |||||
چو بشنید گفتار کاراگهان | پراندیشه بنشست شاه جهان | |||||
بکاراگهان گفت کای بخردان | من ایدون شنیدستم از موبدان | |||||
که چون ماه ترکان برآید بلند | ز خورشید ایرانش آید گزند | |||||
سیه مارکورا سر آید بکوب | ز سوراخ پیچان شود سوی چوب | |||||
چو خسرو به بیداد کارد درخت | بگردد برو پادشاهی و تخت | |||||
همه موبدان را بر خویش خواند | شنیده سخن پیش ایشان براند | |||||
نشستند با شاه ایران براز | بزرگان فرزانه و رزم ساز | |||||
چو دستان سام و چو گودرز و گیو | چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو | |||||
چو توس و چو رستم یل پهلوان | فریبرز و شاپور شیر دمان | |||||
دگر بیژن گیو با گستهم | چو گرگین چون زنگه و گژدهم | |||||
جزین نامداران لشکر همه | که بودند شاه جهان را رمه | |||||
ابا پهلوانان چنین گفت شاه | که ترکان همی رزم جویند و گاه | |||||
چو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگ | بباید بسیچید ما را بجنگ | |||||
بفرمود تا بوق با گاودم | دمیدند و بستند رویینه خم | |||||
از ایوان به میدان خرامید شاه | بیاراستند از بر پیل گاه | |||||
بزد مهره در جام بر پشت پیل | زمین را تو گفتی براندود نیل | |||||
هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ | دلیران لشکر بسان پلنگ | |||||
بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کین | ز گردان چو دریای جوشان زمین | |||||
خروشی برآمد ز درگاه شاه | که ای پهلوانان ایران سپاه | |||||
کسی کو بساید عنان و رکیب | نباید که یابد بخانه شکیب | |||||
بفرمود کز روم وز هندوان | سواران جنگی گزیده گوان | |||||
دلیران گردنکش از تازیان | بسیچیدهی جنگ شیر ژیان | |||||
کمربسته خواهند سیسد هزار | ز دشت سواران نیزه گزار | |||||
هر آنکو چهل روزه را نزد شاه | نیاید نبیند بسر بر کلاه | |||||
پراگنده بر گرد کشور سوار | فرستاده با نامه شهریار | |||||
دو هفته برآمد بفرمان شاه | بجنبید در پادشاهی سپاه | |||||
ز لشکر همه کشور آمد بجوش | زگیتی بر آمد سراسر خروش | |||||
بشبگیر گاه خروش خروس | ز هر سوی برخاست آوای کوس | |||||
بزرگان هر کشوری با سپاه | نهادند سر سوی درگاه شاه | |||||
در گنجهای کهن باز کرد | سپه را درم دادن آغاز کرد | |||||
همه لشکر از گنج و دینار شاه | بسر بر نهادند گوهر کلاه | |||||
به بر گستوان و بجوشن چو کوه | شدند انجمن لشکری همگروه | |||||
چو شد کار لشکر همه ساخته | وزیشان دل شاه پرداخته | |||||
نخستین ازان لشکر نامدار | سواران شمشیر زن سی هزار | |||||
گزین کرد خسرو برستم سپرد | بدو گفت کای نامبردار گرد | |||||
ره سیستان گیر و برکش بگاه | بهندوستان اندر آور سپاه | |||||
ز غزنین برو تا براه برین | چو گردد ترا تاج و تخت و نگین | |||||
چو آن پادشاهی شود یکسره | ببشخور آید پلنگ و بره | |||||
فرامرز را ده کلاه و نگین | کسی کو بخواهد ز لشکر گزین | |||||
بزن کوس رویین و شیپور و نای | بکشمیر و کابل فزون زین مپای | |||||
که ما را سر از جنگ افراسیاب | نیابد همی خورد و آرام و خواب | |||||
الانان و غزدژ بلهراسب داد | بدو گفت کای گرد خسرو نژاد | |||||
