شاهنامه/پادشاهی بهمن اسفندیار سد و دوازده سال بود
< شاهنامه
چو بهمن به تخت نیا بر نشست | کمر با میان بست و بگشاد دست | |||||
سپه را درم داد و دینار داد | همان کشور و مرز بسیار داد | |||||
یکی انجمن ساخت از بخردان | بزرگان و کار آزموه ردان | |||||
چنین گفت کز کار اسفندیار | ز نیک و بد گردش روزگار | |||||
همه یاد دارید پیر و جوان | هرانکس که هستید روشنروان | |||||
که رستم گه زندگانی چه کرد | همان زال افسونگر آن پیرمرد | |||||
فرامرز جز کین ما در جهان | نجوید همی آشکار و نهان | |||||
سرم پر ز دردست و دل پر ز خون | جز از کین ندارم به مغز اندرون | |||||
دو جنگی چو نوشآذر و مهرنوش | که از درد ایشان برآمد خروش | |||||
چو اسفندیاری که اندر جهان | بدو تازه بد روزگار مهان | |||||
به زابلستان زان نشان کشته شد | ز دردش دد و دام سرگشته شد | |||||
همانا که بر خون اسفندیار | به زاری بگرید به ایوان نگار | |||||
هم از خون آن نامداران ما | جوانان و جنگی سواران ما | |||||
هر آنکس که او باشد از آب پاک | نیارد سر گوهر اندر مغاک | |||||
به کردار شاه آفریدون بود | چو خونین بباشد همایون بود | |||||
که ضحاک را از پی خون جم | ز نامآوران جهان کرد کم | |||||
منوچهر با سلم و تور سترگ | بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ | |||||
به چین رفت و کین نیا بازخواست | مرا همچنان داستانست راست | |||||
چو کیخسرو آمد از افراسیاب | ز خون کرد گیتی چو دریای آب | |||||
پدرم آمد و کین لهراسپ خواست | ز کشته زمین کرد با کوه راست | |||||
فرامرز کز بهر خون پدر | به خورشید تابان برآورد سر | |||||
به کابل شد و کین رستم بخواست | همه بوم و بر کرد با خاک راست | |||||
زمین را ز خون بازنشناختند | همی باره بر کشتگان تاختند | |||||
به کینه سزاوارتر کس منم | که بر شیر درنده اسپ افگنم | |||||
اگر بشمری در جهان نامدار | سواری نبینی چو اسفندیار | |||||
چه بیند و این را چه پاسخ دهید | بکوشید تا رای فرخ نهید | |||||
چو بشنید گفتار بهمن سپاه | هرانکس که بد شاه را نیکخواه | |||||
به آواز گفتند ما بندهایم | همه دل به مهر تو آگندهایم | |||||
ز کار گذشته تو داناتری | ز مردان جنگی تواناتری | |||||
به گیتی همان کن که کام آیدت | وگر زان سخن فر و نام آیدت | |||||
نپیچد کسی سر ز فرمان تو | که یارد گذشتن ز پیمان تو | |||||
چو پاسخ چنین یافت از لشکرش | به کین اندرون تیزتر شد سرش | |||||
همه سیستان را بیاراستند | برین بر نهادند و برخاستند | |||||
به شبگیر برخاست آوای کوس | شد از گرد لشکر سپهر آبنوس | |||||
همی رفت زان لشکر نامدار | سواران شمشیرزن سد هزار | |||||
چو آمد به نزدیکی هیرمند | فرستادهیی برگزید ارجمند | |||||
فرستاد نزدیک دستان سام | بدادش ز هر گونه چندی پیام | |||||
چنین گفت کز کین اسفندیار | مرا تلخ شد در جهان روزگار | |||||
هم از کین نوشآذر و مهر نوش | دو شاه گرامی دو فرخ سروش | |||||
ز دل کین دیرینه بیرون کنیم | همه بوم زابل پر از خون کنیم | |||||
فرستاده آمد به زابل بگفت | دل زال با درد و غم گشت جفت | |||||
چنین داد پاسخ که گر شهریار | براندیشد از کار اسفندیار | |||||
بداند که آن بودنی کار بود | مرا زان سخن دل پرآزار بود | |||||
تو بودی به نیک و بد اندر میان | ز من سود دیدی ندیدی زیان | |||||
نپیچید رستم ز فرمان اوی | دلش بسته بودی به پیمان اوی | |||||
پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ | زمانش بیامد بدان شد سترگ | |||||
