شاهنامه/پادشاهی اسکندر ۶
< شاهنامه
برین مرز درویشی و رنج هست | کزین بگذری باد ماند به دست | |||||
چو گفتار گوینده بشنید شاه | ز حلوان سوی سند شد با سپاه | |||||
پذیره شدندش سواران سند | همان جنگ را یاور آمد ز هند | |||||
هرانکس که از فور دل خسته بود | به خون ریختن دستها شسته بود | |||||
بردند پیلان و هندی درای | خروش آمد و نالهی کرنای | |||||
سر سندیان بود بنداه نام | سواری سرافراز با رای و کام | |||||
یکی رزمشان کرده شد همگروه | زمین شد ز افگنده بر سان کوه | |||||
شب آمد بران دشت سندی نماند | سکندر سپاه از پساندر براند | |||||
به دست آمدش پیل هشتاد و پنج | همان تاج زرین و شمشیر و گنج | |||||
زن و کودک و پیر مردان به راه | برفتند گریان به نزدیک شاه | |||||
که ای شاه بیدار با رای و هوش | مشور این بر و بوم و بر بد مکوش | |||||
که فرجام هم روز تو بگذرد | خنک آنک گیتی به بد نسپرد | |||||
سکندر بریشان نیاورد مهر | بران خستگان هیچ ننمود چهر | |||||
گرفتند زیشان فراوان اسیر | زن و کودک خرد و برنا و پیر | |||||
سوی نیمروز آمد از راه بست | همه روی گیتی ز دشمن بشست | |||||
وزان جایگه شد به سوی یمن | جهاندار و با نامدار انجمن | |||||
چو بشنید شاه یمن با مهان | بیامد بر شهریار جهان | |||||
بسی هدیهها کز یمن برگزید | بهاگیر و زیبا چنانچون سزید | |||||
ده اشتر ز برد یمن بار کرد | دگر پنج را بار دینار کرد | |||||
دگر ده شتر بار کرد از درم | چو باشد درم دل نباشد به غم | |||||
دگر سلهی زعفران بد هزار | ز دیبا و هرجامهی بیشمار | |||||
زبرجد یکی جام بودش به گنج | همان در ناسفته هفتاد و پنج | |||||
یکی جام دیگر بدش لاژورد | نهاد اندرو شست یاقوت زرد | |||||
ز یاقوت سرخ از برش ده نگین | به فرمانبران داد و کرد آفرین | |||||
به پیش سراپردهی شهریار | رسیدند با هدیه و با نثار | |||||
سکندر بپرسید و بنواختشان | بر تخت نزدیک بنشاختشان | |||||
برو آفرین کرد شاه یمن | که پیروزگر باش بر انجمن | |||||
به تو شادم ار باشی ایدر دو ماه | برآساید از راه شاه و سپاه | |||||
سکندر برو آفرین کرد و گفت | که با تو همیشه خرد باد جفت | |||||
به شبگیر شاه یمن بازگشت | ز لشکر جهانی پر آواز گشت | |||||
سکندر سپه را به بابل کشید | ز گرد سپه شد هوا ناپدید | |||||
همی راند یک ماه خود با سپاه | ندیدند زیشان کس آرامگاه | |||||
بدینگونه تا سوی کوهی رسید | ز دیدار دیده سرش ناپدید | |||||
به سر بر یکی ابر تاریک بود | به کیوان تو گفتی که نزدیک بود | |||||
به جایی بروبر ندیدند راه | فروماند از راه شاه و سپاه | |||||
گذشتند بر کوه خارا به رنج | وزو خیره شد مرد باریک سنج | |||||
ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه | یکی ژرف دریا بد آن روی کوه | |||||
پدید آمد و شاد شد زان سپاه | که دریا و هامون بدیدند راه | |||||
سوی ژرف دریا همی راندند | جهانآفرین را همی خواندند | |||||
دد و دام بد هر سوی بیشمار | سپه را نبد خوردنی جز شکار | |||||
پدید آمد از دور مردی سترگ | پر از موی با گوشهای بزرگ | |||||
تنش زیر موی اندرون همچو نیل | دو گوشش به کردار دو گوش پیل | |||||
چو دیدند گردنکشان زان نشان | ببردند پیش سکندر کشان | |||||
سکندر نگه کرد زو خیره ماند | بروبر همی نام یزدان بخواند | |||||
چه مردی بدو گفت نام تو چیست | ز دریا چه یابی و کام تو چیست | |||||
بدو گفت شاها مرا باب و مام | همان گوش بستر نهادند نام | |||||
