شاهنامه/داستان هفتخوان اسفندیار ۲
< شاهنامه
از ایران نخواهم برین رزم کس | پسر با برادر مرا یار بس | |||||
جهاندار پیروز یار منست | سر اختر اندر کنار منست | |||||
به مردی نباید کسی همرهم | اگر جان ستانم وگر جان دهم | |||||
به دشمن نمایم هنر هرچ هست | ز مردی و پیروزی و زور دست | |||||
بیابید هم بیگمان آگهی | ازین نامور فر شاهنشهی | |||||
که با دژ چه کردم به دستان و زور | به نام خداوند کیوان و هور | |||||
چو ایرانیان برگشادند چشم | بدیدند چهر ورا پر ز خشم | |||||
برفتند پوزشکنان نزد شاه | که گر شاه بیند ببخشد گناه | |||||
فدای تو بادا تن و جان ما | برین بود تا بود پیمان ما | |||||
ز بهر تن شاه غمخوارهایم | نه از کوشش و جنگ بیچارهایم | |||||
ز ما تا بود زنده یک نامدار | نپیچیم یک تن سر از کارزار | |||||
سپهبد چو بشنید زیشان سخن | بپیچید زان گفتهای کهن | |||||
به ایرانیان آفرین کرد و گفت | که هرگز نماند هنر در نهفت | |||||
گر ایدونک گردیم پیروزگر | ز رنج گذشته بیابیم بر | |||||
نگردد فرامش به دل رنجتان | نماند تهی بیگمان گنجتان | |||||
همی رای زد تا جهان شد خنک | برفت از بر کوه باد سبک | |||||
برآمد ز درگاه شیپور و نای | سپه برگرفتند یکسر ز جای | |||||
به کردار آتش همی راندند | جهانآفرین را بسی خواندند | |||||
سپیده چو از کوه سر برکشید | شب آن چادر شعر در سرکشید | |||||
چو خورشید تابان نهان کرد روی | همی رفت خون در پس پشت اوی | |||||
به منزل رسید آن سپاه گران | همه گرزداران و نیزهوران | |||||
بهاری یکی خوشمنش روز بود | دلافروز یا گیتیافروز بود | |||||
سراپرده و خیمه فرمود کی | بیاراست خوان و بیاورد می | |||||
هماندر زمان تندباری ز کوه | برآمد که شد نامور زان ستوه | |||||
جهان سربسر گشت چون پر زاغ | ندانست کس باز هامون ز زاغ | |||||
بیارید از ابر تاریک برف | زمینی پر از برف و بادی شگرف | |||||
سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت | دم باد ز اندازه اندر گذشت | |||||
هوا پود گشت ابر چون تار شد | سپهبد ازان کار بیچار شد | |||||
به آواز پیش پشوتن بگفت | که این کار ما گشت با درد جفت | |||||
به مردی شدم در دم اژدها | کنون زور کردن نیارد بها | |||||
همه پیش یزدان نیایش کنید | بخوانید و او را ستایش کنید | |||||
مگر کاین بلاها ز ما بگذرد | کزین پس کسی مان به کس نشمرد | |||||
پشوتن بیامد به پیش خدای | که او بود بر نیکویی رهنمای | |||||
نیایش ز اندازه بگذاشتند | همه در زمان دست برداشتند | |||||
همانگه بیامد یکی باد خوش | ببرد ابر و روی هوا گشت کش | |||||
چو ایرانیان را دل آمد به جای | ببودند بر پیش یزدان به پای | |||||
سراپرده و خیمهها گشتهتر | ز سرما کسی را نبد پای و پر | |||||
همانجا ببودند گردان سه روز | چهارم چو بفروخت گیتی فروز | |||||
سپهبد گرانمایگان را بخواند | بسی داستانهای نیکو براند | |||||
چنین گفت کایدر بمانید بار | مدارید جز آلت کارزار | |||||
هرانکس که هستند سرهنگفش | که باشد ورا باره سد آب کش | |||||
به پنجاه آب و خورش برنهید | دگر آلت گسترش بر نهید | |||||
