شاهنامه/داستان کاموس کشانی ۲
< شاهنامه
اگر لشکر ما پذیره شوند | سواران بدخواه چیره شوند | |||||
همه دست یکسر بیزدان زنیم | منی از تن خویش بفگنیم | |||||
مگر دست گیرد جهاندار ما | وگر نه بد است اختر کار ما | |||||
کنون نامداران زرینه کفش | بباشید با کاویانی درفش | |||||
ازین کوه پایه مجنبید هیچ | نه روز نبرد است و گاه بسیچ | |||||
همانا که از ما بهر یک دویست | فزونست بدخواه اگر بیش نیست | |||||
بدو گفت گودرز اگر کردگار | بگرداند از ما بد روزگار | |||||
به بیشی و کمی نباشد سخن | دل و مغز ایرانیان بد مکن | |||||
اگر بد بود بخشش آسمان | بپرهیز و بیشی نگردد زمان | |||||
تو لشکر بیارای و از بودنی | روان را مکن هیچ بشخودنی | |||||
بیاراست لشکر سپهدار توس | بپیلان جنگی و مردان و کوس | |||||
پیاده سوی کوه شد با بنه | سپهدار گودرز بر میمنه | |||||
رده برکشیده همه یکسره | چو رهام گودرز بر میسره | |||||
ز نالیدن کوس با کرنای | همی آسمان اندر آمد ز جای | |||||
دل چرخ گردان بدو چاک شد | همه کام خورشید پرخاک شد | |||||
چنان شد که کس روی هامون ندید | ز بس گرد کز رزمگه بردمید | |||||
ببارید الماس از تیره میغ | همی آتش افروخت از گرز و تیغ | |||||
سنانهای رخشان و تیغ سران | درفش از بر و زیر گرز گران | |||||
هوا گفتی از گرز و از آهنست | زمین یکسر از نعل در جوشنست | |||||
چو دریای خون شد همه دشت و راغ | جهان چون شب و تیغها چون چراغ | |||||
ز بس نالهی کوس با کرنای | همی کس ندانست سر را ز پای | |||||
سپهبد به گودرز گفت آن زمان | که تاریک شد گردش آسمان | |||||
مرا گفته بود این ستارهشناس | که امروز تا شب گذشته سه پاس | |||||
ز شمشیر گردان چو ابر سیاه | همی خون فشاند بوردگاه | |||||
سرانجام ترسم که پیروزگر | نباشد مگر دشمن کینه ور | |||||
چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو | زرهدار خراد و برزین نیو | |||||
ز صف در میان سپاه آمدند | جگر خسته و کینهخواه آمدند | |||||
بابر اندر آمد ز هر سو غریو | بسان شب تار و انبوه دیو | |||||
وزان روی هومان بکردار کوه | بیاورد لشکر همه همگروه | |||||
وزان پس گزیدند مردان مرد | که بردشت سازند جای نبرد | |||||
گرازه سر گیوگان با نهل | دو گرد گرانمایهی شیردل | |||||
چو رهام گودرز و فرشیدورد | چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد | |||||
ابا بیژن گیو کلباد را | که بر هم زدی آتش و باد را | |||||
ابا شطرخ نامور گیو را | دو گرد گرانمایهی نیو را | |||||
چو گودرز و پیران و هومان و توس | نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس | |||||
چنین گفت هومان که امروز کار | نباید که چون دی بود کارزار | |||||
همه جان شیرین بکف برنهید | چو من برخروشم دمید و دهید | |||||
تهی کرد باید ازیشان زمین | نباید که آیند زین پس بکین | |||||
بپیش اندر آمد سپهدار توس | پیاده بیاورد و پیلان و کوس | |||||
صفی برکشیدند پیش سوار | سپردار و ژوپینور و نیزهدار | |||||
مجنبید گفت ایچ از جای خویش | سپر با سنان اندرارید پیش | |||||
ببینیم تا این نبرده سران | چگونه گزارند گرز گران | |||||
