شاهنامه/پادشاهی داراب دوازده سال بود
< شاهنامه
کنون آفرین جهانآفرین | بخوانیم بر شهریار زمین | |||||
ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر | بیاراست گیتی به داد و به مهر | |||||
نجوید جز از خوبی و راستی | نیارد بداد اندرون کاستی | |||||
جهان روشن از تاج محمود باد | همه روزگارانش مسعود باد | |||||
همیشه جوان تا جوانی بود | همان زنده تا زندگانی بود | |||||
چه گفت آن سراینده دهقان پیر | ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر | |||||
وزان نامداران پاکیزهرای | ز داراب وز رسم و رای همای | |||||
چو دارا به تخت مهی برنشست | کمر بر میان بست و بگشاد دست | |||||
چنین گفت با موبدان و ردان | بزرگان و بیداردل بخردان | |||||
که گیتی نجستم به رنج و به داد | مرا تاج یزدان به سر بر نهاد | |||||
شگفتیتر از کار من در جهان | نبیند کسی آشکار و نهان | |||||
ندانیم جز داد پاداش این | که بر ما پس از ما کنند آفرین | |||||
نباید که پیچد کس از رنج ما | ز بیشی و آگندن گنج ما | |||||
زمانه ز داد من آباد باد | دل زیر دستان ما شاد باد | |||||
ازان پس ز هندوستان و ز روم | ز هر مرز باارز و آباد بوم | |||||
برفتند با هدیه و با نثار | بجستند خشنودی شهریار | |||||
چنان بد که روزی ز بهر گله | بیامد که اسپان ببیند یله | |||||
ز پستی برآمد به کوهی رسید | یکی بیکران ژرف دریا بدید | |||||
بفرمود کز روم و وز هندوان | بیارند کارآزموده گوان | |||||
بجویند زان آب دریا دری | رسانند رودی به هر کشوری | |||||
چو بگشاد داننده از آب بند | یکی شهر فرمود بس سودمند | |||||
چو دیوار شهر اندرآورد گرد | ورا نام کردند داراب گرد | |||||
یکی آتش افروخت از تیغ کوه | پرستندهٔ آذر آمد گروه | |||||
ز هر پیشهای کارگر خواستند | همی شهر ایران بیاراستند | |||||
به هر سو فرستاد بیمر سپاه | ز دشمن همی داشت گیتی نگاه | |||||
جهان از بداندیش بیبیم کرد | دل بدسگالان بدو نیم کرد | |||||
چنان بد که از تازیان سدهزار | نبرده سواران نیزه گزار | |||||
برفتند و سالار ایشان شعیب | یکی نامدار از نژاد قتیب | |||||
جهاندار ایران سپاهی ببرد | بگفتند کان را نشاید شمرد | |||||
فراز آمدند آن دو لشکر بهم | جهان شد ز پرخاشجویان دژم | |||||
زمین آن سپه را همی برنتافت | بران بوم کس جای رفتن نیافت | |||||
ز باران ژویین و باران تیر | زمین شد ز خون چون یکی آبگیر | |||||
خروشی برآمد ز هر پهلوی | تلی کشته دیدند بر هر سوی | |||||
سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود | تو گفتی بریشان جهان تنگ بود | |||||
چهارم عرب روی برگاشتند | به شب دشت پیکار بگذاشتند | |||||
شعیب اندران رزمگه کشته شد | عرب را همه روز برگشته شد | |||||
بسی اسپ تازی به زین خدنگ | هم از نیزه و تیغ و خفتان جنگ | |||||
ازان رفتگان ماند آنجا به جای | به نزد جهاندار پور همای | |||||
ببخشید چیزی که بد بر سپاه | ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه | |||||
ز لشکر یکی مرزبان برگزید | که گفتار ایشان بداند شنید | |||||
فرستاد تا باژ خواهد ز دشت | ازان سال و آن سال کاندر گذشت | |||||
شد از جنگ نیزهوران تا به روم | همی جست رزم اندر آباد بوم | |||||
به روم اندرون شاه بدفیلقوس | کجا بود با رای او شاه سوس | |||||
نوشتند نامه که پور همای | سپاهی بیاورد بیمر ز جای | |||||