فزونی هم ایدر بمانید بار | مگر آنچ باید بدان کارزار | |||||
به نیروی یزدان بیابیم دست | بدان بدکنش مردم بتپرست | |||||
چو نومید گردد ز یزدان کسی | ازو نیکبختی نیاید بسی | |||||
ازان دژ یکایک توانگر شوید | همه پاک با گنج و افسر شوید | |||||
چو خور چادر زرد بر سرکشید | ببد باختر چون گل شنبلید | |||||
بنه برنهادند گردان همه | برفتند با شهریار رمه | |||||
چو بگذشت از تیره شب یک زمان | خروش کلنگ آمد از آسمان | |||||
برآشفت ز آوازش اسفندیار | پیامی فرستاد زی گرگسار | |||||
که گفتی بدین منزلت آب نیست | همان جای آرامش و خواب نیست | |||||
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ | دل ما چرا کردی از آب تنگ | |||||
چنین داد پاسخ کز ایدر ستور | نیابد مگر چشمهی آب شور | |||||
دگر چشمهی آبیابی چو زهر | کزان آب مرغ و ددان راست بهر | |||||
چنین گفت سالار کز گرگسار | یکی راهبر ساختم کینهدار | |||||
ز گفتار او تیز لشکر براند | جهاندار نیکی دهش را بخواند | |||||
چو یک پاس بگذشت از تیره شب | به پیش اندر آمد خروش جلب | |||||
بخندید بر بارگی شاه نو | ز دم سپه رفت تا پیش رو | |||||
سپهدار چون پیش لشکر کشید | یکی ژرف دریای بیبن بدید | |||||
هیونی که بود اندران کاروان | کجا پیش رو داشتی ساروان | |||||
همی پیش رو غرقه گشت اندر آب | سپهبد بزد چنگ هم در شتاب | |||||
گرفتش دو ران بر گشیدش ز گل | بترسید بدخواه ترک چگل | |||||
بفرمود تا گرگسار نژند | شود داغ دل پیش بر پای بند | |||||
بدو گفت کای ریمن گرگسار | گرفتار بر دست اسفندیار | |||||
نگفتی که ایدر نیابی تو آب | بسوزد ترا تابش آفتاب | |||||
چرا کردی ای بدتن از آب خاک | سپه را همه کرده بودی هلاک | |||||
چنین داد پاسخ که مرگ سپاه | مرا روشناییست چون هور و ماه | |||||
چه بینم همی از تو جز پایبند | چه خواهم ترا جز بلا و گزند | |||||
سپهبد بخندید و بگشاد چشم | فرو ماند زان ترک و بفزود خشم | |||||
بدو گفت کای کم خرد گرگسار | چو پیروز گردم من از کارزار | |||||
به رویین دژت بر سپهبد کنم | مبادا که هرگز بتو بد کنم | |||||
همه پادشاهی سراسر تراست | چو با ما کنی در سخن راه راست | |||||
نیازارم آن را که فرزند تست | هم آن را که از دوده پیوند تست | |||||
چو بشنید گفتار او گرگسار | پرامید شد جانش از شهریار | |||||
ز گفتار او ماند اندر شگفت | زمین را ببوسید و پوزش گرفت | |||||
بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت | ز گفتار خامت نگشت آب دشت | |||||
گذرگاه این آب دریا کجاست | بباید نمودن به ما راه راست | |||||
بدو گفت با آهن از آبگیر | نیابد گذر پر و پیکان تیر | |||||
تهمتن فروماند اندر شگفت | هماندر زمان بند او برگرفت | |||||
به دریای آب اندرون گرگسار | بیامد هیونی گرفته مهار | |||||
سپهبد بفرمود تا مشگ آب | بریزند در آب و در ماهتاب | |||||
به دریا سبکبار شد بارگی | سپاه اندر آمد به یکبارگی | |||||
چو آمد به خشکی سپاه و بنه | ببد میسره راست با میمنه | |||||
به نزدیک رویین دژ آمد سپاه | چنان شد که فرسنگ ده ماند راه | |||||
سر جنگجویان به خوردن نشست | پرستنده شد جام باده به دست | |||||
