شاهنامه/داستان کاموس کشانی ۴
< شاهنامه
چو شد روی گیتی چو دریای قیر | نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر | |||||
بیامد دمان دیدهبان پیش توس | دوان و شده روی چون سندروس | |||||
چنین گفت کای پهلوان سپاه | از ایران سپاه آمد از نزد شاه | |||||
سپهبد بخندید با مهتران | که ای نامداران و کنداوران | |||||
چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ | گهی با شتابیم و گه با درنگ | |||||
بنیروی یزدان گو پیلتن | بیاری بیاید بدین انجمن | |||||
ازان دیدهبان گشت روشنروان | همه مژده دادند پیر و جوان | |||||
طلایه فرستاد بر دشت جنگ | خروش آمد از کوه و آوای زنگ | |||||
چو خورشید بر چرخ گنبد کشید | شب تار شد از جهان ناپدید | |||||
یکی انجمن کرد خاقان چین | بدیبا بیاراست روی زمین | |||||
بپیران چنین گفت کامروز جنگ | بسازیم و روزی نباید درنگ | |||||
یکی با سرافراز گردنکشان | خنیده سواران دشمن کشان | |||||
ببینیم کایرانیان برچیند | بدین رزمگه اندرون با کیند | |||||
چنین گفت پیران که خاقان چین | خردمند شاهیست با آفرین | |||||
بران رفت باید که او را هواست | که رای تو بر ما همه پادشاست | |||||
وزان پس برآمد ز پردهسرای | خروشیدن کوس با کرنای | |||||
سنانهای رخشان و جوشان سپاه | شده روی کشور ز لشکر سیاه | |||||
ز پیلان نهادند بر پنج زین | بیاراست دیگر بدیبای چین | |||||
زبرجد نشانده بزین اندرون | ز دیبای زربفت پیروزهگون | |||||
بزرین رکیب و جناغ پلنگ | بزرین و سیمین جرسها و زنگ | |||||
ز افسر سر پیلبان پرنگار | همه پاک با طوق و با گوشوار | |||||
هوا شد ز بس پرنیانی درفش | چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش | |||||
سپاهی برفت اندران دشت رزم | کزیشان همی آرزو خواست بزم | |||||
زمین شد بکردار چشم خروس | ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس | |||||
برفتند شاهان لشکر ز جای | هوا پر شد از نالهی کرنای | |||||
چو از دور توس سپهبد بدید | سپاه آنچ بودش رده برکشید | |||||
ببستند گردان ایران میان | بیاورد گیو اختر کاویان | |||||
از آوردگه تا سر تیغ کوه | سپه بود از ایران گروها گروه | |||||
چو کاموس و منشور و خاقان چین | چو بیورد و چون شنگل بافرین | |||||
نظاره بکوه هماون شدند | نه بر آرزو پیش دشمن شدند | |||||
چو از دور خاقان چین بنگرید | خروش سواران ایران شنید | |||||
پسند آمدش گفت کاینت سپاه | سوران رزم آور و کینهخواه | |||||
سپهدار پیران دگرگونه گفت | هنرهای مردان نشاید نهفت | |||||
سپهدار کو چاه پوشد بخار | برو اسپ تازد بروز شکار | |||||
ازان به که بر خیره روز نبرد | هنرهای دشکن کند زیر گرد | |||||
ندیدم سواران و گردنکشان | بگردی و مردانگی زین نشان | |||||
بپیران چنین گفت خاقان چین | که اکنون چه سازیم بر دشت کین | |||||
ورا گفت پیران کز اندک سپاه | نگیرند یاد اندرین رزمگاه | |||||
کشیدی چنین رنج و راه دراز | سپردی و دیدی نشیب و فراز | |||||
بمان تا سه روز اندرین رزمگاه | بباشیم و آسوده گردد سپاه | |||||
سپه را کنم زان سپس به دو نیم | سرآمد کنون روز پیکار و بیم | |||||
بتازند شبگیر تا نیمروز | نبرده سواران گیتیفروز | |||||
