شاهنامه/پادشاهی اسکندر ۲
< شاهنامه
ببردند سیسد شتروار بار | همان جامه و گوهر شاهوار | |||||
سد اشتر همه بار دینار بود | سد اشتر ز گنج درم بار بود | |||||
یکی مهد پرمایه از عود تر | برو بافته زر و چندی گهر | |||||
به ده پیل بر تخت زرین نهاد | به پیلی گرانمایهتر زین نهاد | |||||
فغستان ببارید خونین سرشک | همی رفت با فیلسوف و پزشک | |||||
قدح هم چنان نامداری به دست | همه سرکشان از می جام مست | |||||
فغستان چو آمد به مشکوی شاه | یکی تاج بر سر ز مشک سیاه | |||||
بسان گل زرد بر ارغوان | ز دیدار او شاد شد ناتوان | |||||
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه | نشایست کردن به مه بر نگاه | |||||
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم | سر زلف را تاب داده به خم | |||||
دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت | تو گفتی که از ناز دارد سرشت | |||||
سکندر نگه کرد بالای اوی | همان موی و روی و سر و پای اوی | |||||
همی گفت کاینت چراغ جهان | همی آفرین خواند اندر نهان | |||||
بدان دادگر کو سپهر آفرید | بران گونه بالا و چهر آفرید | |||||
بفرمود تا هرک بخرد بدند | بران لشکر روم موبد بدند | |||||
نشستند و او را به آیین بخواست | به رسم مسیحا و پیوند راست | |||||
برو ریخت دینار چندان ز گنج | که شد ماه را راه رفتن به رنج | |||||
چو شد کار آن سرو بن ساخته | به آیین او جای پرداخته | |||||
بپردخت ازان پس به داننده مرد | که چون خیزد از دانش اندر نبرد | |||||
پر از روغن گاو جامی بزرگ | فرستاد زی فیلسوف سترگ | |||||
که این را به اندامها در بمال | سرون و میان و بر و پشت و یال | |||||
بیاسای تا ماندگی بفگنی | به دانش مرا جان و مغز آگنی | |||||
چو دانا به روغن نگه کرد گفت | که این بند بر من نشاید نهفت | |||||
بجان اندر افگند سوزن هزار | فرستاد بازش سوی شهریار | |||||
به سوزن نگه کرد شاه جهان | بیاورد آهنگران را نهان | |||||
بفرمود تا گرد بگداختند | از آهن یکی مهرهیی ساختند | |||||
سوی مرد دانا فرستاد زود | چو دانا نگه کرد و آهن بسود | |||||
به ساعت ازان آهن تیرهرنگ | یکی آینه ساخت روشن چو زنگ | |||||
ببردند نزد سکندر به شب | وزان راز نگشاد بر باد لب | |||||
سکندر نهاد آینه زیر نم | همی داشت تا شد سیاه و دژم | |||||
بر فیلسوفش فرستاد باز | بران کار شد رمز آهن دراز | |||||
خردمند بزدود آهن چو آب | فرستاد بازش هم اندر شتاب | |||||
ز دودش ز دارو کزان پس ز نم | نگردد به زودی سیاه و دژم | |||||
سکندر نگه کرد و او را بخواند | بپرسید و بر زیرگاهش نشاند | |||||
سخن گفتش از جام روغن نخست | همی دانش نامور بازجست | |||||
چنین گفت با شاه مرد خرد | که روغن بر اندامها بگذرد | |||||
تو گفتی که از فیلسوفان شهر | ز دانش مرا خود فزونست بهر | |||||
به پاسخ چنین گفتم ای پادشا | که دانا دل مردم پارسا | |||||
چو سوزن پی و استخوان بشمرد | اگر سنگ پیش آیدش بشکرد | |||||
به پاسخ به دانا چنین گفت شاه | که هر دل که آن گشته باشد سپاه | |||||