بپرسید کان چیست به میان آب | کزان سوی می برزند آفتاب | |||||
ازان پس چنین گفت کای شهریار | همیشه بدی در جهان نامدار | |||||
یکی شارستانست این چون بهشت | که گویی نه از خاک دارد سرشت | |||||
نبینی بدواندر ایوان و خان | مگر پوشش از ماهی و استخوان | |||||
بر ایوانها چهر افراسیاب | نگاریده روشنتر از آفتاب | |||||
همان چهر کیخسرو جنگجوی | بزرگی و مردی و فرهنگ اوی | |||||
بران استخوان بر نگاریده پاک | نبینی به شهر اندرون گرد و خاک | |||||
ز ماهی بود مردمان را خورش | ندارند چیزی جزین پرورش | |||||
چو فرمان دهد نامبردار شاه | روم من بران شارستان بیسپاه | |||||
سکندر بدان گوش ور گفت رو | بیاور کسی تا چه بینیم نو | |||||
بشد گوش بستر هم اندر زمان | ازان شارستان برد مردم دمان | |||||
گذشتند بر آب هفتاد مرد | خرد یافته مردم سالخورد | |||||
همه جامههاشان ز خز و حریر | ازو چند برنا بد و چند پیر | |||||
ازو هرک پیری بد و نام داشت | پر از در زرین یکی جام داشت | |||||
کسی کو جوان بود تاجی به دست | بر قیصر آمد سرافگنده پست | |||||
برفتند و بردند پیشش نماز | بگفتند با او زمانی دراز | |||||
ببود آن شب و گاه بانگ خروس | ز درگاه برخاست آوای کوس | |||||
وزان جایگه سوی بابل کشید | زمین گشت از لشکرش ناپدید | |||||
بدانست کش مرگ نزدیک شد | بروبر همی روز تاریک شد | |||||
بران بودش اندیشه کاندر جهان | نماند کسی از نژاد مهان | |||||
که لشکر کشد جنگ را سوی روم | نهد پی بران خاک آباد بوم | |||||
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد | همانگه سطالیس را نامه کرد | |||||
هرانکس کجا بد ز تخم کیان | بفرمودشان تا ببندد میان | |||||
همه روی را سوی درگه کنند | ز بدها گمانیش کوته کنند | |||||
چو این نامه بردند نزد حکیم | دل ارسطالیس شد به دو نیم | |||||
هماندر زمان پاسخ نامه کرد | ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد | |||||
که آن نامهی شاه گیهان رسید | ز بدکام دستش بباید کشید | |||||
ازان بد که کردی میندیش نیز | از اندیشه درویش را بخش چیز | |||||
بپرهیز و جان را به یزدان سپار | به گیتی جز از تخم نیکی مکار | |||||
همه مرگ راییم تا زندهایم | به بیچارگی در سرافگندهایم | |||||
نه هرکس که شد پادشاهی ببرد | برفت و بزرگی کسی را سپرد | |||||
بپرهیز و خون بزرگان مریز | که نفرین بود بر تو تا رستخیز | |||||
و دیگر که چون اندر ایران سپاه | نباشد همان شاه در پیشگاه | |||||
ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین | سپاه آید از هر سوی همچنین | |||||
به روم آید آنکس که ایران گرفت | اگر کین بسیچد نباشد شگفت | |||||
هرآنکس که هست از نژاد کیان | نباید که از باد یابد زیان | |||||
بزرگان و آزادگان را بخوان | به بخش و به سور و به رای و به خوان | |||||
سزاوار هر مهتری کشوری | بیارای و آغاز کن دفتری | |||||
به نام بزرگان و آزادگان | کزیشان جهان یافتی رایگان | |||||
یکی را مده بر دگر دستگاه | کسی را مخوان بر جهان نیز شاه | |||||
سپر کن کیان را همه پیش بوم | چو خواهی که لشکر نیاید به روم | |||||
سکندر چو پاسخ بران گونه یافت | به اندیشه و رای دیگر شتافت | |||||
بزرگان و آزادگان را ز دهر | کسی را کش از مردمی بود بهر | |||||
بفرمود تا پیش او خواندند | به جای سزاوار بنشاندند | |||||
یکی عهد بنوشت تا هر یکی | فزونی نجوید ز دهر اندکی | |||||
بران نامداران جوینده کام | ملوک طوایف نهادند نام | |||||
