شاهنامه/پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
< شاهنامه
چو دارا به دل سوک داراب داشت | به خورشید تاج مهی برفراشت | |||||
یکی مرد بر تیز و برنا و تند | شده با زبان و دلش تیغ کند | |||||
چو بنشست برگاه گفت ای سران | سرافراز گردان و کنداوران | |||||
سری را نخواهم که افتد به چاه | نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه | |||||
کسی کو ز فرمان من بگذرد | سرش را همی تن به سر نشمرد | |||||
وگر هیچ تاب اندر آرد به دل | به شمشیر باشم ورا دلگسل | |||||
جز از ما هرانکس که دارند گنج | نخواهم کس شاددل ما به رنج | |||||
نخواهم که باشد مرا رهنمای | منم رهنمای و منم دلگشای | |||||
ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست | بزرگی و شاهی و فرمان مراست | |||||
دبیر خردمند را پیش خواند | ز هر در فراوان سخنها براند | |||||
یکی نامه بنوشت فرخ دبیر | ز دارای داراب بن اردشیر | |||||
بهر سو که بد شاه و خودکامهیی | بفرمود چون خنجری نامهیی | |||||
که هرکو ز رای و ز فرمان من | بپیچد ببیند سرافشان من | |||||
همه گوش یکسر به فرمان نهید | اگر جان ستانید اگر جان دهید | |||||
سر گنجهای پدر برگشاد | سپه را همه خواند و روزی بداد | |||||
ز چار اندرآمد درم تا بهشت | یکی را بجام و یکی را به تشت | |||||
درم داد و دینار و برگستوان | همان جوشن و تیغ و گرز گران | |||||
هرانکس که بد کار دیده سری | ببخشید بر هر سری کشوری | |||||
یکی را ز گردنکشان مرز داد | سپه را همه چیز باارز داد | |||||
فرستاده آمد ز هر کشوری | ز هر نامداری و هر مهتری | |||||
ز هند و ز خاقان و فغفور چین | ز روم و ز هر کشوری همچنین | |||||
همه پاک با هدیه و باژ و ساو | نه پی بود با او کسی را نه تاو | |||||
یکی شارستان کرد نوشاد نام | به اهواز گشتند زو شادکام | |||||
کسی را که درویش بد داد داد | به خواهندگان گنج و بنیاد داد | |||||
به مرد اندرون چند گه فیلقوس | به روم اندرون بود یکچند بوس | |||||
سکندر به تخت نیا برنشست | بهی جست و دست بدی را ببست | |||||
یکی نامداری بد آنگه به روم | کزو شاد بد آن همه مرز و بوم | |||||
حکیمی که بد ارسطالیس نام | خردمند و بیدار و گسترده کام | |||||
به پیش سکندر شد آن پاکرای | زبان کرد گویا و بگرفت جای | |||||
بدو گفت کای مهتر شادکام | همی گم کنی اندرین کار نام | |||||
که تخت کیان چون تو بسیار دید | نخواهد همی با کسی آرمید | |||||
هرانگه که گویی رسیدم به جای | نباید به گیتی مرا رهنمای | |||||
چنان دان که نادانترین کس توی | اگر پند دانندگان نشنوی | |||||
ز خاکیم و هم خاک را زادهایم | به بیچارگی دل بدو دادهایم | |||||
اگر نیک باشی بماندت نام | به تخت کییبر بوی شادکام | |||||
وگر بد کنی جز بدی ندروی | شبی در جهان شادمان نغنوی | |||||
به نیکی بود شاه را دسترس | به بد روز گیتی نجستست کس | |||||
سکندر شنید این پسند آمدش | سخنگوی را فرمند آمدش | |||||
به فرمان او کرد کاری که کرد | ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد | |||||
به نو هر زمانیش بنواختی | چو رفتی بر تخت بنشاختی | |||||
چنان بد که روزی فرستادهیی | سخنگو و روشندل آزادهیی | |||||
ز نزدیک دارا بیامد به روم | کجا باژ خواهد ز آباد بوم | |||||
به پیش سکندر بگفت آن سخن | غمی شد سکندر ز باژ کهن | |||||
بدو گفت رو پیش دارا بگوی | که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی | |||||
که مرغی که زرین همی خایه کرد | به مرد و سر باژ بیمایه کرد | |||||
فرستاد پاسخ بدان سان شنید | بترسید وز روم شد ناپدید | |||||
سکندر سپه را سراسر بخواند | گذشته سخن پیش ایشان براند | |||||
چنین گفت کز گردش آسمان | نیابد گذر مرد نیکیگمان | |||||
مرا روی گیتی بباید سپرد | بد و نیک چندی بباید شمرد | |||||
شما را بباید کنون ساختن | دل از بوم و آرام پرداختن | |||||
سر گنجهای نیا باز کرد | بفرمود تا لشکرش ساز کرد | |||||
به شبگیر برخاست از روم غو | ز شهر و ز درگاه سالار نو | |||||
برون آمد آن نامور شهریار | برهبر چنان لشکر نامدار | |||||
درفشی پس پشت سالار روم | نوشته برو سرخ و پیروزه بوم | |||||
همای از برو خیزرانش قضیب | نوشته بر او بر محب صلیب | |||||