ز ترکان یکی بود بازور نام | بافسوس بهر جای گسترده کام | |||||
بیاموخته کژی و جادوی | بدانسته چینی و هم پهلوی | |||||
چنین گفت پیران بافسون پژوه | کز ایدر برو تا سر تیغ کوه | |||||
یکی برف و سرما و باد دمان | بریشان بیاور هم اندر زمان | |||||
هوا تیرهگون بود از تیر ماه | همی گشت بر کوه ابر سیاه | |||||
چو بازور در کوه شد در زمان | برآمد یکی برف و باد دمان | |||||
همه دست آن نیزهداران ز کار | فروماند از برف در کارزار | |||||
ازان رستخیز و دم زمهریر | خروش یلان بود و باران تیر | |||||
بفرمود پیران که یکسر سپاه | یکی حمله سازید زین رزمگاه | |||||
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد | نیاراست بنمود کس دست برد | |||||
وزان پس برآورد هومان غریو | یکی حمله آورد برسان دیو | |||||
بکشتند چندان ز ایران سپاه | که دریای خون گشت آوردگاه | |||||
در و دشت گشته پر از برف و خون | سواران ایران فتاده نگون | |||||
ز کشته نبد جای رفتن بجنگ | ز برف و ز افگنده شد جای تنگ | |||||
سیه گشت در دشت شمشیر و دست | بروی اندر افتاده برسان مست | |||||
نبد جای گردش دران رزمگاه | شده دست لشکر ز سرما تباه | |||||
سپهدار و گردنکشان آن زمان | گرفتند زاری سوی آسمان | |||||
که ای برتر از دانش و هوش و رای | نه در جای و بر جای و نه زیر جای | |||||
همه بندهی پرگناه توایم | به بیچارگی دادخواه توایم | |||||
ز افسون و از جادوی برتری | جهاندار و بر داوران داوری | |||||
تو باشی به بیچارگی دستگیر | تواناتر از آتش و زمهریر | |||||
ازین برف و سرما تو فریادرس | نداریم فریادرس جز تو کس | |||||
بیامد یکی مرد دانش پژوه | برهام بنمود آن تیغ کوه | |||||
کجا جای بازور نستوه بود | بر افسون و تنبل بران کوه بود | |||||
بجنبید رهام زان رزمگاه | برون تاخت اسپ از میان سپاه | |||||
زره دامنش را بزد بر کمر | پیاده برآمد بران کوه سر | |||||
چو جادو بدیدش بیامد بجنگ | عمودی ز پولاد چینی بچنگ | |||||
چو رهام نزدیک جادو رسید | سبک تیغ تیز از میان برکشید | |||||
بیفگند دستش بشمشیر تیز | یکی باد برخاست چون رستخیز | |||||
ز روی هوا ابر تیره ببرد | فرود آمد از کوه رهام گرد | |||||
یکی دست با زور جادو بدست | بهامون شد و بارگی برنشست | |||||
هوا گشت زان سان که از پیش بود | فروزنده خورشید را رخ نمود | |||||
پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد | چه آورد بر ما بروز نبرد | |||||
بدیدند ازان پس دلیران شاه | چو دریای خون گشته آوردگاه | |||||
همه دشت کشته ز ایرانیان | تن بیسران سر بیتنان | |||||
چنین گفت گودز آنگه بتوس | که نه پیل ماند و نه آوای کوس | |||||
همه یکسره تیغها برکشیم | براریم جوش ار کشند ار کشیم | |||||
همانا که ما را سر آمد زمان | نه روز نبردست و تیر و کمان | |||||
بدو گفت توس ای جهاندیده مرد | هوا گشت پاک و بشد باد سرد | |||||
چرا سر همی داد باید بباد | چو فریادرس فره و زور داد | |||||
مکن پیشدستی تو در جنگ ما | کنند این دلیران خود اهنگ ما | |||||
بپیش زمانه پذیره مشو | بنزدیک بدخواه خیره مشو | |||||
تو در قلب با کاویانی درفش | همی دار در چنگ تیغ بنفش | |||||