بفرمود تا جوشن و خود و گبر | ببردند با تیغ پیش هژبر | |||||
گشاده بفرمود تا گرگسار | بیامد به پیش یل اسفندیار | |||||
بدو گفت کاکنون گذشتی ز بد | ز تو خوبی و راست گفتن سزد | |||||
چو از تن ببرم سر ارجاسپ را | درخشان کنم جان لهراسپ را | |||||
چو کهرم که از خون فرشیدورد | دل لشکری کرد پر خون و درد | |||||
دگر اندریمان که پیروز گشت | بکشت از دلیران ما سی و هشت | |||||
سرانشان ببرم به کین نیا | پدید آرم از هر دری کیمیا | |||||
همه گورشان کام شیران کنم | به کام دلیران ایران کنم | |||||
سراسر بدوزم جگرشان به تیر | بیارم زن و کودکانشان اسیر | |||||
ترا شاد خوانیم ازین گر دژم | بگوی آنچ داری به دل بیش و کم | |||||
دل گرگسار اندران تنگ شد | روان و زبانش پر آژنگ شد | |||||
بدو گفت تا چند گویی چنین | که بر تو مبادا به داد آفرین | |||||
همه اختر بد به جان تو باد | بریده به خنجر میان تو باد | |||||
به خاک اندر افگنده پر خون تنت | زمین بستر و گرد پیراهنت | |||||
ز گفتار او تیر شد نامدار | برآشفت با تنگدل گرگسار | |||||
یکی تیغ هندی بزد بر سرش | ز تارک به دو نیم شد تا برش | |||||
به دریا فگندش هماندر زمان | خور ماهیان شد تن بدگمان | |||||
وزان جایگه باره را بر نشست | به تندی میان یلی را ببست | |||||
به بالا برآمد به دژ بنگرید | یکی ساده دژ آهنین باره دید | |||||
سه فرسنگ بالا و پهنا چهل | بجای ندید اندر او آب و گل | |||||
به پهنای دیوار او بر سوار | برفتی برابر بروبر چهار | |||||
چو اسفندیار آن شگفتی بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |||||
چنین گفت کاین را نشاید ستد | بد آمد به روی من از راه بد | |||||
دریغ این همه رنج و پیکار ما | پشیمانی آمد همه کار ما | |||||
به گرد بیابان همه بنگرید | دو ترک اندران دشت پوینده دید | |||||
همی رفت پیش اندرون چار سگ | سگانی که گیرند آهو به تگ | |||||
ز بالا فرود آمد اسفندیار | به چنگ اندرون نیزهی کارزار | |||||
بپرسید و گفت این دژ نامدار | چه جایت و چندست بر وی سوار | |||||
ز ارجاسپ چندی سخن راندند | همه دفتر دژ برو خواندند | |||||
که بالا و پهنای دژ را ببین | دری سوی ایران دگر سوی چین | |||||
بدو اندرون تیغزن سیهزار | سواران گردنکش و نامدار | |||||
همه پیش ارجاسپ چون بندهاند | به فرمان و رایش سرافگندهاند | |||||
خورش هست چندانک اندازه نیست | به خوشه درون بار اگر تازه نیست | |||||
اگر در ببندد به ده سال شاه | خورش هست چندانک باید سپاه | |||||
اگر خواهد از چین و ماچین سوار | بیابد برش نامور سد هزار | |||||
نیازش نیابد به چیزی به کس | خورش هست و مردان فریادرس | |||||
چو گفتند او تیغ هندی به مشت | دو گردنکش سادهدل را بکشت | |||||
وز انجا بیامد به پردهسرای | ز بیگانه پردخت کردند جای | |||||
پشوتن بشد نزد اسفندیار | سخن رفت هرگونه از کارزار | |||||
بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ | به سال فراوان نیاید به چنگ | |||||
مگر خوار گیرم تن خویش را | یکی چاره سازم بداندیش را | |||||
توایدر شب و روز بیدار باش | سپه را ز دشمن نگهدار باش | |||||