همان شب سکندر به بابل رسید | مهان را به دیدار خود شاد دید | |||||
یکی کودک آمد زنی را به شب | بدو ماند هرکس که دیدش عجب | |||||
سرش چون سر شیر و بر پای سم | چو مردم بر و کتف و چون گاو دم | |||||
بمرد از شگفتی همآنگه که زاد | سزد گر نباشد ازان زن نژاد | |||||
ببردند هم در زمان نزد شاه | بدو کرد شاه از شگفتی نگاه | |||||
به فالش بد آمد همانگاه گفت | که این بچه در خاک باید نهفت | |||||
ز اخترشناسان بسی پیش خواند | وزان کودک مرده چندی براند | |||||
ستارهشمر زان غمی گشت سخت | بپوشید بر خسرو نیکبخت | |||||
ز اخترشناسان بپرسید و گفت | که گر هیچ ماند سخن در نهفت | |||||
هماکنون ببرم سرانتان ز تن | نیابید جز کام شیران کفن | |||||
ستارهشمر چون برآشفت شاه | بدو گفت کای نامور پیشگاه | |||||
تو بر اختر شیر زادی نخست | بر موبدان و ردان شد درست | |||||
سر کودک مرده بینی چو شیر | بگردد سر پادشاهیت زیر | |||||
پرآشوب گردد زمین چندگاه | چنین تا نشیند یکی پیشگاه | |||||
ستارهشمر بیش ازین هرک بود | همی گفت و آن را نشانه نمود | |||||
سکندر چو بشنید زان شد غمی | به رای و به مغزش درآمد کمی | |||||
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست | مرا دل پر اندیشه زین باره نیست | |||||
مرا بیش ازین زندگانی نبود | زمانه نکاهد نخواهد فزود | |||||
به بابل همان روز شد دردمند | بدانست کامد به تنگی گزند | |||||
دبیر جهاندیده را پیش خواند | هرانچش به دل بود با او براند | |||||
به مادر یکی نامه فرمود و گفت | که آگاهی مرگ نتوان نهفت | |||||
ز گیتی مرا بهره این بد که بود | زمان چون نکاهد نشاید فزود | |||||
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو | که اندر جهان این سخن نیست نو | |||||
هرانکس که زاید ببایدش مرد | اگر شهریارست گر مرد خرد | |||||
بگویم کنون با بزرگان روم | که چون بازگردند زین مرز و بوم | |||||
نجویند جز رای و فرمان تو | کسی برنگردد ز پیمان تو | |||||
هرانکس که بودند ز ایرانیان | کزیشان بدی رومیان را زیان | |||||
سپردم به هر مهتری کشوری | که گردد بر آن پادشاهی سری | |||||
همانا نیازش نیاید به روم | برآساید آن کشور و مرز و بوم | |||||
مرا مرده در خاک مصر آگنید | ز گفتار من هیچ مپراگنید | |||||
به سالی ز دینار من سدهزار | ببخشید بر مردم خیشکار | |||||
گر آید یکی روشنک را پسر | بود بیگمان زنده نام پدر | |||||
نباید که باشد جزو شاه روم | که او تازه گرداند آن مرز و بوم | |||||
وگر دختر آید به هنگام بوس | به پیوند با تخمهی فیلقوس | |||||
تو فرزند خوانش نه داماد من | بدو تازه کن در جهان یاد من | |||||
دگر دختر کید را بیگزند | فرستید نزد پدر ارجمند | |||||
ابا یاره و برده و نیکخواه | عمار بسیچید بااو به راه | |||||
همان افسر و گوهر و سیم و زر | که آورده بود او ز پیش پدر | |||||
به رفتن چنو گشت همداستان | فرستید با او به هندوستان | |||||
من ایدر همه کار کردم به برگ | به بیچارگی دل نهادم به مرگ | |||||
نخست آنک تابوت زرین کنند | کفن بر تنم عنبر آگین کنند | |||||
ز زربفت چینی سزاوار من | کسی کو بپیچد ز تیمار من | |||||
در و بند تابوت ما را به قیر | بگیرند و کافور و مشک و عبیر | |||||
نخست آگنند اندرو انگبین | زبر انگبین زیر دیبای چین | |||||
ازان پس تن من نهند اندران | سرآمد سخن چون برآمد روان | |||||
تو پند من ای مادر پرخرد | نگهدار تا روز من بگذرد | |||||