به مصر آمد از روم چندان سپاه | که بستند بر مور و بر پشه راه | |||||
دو لشکر به روی اندر آورده روی | ببودند یک هفته پرخاشجوی | |||||
به هشتم به مصر اندر آمد شکست | سکندر سر راه ایشان ببست | |||||
ز یک راه چندان گرفتار شد | که گیرنده را دست بیکار شد | |||||
ز گوپال و از اسپ و برگستوان | ز خفتان وز خنجر هندوان | |||||
کمرهای زرین و زرین ستام | همان تیغ هندی به زرین نیام | |||||
ز دیبا و دینار چندان بیافت | که از خواسته بارگی برنتافت | |||||
بسی زینهاری بیامد سوار | بزرگان جنگاور و نامدار | |||||
وزان جایگه ساز ایران گرفت | دل شیر و چنگ دلیران گرفت | |||||
چو بشنید دارا که لشکر ز روم | بجنبید و آمد برین مرز و بوم | |||||
برفتند ز اصطخر چندان سپاه | که از نیزه بر باد بستند راه | |||||
همی داشت از پارس آهنگ روم | کز ایران گذارد به آباد بوم | |||||
چو آورد لشکر به پیش فرات | سپه را عدد بود بیش از نبات | |||||
به گرد لب آب لشکر کشید | ز جوشن کسی آب دریا ندید | |||||
سکندر چو بشنید کامد سپاه | پذیره شدن را بپیمود راه | |||||
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند | سکندر گرانمایگان را بخواند | |||||
چو سیر آمد از گفتهی رهنمای | چنین گفت کاکنون جزین نیست رای | |||||
که من چون فرستادهیی پیش اوی | شوم برگرایم کم و بیش اوی | |||||
کمر خواست پرگوهر شاهوار | یکی خسروی جامهی زرنگار | |||||
ببردند بالای زرین ستام | به زین اندرون تیغ زرین نیام | |||||
سواری ده از رومیان برگزید | که دانند هرگونه گفت و شنید | |||||
ز لشکر بیامد سپیده دمان | خود و نامداران ابا ترجمان | |||||
چو آمد به نزدیک دارا فراز | پیاده شد و برد پیشش نماز | |||||
جهاندار دارا مر او را بخواند | بپرسید و بر زیر گاهش نشاند | |||||
همه نامداران فروماندند | بروبر نهان آفرین خواندند | |||||
ز دیدار آن فر و فرهنگ او | ز بالا و از شاخ و آهنگ او | |||||
همانگه چو بنشست بر پای خاست | پیام سکندر بیاراست راست | |||||
نخست آفرین کرد بر شهریار | که جاوید بادا سر تاجدار | |||||
سکندر چنین گفت کای نیکنام | به گیتی بهرجای گسترده کام | |||||
مرا آرزو نیست با شاه جنگ | نه بر بوم ایران گرفتن درنگ | |||||
برآنم که گرد زمین اندکی | بگردم ببینم جهان را یکی | |||||
همه راستی خواهم و نیکویی | به ویژه که سالار ایران تویی | |||||
اگر خاک داری تو از من دریغ | نشاید سپردن هوا را چو میغ | |||||
چنین با سپاه آمدی پیش من | نه آگاهی از رای کم بیش من | |||||
چو رزم آوری باتو رزم آورم | ازین بوم بیرزم برنگذرم | |||||
گزین کن یکی روزگار نبرد | برین باش و زین آرزو برمگرد | |||||
که من سر نپیچم ز جنگ سران | وگر چند باشد سپاهی گران | |||||
چو دارا بدید آن دل و رای او | سخن گفتن و فر و بالای او | |||||
تو گفتی که داراست بر تخت عاج | ابا یاره و طوق و با فر و تاج | |||||
بدو گفت نام و نژاد تو چیست | که بر فر و شاخت نشان کییست | |||||
از اندازهی کهتران برتری | من ایدون گمانم که اسکندری | |||||
بدین فر و بالا و گفتار و چهر | مگر تخت را پروریدت سپهر | |||||
چنین داد پاسخ که این کس نکرد | نه در آشتی و نه اندر نبرد | |||||
نه گویندگان بر درش کمترند | که بر تارک بخردان افسرند | |||||
کجا خود پیام آرد از خویشتن | چنان شهریاری سر انجمن | |||||
سکندر بدان مایه دارد خرد | که از رای پیشینگان بگذرد | |||||
پیامم سپهبد بدین گونه داد | بگفتم به شاه آنچ او کرد یاد | |||||
بیاراستندش یکی جایگاه | چنانچون بود درخور پایگاه | |||||
سپهدار ایران چو بنهاد خوان | به سالار فرمود کو را بخوان | |||||
چو نان خورده شد مجلس آراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |||||
سکندر چو خوردی می خوشگوار | نهادی سبک جام را بر کنار | |||||
چنین تا می و جام چندی بگشت | نهادن ز اندازه اندر گذشت | |||||
دهنده بیامد به دارا بگفت | که رومی شد امروز با جام جفت | |||||
بفرمود تا زو بپرسند شاه | که جام نبید از چه داری نگاه | |||||
بدو گفت ساقی که ای شیر فش | چه داری همی جام زرین به کش | |||||
سکندر چنین داد پاسخ که جام | فرستاده را باشد ای نیکنام | |||||