بژوپین و خنجر بتیر و کمان | همی رزم جویند با بدگمان | |||||
دگر نیمهی روز دیگر گروه | بکوشند تا شب برآید ز کوه | |||||
شب تیره آسودگان را بجنگ | برم تا بریشان شود کار تنگ | |||||
نمانم که آرام گیرند هیچ | سواران من با سپاه و بسیچ | |||||
بدو گفت کاموس کین رای نیست | بدین مولش اندر مرا جای نیست | |||||
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ | چه باید بدین گونه چندین درنگ | |||||
بسازیم یکبار و جنگآوریم | بریشان در و کوه تنگ آوریم | |||||
بایران گذاریم ز ایدر سپاه | نمانیم تخت و نه تاج و نه شاه | |||||
بر و بومشان پاک و یران کنیم | نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم | |||||
زن و کودک خرد و پیر و جوان | نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان | |||||
بایران نمانم بر و بوم و جای | نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای | |||||
ببد روز چندین چه باید گذاشت | غم و درد و تیمار بیهوده داشت | |||||
یک امشب گشاده مدارید راه | که ایشان برانند زین رزمگاه | |||||
چو باد سپیده دمان بردمد | سپه جمله باید که اندر چمد | |||||
تلی کشته بینی ببالای کوه | تو فردا ز گردان ایران گروه | |||||
بدانسان که ایرانیان سربسر | ازین پی نبینند جز مویه گر | |||||
بدو گفت خاقان جزین رای نیست | بگیتی چو تو لشکر آرای نیست | |||||
همه نامدارن بدین هم سخن | که کاموس شیراوژن افگند بن | |||||
برفتند وز جای برخاستند | همه شب همی لشکر آراستند | |||||
چو خورشید بر گنبد لاژورد | سراپردهای زد ز دیبای زرد | |||||
خروشی بلند آمد از دیدهگاه | بگودرز کای پهلوان سپاه | |||||
سپاه آمد و راه نزدیک شد | ز گرد سپه روز تاریک شد | |||||
بجنبید گودرز از جای خویش | بیاورد پوینده بالای خویش | |||||
سوی گرد تاریک بنهاد روی | همی شد خلیده دل و راهجوی | |||||
بیامد چو نزدیک ایشان رسید | درفش فریبرز کاوس دید | |||||
که او بد بایران سپه پیشرو | پسندیده و خویش سالار نو | |||||
پیاده شد از اسپ گودرز پیر | همان لشکر افروز دانشپذیر | |||||
گرفتند مر یکدگر را کنار | خروشی برآمد ز هر دو بزار | |||||
فریبرز گفت ای سپهدار پیر | همیشه بجنگ اندری ناگزیر | |||||
ز کین سیاوش تو داری زیان | دریغا سواران گودرزیان | |||||
ازیشان ترا مزد بسیار باد | سر بخت دشمن نگونسار باد | |||||
سپاس از خداوند خورشید و ماه | که دیدم ترا زنده بر جایگاه | |||||
ازیشان ببارید گودرز خون | که بودند کشته بخاک اندرون | |||||
بدو گفت بنگر که از بخت بد | همی بر سرم هر زمان بد رسد | |||||
درین جنگ پور و نبیره نماند | سپاه و درفش و تبیره نماند | |||||
فرامش شدم کار آن کارزار | کنونست رزم و کنونست کار | |||||
سپاهست چندان برین دشت و راغ | که روی زمین گشت چون پر زاغ | |||||
همه لشکر توس با این سپاه | چو تیره شبانست با نور ماه | |||||
ز چین و ز سقلاب وز هند و روم | ز ویران گیتی و آباد بوم | |||||
همانا نماندست یک جانور | مگر بسته بر جنگ ما بر کمر | |||||
کنون تا نگویی که رستم کجاست | ز غمها نگردد مرا پشت راست | |||||
فریبرز گفت از پس من ز جای | بیامد نبودش جز از رزم رای | |||||
شب تیره را تا سپیده دمان | بیاید بره بر نجوید زمان | |||||