تن آنگه شود بیگمان ارجمند | سزاوار شاهی و تخت بلند | |||||
کز انبوه دشمن نترسد به جنگ | به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ | |||||
به جایی فریب و به جایی نهیب | گهی فر و زیب و گهی در نشیب | |||||
چو بازارگانی بدین دژ شوم | نگویم که شیر جهان پهلوم | |||||
فراز آورم چاره از هر دری | بخوانم ز هر دانشی دفتری | |||||
تو بیدیدهبان و طلایه مباش | ز هر دانشی سست مایه مباش | |||||
اگر دیدهبان دود بیند به روز | شب آتش چو خورشید گیتی فروز | |||||
چنین دان که آن کار کرد منست | نه از چارهی هم نبرد منست | |||||
سپه را بیارای و ز ایدر بران | زرهدار با خود و گرز گران | |||||
درفش من از دور بر پای کن | سپه را به قلب اندرون جای کن | |||||
بران تیز با گرزهی گاوسار | چنان کن که خوانندت اسفندیار | |||||
وزان جایگه ساربان را بخواند | به پیش پشوتن به زانو نشاند | |||||
بدو گفت سد بارکش سرخموی | بیاور سرافراز با رنگ و بوی | |||||
ازو ده شتر بار دینار کن | دگر پنج دیبای چین بارکن | |||||
دگر پنج هرگونهیی گوهران | یکی تخت زرین و تاج سران | |||||
بیاورد صندوق هشتاد جفت | همه بند صندوقها در نهفت | |||||
سد و شست مرد از یلان برگزید | کزیشان نهانش نیاید پدید | |||||
تنی بیست از نامداران خویش | سرافراز و خنجرگزاران خویش | |||||
بفرمود تا بر سر کاروان | بوند آن گرانمایگان ساروان | |||||
به پای اندرون کفش و در تن گلیم | به بار اندرون گوهر و زر و سیم | |||||
سپهبد به دژ روی بنهاد تفت | به کردار بازارگانان برفت | |||||
همی راند با نامور کاروان | یلان سرافراز چون ساروان | |||||
چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش | بدید آن دل و رای هشیار خویش | |||||
چو بانگ درای آمد از کاروان | همی رفت پیش اندرون ساروان | |||||
به دژ نامدارن خبر یافتند | فراوان بگفتند و بشتافتند | |||||
که آمد یکی مرد بازارگان | درمگان فرو شد به دینارگان | |||||
بزرگان دژ پیش باز آمدند | خریدار و گردنفراز آمدند | |||||
بپرسید هریک ز سالار بار | کزین بارها چیست کاید به کار | |||||
چنین داد پاسخ که باری نخست | به تن شاه باید که بینم درست | |||||
توانایی خویش پیدا کنم | چو فرمان دهد دیده دریا کنم | |||||
شتربار بنهاد و خود رفت پیش | که تا چون کند تیز بازار خویش | |||||
یکی طاس پر گوهر شاهوار | ز دینار چندی ز بهر نثار | |||||
که بر تافتش ساعد و آستین | یکی اسپ و دو جامه دیبای چین | |||||
بران طاس پوشیدهتایی حریر | حریر از بر و زیر مشک و عبیر | |||||
به نزدیک ارجاسپ شد چارهجوی | به دیبا بیاراسته رنگ و بوی | |||||
چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت | که با شهریاران خرد باد جفت | |||||
یکی مردم ای شاه بازارگان | پدر ترک و مادر ز آزادگان | |||||
ز توران به خرم به ایران برم | وگر سوی دشت دلیران برم | |||||
یکی کاروانی شتر با منست | ز پوشیدنی جامههای نشست | |||||
هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی | فروشندهام هم خریدار جوی | |||||
به بیرون دژ کاله بگذاشتم | جهان در پناه تو پنداشتم | |||||