به بیشه درون شیر و نر اژدها | ز چنگ زمانه نیابد رها | |||||
همانا شنیدی که سام سوار | به مردی چه کرد اندران روزگار | |||||
چنین تا به هنگام رستم رسید | که شمشیر تیز از میان برکشید | |||||
به پیش نیاکان تو در چه کرد | به مردی به هنگام ننگ و نبرد | |||||
همان کهتر و دایگان تو بود | به لشکر ز پرمایگان تو بود | |||||
به زاری کنون رستم اندرگذشت | همه زابلستان پرآشوب گشت | |||||
شب و روز هستم ز درد پسر | پر از آب دیده پر از خاک سر | |||||
خروشان و جوشان و دل پر ز درد | دو رخ زرد و لبها شده لاژورد | |||||
که نفرین برو باد کو را ز پای | فگند و بر آنکس که بد رهنمای | |||||
گر ایدونک بینی تو پیکار ما | به خوبی براندیشی از کار ما | |||||
بیایی ز دل کینه بیرون کنی | به مهر اندرین کشور افسون کنی | |||||
همه گنج فرزند و دینار سام | کمرهای زرین و زرین ستام | |||||
چو آیی به پیش تو آرم همه | تو شاهی و گردنکشانت رمه | |||||
فرستاده را اسپ و دینار داد | ز هرگونهیی چیز بسیار داد | |||||
چو این مایهور پیش بهمن رسید | ز دستان بگفت آنچ دید و شنید | |||||
چو بشنید ازو بهمن نیکبخت | نپذرفت پوزش برآشفت سخت | |||||
به شهر اندر آمد دلی پر ز درد | سری پر ز کین لب پر از باد سرد | |||||
پذیره شدش زال سام سوار | هم از سیستان آنک بد نامدار | |||||
چو آمد به نزدیک بهمن فراز | پیاده شد از باره بردش نماز | |||||
بدو گفت هنگام بخشایش است | ز دل درد و کین روز پالایش است | |||||
ازان نیکویها که ما کردهایم | ترا در جوانی بپروردهایم | |||||
ببخشای و کار گذشته مگوی | هنر جوی وز کشتگان کین مجوی | |||||
که پیش تو دستان سام سوار | بیامد چنین خوار و با دستوار | |||||
برآشفت بهمن ز گفتار اوی | چنان سست شد تیز بازار اوی | |||||
هماندر زمان پای کردش به بند | ز دستور و گنجور نشنید پند | |||||
ز ایوان دستان سام سوار | شتر بارها برنهادند بار | |||||
ز دینار وز گوهر نابسود | ز تخت وز گستردنی هرچ بود | |||||
ز سیمینه و تاجهای به زر | ز زرینه و گوشوار و کمر | |||||
از اسپان تازی به زرین ستام | ز شمشیر هندی به زرین نیام | |||||
همان برده و بدرههای درم | ز مشک و ز کافور وز بیش و کم | |||||
که رستم فراز آورید آن به رنج | ز شاهان و گردنکشان یافت گنج | |||||
همه زابلستان به تاراج داد | مهان را همه بدره و تاج داد | |||||
غمی شد فرامرز در مرز بست | ز در دنیا دست کین را بشست | |||||
همه نامداران روشنروان | برفتند یکسر بر پهلوان | |||||
بدان نامداران زبان برگشاد | ز گفت زواره بسی کرد یاد | |||||
که پیش پدرم آن جهاندیده مرد | همی گفت و لبها پر از بادسرد | |||||
که بهمن ز ما کین اسفندیار | بخواهد تو این را به بازی مدار | |||||
پدرم آن جهاندیدهی نامور | ز گفت زواره بپیچید سر | |||||
نپذرفت و نشنید اندرز او | ازو گشت ویران کنون مرز او | |||||
نیا چون گذشت او به شاهی رسید | سر تاج شاهی به ماهی رسید | |||||
کنون بهمن نامور شهریار | همی نو کند کین اسفندیار | |||||
هم از کین مهر آن سوار دلیر | ز نوشآذر آن گرد درنده شیر | |||||
کنون خواهد از ما همی کینشان | به جای آورد کین و آیینشان | |||||
ز ایران سپاهی چو ابر سیاه | بیاورد نزدیک ما کینهخواه | |||||
نیای من آن نامدار بلند | گرفت و به زنجیر کردش به بند | |||||
که بودی سپر پیش ایرانیان | به مردی بهر کینه بسته میان | |||||
چه آمد بدین نامور دودمان | که آید ز هر سو بمابر زیان | |||||