گر آیین ایران جز اینست راه | ببر جام زرین سوی گنج شاه | |||||
بخندید از آیین او شهریار | یکی جام پرگوهر شاهوار | |||||
بفرمود تا بر کفش برنهند | یکی سرخ یاقوت بر سر نهند | |||||
هماندر زمان باژ خواهان روم | کجا رفته بودند زان مرز و بوم | |||||
ز خانه بدان بزمگاه آمدند | خرامان به نزدیک شاه آمدند | |||||
فرستاده روی سکندر بدید | بر شاه رفت آفرین گسترید | |||||
بدو گفت کاین مهتر اسکندرست | که بر تخت با گرز و با افسرست | |||||
بدانگه که ما را بفرمود شاه | برفتیم نزدیک او باژخواه | |||||
برآشفت و ما را بدان خوار کرد | به گفتار با شاه پیکار کرد | |||||
چو از پادشاهیش بگریختم | شب تیره اسپان برانگیختم | |||||
ندیدیم مانندهی او به روم | دلیر آمدست اندرین مرز و بوم | |||||
همی برگراید سپاه ترا | همان گنج و تخت و کلاه ترا | |||||
چو گفت فرستاده بشنید شاه | فزون کرد سوی سکندر نگاه | |||||
سکندر بدانست کاندر نهان | چه گفتند با شهریار جهان | |||||
همی بود تا تیرهتر گشت روز | سوی باختر گشت گیتیفروز | |||||
بیامد به دهلیز پردهسرای | دلاور به اسپ اندر آورد پای | |||||
چنین گفت پس با سواران خویش | بلنداختر و نامداران خویش | |||||
که ما را کنون جان به اسپ اندرست | چو سستی کند باد ماند به دست | |||||
همه بادپایان برانگیختند | ز پیش جهاندار بگریختند | |||||
چو دارا سر و افسر او ندید | به تاریکی از چشم شد ناپدید | |||||
نگهبان فرستاد هم در زمان | به نزدیکی خیمهی بدگمان | |||||
چو رفتند بیداردل رفته بود | نه بخت چنان پادشا خفته بود | |||||
پس او فرستاد دارا سوار | دلیران و پرخاشجویان هزار | |||||
چو باد از پس او همی تاختند | شب تیرهی بد راه نشناختند | |||||
طلایه بدیدند گشتند باز | نبد سود جز رنج و راه دراز | |||||
چو اسکندر آمد به پردهسرای | برفتند گردان رومی ز جای | |||||
بدیدند شب شاه را شادکام | به پیش اندرون پرگهر چار جام | |||||
به گردان چنین گفت کاباد بید | بدین فرخی فال ما شاد بید | |||||
که این جام پیروزی جان ماست | سر اختران زیر فرمان ماست | |||||
هم از لشکرش برگرفتم شمار | فراوان کم است از شنیده سوار | |||||
همه جنگ را تیغها برکشید | وزین دشت هامون سر اندرکشید | |||||
چو در جنگ تن را به رنج آورید | ازان رنج شاهی و گنج آورید | |||||
جهان آفریننده یار منست | سر اختر اندر کنار منست | |||||
بزرگان برو خواندند آفرین | که آباد بادا به قیصر زمین | |||||
فدای تو بادا تن و جان ما | برینست جاوید پیمان ما | |||||
ز شاهان که یارد بدن یار تو | به مردی و بالا و دیدار تو | |||||
چو خورشید برزد سر از کوه و راغ | زمین شد به کردار زرین چراغ | |||||
جهاندار دارا سپه برگرفت | جهان چادر قیر بر سرگرفت | |||||
بیاورد لشکر ز رود فرات | به هامون سپه بیش بود از نبات | |||||
سکندر چو بشنید کامد سپاه | بزد کوس و آورد لشکر به راه | |||||
دو لشکر که آن را کرانه نبود | چو اسکندر اندر زمانه نبود | |||||
ز ساز و ز گردان هر دو گروه | زمین همچو دریا بد و گرد کوه | |||||
ز خفتان وز خنجر هندوان | ز بالا و اسپ وز برگستوان | |||||
دو رویه سپه برکشیدند صف | ز خنجر همی یافت خورشید تف | |||||
به پیش سپاه آوریدند پیل | جهان شد به کردار دریای نیل | |||||
سواران جنگ از پس و پیل پیش | همه برگرفته دل از جان خویش | |||||
تو گفتی هوا خون خروشد همی | زمین از خروشش بجوشد همی | |||||
ز بس نالهی بوق و هندی درای | همی کوه را دل برآمد ز جای | |||||
ز آواز اسپان و بانگ سران | چرنگیدن گرزهای گران | |||||
تو گفتی زمین کوه جنگی شدست | ز گرد آسمان روی زنگی شدست | |||||
به یک هفته گردان پرخاشجوی | به روی اندر آورده بودند روی | |||||
بهشتم برآمد یکی تیره گرد | بران سان که خورشید شد لاژورد | |||||
بپوشید دیدار ایران سپاه | گریزان برفتند از آن رزمگاه | |||||
سپاه سکندر پس اندر دمان | یکی پرغم و دیگری شادمان | |||||
سکندر بشد تا لب رودبار | بکشتند ز ایرانیان بیشمار | |||||
سپاه از لب رود برگاشتند | بفرمود تا رود بگذاشتند | |||||
به پیروزی آمد بران رزمگاه | کجا پیش بود آن گزیده سپاه | |||||
چو دارا ز پیش سکندر برفت | به هر سو سواران فرستاد تفت | |||||