کنون من کجا گیرم آرامگاه | کجا رانم این خوار مایه سپاه | |||||
بدو گفت گودرز رستم چه گفت | که گفتار او را نشاید نهفت | |||||
فریبرز گفت ای جهاندیده مرد | تهمتن نفرمود ما را نبرد | |||||
بباشید گفت اندران رزمگاه | نباید شدن پیش روی سپاه | |||||
بباید بدان رزمگاه آرمید | یکی تا درفش من آید پدید | |||||
برفت او و گودرز با او برفت | براه هماون خرامید تفت | |||||
چو لشکر پدید آمد از دیدهگاه | بشد دیدهبان پیش توران سپاه | |||||
کز ایران یکی لشکر آمد بدشت | ازان روی سوی هماون گذشت | |||||
سپهبد بشد پیش خاقان چین | که آمد سپاهی ز ایران زمین | |||||
ندانیم چندست و سالار کیست | چه سازیم و درمان این کار چیست | |||||
بدو گفت کاموس رزم آزمای | بجایی که مهتر تو باشی بپای | |||||
بزرگان درگاه افراسیاب | سپاهی بکردار دریای آب | |||||
تو دانی چه کردی بدین پنج ماه | برین دشت با خوار مایه سپاه | |||||
کنون چون زمین سربسر لشکرست | چو خاقان و منشور کنداورست | |||||
بمان تا هنرها پدید آوریم | تو در بستی و ما کلید آوریم | |||||
گر از کابل و زابل و مای و هند | شود روی گیتی چو رومی پرند | |||||
همانا به تنها تن من نیند | نگویی که ایرانیان خود کیند | |||||
تو ترسانی از رستم نامدار | نخستین ازو من برآرم دمار | |||||
گرش یک زمان اندر آرم بدام | نمانم که ماند بگیتیش نام | |||||
تو از لشکر سیستان خستهای | دل خویش در جنگشان بستهای | |||||
یکی بار دست من اندر نبرد | نگه کن که برخیزد از دشت گرد | |||||
بدانی که اندر جهان مرد کیست | دلیران کدامند و پیکار چیست | |||||
بدو گفت پیران کانوشه بدی | همیشه ز تو دور دست بدی | |||||
بپیران چنین گفت خاقان چین | که کاموس را راه دادی بکین | |||||
بکردار پیش آورد هرچ گفت | که با کوه یارست و با پیل جفت | |||||
از ایرانیان نیست چندین سخن | دل جنگجویان چنین بد مکن | |||||
بایران نمانیم یک سرفراز | برآریم گرد از نشیب و فراز | |||||
هرانکس که هستند با جاه و آب | فرستیم نزدیک افراسیاب | |||||
همه پای کرده به بندگران | وزیشان فگنده فراوان سران | |||||
بایران نمانیم برگ درخت | نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت | |||||
بخندید پیران و کرد آفرین | بران نامداران و خاقان چین | |||||
بلشکر گه آمد دلی شادمان | برفتند ترکان هم اندر زمان | |||||
چو هومان و لهاک و فرشیدورد | بزرگان و شیران روز نبرد | |||||
بگفتند کامد ز ایران سپاه | یکی پیش رو با درفشی سیاه | |||||
ز کارآگهان نامداری دمان | برفت و بیامد هم اندر زمان | |||||
فریبرز کاوس گفتند هست | سپاهی سرافراز و خسروپرست | |||||
چو رستم نباشد ازو باک نیست | دم او برین زهر تریاک نیست | |||||
ابا آنک کاموس روز نبرد | همی پیلتن را ندارد بمرد | |||||
مبادا که او آید ایدر بجنگ | وگر چند کاموس گردد نهنگ | |||||
نه رستم نه از سیستان لشکرست | فریبرز را خاک و خون ایدرست | |||||
چنین گفت پیران که از تخت و گاه | شدم سیر و بیزارم از هور و ماه | |||||
که چون من شنیدم کز ایران سپاه | خرامید و آمد بدین رزمگاه | |||||
بشد جان و مغز سرم پر ز درد | برآمد یکی از دلم باد سرد | |||||