برو با سپاهی بکردار کوه | گزین کن ز گردان لشکر گروه | |||||
سواران شایستهی کارزار | ببر تا برآری ز دشمن دمار | |||||
باشکش بفرمود تا سی هزار | دمنده هژبران نیزه گزار | |||||
برد سوی خوارزم کوس بزرگ | سپاهی بکردار درنده گرگ | |||||
زند بر در شهر خوارزم گاه | ابا شیدهی رزم زن کینه خواه | |||||
سپاه چهارم بگودرز داد | چه مایه ورا پند و اندرز داد | |||||
که رو با بزرگان ایران بهم | چو گرگین و چون زنگه و گستهم | |||||
زواره فریبرز و فرهاد و گیو | گرازه سپهدار و رهام نیو | |||||
بفرمود بستن کمرشان بجنگ | سوی رزم توران شدن بی درنگ | |||||
سپهدار گودرز کشوادگان | همه پهلوانان و آزادگان | |||||
نشستند بر زین بفرمان شاه | سپهدار گودرز پیش سپاه | |||||
بگودرز فرمود پس شهریار | چو رفتی کمر بستهی کارزار | |||||
نگر تا نیازی به بیداد دست | نگردانی ایوان آباد پست | |||||
کسی کو بجنگت نبندد میان | چنان ساز کش از تو ناید زیان | |||||
که نپسندد از ما بدی دادگر | سپنجست گیتی و ما برگذر | |||||
چو لشکر سوی مرز توران بری | من تیز دل را بتش سری | |||||
نگر تا نجوشی بکردار توس | نبندی بهر کار بر پیل کوس | |||||
جهاندیدهای سوی پیران فرست | هشیوار وز یادگیران فرست | |||||
بپند فراوانش بگشای گوش | برو چادر مهربانی بپوش | |||||
بهر کار با هر کسی دادکن | ز یزدان نیکی دهش یاد کن | |||||
چنین گفت سالار لشکر بشاه | که فرمان تو برتر از شید و ماه | |||||
بدان سان شوم کم تو فرمان دهی | تو شاه جهانداری و من رهی | |||||
برآمد خروش از در پهلوان | ز بانگ تبیره زمین شد نوان | |||||
بلشکر گه آمد دمادم سپاه | جهان شد ز گرد سواران سیاه | |||||
به پیش سپاه اندرون پیل شست | جهان پست گشته ز پیلان مست | |||||
وزان ژنده پیلان جنگی چهار | بیاراسته از در شهریار | |||||
نهادند بر پشتشان تخت زر | نشستنگه شاه با زیب و فر | |||||
بگودرز فرمود تا بر نشست | بران تخت زر از بر پیل مست | |||||
برانگیخت پیلان و برخاست گرد | مر آن را بنیک اختری یاد کرد | |||||
که از جان پیران برآریم دود | بران سان که گرد پی پیل بود | |||||
بی آزار لشکر بفرمان شاه | همی رفت منزل بمنزل سپاه | |||||
چو گودرز نزدیک زیبد رسید | سران را ز لشکر همی برگزید | |||||
هزاران دلیران خنجر گزار | ز گردان لشکر دلاور سوار | |||||
از ایرانیان نامور دههزار | سخن گوی و اندر خور کارزار | |||||
سپهدار پس گیو را پیش خواند | همه گفتهی شاه با او براند | |||||
بدو گفت کای پور سالار سر | برافراخته سر ز بسیار سر | |||||
گزین کردم اندر خورت لشکری | که هستند سالار هر کشوری | |||||
بدان تا بنزدیک پیران شوی | بگویی و گفتار او بشنوی | |||||
بگویی به پیران که من با سپاه | بزیبد رسیدم بفرمان شاه | |||||
شناسی تو گفتار و کردار خویش | بی آزاری و رنج و تیمار خویش | |||||
همه شهر توران بدی را میان | ببستند با نامدار کیان | |||||
فریدون فرخ که با داغ و درد | ز گیتی بشد دیده پر آب زرد | |||||
پر از درد ایران پر از داغ شاه | که با سوک ایرج نتابید ماه | |||||
ز ترکان تو تنها ازان انجمن | شناسی بمهر و وفا خویشتن | |||||