از ایران سران و مهان را بخواند | درم داد و روزی دهان را بخواند | |||||
سر ماه را لشکر آباد کرد | سر نامداران پر از باد کرد | |||||
دگر باره از آب زان سو گذشت | بیاراست لشکر بران پهن دشت | |||||
سکندر چو بشنید لشکر براند | پذیره شد و سازش آنجا بماند | |||||
سپه را چو روی اندرآمد به روی | زمان و زمین گشت پرخاشجوی | |||||
سه روز اندران رزمشان شد درنگ | چنان گشت کز کشته شد جای تنگ | |||||
فراوان ز ایرانیان کشته شد | جهانگیر را روز برگشته شد | |||||
پر از درد برگشت ز آوردگاه | چو یاری ندادش خداوند ماه | |||||
سکندر بیامد پس او چو گرد | بسی از جهانآفرین یاد کرد | |||||
خروشی برآمد ز پیش سپاه | که ای زیردستان گم کرده راه | |||||
شما را ز من بیم و آزار نیست | سپاه مرا با شما کار نیست | |||||
بباشید ایمن به ایوان خویش | به یزدان سپرده تن و جان خویش | |||||
به جان و تن از رومیان رستهاید | اگر چه به خون دستها شستهاید | |||||
چو ایرانیان ایمنی یافتند | همه رخ سوی رومیان تافتند | |||||
سکندر بیامد به دشت نبرد | همه خواسته سربسر گرد کرد | |||||
ببخشید بر لشکرش خواسته | به نیرو سپاهی شد آراسته | |||||
ببود اندران بوم و بر چار ماه | چو آسوده شد شهریار و سپاه | |||||
جهاندار دارا به جهرم رسید | که آنجا بدی گنجها را کلید | |||||
همه مهتران پیش باز آمدند | پر از درد و گرم و گداز آمدند | |||||
خروشان پسر چو پدر را ندید | پدر همچنین چون پسر را ندید | |||||
همه شهر ایران پر از ناله بود | به چشم اندرون آب چون ژاله بود | |||||
ز جهرم بیامد به شهر صطخر | که آزادگان را بران بود فخر | |||||
فرستادهیی رفت بر هر سوی | به هر نامداری و هر پهلوی | |||||
سپاه انجمن شد به ایوان شاه | نهادند زرین یکی زیرگاه | |||||
چو دارا بران کرسی زر نشست | برفتند گردان خسروپرست | |||||
به ایرانیان گفت کای مهتران | خردمند و شیران و جنگاوران | |||||
ببینید تا رای پیکار چیست | همی گفت با درد و چندی گریست | |||||
چنین گفت کامروز مردن به نام | به از زنده دشمن بدو شادکام | |||||
نیاکان و شاهان ما تا بدند | به هر سال باژی همی بستدند | |||||
به هر کار ما را زبون بود روم | کنون بخت آزادگان گشت شوم | |||||
همه پادشاهی سکندر گرفت | جهاندار شد تخت و افسر گرفت | |||||
چنین هم نماند بیاید کنون | همه پارس گردد چو دریای خون | |||||
زن و کودک و مرد گردند اسیر | نماند برین بوم برنا و پیر | |||||
مرا گر شوید اندرین یارمند | بگردانم این رنج و درد و گزند | |||||
شکار بزرگان بدند این گروه | همه گشته از شهر ایران ستوه | |||||
کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ | به هر کارزاری گریزان ز جنگ | |||||
اگر پشت یکسر به پشت آورید | بر و بوم ایشان به مشت آورید | |||||
کسی کاندرین جنگ سستی کند | بکوشد که تا جانپرستی کند | |||||
مدارید ازین پس به گیتی امید | که شد روم ضحاک و ما جمشید | |||||
همی گفت گریان و دل پر ز درد | دو رخساره زرد و دو لب لاژورد | |||||
بزرگان داننده برخاستند | همه پاسخش را بیاراستند | |||||
خروشی برآمد ز ایران به زار | که گیتی نخواهیم بیشهریار | |||||
همه روی یکسر به جنگ آوریم | جهان بر براندیش تنگ آوریم | |||||
ببندیم دامن یک اندر دگر | اگر خاک یابیم اگر بوم و بر | |||||
سلیح و درم داد لشکرش را | همان نامداران کشورش را | |||||
سکندر چو از کارش آگاه شد | که دارا به تخت افسر ماه شد | |||||
سپه برگرفت از عراق و براند | به رومی همی نام یزدان بخواند | |||||
سپه را میان و کرانه نبود | همان بخت دارا جوانه نبود | |||||
پذیره شدن را بیاراست شاه | بیاورد ز اصطخر چندان سپاه | |||||
که گفتی ستاره نتابد همی | فلک راه رفتن نیابد همی | |||||
سپاه دو کشور کشیدند صف | همه نیزه و گرز و خنجر به کف | |||||
برآمد چنان از دو لشکر خروش | که چرخ فلک را بدرید گوش | |||||
چو دریا شد از خون گردان زمین | تن بیسران بد همه دشت کین | |||||
پدر را نبد بر پسر جای مهر | بریشان نبخشید گردان سپهر | |||||
سیم ره به دارا درآمد شکست | سکندر میان تاختن را ببست | |||||
جهاندار لشکر به کرمان کشید | همی از بد دشمنان جان کشید | |||||
سکندر بیامد زی اصطخر پارس | که دیهیم شاهان بد و فخر پارس | |||||