بدو گفت کلباد کین درد چیست | چرا باید از توس و رستم گریست | |||||
ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه | میان اندرون باد را نیست راه | |||||
چه ایرانیان پیش ما در چه خاک | ز کیخسرو و توس و رستم چه باک | |||||
پراگنده گشتند ازان جایگاه | سوی خیمهی خویش کردند راه | |||||
ازان پس چو آگاهی آمد به توس | که شد روی کشور پر آوای کوس | |||||
از ایران بیامد گو پیلتن | فریبرز کاوس و آن انجمن | |||||
بفرمود تا برکشیدند کوس | ز گرد سپه کوه گشت آبنوس | |||||
ز کوه هماون برآمد خروش | زمین آمد از بانگ اسپان بجوش | |||||
سپهبد بریشان زبان برگشاد | ز مازندران کرد بسیار یاد | |||||
که با دیو در جنگ رستم چه کرد | بریشان چه آورد روز نبرد | |||||
سپاه آفرین خواند بر پهلوان | که بیدار دل باش و روشنروان | |||||
بدین مژده گر دیدهخواهی رواست | که این مژده آرایش جان ماست | |||||
کنون چون تهمتن بیامد بجنگ | ندارند پا این سپه با نهنگ | |||||
یکایک بران گونه رزمی کنیم | که این ننگ از ایرانیان بفگنیم | |||||
درفش سرافراز خاقان و تاج | سپرهای زرین و آن تخت عاج | |||||
همان افسر پیلبانان بزر | سنانهای زرین و زرین کمر | |||||
همان زنگ زرین و زرین جرس | که اندر جهان آن ندیدست کس | |||||
همان چتر کز دم طاوس نر | برو بافتستند چندان گهر | |||||
جزین نیز چندی بچنگ آوریم | چو جان را بکوشیم و جنگ آوریم | |||||
بلشکر چنین گفت بیدار توس | که هم با هراسیم و هم با فسوس | |||||
همه دامن کوه پر لشکرست | سر نامداران ببند اندرست | |||||
چو رستم بیاید نکوهش کند | مگر کین سخن را پژوهش کند | |||||
که چون مرغ پیچیده بودم بدام | همه کار ناکام و پیکار خام | |||||
سپهبد همان بود و لشکر همان | کسی را ندیدم ز گردان دمان | |||||
یکی حمله آریم چون شیر نر | شوند از بن که مگر زاستر | |||||
سپه گفت کین برتری خود مجوی | سخن زین نشان هیچ گونه مگوی | |||||
کزین کوه کس پیشتر نگذرد | مگر رستم این رزمگه بنگرد | |||||
بباشیم بر پیش یزدان بپای | که اویست بر نیکوی رهنمای | |||||
بفرمان دارندهی هور و ماه | تهمتن بیاید بدین رزمگاه | |||||
چه داری دژم اختر خویش را | درم بخش و دینار درویش را | |||||
بشادی ز گردان ایران گروه | خروشی برآمد ز بالای کوه | |||||
چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو | ز هامون برآمد خروش چکاو | |||||
ز درگاه کاموس برخاست غو | که او بود اسپ افگن و پیش رو | |||||
سپاه انجمن کرد و جوشن بداد | دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد | |||||
زره بود در زیر پیراهنش | کله ترگ بود و قبا جوشنش | |||||
بایران خروش آمد از دیدهگاه | کزین روی تنگ اندر آمد سپاه | |||||
درفش سپهبد گو پیلتن | پدید آمد از دور با انجمن | |||||
وزین روی دیگر ز توران سپاه | هوا گشت برسان ابر سیاه | |||||
سپهبد سورای چو یک لخت کوه | زمین گشته از نعل اسپش ستوه | |||||
یکی گرز همچون سر گاومیش | سپاه از پس و نیزهدارانش پیش | |||||
همی جوشد از گرز آن یال و کفت | سزد گر بمانی ازو در شگفت | |||||
وزین روی ایران سپهدار توس | بابر اندر آورد آوای کوس | |||||
خروشیدن دیدهبان پهوان | چو بشنید شد شاد و روشنروان | |||||