پدر کشته و بند سایه نیا | به مغز اندرون خون بود کیمیا | |||||
به تاراج داده همه مرز خویش | نبینم سر مایهی ارز خویش | |||||
شما نیز یکسر چه گویید باز | هرانکس که هستید گردنفراز | |||||
بگفتند کای گرد روشنروان | پدر بر پدر بر توی پهلوان | |||||
همه یک به یک پیش تو بندهایم | برای و به فرمان تو زندهایم | |||||
چو بشنید پوشید خفتان جنگ | دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ | |||||
سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد | ز رزم تهمتن بسی کرد یاد | |||||
چو نزدیک بهمن رسید آگهی | برآشفت بر تخت شاهنشهی | |||||
بنه برنهاد و سپه برنشاند | به غور اندر آمد دو هفته بماند | |||||
فرامرز پیش آمدش با سپاه | جهان شد ز گرد سواران سپاه | |||||
وزان روی بهمن صفی برکشید | که خورشید تابان زمین را ندید | |||||
ز آواز شیپور و هندی درای | همی کوه را دل برآمد ز جای | |||||
بشست آسمان روی گیتی به قیر | ببارید چون ژاله از ابر تیر | |||||
ز چاک تبرزین و جر کمان | زمین گشت جنبانتر از آسمان | |||||
سه روز و سه شب هم برین رزمگاه | به رخشنده روز و به تابنده ماه | |||||
همی گرز بارید و پولاد تیغ | ز گرد سپاه آسمان گشت میغ | |||||
به روز چهارم یکی باد خاست | تو گفتی که با روز شب گشت راست | |||||
به سوی فرامرز برگشت باد | جهاندار گشت از دم باد شاد | |||||
همی شد پس گرد با تیغ تیز | برآورد زان انجمن رستخیز | |||||
ز بستی و از لشکر زابلی | ز گردان شمشیر زن کابلی | |||||
برآوردگه بر سواری نماند | وزان سرکشان نامداری نماند | |||||
همه سربسر پشت برگاشتند | فرامرز را خوار بگذاشتند | |||||
همه رزمگه کشته چون کوه کوه | به هم برفگنده ز هر دو گروه | |||||
فرامرز با اندکی رزمجوی | به مردی به روی اندر آورد روی | |||||
همه تنش پر زخم شمشیر بود | که فرزند شیران بد و شیر بود | |||||
سرانجام بر دست یاز اردشیر | گرفتار شد نامدار دلیر | |||||
بر بهمن آوردش از رزمگاه | بدو کرد کیندار چندی نگاه | |||||
چو دیدش ندادش به جان زینهار | بفرمود داری زدن شهریار | |||||
فرامرز را زنده بر دار کرد | تن پیلوارش نگونسار کرد | |||||
ازان پس بفرمود شاه اردشیر | که کشتند او را به باران تیر | |||||
گامی پشوتن که دستور بود | ز کشتن دلش سخت رنجور بود | |||||
به پیش جهاندار بر پای خاست | چنین گفت کای خسرو داد و راست | |||||
اگر کینه بودت به دل خواستی | پدید آمد از کاستی راستی | |||||
کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش | مفرمای و مپسند چندین خروش | |||||
ز یزدان بترس و ز ما شرمدار | نگه کن بدین گردش روزگار | |||||
یکی را برآرد به ابر بلند | یکی زو شود زار و خوار و نژند | |||||
پدرت آن جهانگیر لشکر فروز | نه تابوت را شد سوی نیمروز | |||||
نه رستم به کابل به نخچیرگاه | بدان شد که تا نیست گردد به چاه | |||||
تو تا باشی ای خسرو پاک و راد | مرنجان کسی را که دارد نژاد | |||||
چو فرزند سام نریمان ز بند | بنالد به پروردگار بلند | |||||
بپیچی ازان گرچه نیکاختری | چو با کردگار افگند داوری | |||||
چو رستم نگهدار تخت کیان | همی بر در رنج بستی میان | |||||
تو این تاج ازو یافتی یادگار | نه از راه گشتاسپ و اسفندیار | |||||
ز هنگامهی کی قباد اندرآی | چنین تا به کیخسرو پاکرای | |||||
بزرگی به شمشیر او داشتند | مهان را همه زیر او داشتند | |||||
ازو بند بردار گر بخردی | دلت بازگردان ز راه بدی | |||||