دروغست بر تو همین نام مهر | نبینم بدلت اندر آرام مهر | |||||
همانست کن شاه آزرمجوی | مرا گفت با او همه نرم گوی | |||||
ازان کو بکارسیاوش رد | بیفگند یک روز بنیاد بد | |||||
بنزد منش دستگاهست نیز | ز خون پدر بیگناهست نیز | |||||
گناهی که تا این زمان کردهای | ز شاهان گیتی که آزردهای | |||||
همی شاه بگذارد از تو همه | بدی نیکی انگارد از تو همه | |||||
نباید که بر دست ما بر تباه | شوی بر گذشته فراوان گناه | |||||
دگر کز پی جنگ افراسیاب | زمانه همی بر تو گیرد شتاب | |||||
بزرگان ایران و فرزند من | بخوانند بر تو همه پند من | |||||
سخن هرچ دانی بدیشان بگوی | وزیشان همیدون سخن بازجوی | |||||
اگر راست باشد دلت با زبان | گذشتی ز تیمار و رستی بجان | |||||
بر و بوم و خویشانت آباد گشت | ز تیغ منت گردن آزاد گشت | |||||
ور از تو پدیدار آید گناه | نماند بتو مهر و تخت و کلاه | |||||
نجویم برین کینه آرام و خواب | من و گرز و میدان افراسیاب | |||||
کزو شاه ما را بکین خواستن | نباید بسی لشکر آراستن | |||||
مگر پند من سربسر بشنوی | بگفتار هشیار من بگروی | |||||
نخستین کسی کو پی افگند کین | بخون ریختن برنوشت آستین | |||||
بخون سیاوش یازید دست | جهانی به بیداد بر کرد پست | |||||
بسان سگانش ازان انجمن | ببندی فرستی بنزدیک من | |||||
بدان تا فرستم بنزدیک شاه | چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه | |||||
تو نشنیدی آن داستان بزرگ | که شیر ژیان آورد پیش گرگ | |||||
که هر کو بخون کیان دست آخت | زمانه بجز خاک جایش نساخت | |||||
دگر هرچ از گنج نزدیک تست | همه دشمن جان تاریک تست | |||||
ز اسپان پرمایه و گوهران | ز دیبا و دینار وز افسران | |||||
ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان | ز خفتان، وز خنجر هندوان | |||||
همه آلت لشکر و سیم و زر | فرستی بنزدیک ما سربسر | |||||
به بیداد کز مردمان بستدی | فراز آوریدی ز دست بدی | |||||
بدان باز خری مگر جان خویش | ازین درکنی زود درمان خویش | |||||
چه اندر خور شهریارست ازان | فرستم بنزدیک شاه جهان | |||||
ببخشیم دیگر همه بر سپاه | بجای مکافات کرده گناه | |||||
و دیگر که پور گزین ترا | نگهبان گاه و نگین ترا | |||||
برادرت هر دو سران سپاه | که همزمان برآرند گردن بماه | |||||
چو هر سه بدین نامدار انجمن | گروگان فرستی بنزدیک من | |||||
بدان تا شوم ایمن از کار تو | برآرد درخت وفا بار تو | |||||
تو نیز آنگهی برگزینی دو راه | یکی راهجویی بنزدیک شاه | |||||
ابا دودمان نزد خسرو شوی | بدان سایهی مهر او بغنوی | |||||
کنم با تو پیمان که خسرو ترا | بخورشید تابان برآرد سرا | |||||
ز مهر دل او تو آگه تری | کزو هیچ ناید چز از بهتری | |||||
بشویی دل از مهر افراسیاب | نبینی شب تیره او را بخواب | |||||
گر از شاه ترکان بترسی ز بد | نخواهی که آیی بایران سزد | |||||
بپرداز توران و بنشین بچاج | ببر تخت ساج و بر افراز تاج | |||||
ورت سوی افراسیابست رای | برو سوی او جنگ ما را مپای | |||||
اگر تو بخواهی بسیچید جنگ | مرا زور شیرست و چنگ پلنگ | |||||