ز چیزی که آوردم از هند و چین | ز توران و ایران و مکران زمین | |||||
بدار و ببخش آنچ افزون بود | وز اندازهی خویش بیرون بود | |||||
به تو حاجت آنستم ای مهربان | که بیدار باشی و روشنروان | |||||
نداری تن خویش را رنجه بس | که اندر جهان نیست جاوید کس | |||||
روانم روان ترا بیگمان | ببیند چو تنگ اندر آید زمان | |||||
شکیبایی از مهر نامیتر است | سبکسر بود هرک او کهتر است | |||||
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه | کنون جان پاکم ز یزدان بخواه | |||||
بدین خواستن باش فریادرس | که فریادرس باشدم دسترس | |||||
نگر تا که بینی به گرد جهان | که او نیست از مرگ خستهروان | |||||
چو نامه به مهر اندر آورد و بند | بفرمود تا بر ستور نوند | |||||
ز بابل به روم آورند آگهی | که تیره شد آن فر شاهنشهی | |||||
چو آگاه شد لشکر از درد شاه | جهان گشت بر نامداران سپاه | |||||
به تخت بزرگی نهادند روی | جهان شد سراسر پر از گفتوگوی | |||||
سکندر چو از لشکر آگاه شد | بدانست کش روز کوتاه شد | |||||
بفرمود تا تخت بیرون برند | از ایوان شاهی به هامون برند | |||||
ز بیماری او غمی شد سپاه | که بیرنگ دیدند رخسار شاه | |||||
همه دشت یکسر خروشان شدند | چو بر آتش تیز جوشان شدند | |||||
همی گفت هرکس که بد روزگار | که از رومیان کم شود شهریار | |||||
فرازآمد آن گردش بخت شوم | که ویران شود زین سپس مرز روم | |||||
همه دشمنان کام دل یافتند | رسیدند جایی که بشتافتند | |||||
بمابر کنون تلخ گردد جهان | خروشان شویم آشکار و نهان | |||||
چنین گفت قیصر به آوای نرم | که ترسنده باشید با رای و شرم | |||||
ز اندرز من سربسر مگذرید | چو خواهید کز جان و تن برخورید | |||||
پس از من شما را همینست کار | نه با من همی بد کند روزگار | |||||
بگفت این و جانش برآمد ز تن | شد آن نامور شاه لشکرشکن | |||||
ز لشکر سراسر برآمد خروش | ز فریاد لشکر بدرید گوش | |||||
همه خاک بر سر همی بیختند | ز مژگان همی خون دل ریختند | |||||
زدند آتش اندر سرای نشست | هزار اسپ را دم بریدند پست | |||||
نهاده بر اسپان نگونسار زین | تو گفتی همی برخروشد زمین | |||||
ببردند صندوق زرین به دشت | همی ناله از آسمان برگذشت | |||||
سکوبا بشستش به روشن گلاب | پراگند بر تنش کافور ناب | |||||
ز دیبای زربفت کردش کفن | خروشان بران شهریار انجمن | |||||
تن نامور زیر دیبای چین | نهادند تا پای در انگبین | |||||
سر تنگ تابوت کردند سخت | شد آن سایه گستر دلاور درخت | |||||
نمانی همی در سرای سپنج | چه یازی به تخت و چه نازی به گنج | |||||
چو تابوت زان دشت برداشتند | همه دست بر دست بگذاشتند | |||||
دو آواز شد رومی و پارسی | سخنشان ز تابوت بد یک بسی | |||||
هرانکس که او پارسی بود گفت | که او را جز ایدر نباید نهفت | |||||
چو ایدر بود خاک شاهنشهان | چه تازند تابوت گرد جهان | |||||
چنین گفت رومی یکی رهنمای | که ایدر نهفتن ورا نیست رای | |||||
اگر بشنوید آنچ گویم درست | سکندر در آن خاک ریزد که رست | |||||
یکی پارسی نیز گفت این سخن | که گر چندگویی نیاید به بن | |||||
نمایم شما را یکی مرغزار | ز شاهان و پیشینگان یادگار | |||||
ورا جرم خواند جهاندیده پیر | بدو اندرون بیشه و آبگیر | |||||
چو پرسی ترا پاسخ آید ز کوه | که آواز او بشنود هر گروه | |||||
بیارید مر پیر فرتوت را | هم ایدر بدارید تابوت را | |||||
بپرسید اگر کوه پاسخ دهد | شما را بدین رای فرخ نهد | |||||
