شاهنامه/پادشاهی اورمزد
< شاهنامه
سر گاه و دیهیم شاه اورمزد | بیارایم اکنون چو ماه اورمزد | |||||
ز شاهی برو هیچ تاوان نبود | ازان بد که عهدش فراوان نبود | |||||
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ | به آبشخور آمد همی میش و گرگ | |||||
چنین گفت کای نامور بخردان | جهان گشته و کار دیده ردان | |||||
بکوشیم تا نیکی آریم و داد | خنک آنک پند پدر کرد یاد | |||||
چو یزدان نیکیدهش نیکوی | بما داد و تاج سر خسروی | |||||
به نیکی کنم ویژه انبازتان | نخواهم که بی من بود رازتان | |||||
بدانید کان کو منی فش بود | بر مهتران سخت ناخوش بود | |||||
ستیره بود مرد را پیش رو | بماند نیازش همه ساله نو | |||||
همان رشک شمشیر نادان بود | همیشه برو بخت خندان بود | |||||
دگر هرک دارد ز هر کار ننگ | بود زندگانی و روزیش تنگ | |||||
در آز باشد دل سفله مرد | بر سفلگان تا توانی مگرد | |||||
هرانکس که دانش نیابی برش | مکن رهگذر تازید بر درش | |||||
به مرد خردمند و فرهنگ و رای | بود جاودان تخت شاهی به پای | |||||
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش | به بد در جهان تا توانی مکوش | |||||
خرد همچو آبست و دانش زمین | بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین | |||||
دل شاه کز مهر دوری گرفت | اگر بازگردد نباشد شگفت | |||||
هرانکس که باشد مرا زیردست | همه شادمان باد و یزدانپرست | |||||
به خشنودی کردگار جهان | خرد یار باد آشکار و نهان | |||||
خردمند گر مردم پارسا | چو جایی سخن راند از پادشا | |||||
همه سخته باید که راند سخن | که گفتار نیکو نگردد کهن | |||||
نباید که گویی بجز نیکوی | وگر بد سراید نگر نشنوی | |||||
ببیند دل پادشا راز تو | همان بشنود گوش آواز تو | |||||
چه گفت آن سخنگوی پاسخ نیوش | که دیوار دارد به گفتار گوش | |||||
همه انجمن خواندند آفرین | بران شاه بینادل و پاکدین | |||||
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن | همه شاد زان سرو سایه فگن | |||||
همان رسم شاپور شاه اردشیر | همی داشت آن شاه دانشپذیر | |||||
جهانی سراسر بدو گشت شاد | چه نیکو بود شاه با بخش و داد | |||||
همی راند با شرم و با داد کار | چنین تا برآمد برین روزگار | |||||
بگسترد کافور بر جای مشک | گل و ارغوان شد به پالیز خشک | |||||
سهی سرو او گشت همچون کمان | نه آن بود کان شاه را بدگمان | |||||
نبود از جهان شاد بس روزگار | سرآمد بران دادگر شهریار | |||||
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت | بسی آب خونین ز دیده بریخت | |||||
بگسترد فرش اندر ایوان خویش | بفرمود کامدش بهرام پیش | |||||
بدو گفت کای پاکزاده پسر | به مردی و دانش برآورده سر | |||||
به من پادشاهی نهادست روی | که رنگ رخم کرد همرنگ موی | |||||
خم آورد بالای سرو سهی | گل سرخ را داد رنگ بهی | |||||
چو روز تو آمد جهاندار باش | خردمند باش و بیآزار باش | |||||
نگر تا نپیچی سر از دادخواه | نبخشی ستمکارگان را گناه | |||||
زبان را مگردان به گرد دروغ | چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ | |||||
روانت خرد باد و دستور شرم | سخن گفتن خوب و آواز نرم | |||||
خداوند پیروز یار تو باد | دل زیردستان شکار تو باد | |||||
بنه کینه و دور باش از هوا | مبادا هوا بر تو فرمانرا | |||||
سخن چین و بیدانش و چارهگر | نباید که یابد به پیشت گذر | |||||
ز نادان نیابی جز از بتری | نگر سوی بیدانشان ننگری | |||||
چنان دان که بیشرم و بسیارگوی | نبیند به نزد کسی آبروی | |||||