سوی میمنه گیو و بیژن بهم | نگهبانش بر میسره گستهم | |||||
چو رهام و شیدوش بر پیش صف | گرازه بکین برلب آورده کف | |||||
شوم برکشم گرز کین از میان | کنم تن فدی پیش ایرانیان | |||||
ازین رزمگه برنگردانم اسپ | مگر خاک جایم بود چون زرسپ | |||||
اگر من شوم کشته زین رزمگاه | تو برکش سوی شاه ایران سپاه | |||||
مرا مرگ نامیتر از سرزنش | بهر جای بیغارهی بدکنش | |||||
چنین است گیتی پرآزار و درد | ازو تا توان گرد بیشی مگرد | |||||
فزونیش یک روز بگزایدت | ببودن زمانی نیفزایدت | |||||
دگر باره بر شد دم کرنای | خروشیدن زنگ و هندی درای | |||||
ز بانگ سواران پرخاشخر | درخشیدن تیغ و زخم تبر | |||||
ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر | زمین شد بکردار دریای قیر | |||||
همه دشت بیتن سر و یال بود | همه گوش پر زخم گوپال بود | |||||
چو شد رزم ترکان برین گونه سخت | ندیدند ایرانیان روی بخت | |||||
همی تیره شد روی اختر درشت | دلیران بدشمن نمودند پشت | |||||
چو توس و چو گودرز و گیو دلیر | چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر | |||||
همه برنهادند جان را بکف | همه رزم جستند بر پیش صف | |||||
هرآنکس که با توس در جنگ بود | همه نامدار و کنارنگ بود | |||||
بپیش اندرون خون همی ریختند | یلان از پس پشت بگریختند | |||||
یکی موبدی توس یل را بخواند | پس پشت تو گفت جنگی نماند | |||||
نباید کت اندر میان آورند | بجان سپهبد زیان آورند | |||||
به گیو دلیر آن زمان توس گفت | که با مغز لشکر خرد نیست جفت | |||||
که ما را بدین گونه بگذاشتند | چنین روی از جنگ برگاشتند | |||||
برو بازگردان سپه را ز راه | ز بیغارهی دشمن و شرم شاه | |||||
بشد گیو و لشکر همه بازگشت | پر از کشته دیدند هامون و دشت | |||||
سپهبد چنین گفت با مهتران | که اینست پیکار جنگآوران | |||||
کنون چون رخ روز شد تیرهگون | همه روی کشور چو دریای خون | |||||
یکی جای آرام باید گزید | اگر تیره شب خود توان آرمید | |||||
مگر کشته یابد بجای مغاک | یکی بستر از ریگ و چادر ز خاک | |||||
همه بازگشتند یکسر ز جنگ | ز خویشان روان خسته و سر ز ننگ | |||||
سر از کوه برزد همانگاه ماه | چو بر تخت پیروزه، پیروز شاه | |||||
سپهدار پیران سپه را بخواند | همی گفت زیشان فراوان نماند | |||||
بدانگه که دریای یاقوت زرد | زند موج بر کشور لاژورد | |||||
کسی را که زندهست بیجان کنیم | بریشان دل شاه پیچان کنیم | |||||
برفتند با شادمانی زجای | نشستند بر پیش پردهسرای | |||||
همه شب ز آوای چنگ و رباب | سپه را نیامد بران دشت خواب | |||||
وزین روی لشکر همه مستمند | پدر بر پسر سوگوار و نژند | |||||
همه دشت پر کشته و خسته بود | بخون بزرگان زمین شسته بود | |||||
چپ و راست آوردگه دست و پای | نهادن ندانست کس پا بجای | |||||
همه شب همی خسته برداشتند | چو بیگانه بد خوار بگذاشتند | |||||
بر خسته آتش همی سوختند | گسسته ببستند و بردوختند | |||||
فراوان ز گودرزیان خسته بود | بسی کشته بود و بسی بسته بود | |||||
چو بشنید گودرز برزد خروش | زمین آمد از بانگ اسپان بجوش | |||||
همه مهتران جامه کردند چاک | بسربر پراگند گودرز خاک | |||||