برفتند پویان به کردار غرم | بدان بیشه کش باز خوانند جرم | |||||
بگفتند پاسخ چنین داد باز | که تابوت شاهان چه دارید راز | |||||
که خاک سکندر به اسکندریست | کجا کرده بد روزگاری که زیست | |||||
چو آواز بشنید لشکر برفت | ببردند زان بیشه صندوق تفت | |||||
چو آمد سکندر به اسکندری | جهان را دگرگونه شد داوری | |||||
به هامون نهادند صندوق اوی | زمین شد سراسر پر از گفتوگوی | |||||
به اسکندری کودک و مرد و زن | به تابوت او بر شدند انجمن | |||||
اگر برگرفتی ز مردم شمار | مهندس فزون آمدی سد هزار | |||||
حکیم ارسطالیس پیش اندرون | جهانی برو دیدگان پر ز خون | |||||
برآن تنگ صندوق بنهاد دست | چنین گفت کای شاه یزدان پرست | |||||
کجا آن هش و دانش و رای تو | که این تنگ تابوت شد جای تو | |||||
به روز جوانی برین مایه سال | چرا خاک را برگزیدی نهال | |||||
حکیمان رومی شدند انجمن | یکی گفت کای پیل رویینه تن | |||||
ز پایت که افگند و جانت که خست | کجا آن همه حزم و رای و نشست | |||||
دگر گفت چندین نهفتی تو زر | کنون زر دارد تنت را به بر | |||||
دگر گفت کز دست تو کس نرست | چرا سودی ای شاه با مرگ دست | |||||
دگر گفت کسودی از درد و رنج | هم از جستن پادشاهی و گنج | |||||
دگر گفت چون پیش داور شوی | همان بر که کشتی همان بدروی | |||||
دگر گفت بیدستگاه آن بود | که ریزندهی خون شاهان بود | |||||
دگر گفت ما چون تو باشیم زود | که بودی تو چون گوهر نابسود | |||||
دگر گفت چون بیندت اوستاد | بیاموزد آن چیز کت نیست یاد | |||||
دگر گفت کز مرگ چون تو نرست | به بیشی سزد گر نیازیم دست | |||||
دگر گفت کای برتر از ماه و مهر | چه پوشی همی ز انجمن خوب چهر | |||||
دگر گفت مرد فراوان هنر | بکوشد که چهره بپوشد به زر | |||||
کنون ای هنرمند مرد دلیر | ترا زر زرد آوریدست زیر | |||||
دگرگفت دیبا بپوشیدهای | نپوشیده را نیز رخ دیدهای | |||||
کنون سر ز دیبا برآور که تاج | همی جویدت یاره و تخت عاج | |||||
دگر گفت کز ماهرخ بندگان | ز چینی و رومی پرستندگان | |||||
بریدی و زر داری اندر کنار | به رسم کیان زر و دیبا مدار | |||||
دگر گفت پرسنده پرسد کنون | چه یاد آیدت پاسخ رهنمون | |||||
که خون بزرگان چرا ریختی | به سختی به گنج اندر آویختی | |||||
خنک آنکسی کز بزرگان بمرد | ز گیتی جز از نیکنامی نبرد | |||||
دگر گفت روز تو اندرگذشت | زبانت ز گفتار بیکار گشت | |||||
هرانکس که او تاج و تخت تو دید | عنان از بزرگی بباید کشید | |||||
که بر کس نماند چو بر تو نماند | درخت بزرگی چه باید نشاید | |||||
دگر گفت کردار تو بادگشت | سر سرکشان از تو آزاد گشت | |||||
ببینی کنون بارگاه بزرگ | جهانی جدا کرده از میش گرگ | |||||
دگر گفت کاندر سرای سپنج | چرا داشتی خویشتن را به رنج | |||||
که بهر تو این آمد از رنج تو | یکی تنگ تابوت شد گنج تو | |||||
نجویی همی نالهی بوق را | به سند آمدت بند صندوق را | |||||
دگر گفت چون لشکرت بازگشت | تو تنها نمانی برین پهن دشت | |||||
همانا پس هرکسی بنگری | فراوان غم زندگانی خوری | |||||
ازان پس بیامد دوان مادرش | فراوان بمالید رخ بر برش | |||||
همی گفت کای نامور پادشا | جهاندار و نیکاختر و پارسا | |||||
به نزدیکی اندر تو دوری ز من | هم از دوده و لشکر و انجمن | |||||
روانم روان ترا بنده باد | دل هرک زین شاد شد کنده باد | |||||
ازان پس بشد روشنک پر ز درد | چنین گفت کای شاه آزادمرد | |||||