خروشی بلند آمد از بارگاه | که ای مهتران نماینده راه | |||||
هرانکس که زنهار خواهد همی | ز کرده به یزدان پناهد همی | |||||
همه یکسره در پناه منید | بدانید اگر نیکخواه منید | |||||
همه خستگان را ببخشیم چیز | همان خون دشمن نریزیم نیز | |||||
ز چیز کسان دست کوته کنیم | خرد را سوی روشنی ره کنیم | |||||
که پیروزگر دادمان فرهی | بزرگی و دیهیم شاهنشهی | |||||
کسی کو ز فرمان ما بگذرد | همی گردن اژدها بشکرد | |||||
ز چیزی که دید اندران رزمگاه | ببخشید یکسر همه بر سپاه | |||||
چو دارا ز ایران به کرمان رسید | دو بهر از بزرگان لشکر ندید | |||||
خروشی بد اندر میان سپاه | یکی را ندیدند بر سر کلاه | |||||
بزرگان فرزانه را گرد کرد | کسی را که با او بد اندر نبرد | |||||
همه مهتران زار و گریان شدند | ز بخت بد خویش بریان شدند | |||||
چنین گفت دارا که هم بیگمان | ز ما بود بر ما بد آسمان | |||||
شکن زین نشان در جهان کس ندید | نه از کاردانان پیشین شنید | |||||
زن و کودک شهریاران اسیر | وگر کشته خسته به ژوپین و تیر | |||||
چه بینید و این را چه درمان کنید | که بدخواه را زین پشیمان کنید | |||||
نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه | نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه | |||||
ار ایدونک بخشایش کردگار | نباشد تبه شد به ما روزگار | |||||
کسی کز گرانمایگان زیستند | به پیش شهنشاه بگریستند | |||||
به آواز گفتند کای شهریار | همه خستهایم از بد روزگار | |||||
سپه را ز کوشش سخن درگذشت | ز تارک دم آب برتر گذشت | |||||
پدر بیپسر شد پسر بیپدر | چنین آمد از چرخ گردان به سر | |||||
کرا مادر و خواهر و دختر است | همه پاک بر دست اسکندر است | |||||
همان پاک پوشیدهرویان تو | که بودند لرزنده بر جان تو | |||||
چو گنج نیاکان برترمنش | که آمد به دست تو بیسرزنش | |||||
کنون مانده اندر کف رومیان | نژاد بزرگان و گنج کیان | |||||
ترا چاره با او مداراست بس | که تاج بزرگی نماند به کس | |||||
کسی گوید آتش زبانش نسوخت | به چاره بد از تن بباید سپوخت | |||||
تو او را به تن زیردستی نمای | یکی در سخن نیز چربی فزای | |||||
ببینیم فرجام تا چون بود | که گردش ز اندیشه بیرون بود | |||||
یکی نامه بنویس نزدیک او | پراندیشه کن جان تاریک او | |||||
هم این چرخ گردان برو بگذرد | چنین داند آنکس که دارد خرد | |||||
از ایشان چو بشنید فرمان گزید | چنان کز دل شهریاران سزید | |||||
دبیر جهاندیده را پیش خواند | بیاورد نزدیک گاهش نشاند | |||||
یکی نامه بنوشت با داغ و درد | دو دیده پر از خون و رخ لاژورد | |||||
ز دارای داراب بن اردشیر | سوی قیصر اسکندر شهرگیر | |||||
نخست آفرین کرد بر کردگار | که زو دید نیک و بد روزگار | |||||
دگر گفت کز گردش آسمان | خردمند برنگذرد بیگمان | |||||
کزو شادمانیم و زو ناشکیب | گهی در فراز و گهی در نشیب | |||||
نه مردی بد این رزم ما با سپاه | مگر بخشش و گردش هور و ماه | |||||
کنون بودنی بود و ما دل به درد | چه داریم ازین گنبد لاژورد | |||||
کنون گر بسازی و پیمان کنی | دل از جنگ ایران پشیمان کنی | |||||
همه گنج گشتاسپ و اسفندیار | همان یاره و تاج گوهرنگار | |||||
فرستم به گنج تو از گنج خویش | همان نیز ورزیدهی رنج خویش | |||||
همان مر ترا یار باشم به جنگ | به روز و شبانت نسازم درنگ | |||||
کسی را که داری ز پیوند من | ز پوشیدهرویان و فرزند من | |||||
بر من فرستی نباشد شگفت | جهانجوی را کین نباید گرفت | |||||
ز پوشیدهرویان بجز سرزنش | نباشد ز شاهان برتر منش | |||||
چو نامه بخواند خداوند هوش | بیاراید این رای پاسخنیوش | |||||
هیونی ز کرمان بیامد دوان | به نزدیک اسکندر بدگمان | |||||
سکندر چو آن نامه برخواند گفت | که با جان دارا خرد باد جفت | |||||
کسی کو گراید به پیوند اوی | به پوشیدهرویان و فرزند اوی | |||||
نبیند مگر تخته گور تخت | گر آویخته سر ز شاخ درخت | |||||
همه به اسپهانند بیدرد و رنج | ازیشان مبادا که خواهیم گنج | |||||
تو گر سوی ایران خرامی رواست | همه پادشاهی سراسر تراست | |||||
ز فرمان تو یک زمان نگذریم | نفس نیز بیراه تو نشمریم | |||||