همی گفت کاندر جهان کس ندید | به پیران سر این بد که بر من رسید | |||||
چرا بایدم زنده با پیر سر | بخاک اندر افگنده چندین پسر | |||||
ازان روزگاری کجا زادهام | ز خفتان میان هیچ نگشادهام | |||||
بفرجام چندین پسر ز انجمن | ببینم چنین کشته در پیش من | |||||
جدا گشته از من چو بهرام پور | چنان نامور شیر خودکام پور | |||||
ز گودرز چون آگهی شد بتوس | مژه کرد پر خون و رخ سندروس | |||||
خروشی براورد آنگه بزار | فراوان ببارید خون در کنار | |||||
همی گفت اگر نوذر پاکتن | نکشتی بن و بیخ من بر چمن | |||||
نبودی مرا رنج و تیمار و درد | غم کشته و گرم دشت نبرد | |||||
که تا من کمر بر میان بستهام | بدل خستهام گر بجان رستهام | |||||
هماکنون تن کشتگان را بخاک | بپوشید جایی که باشد مغاک | |||||
سران بریده سوی تن برید | بنه سوی کوه هماون برید | |||||
برانیم لشکر همه همگروه | سراپرده و خیمه بر سوی کوه | |||||
هیونی فرستیم نزدیک شاه | دلش برفروزد فرستد سپاه | |||||
بدین من سواری فرستادهام | ورا پیش ازین آگهی دادهام | |||||
مگر رستم زال را با سپاه | سوی ما فرستد بدین رزمگاه | |||||
وگرنه ز ما نامداری دلیر | نماند بوردگه بر چو شیر | |||||
سپه برنشاند و بنه برنهاد | وزان کشتنگان کرد بسیار یاد | |||||
ازین سان همی رفت روز و شبان | پر از غم دل و ناچریده لبان | |||||
همه دیده پر خون و دل پر ز داغ | ز رنج روان گشته چون پر زاغ | |||||
چو نزدیک کوه هماون رسید | بران دامن کوه لشکر کشید | |||||
چنین گفت توس سپهبد بگیو | که ای پر خرد نامبردار نیو | |||||
سه روزست تا زین نشان تاختی | بخواب و بخوردن نپرداختی | |||||
بیا و بیاسا و چیزی بخور | برامش و جامه بنمای سر | |||||
که من بیگمانم که پیران بجنگ | پس ما بیاید کنون بیدرنگ | |||||
کسی را که آسودهتر زین گروه | به بیژن بمان و تو برشو بکوه | |||||
همه خستگان را سوی که کشید | ز آسودگان لشکری برگزید | |||||
چنین گفت کین کوه سر جای ماست | بباید کنون خویشتن کرد راست | |||||
طلایه ز کوه اندر آمد بدشت | بدان تا بریشان نشاید گذشت | |||||
خروش نگهبان و آوای زنگ | تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ | |||||
همآنگه برآمد ز چرخ آفتاب | جهان گشت برسان دریای آب | |||||
ز درگاه پیران برآمد خروش | چنان شد که برخیزد از خاک جوش | |||||
بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ | نباید همانا فراوان درنگ | |||||
سواران دشمن همه کشتهاند | وگر خسته از جنگ برگشتهاند | |||||
بزد کوس و از دشت برخاست غو | همی رفت پیش سپه پیشرو | |||||
رسیدند ترکان بدان رزمگاه | همه رزمگه خیمه بد بیسپاه | |||||
بشد نزد پیران یکی مژدهخواه | که کس نیست ایدر ز ایران سپاه | |||||
ز لشکر بشادی برآمد خروش | بفرمان پیران نهادند گوش | |||||
سپهبد چنین گفت با بخردان | که ای نامور پرهنر موبدان | |||||
چه سازیم و این را چه دانید رای | که اکنون ز دشمن تهی ماند جای | |||||
سواران لشکر ز پیر و جوان | همه تیز گفتند با پهلوان | |||||
که لشکر گریزان شد از پیش ما | شکست آمد اندر بداندیش ما | |||||
یکی رزمگاهست پر خون و خاک | ازیشان نه هنگام بیم است و باک | |||||