اگر شاه بیند که این کاروان | به دروازهی دژ کشد ساروان | |||||
به بخت تو از هر بد ایمن شوم | بدین سایهی مهر تو بغنوم | |||||
چنین داد پاسخ که دل شاددار | ز هر بد تن خویش آزاد دار | |||||
نیازاردت کس به توران زمین | همان گر گرایی به ماچین و چین | |||||
بفرمود پس تا سرای فراخ | به دژ بر یکی کلبه در پیش کاخ | |||||
به رویین دژاندر مر او را دهند | همه بارش از دشت بر سر نهند | |||||
بسازد بران کلبه بازارگاه | همی داردش ایمن اندر پناه | |||||
برفتند و صندوقها را به پشت | کشیدند و ماهار اشتر به مشت | |||||
یکی مرد بخرد بپرسید و گفت | که صندوق را چیست اندر نهفت | |||||
کشنده بدو گفت ما هوش خویش | نهادیم ناچار بر دوش خویش | |||||
یکی کلبه برساخت اسفندیار | بیاراست همچون گل اندر بهار | |||||
ز هر سو فراوان خریدار خاست | بران کلبه بر تیز بازار خاست | |||||
ببود آن شب و بامداد پگاه | ز ایوان دوان شد به نزدیک شاه | |||||
ز دینار وز مشک و دیبا سه تخت | همی برد پیش اندرون نیکبخت | |||||
بیامد ببوسید روی زمین | بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین | |||||
چنین گفت کاین مایهور کاروان | همی راندم تیز با ساروان | |||||
بدو اندرون یاره و افسرست | که شاه سرافراز را در خورست | |||||
بگوید به گنجور تا خواسته | ببیند همه کلبه آراسته | |||||
اگر هیچ شایسته بیند به گنج | بیارد همانا ندارد به رنج | |||||
پذیرفتن از شهریار زمین | ز بازارگان پوزش و آفرین | |||||
بخندید ارجاسپ و بنواختش | گرانمایهتر پایگه ساختش | |||||
چه نامی بدو گفت خراد نام | جهانجوی با رادی و شادکام | |||||
به خراد گفت ای رد زاد مرد | به رنجی همی گرد پوزش مگرد | |||||
ز دربان نباید ترا بار خواست | به نزد من آی آنگهی کت هواست | |||||
ازان پس بپرسیدش از رنج راه | ز ایران و توران و کار سپاه | |||||
چنین داد پاسخ که من ماه پنج | کشیدم به راه اندرون درد و رنج | |||||
بدو گفت از کار اسفندیار | به ایران خبر بود وز گرگسار | |||||
چنین داد پاسخ که ای نیکخوی | سخن راند زین هر کسی بارزوی | |||||
یکی گفت کاسفندیار از پدر | پرآزار گشت و بپیچید سر | |||||
دگر گفت کو از دژ گنبدان | سپه برد و شد بر ره هفتخوان | |||||
که رزم آزماید به توران زمین | بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین | |||||
بخندید ارجاسپ گفت این سخن | نگوید جهاندیده مرد کهن | |||||
اگر کرکس آید سوی هفتخوان | مرا اهرمن خوان و مردم مخوان | |||||
چو بشنید جنگی زمین بوسه داد | بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد | |||||
در کلبه را نامور باز کرد | ز بازارگان دژ پرآواز کرد | |||||
همی بود چندی خرید و فروخت | همی هرکسی چشم خود را بدوخت | |||||
ز دینارگان یک درم بستدی | همی این بران آن برین برزدی | |||||
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت | خریدار بازار او در گذشت | |||||
دو خواهرش رفتند ز ایوان به کوی | غریوان و بر کفتها بر سبوی | |||||
به نزدیک اسفندیار آمدند | دو دیدهتر و خاکسار آمدند | |||||