بکردار کشتی بیامد هیون | دل و دیدهی تاجور پر ز خون | |||||
چو آن پاسخ نامه دارا بخواند | ز کار جهان در شگفتی بماند | |||||
سرانجام گفت این ز کشتن بتر | که من پیش رومی ببندم کمر | |||||
ستودان مرا بهتر آید ز ننگ | یکی داستان زد برین مرد سنگ | |||||
که گر آب دریا بخواهد رسید | درو قطره باران نیاید پدید | |||||
همی بودمی یار هرکس به جنگ | چو شد مر مرا زین نشان کار تنگ | |||||
نبینم همی در جهان یار کس | بجز ایزدم نیست فریادرس | |||||
چو یاور نبودش ز نزدیک و دور | یکی نامه بنوشت نزدیک فور | |||||
پر از لابه و زیردستی و درد | نخست آفرین بر جهاندار کرد | |||||
دگر گفت کای مهتر هندوان | خردمند و دانا و روشنروان | |||||
همانا که نزد تو آمد خبر | که ما را چه آمد ز اختر به سر | |||||
سکندر بیاورد لشکر ز روم | نه برماند ما را نه آباد بوم | |||||
نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه | نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه | |||||
ار ایدونک باشی مرا یارمند | که از خویشتن بازدارم گزند | |||||
فرستمت چندان گهرها ز گنج | کزان پس نبینی تو از گنج رنج | |||||
همان در جهان نیز نامی شوی | به نزد بزرگان گرامی شوی | |||||
هیونی برافگند بر سان باد | بیامد بر فور فوران نژاد | |||||
چو اسکندر آگاه شد زین سخن | که دارای دارا چه افگند بن | |||||
بفرمود تا برکشیدند نای | غو کوس برخاست و هندی درای | |||||
بیامد ز اصطخر چندان سپاه | که خورشید بر چرخ گم کرد راه | |||||
برآمد خروش سپاه از دو روی | بیآرام شد مردم جنگجوی | |||||
سکندر به آیین صفی برکشید | هوا نیلگون شد زمین ناپدید | |||||
چو دارا بیاورد لشکر به راه | سپاهی نه بر آرزو رزمخواه | |||||
شکسته دل و گشته از رزم سیر | سر بخت ایرانیان گشته زیر | |||||
نیاویختند ایچ با رومیان | چو روبه شد آن دشت شیر ژیان | |||||
گرانمایگان زینهاری شدند | ز اوج بزرگی به خواری شدند | |||||
چو دارا چنان دید برگاشت روی | گریزان همی رفت با های هوی | |||||
برفتند با شاه سیسد سوار | از ایران هرانکس که بد نامدار | |||||
دو دستور بودش گرامی دو مرد | که با او بدندی به دشت نبرد | |||||
یکی موبدی نام او ماهیار | دگر مرد را نام جانوشیار | |||||
چو دیدند کان کار بیسود گشت | بلند اختر و نام دارا گذشت | |||||
یکی با دگر گفت کین شوربخت | ازو دور شد افسر و تاج و تخت | |||||
بباید زدن دشنهیی بر برش | وگر تیغ هندی یکی بر سرش | |||||
سکندر سپارد به ما کشوری | بدین پادشاهی شویم افسری | |||||
همی رفت با او دو دستور اوی | که دستور بودند و گنجور اوی | |||||
مهین بر چپ و ماهیارش به راست | چو شب تیره شد از هوا باد خاست | |||||
یکی دشنه بگرفت جانوشیار | بزد بر بر و سینهی شهریار | |||||
نگون شد سر نامبردار شاه | ازو بازگشتند یکسر سپاه | |||||
به نزدیک اسکندر آمد وزیر | که ای شاه پیروز و دانشپذیر | |||||
بکشتیم دشمنت را ناگهان | سرآمد برو تاج و تخت مهان | |||||
چو بشنید گفتار جانوشیار | سکندر چنین گفت با ماهیار | |||||
که دشمن که افگندی اکنون کجاست | بباید نمودن به من راه راست | |||||
برفتند هر دو به پیش اندرون | دل و جان رومی پر از خشم و خون | |||||
چو نزدیک شد روی دارا بدید | پر از خون بر و روی چون شنبلید | |||||
بفرمود تا راه نگذاشتند | دو دستور او را نگه داشتند | |||||
سکندر ز باره درآمد چو باد | سر مرد خسته به ران بر نهاد | |||||
نگه کرد تا خسته گوینده هست | بمالید بر چهر او هر دو دست | |||||
ز سر برگرفت افسر خسرویش | گشاد آن بر و جوشن پهلویش | |||||
ز دیده ببارید چندی سرشک | تن خسته را دور دید از پزشک | |||||
بدو گفت کین بر تو آسان شود | دل بدسگالت هراسان شود | |||||
تو برخیز و بر مهد زرین نشین | وگر هست نیروت بر زین نشین | |||||
ز هند و ز رومت پزشک آورم | ز درد تو خونین سرشک آورم | |||||
سپارم ترا پادشاهی و تخت | چو بهتر شوی ما ببندیم رخت | |||||
جفا پیشگان ترا هم کنون | بیاویزم از دارشان سرنگون | |||||
چنانچون ز پیران شنیدیم دوش | دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش | |||||
ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم | به بیشی چرا تخمه را برکنیم | |||||