بباید پی دشمن اندر گرفت | ز مولش سزد گر بمانی شگفت | |||||
گریزان ز باد اندرآید بب | به آید ز مولیدن ایدر شتاب | |||||
چنین گفت پیران که هنگام جنگ | شود سست پای شتاب از درنگ | |||||
سپاهی بکردار دریای آب | شدست انجمن پیش افراسیاب | |||||
بمانیم تا آن سپاه گران | بیایند گردان و جنگآوران | |||||
ازان پس بایران نمانیم کس | چنین است رای خردمند و بس | |||||
بدو گفت هومان که ای پهلوان | مرنجان بدین کار چندین روان | |||||
سپاهی بدان زور و آن جوش و دم | شدی روی دریا ازیشان دژم | |||||
کنون خیمه و گاه و پردهسرای | همه مانده برجای و رفته ز جای | |||||
چنان دان که رفتن ز بیچارگیست | نمودن بما پشت یکبارگیست | |||||
نمانیم تا نزد خسرو شوند | بدرگاه او لشکری نو شوند | |||||
ز زابلستان رستم آید بجنگ | زیانی بود سهمگین زین درنگ | |||||
کنون ساختن باید و تاختن | فسونها و نیرنگها ساختن | |||||
چو گودرز را با سپهدار توس | درفش همایون و پیلان و کوس | |||||
همه بیگمانی بچنگ آوریم | بد آید چو ایدر درنگ آوریم | |||||
چنین داد پاسخ بدو پهلوان | که بیداردل باش و روشنروان | |||||
چنان کن که نیکاختر و رای تست | که چرخ فلک زیر بالای تست | |||||
پس لشکر اندر گرفتند راه | سپهدار پیران و توران سپاه | |||||
به لهاک فرمود کاکنون مایست | بگردان عنان با سواری دویست | |||||
بدو گفت مگشای بند از میان | ببین تا کجایند ایرانیان | |||||
همی رفت لهاک برسان باد | ز خواب و ز خوردن نکرد ایچ یاد | |||||
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت | طلایه بدیدش بتاریک دشت | |||||
خروش آمد از کوه و آوای زنگ | ندید ایچ لهاک جای درنگ | |||||
بنزدیک پیران بیامد ز راه | بدو آگهی داد ز ایران سپاه | |||||
که ایشان بکوه هماون درند | همه بسته بر پیش راه گزند | |||||
بهومان بفرمود پیران که زود | عنان و رکیبت بباید بسود | |||||
ببر چند باید ز لشکر سوار | ز گردان گردنکش نامدار | |||||
که ایرانیان با درفش و سپاه | گرفتند کوه هماون پناه | |||||
ازین رزم رنج آید اکنون بروی | خرد تیز کن چارهی کار جوی | |||||
گر آن مرد با کاویانی درفش | بیاری، شود روی ایشان بنفش | |||||
اگر دستیابی بشمشیر تیز | درفش و همه نیزه کن ریزریز | |||||
من اینک پساندر چو باد دمان | بیایم نسازم درنگ و زمان | |||||
گزین کرد هومان ز لشکر سوار | سپردار و شمشیرزن سیهزار | |||||
چو خورشید تابنده بنمود تاج | بگسترد کافور بر تخت عاج | |||||
پدید آمد از دور گرد سپاه | غو دیدهبان آمد از دیدهگاه | |||||
که آمد ز ترکان سپاهی پدید | بابر سیه گردشان برکشید | |||||
چو بشنید جوشن بپوشید توس | برآمد دم بوق و آوای کوس | |||||
سواران ایران همه همگروه | رده برکشیدند بر پیش کوه | |||||
چو هومان بدید آن سپاه گران | گراییدن گرز و تیغ سران | |||||
چنین گفت هومان بگودرز و توس | کز ایران برفتید با پیل و کوس | |||||
سوس شهر ترکان بکین آختن | بدان روی لشکر برون تاختن | |||||
کنون برگزیدی چو نخچیر کوه | شدستی ز گردان توران ستوه | |||||
نیایدت زین کار خود شرم و ننگ | خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ | |||||