به بزم و به رزم و به خون ریختن | به هر جای با دشمن آویختن | |||||
سخنهای باریک مرد خرد | چو دل تیره باشد کجا بگذرد | |||||
ترا گفتم این خوب گفتار خویش | روان و دل و رای هشیار خویش | |||||
سخن داند از موی باریکتر | ترا دل ز آهن نه تاریکتر | |||||
تو گفتی برین سالیان برگذشت | ز خونها دلم پر ز زنگار گشت | |||||
چگونه به راه آید این تیرگی | چه پیچم سخن را بدین خیرگی | |||||
ترا گفتم از دانش آسمان | زدایم دلت تا شوی بیگمان | |||||
ازان پس که چون آب گردد به رنگ | کجا کرد باید بدو کار تنگ | |||||
پسند آمدش تازه گفتار اوی | دلش تیزتر گشت بر کار اوی | |||||
بفرمود تا جامه و سیم و زر | بیاورد گنجور جامی گهر | |||||
به دانا سپردند و داننده گفت | که من گوهری دارم اندر نهفت | |||||
که یابم بدو چیز و بی دشمنست | نه چون خواسته جفت آهرمنست | |||||
به شب پاسبانان نخواهند مزد | به راهی که باشم نترسم ز دزد | |||||
خرد باید و دانش و راستی | که کژی بکوبد در کاستی | |||||
مرا خورد و پوشیدنی زین جهان | بس از شهریار آشکار ونهان | |||||
که دانش به شب پاسبان منست | خرد تاج بیدار جان منست | |||||
به بیشی چرا شادمانی کنم | برین خواسته پاسبانی کنم | |||||
بفرمای تا این برد باز جای | خرد باد جان مرا رهنمای | |||||
سکندر بدو ماند اندر شگفت | ز هر گونه اندیشهها برگرفت | |||||
بدو گفت زین پس مرا بر گناه | نگیرد خداوند خورشید و ماه | |||||
خریدارم این رای و پند ترا | سخن گفتن سودمند ترا | |||||
بفرمود تا رفت پیشش پزشک | که علت بگفتی چو دیدی سرشک | |||||
سر دردمندی بدو گفت چیست | که بر درد زان پس بباید گریست | |||||
بدو گفت هر کس که افزون خورد | چو بر خوان نشیند خورش ننگرد | |||||
نباشد فراوان خورش تن درست | بزرگ آنک او تن درستی بجست | |||||
بیامیزم اکنون ترا دارویی | گیاها فراز آرم از هر سویی | |||||
که همواره باشی تو زان تن درست | نباید به دارو ترا دست شست | |||||
همان آرزوها بیفزایدت | چو افزون خوری چیز نگزایدت | |||||
همان یاد داری سخنهای نغز | بیفزاید اندر تنت خون و مغز | |||||
شوی بر تن خویشتن کامگار | دلت شاد گردد چو خرم بهار | |||||
همان رنگ چهرت به جای آورد | به هر کار پاکیزه رای آورد | |||||
نگردد پراگنده مویت سپید | ز گیتی سپیدی کند ناامید | |||||
سکندر بدو گفت نشنیدهام | نه کس را ز شاهان چنین دیدهام | |||||
گر آری تو این نغز دارو به جای | تو باشی به گیتی مرا رهنمای | |||||
خریدار گردم ترا من به جان | شوی بیگزند از بد بدگمان | |||||
ورا خلعت و نیکویها بساخت | ز دانا پزشکان سرش برفراخت | |||||
پزشک سراینده آمد به کوه | بیاورد با خویشتن زان گروه | |||||
ز دانایی او را فزون بود بهر | همی زهر بشناخت از پای زهر | |||||
گیاهان کوهی فراوان درود | بیفگند زو هرچ بیکار بود | |||||
ازو پاک تریاکها برگزید | بیامیخت دارو چنانچون سزید | |||||
تنش را به داروی کوهی بشست | همی داشتش سالیان تن درست | |||||
چنان شد که او شب نخفتی بسی | بیامیختی شاد با هر کسی | |||||