چو بشنید دارا به آواز گفت | که همواره با تو خرد باد جفت | |||||
برآنم که از پاک دادار خویش | بیابی تو پاداش گفتار خویش | |||||
یکی آنک گفتی که ایران تراست | سر تاج و تخت دلیران تراست | |||||
به من مرگ نزدیکتر زانک تخت | به پردخت تخت و نگون گشت بخت | |||||
برین است فرجام چرخ بلند | خرامش سوی رنج و سودش گزند | |||||
به من در نگر تا نگویی که من | فزونم ازین نامدار انجمن | |||||
بد و نیک هر دو ز یزدان شناس | وزو دار تا زنده باشی سپاس | |||||
نمودار گفتار من من بسم | بدین در نکوهیدهی هرکسم | |||||
که چندان بزرگی و شاهی و گنج | نبد در زمانه کس از من به رنج | |||||
همان نیز چندان سلیح و سپاه | گرانمایه اسپان و تخت و کلاه | |||||
همان نیز فرزند و پیوستگان | چه پیوستگان داغ دل خستگان | |||||
زمان و زمین بنده بد پیش من | چنین بود تا بخت بد خویش من | |||||
ز نیکی جدا ماندهام زین نشان | گرفتار در دست مردمکشان | |||||
ز فرزند و خویشان شده ناامید | سیه شد جهان و دو دیده سپید | |||||
ز خویشان کسی نیست فریادرس | امیدم به پروردگارست و بس | |||||
برین گونه خسته به خاک اندرم | ز گیتی به دام هلاک اندرم | |||||
چنین است آیین چرخ روان | اگر شهریارم و گر پهلوان | |||||
بزرگی به فرجام هم بگذرد | شکارست مرگش همی بشکرد | |||||
سکندر ز دیده ببارید خون | بران شاه خسته به خاک اندرون | |||||
چو دارا بدید آن ز دل درد او | روان اشک خونین رخ زرد او | |||||
بدو گفت مگری کزین سود نیست | از آتش مرا بهره جز دود نیست | |||||
چنین بود بخشش ز بخشندهام | هم از روزگار درخشندهام | |||||
به اندرز من سر به سر گوش دار | پذیرنده باش و بدل هوش دار | |||||
سکندر بدو گفت فرمان تراست | بگو آنچ خواهی که پیمان تراست | |||||
زبان تیر دارا بدو برگشاد | همی کرد سرتاسر اندرز یاد | |||||
نخستین چنین گفت کای نامدار | بترس از جهان داور کردگار | |||||
که چرخ و زمین و زمان آفرید | توانایی و ناتوان آفرید | |||||
نگه کن به فرزند و پیوند من | به پوشیدگان خردمند من | |||||
ز من پاکدل دختر من بخواه | بدارش به آرام بر پیشگاه | |||||
کجا مادرش روشنک نام کرد | جهان را بدو شاد و پدرام کرد | |||||
نیاری به فرزند من سرزنش | نه پیغاره از مردم بدکنش | |||||
چو پروردهی شهریاران بود | به بزم افسر نامداران بود | |||||
مگر زو ببینی یکی نامدار | کجا نو کند نام اسفندیار | |||||
بیاراید این آتش زردهشت | بگیرد همان زند و استا بمشت | |||||
نگه دارد این فال جشن سده | همان فر نوروز و آتشکده | |||||
همان اورمزد و مه و روز مهر | بشوید به آب خرد جان و چهر | |||||
کند تازه آیین لهراسپی | بماند کیی دین گشتاسپی | |||||
مهان را به مه دارد و که به که | بود دین فروزنده و روزبه | |||||
سکندر چنین داد پاسخ بدوی | که ای نیکدل خسرو راستگوی | |||||
پذیرفتم این پند و اندرز تو | فزون زین نباشم برین مرز تو | |||||
همه نیکویها به جای آورم | خرد را بدین رهنمای آورم | |||||
جهاندار دست سکندر گرفت | به زاری خروشیدن اندر گرفت | |||||
کف دست او بر دهان برنهاد | بدو گفت یزدان پناه تو باد | |||||
سپردم ترا جای و رفتم به خاک | سپردم روانرا به یزدان پاک | |||||
بگفت این و جانش برآمد ز تن | برو زار بگریستند انجمن | |||||
سکندر همه جامهها کرد چاک | به تاج کیان بر پراگند خاک | |||||
یکی دخمه کردش بر آیین او | بدان سان که بد فره و دین او | |||||
بشستن ازان خون به روشن گلاب | چو آمدش هنگام جاوید خواب | |||||
بیاراستندش به دیبای روم | همه پیکرش گوهر و زر بوم | |||||
تنش زیر کافور شد ناپدید | ازان پس کسی روی دارا ندید | |||||
به دخمه درون تخت زرین نهاد | یکی بر سرش تاج مشکین نهاد | |||||
نهادش به تابوت زر اندرون | بروبر ز مژگان ببارید خون | |||||
چو تابوتش از جای برداشتند | همه دست بر دست بگذاشتند | |||||
سکندر پیاده به پیش اندرون | بزرگان همه دیدگان پر ز خون | |||||
چنین تا ستودان دارا برفت | همی پوست گفتی بروبر بکفت | |||||
چو بر تخت بنهاد تابوت شاه | بر آیین شاهان برآورد راه | |||||
چو پردخت از دخمهی ارجمند | ز بیرون بزد دارهای بلند | |||||
یکی دار بر نام جانوشیار | دگر همچنان از در ماهیار | |||||