چو فردا برآید ز کوه آفتاب | کنم زین حصار تو دریای آب | |||||
بدانی که این جای بیچارگیست | برین کوه خارا بباید گریست | |||||
هیونی بپیران فرستاد زود | که اندیشهی ما دگرگونه بود | |||||
دگرگونه بود آنچ انداختیم | بریشان همی تاختن ساختیم | |||||
همه کوه یکسر سپاهست و کوس | درفش از پس پشت گودرز و توس | |||||
چنان کن که چون بردمد چاک روز | پدید آید از چرخ گیتی فروز | |||||
تو ایدر بوی ساخته با سپاه | شده روی هامون ز لشکر سیاه | |||||
فرستاده نزدیک پیران رسید | بجوشید چون گفت هومان شنید | |||||
بیامد شب تیره هنگام خواب | همی راند لشکر بکردار آب | |||||
چو خورشید زان چادر قیرگون | غمی شد بدرید و آمد برون | |||||
سپهبد بکوه هماون رسید | ز گرد سپه کوه شد ناپدید | |||||
بهومان چنین گفت کز رزمگاه | مجنب و مجنبان از ایدر سپاه | |||||
شوم تا سپهدار ایرانیان | چه دارد بپا اختر کاویان | |||||
بکوه هماون که دادش نوید | بدین بودن اکنون چه دارد امید | |||||
بیامد بنزدیک ایران سپاه | سری پر ز کینه دلی پرگناه | |||||
خروشید کای نامبردار توس | خداوند پیلان و گوپال و کوس | |||||
کنون ماهیان اندر آمد به پنج | که تا تو همی رزم جویی برنج | |||||
ز گودرزیان آن کجا مهترند | بدان رزمگاهت همه بیسرند | |||||
تو چون غرم رفتستی اندر کمر | پر از داوری دل پر از کینه سر | |||||
گریزان و لشکر پس اندر دمان | بدام اندر آیی همی بیگمان | |||||
چنین داد پاسخ سرافراز توس | که من بر دروغ تو دارم فسوس | |||||
پی کین تو افگندی اندر جهان | ز بهر سیاوش میان مهان | |||||
برین گونه تا چند گویی دروغ | دروغت بر ما نگیرد فروغ | |||||
علف تنگ بود اندران رزمگاه | ازان بر هماون کشیدم سپاه | |||||
کنون آگهی شد بشاه جهان | بیاید زمان تا زمان ناگهان | |||||
بزرگان لشکر شدند انجمن | چو دستان و چون رستم پیلتن | |||||
چو جنبیدن شاه کردم درست | نمانم بتوران بر و بوم و رست | |||||
کنون کامدی کار مردان ببین | نه گاه فریبست و روز کمین | |||||
چو بشنید پیران ز هر سو سپاه | فرستاد و بگرفت بر کوه راه | |||||
بهر سو ز توران بیامد گروه | سپاه انجمن کرد بر گرد کوه | |||||
بریشان چو راه علف تنگ شد | سپهبد سوی چارهی جنگ شد | |||||
چنین گفت هومان بپیران گرد | که ما را پی کوه باید سپرد | |||||
یکی جنگ سازیم کایرانیان | نبندند ازین پس بکینه میان | |||||
بدو گفت پیران که بر ماست باد | نکردست با باد کس رزم یاد | |||||
ز جنگ پیاده بپیچید سر | شود تیره دیدار پرخاشخر | |||||
چو راه علف تنگ شد بر سپاه | کسی کوه خارا ندارد نگاه | |||||
همه لشکر آید بزنهار ما | ازین پس نجویند پیکار ما | |||||
بریشان کنون جای بخشایش است | نه هنگام پیکار و آرایش است | |||||
رسید این سگالش بگودرز و توس | سر سرکشان خیره گشت از فسوس | |||||
چنین گفت با توس گودرز پیر | که ما را کنون جنگ شد ناگزیر | |||||
سه روز ار بود خوردنی بیش نیست | ز یکسو گشاده رهی پیش نیست | |||||
نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه | چنین چند باشد سپه گرسنه | |||||
کنون چون شود روی خورشید زرد | پدید آید آن چادر لاژورد | |||||