به کار زنان تیز بودی سرش | همی نرم جایی بجستی برش | |||||
ازان سوی کاهش گرایید شاه | نکرد اندر آن هیچ تن را نگاه | |||||
چنان بد که روزی بیامد پزشک | ز کاهش نشان یافت اندر سرشک | |||||
بدو گفت کز خفت و خیز زنان | جوان پیر گردد به تن بیگمان | |||||
برآنم که بیخواب بودی سه شب | به من بازگوی این و بگشای لب | |||||
سکندر بدو گفت من روشنم | از آزار سستی ندارد تنم | |||||
پسندیده دانای هندوستان | نبود اندر آن کار همداستان | |||||
چو شب تیره شد آن نبشته بجست | بیاورد داروی کاهش درست | |||||
همان نیز تنها سکندر بخفت | نیامیخت با ماه دیدار جفت | |||||
به شبگیر هور اندر آمد پزشک | نگه کرد و بیبار دیدش سرشک | |||||
بینداخت دارو به رامش نشست | یکی جام بگرفت شادان به دست | |||||
بفرمود تا خوان بیاراستند | نوازندهی رود و میخواستند | |||||
بدو گفت شاه آن چرا ریختی | چو با رنج دارو برآمیختی | |||||
ورا گفت شاه جهان دوش جفت | نجست و شب تیره تنها بخفت | |||||
چو تنها بخسپی تو ای شهریار | نیاید ترا هیچ دارو به کار | |||||
سکندر بخندید و زو شاد شد | ز تیمسار وز درد آزاد شد | |||||
وزان پس ز داننده دل کرد شاد | ورا گفت بیهند گیتی مباد | |||||
بزرگان و اخترشناسان همه | تو گویی به هندوستان شد رمه | |||||
وزانجا بیامد سوی خان خویش | همه شب همی ساخت درمان خویش | |||||
چو برزد سر از کوه روشن چراغ | چو دریا فروزنده شد دشت و راغ | |||||
سکندر بیامد بران بارگاه | دو لب پر ز خنده دل از غم تباه | |||||
فرستاده را دید سالار بار | بپرسید و بردش بر شهریار | |||||
یکی بدره دینار و اسپی سیاه | به رای زرین بفرمود شاه | |||||
پزشک خردمند را داد و گفت | که با پاک رایت خرد باد جفت | |||||
ازان پس بفرمود کان جام زرد | بیارند پر کرده از آب سرد | |||||
همی خورد زان جام زر هرکس آب | ز شبگیر تا بود هنگام خواب | |||||
بخوردند آب از پی خرمی | ز خوردن نیامد بدو در کمی | |||||
بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت | که این دانش از من نباید نهفت | |||||
که افزایش آب این جام چیست | نجومیست گر آلت هندویست | |||||
چنین داد پاسخ که ای شهریار | تو این جام را خوارمایه مدار | |||||
که این در بسی سالیان کردهاند | بدین در بسی رنجها بردهاند | |||||
ز اختر شناسان هر کشوری | به جایی که بد نامور مهتری | |||||
بر کید بودند کین جام کرد | به روز سپید و شب لاژورد | |||||
همی طبع اختر نگه داشتند | فراوان درین روز بگذاشتند | |||||
تو از مغنیاطیس گیر این نشان | که او را کسی کرد ز آهنکشان | |||||
به طبع این چنین هم شدست آبکش | ز گردون پذیره همی آب خوش | |||||
همی آب یابد چو گیرد کمی | نبیند به روشن دو چشم آدمی | |||||
چو گفتار دانا پسند آمدش | سخنهای او سودمند آمدش | |||||
چنین گفت پیران میلاد را | که من عهد کید از پی داد را | |||||
همی نشکنم تا بماند به جای | همی پیش او بود باید به پای | |||||
که من یافتم زو چنین چار چیز | بروبر فزونی نجوییم نیز | |||||