چو اسفندیار آن شگفتی بدید | دو رخ کرد از خواهران ناپدید | |||||
شد از کار ایشان دلش پر ز بیم | بپوشید رخ را به زیر گلیم | |||||
برفتند هر دو به نزدیک اوی | ز خون برنهاده به رخبر دو جوی | |||||
به خواهش گرفتند بیچارگان | بران نامور مرد بازارگان | |||||
بدو گفت خواهر که ای ساروان | نخست از کجا راندی کاروان | |||||
که روز و شبان بر تو فرخنده باد | همه مهتران پیش تو بنده باد | |||||
ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار | چه آگاهی است ای گو نامدار | |||||
بدین سان دو دخت یکی پادشا | اسیریم در دست ناپارسا | |||||
برهنه سر و پای و دوش آبکش | پدر شادمان روز و شب خفته خوش | |||||
برهنه دوان بر سر انجمن | خنک آنک پوشد تنش را کفن | |||||
بگرییم چندی به خونین سرشک | تو باشی بدین درد ما را پزشک | |||||
گر آگاهیت هست از شهر ما | برین بوم تریاک شد زهر ما | |||||
یکی بانگ برزد به زیر گلیم | که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم | |||||
که اسفندیار از بنه خود مباد | نه آن کس به گیتی کزو کرد یاد | |||||
ز گشتاسپ آن مرد بیدادگر | مبیناد چون او کلاه و کمر | |||||
نبینید کاید فروشندهام | ز بهر خور خویش کوشندهام | |||||
چو آواز بشنید فرخ همای | بدانست و آمد دلش باز جای | |||||
چو خواهر بدانست آواز اوی | بپوشید بر خویشتن راز اوی | |||||
چنان داغ دل پیش او در بماند | سرشک از دو دیده به رخ برفشاند | |||||
همه جامه چاک و دو پایش به خاک | از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک | |||||
بدانست جنگاور پاکرای | که او را همی بازداند همای | |||||
سبک روی بگشاد و دیده پرآب | پر از خون دل و چهره چون آفتاب | |||||
ز کار جهان ماند اندر شگفت | دژم گشت و لب را به دندان گرفت | |||||
بدیشان چنین گفت کاین روز چند | بدارید هر دو لبان را به بند | |||||
من ایدر نه از بهر جنگ آمدم | به رنج از پی نام و ننگ آمدم | |||||
کسی را که دختر بود آبکش | پسر در غم و باب در خواب خوش | |||||
پدر آسمان باد و مادر زمین | نخوانم برین روزگار آفرین | |||||
پس از کلبه برخاست مرد جوان | به نزدیک ارجاسپ آمد دوان | |||||
بدو گفت کای شاه فرخنده باش | جهاندار تا جاودان زنده باش | |||||
یکی ژرف دریا درین راه بود | که بازارگان زان نه آگاه بود | |||||
ز دریا برآمد یکی کژ باد | که ملاح گفت آن ندارم به یاد | |||||
به کشتی همه زار و گریان شدیم | ز جان و تن خویش بریان شدیم | |||||
پذیرفتم از دادگر یک خدای | که گر یابم از بیم دریا رهای | |||||
یکی بزم سازم به هر کشوری | که باشد بران کشور اندر سری | |||||
بخواهنده بخشم کم و بیش را | گرامی کنم مرد درویش را | |||||
کنون شاه ما را گرامی کند | بدین خواهش امروز نامی کند | |||||
ز لشکر سرافراز گردان کهاند | به نزدیک شاه جهان ارجمند | |||||
چنین ساختستم که مهمان کنم | وزین خواهش آرایش جان کنم | |||||
چو ارجاسپ بشنید زان شاد شد | سر مرد نادان پر از باد شد | |||||
بفرمود کانکو گرامیترست | وزین لشکر امروز نامیترست | |||||
به ایوان خراد مهمان شوند | وگر می بود پاک مستان شوند | |||||