ز نزدیک گودرز کشواد تفت | سواری بنزد فریبرز رفت | |||||
که توران سپه سوی جنگ آمدند | رده برکشیدند و تنگ آمدند | |||||
تو آن کن که از گوهر تو سزاست | که تو مهتری و پدر پادشاست | |||||
که گرد تهمتن برآمد ز راه | هم اکنون بیاید بدین رزمگاه | |||||
فریبرز با لشکری گرد نیو | بیامد بپیوست با توس و گیو | |||||
بر کوه لشکر بیاراستند | درفش خجسته بپیراستند | |||||
چو با میسره راست شد میمنه | همان ساقه و قلب و جای بنه | |||||
برآمد خروشیدن کرنای | سپه چون سپهر اندر آمد ز جای | |||||
چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ | بهامون زمانی نبودش درنگ | |||||
سپه را بکردار دریای آب | که از کوه سیل اندر آید شتاب | |||||
بیاورد و پیش هماون رسید | هوا نیلگون شد زمین ناپدید | |||||
چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد | پر از خنده رخ سوی انبوه کرد | |||||
که این لشکری گشن و کنداورست | نه پیران و هومان و آن لشکرست | |||||
که دارید ز ایرانیان جنگجوی | که با من بروی اندر آرند روی | |||||
ببینید بالا و برز مرا | برو بازوی و تیغ و گرز مرا | |||||
چو بشنید گیو این سخن بردمید | برآشفت و تیغ از میان برکشید | |||||
چو نزدیکتر شد بکاموس گفت | که این را مگر ژنده پیلست جفت | |||||
کمان برکشید و بزه بر نهاد | ز دادار نیکی دهش کرد یاد | |||||
بکاموس بر تیرباران گرفت | کمان را چو ابر بهاران گرفت | |||||
چو کاموس دست و گشادش بدید | بزیر سپر کرد سر ناپدید | |||||
بنیزه درآمد بکردار گرگ | چو شیری برافراز پیلی سترگ | |||||
چو آمد بنزدیک بدخواه اوی | یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی | |||||
چو شد گیو جنبان بزین اندرون | ازو دور شد نیزهی آبگون | |||||
سبک تیغ را برکشید از نیام | خروشید و جوشید و برگفت نام | |||||
به پیش سوار اندر آمد دژم | بزد تیغ و شد نیزهی او قلم | |||||
ز قلب سپه توس چون بنگرید | نگه کرد و جنگ دلیران بدید | |||||
بدانست کو مرد کاموس نیست | چنو نیزهور نیز جز توس نیست | |||||
خروشان بیامد ز قلب سپاه | بیاری بر گیو شد کینهخواه | |||||
عنان را بپیچید کاموس تنگ | میان دو گرد اندر آمد بجنگ | |||||
ز تگ اسپ توس دلاور بماند | سپهبد برو نام یزدان بخواند | |||||
به نیزه پیاده به آوردگاه | همی گشت با او بپیش سپاه | |||||
دو گرد گرانمایه و یک سوار | کشانی نشد سیر زان کارزار | |||||
برین گونه تا تیره شد جای هور | همی بود بر دشت هر گونه شور | |||||
چو شد دشت بر گونهی آبنوس | پراگنده گشتند کاموس و توس | |||||
سوی خیمه رفتند هر دو گروه | یکی سوی دشت و دگر سوی کوه | |||||
چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه | طلایه برون شد ز هر دو سپاه | |||||
ازان دیده گه دیده، بگشاد لب | که شد دشت پر خاک و تاریک شب | |||||
پر از گفتگویست هامون و راغ | میان یلان نیز چندین چراغ | |||||
همانا که آمد گو پیلتن | دمان و ز زابل یکی انجمن | |||||
چو بشنید گودرز کشواد تفت | شب تیره از کوه خارا برفت | |||||
پدید آمد آن اژدهافش درفش | شب تیرهگون کرد گیتی بنفش | |||||
چو گودرز روی تهمتن بدید | شد از آب دیده رخش ناپدید | |||||
پیاده شد از اسپ و رستم همان | پیاده بیامد چو باد دمان | |||||