دو سد بارکش خواسته بر نهاد | سد افسر ز گوهر بران سر نهاد | |||||
به کوه اندر آگند چیزی که بود | ز دینار وز گوهر نابسود | |||||
چو در کوه شد گنجها ناپدید | کسی چهرهی آگننده ندید | |||||
همه گنج با آنک کردش نهان | ندیدند زان پس کس اندر جهان | |||||
ز گنج نهان کرده بر کوهسار | بیاورد با خویشتن یادگار | |||||
ز میلاد چون باد لشکر براند | به قنوج شد گنجش آنجا بماند | |||||
چو آورد لشکر به نزدیک فور | یکی نامه فرمود پر جنگ و شور | |||||
ز شاهنشه اسکندر فیلقوس | فروزندهی آتش و نعم و بوس | |||||
سوی فور هندی سپهدار هند | بلند اختر و لشکر آرای سند | |||||
سر نامه کرد آفرین خدای | کجا بود و باشد همیشه به جای | |||||
کسی را که او کرد پیروزبخت | بماند بدو کشور و تاج و تخت | |||||
گرش خوار گیرد بماند نژد | نتابد برو آفتاب بلند | |||||
شنیدی همانا که یزدان پاک | چه دادست ما را بدین تیره خاک | |||||
ز پیروزی و بخت وز فرهی | ز دیهیم وز تخت شاهنشهی | |||||
نماند همی روز ما بگذرد | کسی دیگر آید کزو بر خورد | |||||
همی نام کوشم که ماند نه ننگ | بدین مرکز ماه و پرگار تنگ | |||||
چو این نامه آرند نزدیک تو | بیآزار کن رای تاریک تو | |||||
ز تخت بلندی به اسپ اندر آی | مزن رای با موبد و رهنمای | |||||
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز | که بر چارهگر کار گردد دراز | |||||
ز فرمان اگر یک زمان بگذری | بلندی گزینی و کنداوری | |||||
بیارم چو آتش سپاهی گران | گزیده دلیران کنداوران | |||||
چو من باسواران بیایم به جنگ | پشیمانی آید ترا زین درنگ | |||||
چو زین باره گفتارها سخته شد | نویسنده از نامه پردخته شد | |||||
نهادند مهر سکندر به روی | بجستند پیدا یکی نامجوی | |||||
فرستاده شاهش به نزدیک فور | گهی رزم گفتی گهی بزم و سور | |||||
فرستاده آمد به درگه فراز | بگفتند با فور گردن فراز | |||||
جهاندیده را پیش او خواندند | بر تخت نزدیک بنشاندند | |||||
چو آن نامه برخواند فور سترگ | برآشفت زان نامدار بزرگ | |||||
همانگه یکی تند پاسخ نوشت | به پالیز کینه درختی بکشت | |||||
سر نامه گفت از خداوندپاک | بباید که باشیم با ترس و باک | |||||
نگوییم چندین سخن بر گزاف | که بیچاره باشد خداوند لاف | |||||
مرا پیش خوانی ترا شرم نیست | خرد را بر مغزت آزرم نیست | |||||
اگر فیلقوس این نوشتی به فور | تو نیز آن هم آغاز و بردار شور | |||||
ز دارا بدین سان شدستی دلیر | کزو گشته بد چرخ گردنده سیر | |||||
چو بر تخمهیی بگذرد روزگار | نسازند با پند آموزگار | |||||
همان نیز بزم آمدت رزم کید | بر آنی که شاهانت گشتند صید | |||||
برین گونه عنوان برین سان سخن | نیامد بما زان کیان کهن | |||||
منم فور وز فور دارم نژاد | که از قیصران کس نکردیم یاد | |||||
بدانگه که دار مرا یار خواست | دل و بخت با او ندیدیم راست | |||||
همی ژنده پیلان فرستادمش | همیدون به بازی زمان دادمش | |||||
که بر دست آن بندهبر کشته شد | سر بخت ایرانیان گشته شد | |||||