بترکان نمانم من از تخت بهر | کمان من ابرست و بارانش زهر | |||||
بسیچیدهی جنگ خیز اندرآی | گرت هست با شیر درنده پای | |||||
چو صف برکشید از دو رویه سپاه | گنهکار پیدا شد از بیگناه | |||||
گرین گفتههای مرا نشنوی | بفرجام کارت پشیمان شوی | |||||
پشیمانی آنگه نداردت سود | که تیغ زمانه سرت را درود | |||||
بگفت این سخن پهلوان با پسر | که بر خوان بپیران همه دربدر | |||||
ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ | گرفته بیاد آن سخنهای تلخ | |||||
فرود آمد و کس فرستاد زود | بران سان که گودرز فرموده بود | |||||
همان شب سپاه اندر آورد گرد | برفت از در بلخ تا ویسه گرد | |||||
که پیران بدان شهر بد با سپاه | که دیهیم ایران همی جست و گاه | |||||
فرستاده چون سوی پیران رسید | سپدار ایران سپه را بدید | |||||
بگفتند کمد سوی بلخ گیو | ابا ویژگان سپهدار نیو | |||||
چو بشنید پیران برافراخت کوس | شد از سم اسبان زمین آبنوس | |||||
ده و دو هزارش ز لشکر سوار | فراز آمد اندر خور کارزار | |||||
ازیشان دو بهره هم آنجا بماند | برفت و جهاندیدگانرا بخواند | |||||
بیامد چو نزدیک جیحون رسید | بگرد لب آب لشکر کشید | |||||
بجیحون پر از نیزه دیوار کرد | چو با گیو گودرز دیدار کرد | |||||
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ | بدان تا نباشد به بیداد جنگ | |||||
ز هر گونه گفتند و پیران شنید | گنهکاری آمد ز ترکان پدید | |||||
بزرگان ایران زمان یافتند | بریشان بگفتار بشتافتند | |||||
برافگند یپران هم اندر شتاب | نوندی بنزدیک افراسیاب | |||||
که گودرز کشوادگان با سپاه | نهاد از بر تخت گردان کلاه | |||||
فرستاده آمد بنزدیک من | گزین پور او مهتر انجمن | |||||
مار گوش و دل سوی فرمان تست | بپیمان روانم گروگان تست | |||||
سخن چون بسالار ترکان رسید | سپاهی ز جنگ آوران برگزید | |||||
فرستاد نزدیک پیران سوار | ز گردان شمشیر زن سی هزار | |||||
بدو گفت بردار شمشیر کین | وزیشان بپرداز روی زمین | |||||
نه گودرز باید که ماند نه گیو | نه فرهاد و گرگین نه رهام نیو | |||||
که بر ما سپه آمد از چار سوی | همی گاه توران کنند آرزوی | |||||
جفا پیشه گشتم ازین پس بجنگ | نجویم بخون ریختن بر درنگ | |||||
برای هشیوار و مردان مرد | برآرم ز کیخسرو این بار گرد | |||||
چو پیران بدید آن سپاه بزرگ | بخون تشنه هر یک بکردار گرگ | |||||
بر آشفت ازان پس که نیرو گرفت | هنرها بشست از دل آهو گرفت | |||||
جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی | پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی | |||||
بگیو آنگهی گفت برخیز و رو | سوی پهلوان سپه باز شو | |||||
بگویش که از من تو چیزی مجوی | که فرزانگان آن نبینند روی | |||||
یکی آنکه از نامدارگوان | گروگان همی خواهی این کی توان | |||||
و دیگر که گفتی سلیح و سپاه | گرانمایه اسبان و تخت و کلاه | |||||
برادرکه روشن جهان منست | گزیده پسر پهلوان منست | |||||
همی گویی از خویشتن دور کن | ز بخرد چنین خام باشد سخن | |||||
مرا مرگ بهتر ازان زندگی | که سالار باشم کنم بندگی | |||||