بباید گزیدن سواران مرد | ز بالا شدن سوی دشت نبرد | |||||
بسان شبیخون یکی رزم سخت | بسازیم تا چون بود یار بخت | |||||
اگر یک بیک تن بکشتن دهیم | وگر تاج گردنکشان برنهیم | |||||
چنین است فرجام آوردگاه | یکی خاک یابد یکی تاج و گاه | |||||
ز گودرز بشنید توس این سخن | سرش گشت پردرد و کین کهن | |||||
ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد | دگر سو بشیدوش و خراد گرد | |||||
درفش خجسته بگستهم داد | بسی پند و اندرزها کرد یاد | |||||
خود و گیو و گودرز و چندی سران | نهادند بر یال گرزگران | |||||
بسوی سپهدار پیران شدند | چو آتش بقلب سپه بر زدند | |||||
چو دریای خون شد همه رزمگاه | خروشی برآمد بلند از سپاه | |||||
درفش سپهبد بدو نیم شد | دل رزمجویان پر از بیم شد | |||||
چو بشنید هومان خروش سپاه | نشست از بر تازی اسپی سیاه | |||||
بیامد ز لشکر بسی کشته دید | بسی بیهش از رزم برگشته دید | |||||
فرو ریخت از دیده خون بر برش | یکی بانگ زد تند بر لشکرش | |||||
چنین گفت کایدر طلایه نبود | شما را ز کین ایچ مایه نبود | |||||
بهر یک ازیشان ز ما سیسدست | بوردگه خواب و خفتن بدست | |||||
هلا تیغ و گوپالها برکشید | سپرهای چینی بسر در کشید | |||||
ز هر سو بریشان بگیرید راه | کنون کز بره بر کشد تیغ ماه | |||||
رهایی نباید که یابند هیچ | بدین سان چه باید درنگ و بسیچ | |||||
برآمد خروشیدن کرنای | بهر سو برفتند گردان ز جای | |||||
گرفتندشان یکسر اندر میان | سواران ایران چو شیر ژیان | |||||
چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ | که گفتی همی گرز بارد ز میغ | |||||
شب تار و شمشیر و گرد سپاه | ستاره نه پیدا نه تابنده ماه | |||||
ز جوشن تو گفتی ببار اندرند | ز تاری بدریای قار اندرند | |||||
بلشکر چنین گفت هومان که بس | ازین مهتران مفگنید ایچ کس | |||||
همه پیش من دستگیر آورید | نباید که خسته بتیر آورید | |||||
چنین گفت لشکر ببانگ بلند | که اکنون به بیچارگی دست بند | |||||
دهید ار بگرز و بژوپین دهید | سران را ز خون تاج بر سر نهید | |||||
چنین گفت با گیو و رهام توس | که شد جان ما بیگمان بر فسوس | |||||
مگر کردگار سپهر بلند | رهاند تن و جان ما زین گزند | |||||
اگر نه بچنگ عقاب اندریم | وگر زیر دریای آب اندریم | |||||
یکی حمله بردند هر سه به هم | چو برخیزد از جای شیر دژم | |||||
ندیدند کس یال اسپ و عنان | ز تنگی بچشم اندر آمد سنان | |||||
چنین گفت هومان بواز تیز | که نه جای جنگست و راه گریز | |||||
برانگیخت از جایتان بخت بد | که تا بر تن بدکنش بد رسد | |||||
سه جنگ آور و خوار مایه سپاه | بماندند یکسر بدین رزمگاه | |||||
فراوان ز رستم گرفتند یاد | کجا داد در جنگ هر جای داد | |||||
ز شیدوش، وز بیژن گستهم | بسی یاد کردند بر بیش و کم | |||||
که باری کسی را ز ایران سپاه | بدی یارمان اندرین رزمگاه | |||||
نه ایدر به پیکار و جنگ آمدیم | که خیره بکام نهنگ آمدیم | |||||
دریغ آن در و گاه شاه جهان | که گیرند ما را کنون ناگهان | |||||
تهمتن به زاولستانست و زال | شود کار ایران کنون تال و مال | |||||
همی آمد آوای گوپال و کوس | بلشکر همی دیر شد گیو و توس |