گر او را ز دستور بد بد رسید | چرا شد خرد در سرت ناپدید | |||||
تو در جنگ چندین دلیری مکن | که با مات کوتاه باشد سخن | |||||
ببینی کنون ژنده پیل و سپاه | که پیشت ببندند بر باد راه | |||||
همی رای تو برترین گشتن است | نهان تو چون رنگ آهرمنست | |||||
به گیتی همه تخم زفتی مکار | بترس از گزند و بد روزگار | |||||
بدین نامه ما نیکویی خواستیم | منقش دلت را بیاراستیم | |||||
چو پاسخ به نزد سکندر رسید | همانگه ز لشکر سران برگزید | |||||
که باشند شایسته و پیشرو | به دانش کهن گشته و سال نو | |||||
سوی فور هندی سپاهی براند | که روی زمین جز به دریا نماند | |||||
به هر سو همی رفت زانسان سپاه | تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه | |||||
همه کوه و دریا و راه درشت | به دل آتش جنگجویان بکشت | |||||
ز رفتن سپه سربسر گشت کند | ازان راه دشوار و پیکار تند | |||||
همانگه چو آمد به منزل سپاه | گروهی برفتند نزدیک شاه | |||||
که ای قیصر روم و سالار چین | سپاه ترا برنتابد زمین | |||||
نجوید همی جنگ تو فور هند | نه فغفور چینی نه سالار سند | |||||
سپه را چرا کرد باید تباه | بدین مرز بیارز و زینگونه راه | |||||
ز لشکر نبینیم اسپی درست | که شاید به تندی برو رزم جست | |||||
ازین جنگ گر بازگردد سپاه | سوار و پیاده نیابند راه | |||||
چو پیروز بودیم تا این زمان | به هرجای بر لشگر بدگمان | |||||
کنون سربهسر کوه و دریا به پیش | به سیری نیامد کس از جان خویش | |||||
مگردان همه نام ما را به ننگ | نکردست کس جنگ با آب و سنگ | |||||
غمی شد سکندر ز گفتارشان | برآشفت و بشکست بازارشان | |||||
چنین گفت کز جنگ ایرانیان | ز رومی کسی را نیامد زیان | |||||
به دارا بر از بندگان بد رسید | کسی از شما باد جسته ندید | |||||
برین راه من بیشما بگذرم | دل اژدها را به پی بسپرم | |||||
بیینید ازان پس که رنجور فور | نپردازد از بن به رزم و به سور | |||||
مرایار یزدان و ایران سپاه | نخواهم که رومی بود نیکخواه | |||||
چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی | سپه سوی پوزش نهادند روی | |||||
که ما سربسر بندهی قیصریم | زمین جز به فرمان او نسپریم | |||||
بکوشیم و چون اسپ گردد تباه | پیاده به جنگ اندر آید سپاه | |||||
گر از خون ما خاک دریا کنند | نشیبی ز افگنده بالا کنند | |||||
نبیند کسی پشت ما روز جنگ | اگر چرخ بار آورد کوه سنگ | |||||
همه بندگانیم و فرمان تراست | چو آزار گیری ز ما جان تراست | |||||
چو بشنید زیشان سکندر سخن | یکی رزم را دیگر افگند بن | |||||
گزین کرد ز ایرانیان سی هزار | که بودند با آلت کارزار | |||||
برفتند کارآزموده سران | زرهدار مردان جنگاوران | |||||
پس پشت ایشان ز رومی سوار | یکی قلب دیگر همان چل هزار | |||||
پس پشت ایشان سواران مصر | دلیران و خنجرگزاران مصر | |||||
برفتند شمشیرزن چل هزار | هرانکس که بود از در کارزار | |||||
ز خویشان دارا و ایرانیان | هرانکس که بود از نژاد کیان | |||||
ز رومی و از مصری و بربری | سواران شایسته و لشکری | |||||