خرد را مه و خشم را بندهدار | مشو تیز با مرد پرهیزگار | |||||
نگر تا نگردد به گرد تو آز | که آز آورد خشم و بیم و نیاز | |||||
همه بردباری کن و راستی | جدا کن ز دل کژی و کاستی | |||||
بپرهیز تا بد نگرددت نام | که بدنام گیتی نبیند به کام | |||||
ز راه خرد ایچ گونه متاب | پشیمانی آرد دلت را شتاب | |||||
درنگ آورد راستیها پدید | ز راه خرد سر نباید کشید | |||||
سر بردباران نیاید به خشم | ز نابودنیها بخوابند چشم | |||||
وگر بردباری ز حد بگذرد | دلاور گمانی به سستی برد | |||||
هرانکس که باشد خداوند گاه | میانجی خرد را کند بر دو راه | |||||
نه سستی نه تیزی به کاراندرون | خرد باد جان ترا رهنمون | |||||
نگه دار تا مردم عیبجوی | نجوید به نزدیک تو آبروی | |||||
ز دشمن مکن دوستی خواستار | وگر چند خواند ترا شهریار | |||||
درختی بود سبز و بارش کبست | وگر پای گیری سر آید به دست | |||||
اگر در فرازی و گر در نشیب | نباید نهادن سر اندر فریب | |||||
به دل نیز اندیشهی بد مدار | بداندیش را بد بود روزگار | |||||
سپهبد کجا گشت پیمانشکن | بخندد بدو نامدار انجمن | |||||
خردگیر کرایش جان تست | نگهدار گفتار و پیمان تست | |||||
هم آرایش تاج و گنج و سپاه | نمایندهی گردش هور و ماه | |||||
نگر تا نسازی ز بازوی گنج | که بر تو سرآید سرای سپنج | |||||
مزن رای جز با خردمند مرد | از آیین شاهان پیشی مگرد | |||||
به لشکر بترسان بداندیش را | به ژرفی نگه کن پس و پیش را | |||||
ستایندهیی کو ز بهر هوا | ستاید کسی را همی ناسزا | |||||
شکست تو جوید همی زان سخن | ممان تا به پیش تو گردد کهن | |||||
کسی کش ستایش بیاید به کار | تو او را ز گیتی به مردم مدار | |||||
که یزدان ستایش نخواهد همی | نکوهیده را دل بکاهد می | |||||
هرانکس که او از گنهکار چشم | بخوابید و آسان فرو برد خشم | |||||
فزونیش هر روز افزون شود | شتاب آورد دل پر از خون شود | |||||
هرانکس که با آب دریا نبرد | بجوید نباشد خردمند مرد | |||||
کمان دار دل را زبانت چو تیر | تو این گفتههای من آسان مگیر | |||||
گشاد پرت باشد و دست راست | نشانه بنه زان نشان کت هواست | |||||
زبان و خرد با دلت راست کن | همی ران ازان سان که خواهی سخن | |||||
هرانکس که اندر سرش مغز بود | همه رای و گفتار او نغز بود | |||||
هرانگه که باشی تو با رایزن | سخنها بیارای بیانجمن | |||||
گرت رای با آزمایش بود | همه روزت اندر فزایش بود | |||||
شود جانت از دشمن آژیرتر | دل و مغز و رایت جهانگیرتر | |||||
کسی را کجا پیش رو شد هوا | چنان دان که رایش نگیرد نوا | |||||
اگر دوست یابد ترا تازهروی | بیفزاید این نام را رنگ و بوی | |||||
تو با دشمنت رو پر آژنگ دار | بداندیش را چهره بیرنگ دار | |||||
به ارزانیان بخش هرچت هواست | که گنج تو ارزانیان را سزاست | |||||
بکش جان و دل تا توانی ز رشک | که رشک آورد گرم و خونین سرشک | |||||
هرانگه که رشک آورد پادشا | نکوهش کند مردم پارسا | |||||
چو اندرز بنوشت فرخ دبیر | بیاورد و بنهاد پیش وزیر | |||||
جهاندار برزد یکی باد سرد | پس آن لعل رخسارگان کرد زرد | |||||
چو رنگین رخ تاجور تیره شد | ازان درد بهرام دل خیره شد | |||||
چهل روز بد سوکوار و نژند | پر از گرد و بیکار تخت بلند | |||||
چنین بود تا بود گردان سپهر | گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر | |||||
تو گر باهشی مشمر او را به دوست | کجا دست یابد بدردت پوست | |||||
شب اورمزد آمد و ماه دی | ز گفتن بیاسای و بردار می | |||||
کنون کار دیهیم بهرام ساز | که در پادشاهی نماند دراز |