گرفتند مر یکدگر را کنار | ز هر دو برآمد خروشی بزار | |||||
ازان نامدارن گودرزیان | که از کینه جستن سرآمد زمان | |||||
بدو گفت گودرز کای پهلوان | هشیوار و جنگی و روشنروان | |||||
همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ | سخن هرچ گویی نباشد دروغ | |||||
تو ایرانیان را ز مام و پدر | بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر | |||||
چنانیم بیتو چو ماهی بخاک | بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک | |||||
چو دیدم کنون خوب چهر ترا | همین پرسش گرم و مهر ترا | |||||
مرا سوگ آن ارجمندان نماند | ببخت تو جز روی خندان نماند | |||||
بدو گفت رستم که دل شاد دار | ز غمهای گیتی سر آزاد دار | |||||
که گیتی سراسر فریبست و بند | گهی سودمندی و گاهی گزند | |||||
یکی را ببستر یکی را بجنگ | یکی را بنام و یکی را بننگ | |||||
همی رفت باید کزین چاره نیست | مرا نیز از مرگ پتیاره نیست | |||||
روان تو از درد بیدرد باد | همه رفتن ما بورد باد | |||||
ازان پس چو آگاه شد توس و گیو | ز ایران نبرده سواران نیو | |||||
که رستم به کوه هماون رسید | مر او را جهاندیده گودرز دید | |||||
برفتند چون باد لشکر ز جای | خروش آمد و نالهی کرنای | |||||
چو آمد درفش تهمتن پدید | شب تیره لشکر برستم رسید | |||||
سپاه و سپهبد پیاده شدند | میان بسته و دلگشاده شدند | |||||
خروشی برآمد ز لشکر بدرد | ازان کشتگان زیر خاک نبرد | |||||
دل رستم از درد ایشان بخست | بکینه بنوی میان را ببست | |||||
بنالید ازان پس بدرد سپاه | چو آگه شد از کار آوردگاه | |||||
بسی پندها داد و گفت ای سران | بپیش آمد امروز رزمی گران | |||||
چنین است آغاز و فرجام جنگ | یکی تاج یابد یکی گور تنگ | |||||
سراپرده زد گرد گیتیفروز | پس پشت او لشکر نیمروز | |||||
بکوه اندرون خیمهها ساختند | درفش سپهبد برافراختند | |||||
نشست از بر تخت بر پیلتن | بزرگان لشکر شدند انجمن | |||||
ز یک دست بنشست گودرز و گیو | بدست دگر توس و گردان نیو | |||||
فروزان یکی شمع بنهاد پیش | سخن رفت هر گونه بر کم و بیش | |||||
ز کار بزرگان و جنگ سپاه | ز رخشنده خورشید و گردنده ماه | |||||
فراوان ازان لشکر بیشمار | بگفتند با مهتر نامدار | |||||
ز کاموس و شنگل ز خاقان چین | ز منشور جنگی و مردان کین | |||||
ز کاموس خود جای گفتار نیست | که ما را بدو راه دیدار نیست | |||||
درختیست بارش همه گرز و تیغ | نترسد اگر سنگ بارد ز میغ | |||||
ز پیلان جنگی ندارد گریز | سرش پر ز کینست و دل پر ستیز | |||||
ازین کوه تا پیش دریای شهد | درفش و سپاهست و پیلان و مهد | |||||
اگر سوی ما پهلوان سپاه | نکردی گذر کار گشتی تباه | |||||
سپاس از خداوند پیروزگر | ک او آورد رنج و سختی بسر | |||||
تن ما بتو زنده شد بیگمان | نبد هیچ کس را امید زمان | |||||
ازان کشتگان یک زمان پهلوان | همی بود گریان و تیرهروان | |||||
ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه | برو تا سر تیره خاک سیاه | |||||
نبینی مگر گرم و تیمار و رنج | برینست رسم سرای سپنج | |||||
گزافست کردار گردان سپهر | گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر | |||||