یکی داستان زد برین بر پلنگ | چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ | |||||
بنام ار بریزی مرا گفت خون | به از زندگانی بننگ اندرون | |||||
و دیگر که پیغام شاه آمدست | بفرمان جنگم سپاه آمدست | |||||
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو | ابا لشکری نامبردار و نیو | |||||
سپهدار چون گیو برگشت از وی | خروشان سوی جنگ بنهاد روی | |||||
دمان از پس گیو پیران دلیر | سپه را همی راند برسان شیر | |||||
بیامد چو پیش کنابد رسید | بران دامن کوه لشکر کشید | |||||
چو گیو اندر آمد بپیش پدر | همی گفت پاسخ همه دربدر | |||||
بگودرز گفت اندرآور سپاه | بجایی که سازی همی رزمگاه | |||||
که او را همی آشتی رای نیست | بدلش اندرون داد را جای نیست | |||||
ز هر گونه با او سخن راندم | همه هرچ گفتی برو خواندم | |||||
چو آمد پدیدار ازیشان گناه | هیونی برافگند نزدیک شاه | |||||
که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ | سپه باید ایدر مرا بی درنگ | |||||
سپاه آمد از نزدافراسیاب | چو ما بازگشتیم بگذاشت آب | |||||
کنون کینه را کوس بر پیل بست | همی جنگ ما را کند پیشدست | |||||
چنین گفت با گیو پس پهلوان | که پیران بسیری رسید از روان | |||||
همین داشتم چشم زان بد نهان | ولیکن بفرمان شاه جهان | |||||
بایست رفتن که چاره نبود | دلش را کنون شهریار آزمود | |||||
یکی داستان گفته بودم بشاه | چو فرمود لشکر کشیدن براه | |||||
که دل را ز مهر کسی برگسل | کجا نیستش با زبان راست دل | |||||
همه مهر پیران بترکان برست | بشوید همی شاه ازو پاک دست | |||||
چو پیران سپاه از کنابد براند | بروز اندرون روشنایی نماند | |||||
سواران جوشن وران سد هزار | ز ترکان کمربستهی کارزار | |||||
برفتند بسته کمرها بجنگ | همه نیزه و تیغ هندی بچنگ | |||||
چو دانست گودرز کمد سپاه | بزد کوس و آمد ز زیبد براه | |||||
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت | کشیدند لشکر بران پهن دشت | |||||
بکردار کوه از دو رویه سپاه | ز آهن بسر بر نهاده کلاه | |||||
برآمد خروشیدن کرنای | بجنبد همی کوه گفتی ز جای | |||||
ز زیبد همی تاکنابد سپاه | در و دشت ازیشان کبود و سیاه | |||||
ز گرد سپه روز روشن نماند | ز نیزه هوا جز بجوشن نماند | |||||
وز آواز اسبان و گرد سپاه | بشد روشنایی ز خورشید و ماه | |||||
ستاره سنان بود و خروشید تیغ | از آهن زمین بود وز گرز میغ | |||||
بتوفید ز آواز گردان زمین | ز ترگ و سنان آسمان آهنین | |||||
چو گودرز توران سپه را بدید | که برسان دریا زمین بردمید | |||||
درفش از درفش و گروه از گروه | گسسته نشد شب برآمد ز کوه | |||||
چو شب تیره شد پیل پیش سپاه | فرازآوریدند و بستند راه | |||||
برافروختند آتش از هردو روی | از آواز گردان پرخاشجوی | |||||
جهان سربسر گفتی آهرمنست | بدامن بر از آستین دشمنست | |||||
ز بانگ تبیره بسنگ اندرون | بدرد دل اندر شب قیر گون | |||||
سپیده برآمد ز کوه سیاه | سپهدار ایران به پیش سپاه | |||||
بسوده اسب اندر آورد پای | یلان را بهر سو همی ساخت جای | |||||
سپه را سوی میمنه کوه بود | ز جنگ دلیران بیاندوه بود | |||||