بدو گفت شاها ردا بخردا | جهاندار و بر موبدان موبدا | |||||
مرا خانه تنگست و کاخ بلند | برین بارهی دژ شویم ارجمند | |||||
در مهر ماه آمد آتش کنم | دل نامداران به می خوش کنم | |||||
بدو گفت زان راه روکت هواست | به کاخ اندرون میزبان پادشاست | |||||
بیامد دمان پهلوان شادکام | فراوان برآورد هیزم به بام | |||||
بکشتند اسپان و چندی به ره | کشیدند بر بام دژ یکسره | |||||
ز هیزم که بر بارهی دژ کشید | شد از دود روی هوا ناپدید | |||||
می آورد چون هرچ بد خورده شد | گسارندهی می ورا برده شد | |||||
همه نامدارن رفتند مست | ز مستی یکی شاخ نرگس به دست | |||||
شب آمد یکی آتشی برفروخت | که تفش همی آسمان را بسوخت | |||||
چو از دیدهگه دیدهبان بنگرید | به شب آنش و روز پردود دید | |||||
ز جایی که بد شادمان بازگشت | تو گفتی که با باد همباز گشت | |||||
چو از راه نزد پشوتن رسید | بگفت آنچ از آتش و دود دید | |||||
پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر | به تنبل فزونست مرد دلیر | |||||
که چشم بدان از تنش دور باد | همه روزگاران او سور باد | |||||
بزد نای رویین و رویینه خم | برآمد ز در نالهی گاودم | |||||
ز هامون سوی دژ بیامد سپاه | شد از گرد خورشید تابان سیاه | |||||
همه زیر خفتان و خود اندرون | همی از جگرشان بجوشید خون | |||||
به دژ چون خبر شد که آمد سپاه | جهان نیست پیدا ز گرد سیاه | |||||
همه دژ پر از نام اسفندیار | درخت بلا حنظل آورد بار | |||||
بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ | بمالید بر چنگ بسیار چنگ | |||||
بفرمود تا کهرم شیرگیر | برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر | |||||
به طرخان چنین گفت کای سرفراز | برو تیز با لشکری رزمساز | |||||
ببر نامدران دژ ده هزار | همه رزم جویان خنجرگزار | |||||
نگه کن که این جنگجویان کیند | وزین تاختن ساختن برچیند | |||||
سرافراز طرخان بیامد دوان | بدین روی دژ با یکی ترجمان | |||||
سپه دید با جوشن و ساز جنگ | درفشی سیه پیکر او پلنگ | |||||
سپهکش پشوتن به قلب اندرون | سپاهی همه دست شسته به خون | |||||
به چنگ اندرون گرز اسفندیار | به زیر اندرون بارهی نامدار | |||||
جز اسفندیار تهم را نماند | کس او را بجز شاه ایران نخواند | |||||
سپه میسره میمنه برکشید | چنان شد که کس روز روشن ندید | |||||
ز زخم سنانهای الماس گون | تو گفتی همی بارد از ابر خون | |||||
به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی | هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی | |||||
بشد پیش نوشآذر تیغزن | همی جست پرخاش زان انجمن | |||||
بیامد سرافراز طرخان برش | که از تن به خاک اندر آرد سرش | |||||
چو نوشآذر او را به هامون بدید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |||||
کمرگاه طرخان بدو نیم کرد | دل کهرم از درد پربیم کرد | |||||
چنان هم بقلب سپه حمله برد | بزرگش یکی بود با مرد خرد | |||||
برانسان دو لشکر بهم برشکست | که از تیر بر سرکشان ابر بست | |||||
سرافراز کهرم سوی دژ برفت | گریزان و لشکر همی راند تفت | |||||