دو بدخواه را زنده بردار کرد | سر شاهکش مرد بیدار کرد | |||||
ز لشکر برفتند مردان جنگ | گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ | |||||
بکردند بر دارشان سنگسار | مبادا کسی کو کشد شهریار | |||||
چو دیدند ایرانیان کو چه کرد | بزاری بران شاه آزادمرد | |||||
گرفتند یکسر برو آفرین | بدان سرور شهریار زمین | |||||
ز کرمان کس آمد سوی اسپهان | به جایی که بودند ز ایران مهان | |||||
به نزدیک پوشیدهرویان شاه | بیامد یکی مرد با دستگاه | |||||
بدیشان درود سکندر ببرد | همه کار دارا بر ایشان شمرد | |||||
چنین گفت کز مرگ شاهان داد | نباشد دل دشمن و دوست شاد | |||||
بدانید کامروز دارا منم | گر او شد نهان آشکارا منم | |||||
فزونست ازان نیکویها که بود | به تیمار رخ را نشاید شخود | |||||
همه مرگ راییم شاه و سپاه | اگر دیر مانیم اگر چند گاه | |||||
بنه سوی شهر صطخر آورید | بپویند ما نیز فخر آورید | |||||
همانست ایران که بود از نخست | بباشید شاداندل و تندرست | |||||
نوشتند نامه به هر کشوری | به هر نامداری و هر مهتری | |||||
ز اسکندر فیلقوس بزرگ | جهانگیر و با کینهجویان سترگ | |||||
بداد و دهش دل توانگر کنید | بر آزادگی بر سر افسر کنید | |||||
که فرجام هم روزمان بگذرد | زمانه پی ما همی بشمرد | |||||
وی موبدان نامهیی همچنین | پرافروزش و پوزش و آفرین | |||||
سر نامه از پادشاه کیان | سوی کاردانان ایرانیان | |||||
چو عنبر سر خامهی چین بشست | سر نامه بود آفرین از نخست | |||||
بران دادگر کو جهان آفرید | پس از آشکارا نهان آفرید | |||||
دو گیتی پدید آمد از کاف و نون | چرانی به فرمان او در نه چون | |||||
سپهری برین سان که بینی روان | توانا و دانا جز او را مخوان | |||||
بباشد به فرمان او هرچ خواست | همه بندگانیم و او پادشاست | |||||
ازو باد بر نامداران درود | بر اندازهی هر یکی بر فزود | |||||
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد | ز کردار گیتی مگیرید یاد | |||||
به پیروزی اندر غم آمد مرا | به سور اندرون ماتم آمد مرا | |||||
بدارندهی آفتاب بلند | که بر جان دارا نجستم گزند | |||||
مر آن شاه را دشمن از خانه بود | یکی بنده بودش نه بیگانه بود | |||||
کنون یافت بادافره ایزدی | چو بد ساخت آمد به رویش بدی | |||||
شما داد جویید و پیمان کنید | زبان را به پیمان گروگان کنید | |||||
چو خواهید کز چرخ یابید بخت | ز من بدره و برده و تاج و تخت | |||||
پر از درد داراست روشن دلم | بکوشم کز اندرز او نگسلم | |||||
هرانکس که آید بدین بارگاه | درم یابد و ارج و تخت و کلاه | |||||
چو خواهد که باشد به ایوان خویش | نگردد گریزان ز پیمان خویش | |||||
بیابند چیزی که خواهد ز گنج | ازان پس نبیند کسی درد و رنج | |||||
درم را به نام سکندر زنید | بکوشید و پیمان ما مشکنید | |||||
نشستنگه شهریاران خویش | بسازید زین پس به آیین پیش | |||||
مدارید بازار بیپاسبان | که راند همی نام من بر زبان | |||||
مدارید بیمرزبان مرز خویش | پدید آورید اندرین ارز خویش | |||||
بدان تا نباشد ز دزدان گزند | بمانید شاداندل و سودمند | |||||
ز هر شهر زیبا پرستندهیی | پر از شرم بیداردل بندهیی | |||||
که شاید به مشکوی زرین ما | بداند پرستیدن آیین ما | |||||
چنان کو برفتن نباشد دژم | نشاید که بر برده باشد ستم | |||||
فرستید سوی شبستان ما | به نزدیک خسروپرستان ما | |||||
غریبان که بر شهرها بگذرند | چماننده پای و لبان ناچرند | |||||
دل از عیب صافی و صوفی به نام | به دوریشی اندر دلی شادکام | |||||
ز خواهندگان نامشان سر کنید | شمار اندر آغاز دفتر کنید | |||||
هرآنکس که هست از شما مستمند | کجا یافت از کارداری گزند | |||||
دل و پشت بیدادگر بشکنید | همه بیخ و شاخش ز بن برکنید | |||||
نهادن بد و کار کردن بدوی | بیابم همان چون کنم جست و جوی | |||||
کنم زنده بر دار بدنام را | که گم کرد ز آغاز فرجام را | |||||
کسی کو ز فرمان ما بگذرد | به فرجام زان کار کیفر برد | |||||
چو نامه فرستاده شد برگرفت | جهانی به آرام در بر گرفت | |||||
ز کرمان بیامد به شهر صطخر | به سر بر نهاد آن کیی تاج فخر | |||||
تو راز جهان تا توانی مجوی | که او زود پیچد ز جوینده روی |