سوی میسره رود آب روان | چنان در خور آمد چو تن را روان | |||||
پیاده که اندر خور کارزار | بفرمود تا پیش روی سوار | |||||
صفی بر کشیدند نیزهوران | ابا گرزداران و کنداوران | |||||
همیدون پیاده بسی نیزهدار | چه با ترکش و تیر و جوشنگذار | |||||
کمانها فگنده بباز و درون | همی از جگرشان بجوشید خون | |||||
پس پشت ایشان سواران جنگ | کز آتش بخنجر ببردند رنگ | |||||
پس پشت لشکر ز پیلان گروه | زمین از پی پیل گشته ستوه | |||||
درفش خجسته میان سپاه | ز گوهر درفشان بکردار ماه | |||||
ز پیلان زمین سربسر پیلگون | ز گرد سواران هوا نیلگون | |||||
درخشیدن تیغهای بنفش | ازان سایهی کاویانی درفش | |||||
تو گفتی که اندرشب تیرهچهر | ستاره همی برفشاند سپهر | |||||
بیاراست لشکر بسان بهشت | بباغ وفا سرو کینه بکشت | |||||
فریبزر را داد پس میمنه | پس پشت لشکر حصار و بنه | |||||
گرازه سر تخمهی گیوگان | زواره نگهدار تخت کیان | |||||
بیاری فریبرز برخاستند | بیک روی لشکر بیاراستند | |||||
برهام فرمود پس پهلوان | که ای تاج و تخت و خرد را روان | |||||
برو با سواران سوی میسره | نگهدار چنگال گرگ از بره | |||||
بیفروز لشکرگه از فر خویش | سپه را همی دار در بر خویش | |||||
بدان آبگون خنجر نیو سوز | چو شیر ژیان با یلان رزم توز | |||||
برفتند یارانش با او بهم | ز گردان لشکر یکی گستهم | |||||
دگر گژدهم رزم را ناگزیر | فروهل که بگذارد از سنگ تیر | |||||
بفرمود با گیو تا دو هزار | برفتند بر گستوانور سوار | |||||
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی | که بد جای گردان پرخاشجوی | |||||
برفتند با گیو جنگاوران | چو گرگین و چون زنگهی شاوران | |||||
درفشی فرستاد و سیسد سوار | نگهبان لشکر سوی رودبار | |||||
همیدون فرستاد بر سوی کوه | درفشی و سیسد ز گردان گروه | |||||
یکی دیدهبان بر سر کوهسار | نگهبان روز و ستاره شمار | |||||
شب و روز گردن برافراخته | ازان دیدهگه دیدهبان ساخته | |||||
بجستی همی تا ز توران سپاه | پی مور دیدی نهاده براه | |||||
ز دیده خروشیدن آراستی | بگفتی بگودرز و برخاستی | |||||
بدان سان بیاراست آن رزمگاه | که رزم آرزو کرد خورشید و ماه | |||||
چو سالار شایسته باشد بجنگ | نترسد سپاه از دلاور نهنگ | |||||
ازان پس بیامد بسالارگاه | که دارد سپه را ز دشمن نگاه | |||||
درفش دلفروز بر پای کرد | سپه را بقلب اندرون جای کرد | |||||
سران را همه خواند نزدیک خویش | پس پشت شیدوش و فرهاد پیش | |||||
بدست چپش رزمدیده هجیر | سوی راست کتمارهی شیرگیر | |||||
ببستند ز آهن بگردش سرای | پس پشت پیلان جنگی بپای | |||||
سپهدار گودرزشان در میان | درفش از برش سایهی کاویان | |||||
همی بستد از ماه و خورشید نور | نگه کرد پیران بلشکر ز دور | |||||
بدان ساز و آن لشکر آراستن | دل از ننگ و تیمار پیراستن | |||||
در و دشت و کوه و بیابان سنان | عنان بافته سربسر با عنان | |||||
سپهدار پیران غمی گشت سخت | برآشفت با تیره خورشید بخت | |||||
ازان پس نگه کرد جای سپاه | نیامدش بر آرزو رزمگاه | |||||
نه آوردگه دید و نه جای صف | همی برزد از خشم کف را بکف |