چو بشنید سالار روم این سخن | به یاد آمدش روزگار کهن | |||||
ز عموریه لشکری گرد کرد | همه نامداران روز نبرد | |||||
چو دارا بیامد بزرگان روم | بپرداختند آن همه مرز و بوم | |||||
ز عموریه فیلقوس و سران | برفتند گردان و جنگاوران | |||||
دو رزم گران کرده شد در سه روز | چهارم چو بفروخت گیتی فروز | |||||
گریزان بشد فیلقوس و سپاه | یکی را نبد ترگ و رومی کلاه | |||||
زن و کودکان نیز کردند اسیر | بکشتند چندی به شمشیر و تیر | |||||
چو از پیش دارا به شهر آمدند | ازان رفته لشکر دو بهر آمدند | |||||
دگر پیشتر کشته و خسته بود | پس پشتشان نیزه پیوسته بود | |||||
به عموریه در حصاری شدند | ازیشان بسی زینهاری شدند | |||||
فرستادهای آمد از فیلقوس | خردمند و بیدار و با نعم و بوس | |||||
ابا برده و بدره و با نثار | دو صندوق پرگوهر شاهوار | |||||
چنین بود پیغام کز یک خدای | بخواهم که او باشدم رهنمای | |||||
که فرجام این رزم بزم آوریم | مبادا که دل سوی رزم آوریم | |||||
همه راستی باید و مردمی | ز کژی و آزار خیزد کمی | |||||
چو عموریه کان نشست منست | تو آیی و سازی که گیری بدست | |||||
دل من به جوش آید از نام و ننگ | به هنگام بزم اندر آیم به جنگ | |||||
تو آن کن که از شهریاران سزاست | پدر شاه بود و پسر پادشاست | |||||
چو بشنید آزادگانرا بخواند | همه داستان پیش ایشان براند | |||||
چه بینید گفت اندرین گفت و گوی | بجوید همی فیلقوس آب روی | |||||
همه مهتران خواندند آفرین | کهای شاه بینادل و پاکدین | |||||
شهنشاه بر مهتران مهتر است | ز کار آن گزیند کجا در خور است | |||||
یکی دختری دارد این نامدار | به بالای سرو و به رخ چون بهار | |||||
بتآرای چون او نبیند به چین | میان بتان چون درخشان نگین | |||||
اگر شاه بیند پسند آیدش | به پالیز سرو بلند آیدش | |||||
فرستادهٔ روم را خواند شاه | بگفت آنچ بشنید از نیکخواه | |||||
بدو گفت رو پیش قیصر بگوی | اگر جست خواهی همی آب روی | |||||
پس پردهٔ تو یکی دختر است | که بر تارک بانوان افسر است | |||||
نگاری که ناهید خوانی ورا | بر اورنگ زرین نشانی ورا | |||||
به من بخش و بفرست با باژ روم | چو خواهی که بیرنج ماندت بوم | |||||
فرستاده بشنید و آمد چو باد | به قیصر بر آن گفتها کرد یاد | |||||
بدان شاد شد فیلقوس و سپاه | که داماد باشد مر او را چو شاه | |||||
سخن گفت هرگونه از باژ و ساو | ز چیزی که دارد پی روم تاو | |||||
بران بر نهادند سالی که شاه | ستاند ز قیصر که دارد سپاه | |||||
ز زر خایهٔ ریخته سدهزار | ابا هر یکی گوهر شاهوار | |||||
چهل کرده مثقال هر خایهای | همان نیز گوهر گرانمایهای | |||||
ببخشید بر مرزبانان روم | هرانکس که بودند ز آباد بوم | |||||
ازان پس همه فیلسوفان شهر | هرانکس که بودش ازان شهر بهر | |||||
بفرمود تا راه را ساختند | ز هر کار دل را بپرداختند | |||||
برفتند با دختر شهریار | گرانمایگان هریکی با نثار | |||||
یکی مهر زرین بیاراستند | پرستندهٔ تاجور خواستند | |||||
ده استر همه بار دیبای روم | بسی پیکر از گوهر و زر بوم | |||||
شتروار سیسد ز گستردنی | ز چیزی که بد راه را بردنی | |||||
دلارای رومی به مهد اندرون | سکوبا و راهب ورا رهنمون | |||||
کنیزک پس پشت ناهید شست | ازان هریکی جامی از زر بدست | |||||
به جام اندرون گوهر شاهوار | بتآرای با افسر و گوشوار | |||||