چنین گفت کهرم به پیش پدر | که ای نامور شاه خورشیدفر | |||||
از ایران سپاهی بیامد بزرگ | به پیش اندرون نامداری سترگ | |||||
سرافراز اسفندیارست و بس | بدین دژ نیاید جزو هیچکس | |||||
همان نیزهی جنگ دارد به چنگ | که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ | |||||
غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن | که نو شد دگر باره کین کهن | |||||
به ترکان همه گفت بیرون شوید | ز دژ یکسره سوی هامون شوید | |||||
همه لشکر اندر میان آورید | خروش هژبر ژیان آورید | |||||
یکی زنده زیشان ممانید نیز | کسی نام ایشان مخوانید نیز | |||||
همه لشکر از دژ به راه آمدند | جگر خسته و کینهخواه آمدند | |||||
چو تاریکتر شد شب اسفندیار | بپوشید نو جامهی کارزار | |||||
سر بند صندوقها برگشاد | یکی تا بدان بستگان جست باد | |||||
کباب و می آورد و نوشیدنی | همان جامهی رزم و پوشیدنی | |||||
چو نان خورده شد هر یکی را سه جام | بدادند و گشتند زان شادکام | |||||
چنین گفت کامشب شبی پربلاست | اگر نام گیریم ز ایدر سزاست | |||||
بکوشید و پیکار مردان کنید | پناه از بلاها به یزدان کنید | |||||
ازان پس یلان را به سه بهر کرد | هرانکس که جستند ننگ و نبرد | |||||
یکی بهره زیشان میان حصار | که سازند با هرکسی کارزار | |||||
دگر بهره تا بر در دژ شوند | ز پیکار و خون ریختن نغنوند | |||||
سیم بهره را گفت از سرکشان | که باید که یابید زیشان نشان | |||||
که بودند با ما ز می دوش مست | سرانشان به خنجر ببرید پست | |||||
خود و بیست مرد از دلیران گرد | بشد تیز و دیگر بدیشان سپرد | |||||
به درگاه ارجاسپ آمد دلیر | زرهدار و غران به کردار شیر | |||||
چو زخم خروش آمد از در سرای | دوان پیش آزادگان شد همای | |||||
ابا خواهر خویش به آفرید | به خون مژه کرده رخ ناپدید | |||||
چو آمد به تنگ اندر اسفندیار | دو پوشیده را دید چون نوبهار | |||||
چنین گفت با خواهران شیرمرد | کز ایدر بپویید برسان گرد | |||||
بدانجا که بازارگاه منست | بسی زر و سیم است و گاه منست | |||||
مباشید با من بدین رزمگاه | اگر سر دهم گر ستانم کلاه | |||||
بیامد یکی تیغ هندی به مشت | کسی را که دید از دلیران بکشت | |||||
همه بارگاهش چنان شد که راه | نبود اندران نامور بارگاه | |||||
ز بس خسته و کشته و کوفته | زمین همچو دریای آشوفته | |||||
چو ارجاسپ از خواب بیدار شد | ز غلغل دلش پر ز تیمار شد | |||||
بجوشید ارجاسپ از جایگاه | بپوشید خفتان و رومی کلاه | |||||
به دست اندرش خنجر آبگون | دهن پر ز آواز و دل پر ز خون | |||||
بدو گفت کز مرد بازارگان | بیابی کنون تیغ و دینارگان | |||||
یکی هدیه آرمت لهراسپی | نهاده برو مهر گشتاسپی | |||||
برآویخت ارجاسپ و اسفندیار | از اندازه بگذشتشان کارزار | |||||
پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند | گهی بر میان گاه بر سر زدند | |||||
به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست | ندیدند بر تنش جایی درست | |||||
ز پای اندر آمد تن پیلوار | جدا کردش از تن سر اسفندیار | |||||
چو شد کشته ارجاسپ آزردهجان | خروشی برآمد ز کاخ زنان |