چو بشنید شاه از پشوتن سخن | پشیمان شد از درد و کین کهن | |||||
خروشی برآمد ز پردهسرای | که ای پهلوانان با داد و رای | |||||
بسیچیدن بازگشتن کنید | مبادا که تاراج و کشتن کنید | |||||
بفرمود تا پای دستان ز بند | گشادند و دادند بسیار پند | |||||
تن کشته را دخمه کردند جای | به گفتار دستور پاکیزهرای | |||||
ز زندان به ایوان گذر کرد زال | برو زار بگریست فرخ همال | |||||
که زارا دلیرا گوا رستما | نبیرهی گو نامور نیرما | |||||
تو تا زندهبودی که آگاه بود | که گشتاسپ اندر جهان شاه بود | |||||
کنون گنج تاراج و دستان اسیر | پسر زار کشته به پیکان تیر | |||||
مبیناد چشم کس این روزگار | زمین باد بیتخم اسفندیار | |||||
ازان آگهی سوی بهمن رسید | به نزدیک فرخ پشوتن رسید | |||||
پشوتن ز رودابه پردرد شد | ازان شیون او رخش زرد شد | |||||
به بهمن چنین گفت کای شاه نو | چو بر نیمهی آسمان ماه نو | |||||
به شبگیر ازین مرز لشکر بران | که این کار دشوار گشت و گران | |||||
ز تاج تو چشم بدان دور باد | همه روزگاران تو سور باد | |||||
بدین خانهی زال سام دلیر | سزد گر نماند شهنشاه دیر | |||||
چو شد کوه بر گونهی سندروس | ز درگاه برخاست آوای کوس | |||||
بفرمود پس بهمن کینهخواه | کزانجا برانند یکسر سپاه | |||||
همانگه برآمد ز پردهسرای | تبیره ابا بوق و هندی درای | |||||
از آنجا به ایران نهادند روی | به گفتار دستور آزادهخوی | |||||
سپه را ز زابل به ایران کشید | به نزدیک شهر دلیران کشید | |||||
برآسود و بر تخت بنشست شاد | جهان را همی داشت با رسم و داد | |||||
به درویش بخشید چندی درم | ازو چند شادان و چندی دژم | |||||
جهانا چه خواهی ز پروردگان | چه پروردگان داغ دل بردگان | |||||
پسر بد مر او را یکی همچو شیر | که ساسان همی خواندی اردشیر | |||||
دگر دختری داشت نامش همای | هنرمند و بادانش و نیکرای | |||||
همی خواندندی ورا چهرزاد | ز گیتی به دیدار او بود شاد | |||||
پدر درپذیرفتش از نیکوی | بران دین که خوانی همی پهلوی | |||||
همای دلافروز تابنده ماه | چنان بد که آبستن آمد ز شاه | |||||
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد | چو بهمن چنان دید بیمار شد | |||||
چو از درد شاه اندرآمد ز پای | بفرمود تا پیش او شد همای | |||||
بزرگان و نیکاختران را بخواند | به تخت گرانمایگان بر نشاند | |||||
چنین گفت کاین پاکتن چهرزاد | به گیتی فراوان نبودست شاد | |||||
سپردم بدو تاج و تخت بلند | همان لشکر و گنج با ارجمند | |||||
ولی عهد من او بود در جهان | همانکس کزو زاید اندر نهان | |||||
اگر دختر آید برش گر پسر | ورا باشد این تاج و تخت پدر | |||||
چو ساسان شنید این سخن خیره شد | ز گفتار بهمن دلش تیره شد | |||||
بدو روز و دو شب بسان پلنگ | ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ | |||||
دمان سوی شهر نشاپور شد | پر آزار بد از پدر دور شد | |||||
زنی را ز تخم بزرگان بخواست | بپرورد و با جان و دل داشت راست | |||||
نژادش به گیتی کسی را نگفت | همی داشت آن راستی در نهفت | |||||
زن پاکتن خوب فرزند زاد | ز ساسان پرمایه بهمن نژاد | |||||
پدر نام ساسانش کرد آن زمان | مر او را به زودی سرآمد زمان | |||||
چو کودک ز خردی به مردی رسید | دران خانه جز بینوایی ندید | |||||
ز شاه نشاپور بستد گله | که بودی به کوه و به هامون یله | |||||
همی بود یکچند چوپان شاه | به کوه و بیابان و آرامگاه | |||||
کنون بازگردم به کار همای | پس از مرگ بهمن که بگرفت جای |