جهاندار دارای دارا کجاست | کزو داشت گیتی همی پشت راست | |||||
همان خسرو و اشک و فریان و فور | همان نامور خسرو شهرزور | |||||
دگر شهریاران که روز نبرد | سرانشان ز باد اندر آمد به گرد | |||||
چو ابری بدی تند و بارش تگرگ | ترا گفتم ایمن شدستی ز مرگ | |||||
ز بس رزم و پیکار و خون ریختن | چه تنها چه با لشکر آویختن | |||||
زمانه ترا داد گفتم جواز | همی داری از مردم خویش راز | |||||
چو کردی جهان از بزرگان تهی | بینداختی تاج شاهنشهی | |||||
درختی که کشتی چو آمد به بار | دل خاک بینم ترا غمگسار | |||||
چو تاج سپهر اندر آمد به زیر | بزرگان ز گفتار گشتند سیر | |||||
نهفتند صندوق او را به خاک | ندارد جهان از چنین ترس و باک | |||||
ز باد اندر آرد برد سوی دم | نه دادست پیدا نه پیدا ستم | |||||
نیابی به چون و چرا نیز راه | نه کهتر برین دست یابد نه شاه | |||||
همه نیکوی باید و مردمی | جوانمردی و خوردن و خرمی | |||||
جز اینت نبینم همی بهرهیی | اگر کهتر آیی وگر شهرهیی | |||||
اگر ماند ایدر ز تو نام زشت | بدانجا نیایی تو خرم بهشت | |||||
چنین است رسم سرای کهن | سکندر شد و ماند ایدر سخن | |||||
چو او سی و شش پادشا را بکشت | نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت | |||||
برآورد پرمایه ده شارستان | شد آن شارستانها کنون خارستان | |||||
بجست آنچ هرگز نجستست کس | سخن ماند ازو اندر آفاق و بس | |||||
سخن به که ویران نگردد سخن | چو از برف و باران سرای کهن | |||||
گذشتم ازین سد اسکندری | همه بهتری باد و نیکاختری | |||||
اگر چند هم بگذرد روزگار | نوشته بماند ز ما یادگار | |||||
اگر سد بمانی و گر سدهزار | به خاک اندر آید سرانجام کار | |||||
دل شهریار جهان شاد باد | ز هر بد تن پاکش آزاد باد | |||||
الا ای برآورده چرخ بلند | چه داریی به پیری مرا مستمند | |||||
چو بودم جوان در برم داشتی | به پیری چرا خوار بگذاشتی | |||||
همی زرد گردد گل کامگار | همی پرنیان گردد از رنج خار | |||||
دو تا گشت آن سرو نازان به باغ | همان تیره گشت آن گرامی چراغ | |||||
پر از برف شد کوهسار سیاه | همی لشکر از شاه بیند گناه | |||||
به کردار مادر بدی تاکنون | همی ریخت باید ز رنج تو خون | |||||
وفا و خرد نیست نزدیک تو | پر از رنجم از رای تاریک تو | |||||
مرا کاچ هرگز نپروردییی | چو پرورده بودی نیازردییی | |||||
هرانگه که زین تیرگی بگذرم | بگویم جفای تو با داورم | |||||
بنالم ز تو پیش یزدان پاک | خروشان به سربر پراگنده خاک | |||||
چنین داد پاسخ سپهر بلند | که ای مرد گویندهی بیگزند | |||||
چرا بینی از من همی نیک و بد | چنین ناله از دانشی کی سزد | |||||
تو از من به هر بارهیی برتری | روان را به دانش همی پروری | |||||
بدین هرچ گفتی مرا راه نیست | خور و ماه زین دانش آگاه نیست | |||||
خور و خواب و رای و نشست ترا | به نیک و به بد راه و دست ترا | |||||
ازان خواه راهت که راه آفرید | شب و روز و خورشید و ماه آفرید | |||||
یکی آنک هستیش را راز نیست | به کاریش فرجام و آغاز نیست | |||||
چو گوید بباش آنچ خواهد به دست | کسی کو جزین داند آن بیهدهست | |||||
من از داد چون تو یکی بندهام | پرستندهی آفرینندهام | |||||
نگردم همی جز به فرمان اوی | نیارم گذشتن ز پیمان اوی | |||||
به یزدان گرای و به یزدان پناه | براندازه زو هرچ باید بخواه | |||||
جز او را مخوان گردگار سپهر | فروزندهی ماه و ناهید و مهر | |||||
وزو بر روان محمد درود | بیارانش بر هر یکی برفزود |