گزین کرد قیصر ده و دو هزار | همه رزمجوی و همه نامدار | |||||
بدان تا پس پشت او زین گروه | در و دشت گردد به کردار کوه | |||||
از اخترشناسان و از موبدان | جهاندیده و نامور بخردان | |||||
همی برد با خویشتن شست مرد | پژوهندهی روزگار نبرد | |||||
چو آگاه شد فور کامد سپاه | گزین کرد جای از در رزمگاه | |||||
به دشت اندرون لشکر انبوه گشت | زمین از پی پیل چون کوه گشت | |||||
سپاهی کشیدند بر چار میل | پس پشت گردان و در پیش پیل | |||||
ز هندوستان نیز کارآگاهان | برفتند نزدیک شاه جهان | |||||
بگفتند با او بسی رزم پیل | که او اسپ را بفگند از دو میل | |||||
سواری نیارد بر او شدن | نه چون شد بود راه بازآمدن | |||||
که خرطوم او از هوا برترست | ز گردون مر او را زحل یاورست | |||||
به قرطاوس بر پیل بنگاشتند | به چشم جهانجوی بگذاشتند | |||||
بفرمود تا فیلسوفان روم | یکی پیل کردند پیشش ز موم | |||||
چنین گفت کاکنون به پاکیزه رای | که آرد یکی چارهی این به جای | |||||
نشستند دانش پژوهان بهم | یکی چاره جستند بر بیش و کم | |||||
یکی انجمن کرد ز آهنگران | هرانکس که استاد بود اندران | |||||
ز رومی و از مصری و پارسی | فزون بود مرد از چهل بار سی | |||||
یکی بارگی ساختند آهنین | سوارش ز آهن ز آهنش زین | |||||
به میخ و به مس درزها دوختند | سوار و تن باره بفروختند | |||||
به گردون براندند بر پیش شاه | درونش پر از نفط کرده سیاه | |||||
سکندر بدید آن پسند آمدش | خردمند را سودمند آمدش | |||||
بفرمود تا زان فزون از هزار | ز آهن بکردند اسپ و سوار | |||||
ازان ابرش و خنگ و بور و سیاه | که دیدست شاهی ز آهن سپاه | |||||
از آهن سپاهی به گردون براند | که جز با سواران جنگی نماند | |||||
چو اسکندر آمد به نزدیک فور | بدید آن سپه این سپه را ز دور | |||||
خروش آمد و گرد رزم او دو روی | برفتند گردان پرخاشجوی | |||||
به اسپ و به نفط آتش اندر زدند | همه لشکر فور برهم زدند | |||||
از آتش برافروخت نفط سیاه | بجنبید ازان کاهنین بد سپاه | |||||
چو پیلان بدیدند ز آتش گریز | برفتند با لشکر از جای تیز | |||||
ز لشکر برآمد سراسر خروش | به زخم آوریدند پیلان به جوش | |||||
چو خرطومهاشان بر آتش گرفت | بماندند زان پیلبانان شگفت | |||||
همه لشکر هند گشتند باز | همان ژنده پیلان گردن فراز | |||||
سکندر پس لشکر بدگمان | همی تاخت بر سان باددمان | |||||
چنین تا هوا نیلگون شد به رنگ | سپه را نماند آن زمان جای جنگ | |||||
جهانجوی با رومیان همگروه | فرود آمد اندر میان دو کوه | |||||
طلایه فرستاد هر سو به راه | همی داشت لشکر ز دشمن نگاه | |||||
چو پیدا شد آن شوشهی تاج شید | جهان شد بسان بلور سپید | |||||
برآمد خروش از بر گاودم | دم نای سرغین و رویینه خم | |||||
سپه با سپه جنگ برساختند | سنانها به ابر اندر افراختند | |||||
سکندر بیامد میان دو صف | یکی تیغ رومی گرفته به کف | |||||
سواری فرستاد نزدیک فور | که او را بخواند بگوید ز دور | |||||
که آمد سکندر به پیش سپاه | به دیدار جوید همی با تو راه | |||||