سقف خوب رخ را به دارا سپرد | گهرها به گنجور او برشمرد | |||||
ازان پس بران رزمگه بس نماند | سپه را سوی شهر ایران براند | |||||
سوی پارس آمد دلارام و شاد | کلاه بزرگی بسر بر نهاد | |||||
شبی خفته بد ماه با شهریار | پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار | |||||
همانا که برزد یکی تیز دم | شهنشاه زان تیز دم شد دژم | |||||
بپیچید در جامه و سر بتافت | که از نکهتش بوی ناخوش بیافت | |||||
ازان بوی شد شاه ایران دژم | پراندیشه جان ابروان پر ز خم | |||||
پزشکان داننده را خواندند | به نزدیک ناهید بنشاندند | |||||
یکی مرد بینادل و نیکرای | پژوهید تا دارو آمد به جای | |||||
گیاهی که سوزندهٔ کام بود | به روم اندر اسکندرش نام بود | |||||
بمالید بر کام او بر پزشک | ببارید چندی ز مژگان سرشک | |||||
بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت | به کردار دیبا رخش برفروخت | |||||
اگر چند مشکین شد آن خوبچهر | دژم شد دلارای را جای مهر | |||||
دل پادشا سرد گشت از عروس | فرستاد بازش بر فیلقوس | |||||
غمی دختر و کودک اندر نهان | نگفت آن سخن با کسی در جهان | |||||
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر | یکی کودک آمد چو تابنده مهر | |||||
ز بالا و اروند و بویا برش | سکندر همی خواندی مادرش | |||||
بفرخ همی داشت آن نام را | کزو یافت از ناخوشی کام را | |||||
همی گفت قیصر به هر مهتری | که پیدا شد از تخم من قیصری | |||||
نیاورد کس نام دارا به بر | سکندر پسر بود و قیصر پدر | |||||
همی ننگش آمد که گفتی به کس | که دارا ز فرزند من کرد بس | |||||
بر آخر یکی مادیان بد بلند | که کارزاری و زیبا سمند | |||||
همان شب یکی کرهای زاد خنگ | برش چون بر شیر و کوتاه لنگ | |||||
ز زاینده قیصر برافراخت یال | که آن زادنش فرخ آمد به فال | |||||
به شبگیر فرزند را خواستی | همان مادیان را بیاراستی | |||||
بسودی همان کره را چشم و یال | که همتای اسکندر او بد به سال | |||||
سپهر اندرین نیز چندی بگشت | ز هرگونهای سالیان برگذشت | |||||
سکندر دل خسروانی گرفت | سخن گفتن پهلوانی گرفت | |||||
فزون از پسر داشتی قیصرش | بیاراستی پهلوانی برش | |||||
خرد یافت لختی و شد کاردان | هشیوار و با سنگ و بسیاردان | |||||
ولی عهد گشت از پس فیلقوس | بدیدار او داشتی نعم و بوس | |||||
هنرها که باشد کیان را به کار | سکندر بیاموخت ز آموزگار | |||||
تو گفتی نشاید مگر داد را | وگر تخت شاهی و بنیاد را | |||||
وزان پس که ناهید نزد پدر | بیامد زنی خواست دارا دگر | |||||
یکی کودک آمدش با فر و یال | ز فرزند ناهید کهتر به سال | |||||
همان روز داراش کردند نام | که تا از پدر بیش باشد به کام | |||||
چو ده سال بگذشت زین با دو سال | شکست اندر آمد به سال و به مال | |||||
بپژمرد داراب پور همای | همی خواندندش به دیگر سرای | |||||
بزرگان و فرزانگان را بخواند | ز تخت بزرگی فراوان براند | |||||
بگفت این که دارای داراکنون | شما را به نیکی بود رهنمون | |||||
همه گوش دارید و فرمان کنید | ز فرمان او رامش جان کنید | |||||
که این تخت شاهی نماند دراز | به خوشی رود زود خوانند باز | |||||
بکوشید تا مهر و داد آورید | به شادی مرا نیز یاد آورید | |||||
بگفت این و باد از جگر برکشید | شد آن برگ گلنار چون شنبلید |