اگر کشته گر مرده هم بگذریم | سزد گر بچون و چرا ننگریم | |||||
چنان رفت باید که آید زمان | مشو تیز با گردش آسمان | |||||
جهاندار پیروزگر یار باد | سر بخت دشمن نگونسار باد | |||||
ازین پس همه کینه باز آوریم | جهان را بایران نیاز آوریم | |||||
بزرگان همه خواندند آفرین | که بیتو مبادا زمان و زمین | |||||
همیشه بدی نامبردار و شاد | در شاه پیروز بیتو مباد | |||||
چو از کوه بفروخت گیتی فروز | دو زلف شب تیره بگرفت روز | |||||
ازان چادر قیر بیرون کشید | بدندان لب ماه در خون کشید | |||||
تبیره برآمد ز هر دو سرای | برفتند گردان لشکر ز جای | |||||
سپهدار هومان به پیش سپاه | بیامد همی کرد هر سو نگاه | |||||
که ایرانیان را که یار آمدست | که خرگاه و خیمه بکار آمدست | |||||
ز یپروزه دیبا سراپرده دید | فراوان بگرد اندرش پرده دید | |||||
درفش و سنان سپهبد بپیش | همان گردش اختر بد بپیش | |||||
سراپردهای دید دیگر سیاه | درفشی درفشان بکردار ماه | |||||
فریبرز کاوس با پیل و کوس | فراوان زده خیمه نزدیک توس | |||||
بیامد پر از غم بپیران بگفت | که شد روز با رنج بسیار جفت | |||||
کز ایران ده و دار و بانگ خروش | فراوان ز هر شب فزون بود دوش | |||||
بتنها برفتم ز خیمه پگاه | بلشکر بهر جای کردم نگاه | |||||
از ایران فراوان سپاه آمدست | بیاری برین رزمگاه آمدست | |||||
ز دیبا یکی سبز پردهسرای | یکی اژدهافش درفشی بپای | |||||
سپاهی بگرد اندرش زابلی | سپردار و با خنجر کابلی | |||||
گمانم که رستم ز نزدیک شاه | بیاری بیامد بدین رزمگاه | |||||
بدو گفت پیران که بد روزگار | اگر رستم آید بدین کارزار | |||||
نه کاموس ماند نه خاقان چین | نه شنگل نه گردان توران زمین | |||||
همانگه ز لشکر گه اندر کشید | بیامد سپهدار را بنگرید | |||||
وزانجا دمان سوی کاموس شد | بنزدیک منشور و فرتوس شد | |||||
که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه | بگشتم همه گرد ایران سپاه | |||||
بیاری فراوان سپاه آمدست | بسی کینهور رزمخواه آمدست | |||||
گمانم که آن رستم پیلتن | که گفتم همی پیش این انجمن | |||||
برفت از در شاه ایران سپاه | بیاری بیامد بدین رزمگاه | |||||
بدو گفت کاموس کای پر خرد | دلت یکسر اندیشهی بد برد | |||||
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ | مکن خیره دل را بدین کار تنگ | |||||
ز رستم چه رانی تو چندین سخن | ز زابلستان یاد چندین مکن | |||||
درفش مرا گر ببیند به چنگ | بدریای چین بر خروشد نهنگ | |||||
برو لشکر آرای و برکش سپاه | درفش اندر آور بوردگاه | |||||
چو من با سپاه اندر آیم بجنگ | نباید که باشد شما را درنگ | |||||
ببینی تو پیکار مردان کنون | شده دشت یکسر چو دریای خون | |||||
دل پهلوان زان سخن شاد گشت | ز اندیشهی رستم آزاد گشت | |||||
سپه را همه ترگ و جوشن بداد | همی کرد گفتار کاموس یاد | |||||
وزان جایگه پیش خاقان چین | بیامد بیوسید روی زمین | |||||
بدو گفت شاها انوشه بدی | روانرا بدیدار توشه بدی | |||||
بریدی یکی راه دشوار و دور | خریدی چنین رنج ما را بسور | |||||
بدین سام بزرم افراسیاب | گذشتی به کشتی ز دریای آب | |||||
سپاه از تو دارد همی پشت راست | چنان کن که از گوهر تو سزاست |