سخن گوید و گفت تو بشنود | اگر دادگویی بدان بگرود | |||||
چو بشنید زو فور هندی برفت | به پیش سپاه آمد از قلب تفت | |||||
سکندر بدو گفت کای نامدار | دو لشکر شکسته شد از کارزار | |||||
همی دام و دد مغز مردم خورد | همی نعل اسپ استخوان بسپرد | |||||
دو مردیم هر دو دلیر و جوان | سخن گوی و با مغز دو پهلوان | |||||
دلیران لشکر همه کشتهاند | وگر زنده از رزم برگشتهاند | |||||
چرا بهر لشکر همه کشتن است | وگر زنده از رزم برگشتن است | |||||
میان را ببندیم و جنگ آوریم | چو باید که کشور به چنگ آوریم | |||||
ز ما هرک او گشت پیروز بخت | بدو ماند این لشکر و تاج و تخت | |||||
ز رومی سخنها چو بشنید فور | خریدار شد رزم او را به سور | |||||
تن خویش را دید با زور شیر | یکی باره چون اژدهای دلیر | |||||
سکندر سواری بسان قلم | سلیحی سبک بادپایی دژم | |||||
بدوگفت کاینست آیین و راه | بگردیم یک با دگر بیسپاه | |||||
دو خنجر گرفتند هر دو به کف | بگشتند چندان میان دو صف | |||||
سکندر چو دید آن تن پیل مست | یکی کوه زیر اژدهایی به دست | |||||
به آورد ازو ماند اندر شگفت | غمی شد دل از جان خود برگرفت | |||||
همی گشت با او به آوردگاه | خروشی برآمد ز پشت سپاه | |||||
دل فور پر درد شد زان خروش | بران سو کشیدش دل و چشم و گوش | |||||
سکندر چو باد اندر آمد ز گرد | بزد تیغ تیزی بران شیر مرد | |||||
ببرید پی بر بر و گردنش | ز بالا به خاک اندر آمد تنش | |||||
سر لشکر روم شد به آسمان | برفتند گردان لشکر دمان | |||||
یکی کوس بودش ز چرم هژبر | که آواز او برگذشتی ز ابر | |||||
برآمد دم بوق و آواس کوس | زمین آهنین شد هوا آبنوس | |||||
بران هم نشان هندوان رزمجوی | به تنگی به روی اندر آورده روی | |||||
خروش آمد از روم کای دوستان | سر مایهی مرز هندوستان | |||||
سر فور هندی به خاک اندرست | تن پیلوارش به چاک اندرست | |||||
شما را کنون از پی کیست جنگ | چنین زخم شمشیر و چندین درنگ | |||||
سکندر شما را چنان شد که فور | ازو جست باید همی رزم و سور | |||||
برفتند گردان هندوستان | به آواز گشتند همداستان | |||||
تن فور دیدند پر خون و خاک | بر و تنش کرده به شمشیر چاک | |||||
خروشی برآمد ز لشکر به زار | فرو ریختند آلت کارزار | |||||
پر از درد نزدیک قیصر شدند | پر از ناله و خاک بر سر شدند | |||||
سکندر سلیح گوان بازداد | به خوبی ز هرگونه آواز داد | |||||
چنین گفت کز هند مردی به مرد | شما را به غم دل نباید سپرد | |||||
نوزاش کنون من به افزون کنم | بکوشم که غم نیز بیرون کنم | |||||
ببخشم شما را همه گنج اوی | حرامست بر لشکرم رنج اوی | |||||
همه هندوان را توانگر کنم | بکوشم که با تخت و افسر کنم | |||||
وزان جایگه شد بر تخت فور | بران جشن ماتم برین جشن سور | |||||
چنین است رسم سرای سپنج | بخواهد که مانی بدو در به رنج | |||||
بخور هرچ داری منه بازپس | تو رنجی چرا ماند باید به کس | |||||
همی بود بر تخت قیصر دو ماه | ببخشید گنجش همه بر سپاه | |||||
یکی با گهر بود نامش سورگ | ز هندوستان پهلوانی سترگ | |||||
سر تخت شاهی بدو داد و گفت | که دینار هرگز مکن در نهفت | |||||
ببخش و بخور هرچ آید فراز | بدین تاج و تخت سپنجی مناز | |||||
که گاهی سکندر بود گاه فور | گهی درد و خشمست و گه کام و سور | |||||
درم داد و دینار لشکرش را | بیاراست گردان کشورش را | |||||
چو لشکر شد از خواسته بینیاز | برو ناگذشته زمانی دراز | |||||
به شبگیر برخاست آوای کوس | هوا شد به کردار چشم خروس | |||||
ز بس نیزه و پرنیانی درفش | ستاره شده سرخ و زرد و بنفش | |||||
سکندر بیامد به سوی حرم | گروهی ازو شاد و بهری دژم | |||||
ابا نالهی بوق و با کوس تفت | به خان براهیم آزر برفت | |||||
که خان حرم را برآورده بود | بدو اندرون رنجها برده بود | |||||
خداوند خواندش بیتالحرام | بدو شد همه راه یزدان تمام | |||||
ز پاکی ورا خانهی خویش خواند | نیایش بران کو ترا پیش خواند | |||||
خدای جهان را نباشد نیاز | نه جای خور و کام و آرام و ناز | |||||
پرستشگهی بود تا بود جای | بدو اندرون یاد کرد خدای | |||||
پس آمد سکندر سوی قادسی | جهانگیر تا جهرم پارسی | |||||
چو آگاهی آمد به نصر قتیب | کزو بود مر مکه را فر و زیب | |||||
پذیره شدش با نبرده سران | دلاور سواران نیزهوران | |||||
سواری بیامد هم اندر زمان | ز مکه به نزد سکندر دمان | |||||
که این نامداری که آمد ز راه | نجوید همی تاج و گنج و سپاه | |||||
نبیرهی سماعیل نیک اخترست | که پور براهیم پیغمبرست | |||||
چو پیش آمدش نصر بنواختش | یکی مایهور جایگه ساختش | |||||
بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت | همه رازها برگشاد از نهفت | |||||
سکندر چنین داد پاسخ بدوی | که ای پاکدل مهتر راستگوی | |||||
بدین دوده اکنون کدامست مه | جز از تو پسندیده و روزبه | |||||
بدو گفت نصر ای جهاندار شاه | خزاعست مهتر بدین جایگاه | |||||
سماعیل چون زین جهان درگذشت | جهانگیر قحطان بیامد ز دشت | |||||
ابا لشکر گشن شمشیرزن | به بیداد بگرفت شهر یمن | |||||
بسی مردم بیگنه کشته شد | بدین دودمان روز برگشته شد | |||||
نیامد جهانآفرین را پسند | برو تیره شد رای چرخ بلند | |||||
خزاعه بیامد چو او گشت خاک | بر رنج و بیداد بدرود پاک | |||||
حرم تا یمن پاک بر دست اوست | به دریای مصر اندرون شست اوست | |||||
سر از راه پیچیده و داد نه | ز یزدان یکی را به دل یاد نه | |||||
جهانی گرفته به مشت اندرون | نژاد سماعیل ازو پر ز خون | |||||
سکندر ز نصر این سخنها شنید | ز تخم خزاعه هرانکس که دید | |||||
به تن کودکان را نماندش روان | نماندند زان تخمه کس در جهان | |||||
ز بیداد بستد حجاز و یمن | به رای و به مردان شمشیرزن | |||||
نژاد سماعیل را برکشید | هرانکس که او مهتری را سزید | |||||
پیاده درآمد به بیتالحرام | سماعیلیان زو شده شادکام | |||||
بهر پی که برداشت قیصر ز راه | همی ریخت دینار گنجور شاه | |||||
چو برگشت و آمد به درگاه قصر | ببخشید دینار چندی به نصر | |||||
توانگر شد آنکس که درویش بود | وگر خوردش از کوشش خویش بود |