شاهنامه/پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
< شاهنامه
چو شاپور بنشست بر تخت داد | کلاه دلفروز بر سر نهاد | |||||
شدند انجمن پیش او بخردان | بزرگان فرزانه و موبدان | |||||
چنین گفت کای نامدار انجمن | بزرگان پردانش و رایزن | |||||
منم پاک فرزند شاه اردشیر | سرایندهی دانش و یادگیر | |||||
همه گوش دارید فرمان من | مگردید یکسر ز پیمان من | |||||
وزین هرچ گویم پژوهش کنید | وگر خام گویم نکوهش کنید | |||||
چو من دیدم اکنون به سود و زیان | دو بخشش نهاده شد اندر میان | |||||
یکی پادشا پاسبان جهان | نگهبان گنج کهان و مهان | |||||
وگر شاه با داد و فرخ پیست | خرد بیگمان پاسبان ویست | |||||
خرد پاسبان باشد و نیکخواه | سرش برگذارد ز ابر سیاه | |||||
همه جستنش داد و دانش بود | ز دانش روانش به رامش بود | |||||
دگر آنک او بزمون خرد | بکوشد بمه ردی و گرد آورد | |||||
به دانش ز یزدان شناسد سپاس | خنک مرد دانا و یزدانشناس | |||||
به شاهی خردمند باشد سزا | به جای خرد زر شود بیبها | |||||
توانگر شود هرک خشنود گشت | دل آرزو خانهی دود گشت | |||||
کرا آرزو بیش تیمار بیش | بکوش ونیوش و منه آز پیش | |||||
به آسایش و نیکنامی گرای | گریزان شو از مرد ناپاک رای | |||||
به چیز کسان دست یازد کسی | که فرهنگ بهرش نباشد بسی | |||||
مرا بر شما زان فزونست مهر | که اختر نماید همی بر سپهر | |||||
همان رسم شاه بلند اردشیر | بجای آورم با شما ناگزیر | |||||
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی | درم تا به لشکر دهم اندکی | |||||
مرا خوبی و گنج آباد هست | دلیری و مردی و بنیاد هست | |||||
ز چیز کسان بینیازیم نیز | که دشمن شود مردم از بهر چیز | |||||
بر ما شما را گشتادهست راه | به مهریم با مردم نیکخواه | |||||
بهر سو فرستیم کارآگهان | بجوییم بیدار کار جهان | |||||
نخواهیم هرگز بجز آفرین | که بر ما کنند از جهانآفرین | |||||
مهان و کهان پاک برخاستند | زبان را به خوبی بیاراستند | |||||
به شاپور بر آفرین خواندند | زبرجد به تاجش برافشاندند | |||||
همی تازه شد رسم شاه اردشیر | بدو شاد گشتند برنا و پیر | |||||
وزان پس پراگنده شد آگهی | که بیکار شد تخت شاهنشهی | |||||
به مرد اردشیر آن خردمند شاه | به شاپور بسپرد گنج و سپاه | |||||
خروشی برآمد ز هر مرز و بوم | ز قیدافه برداشتند باژ روم | |||||
چو آگاهی آمد به شاپور شاه | بیاراست کوس و درفش و سپاه | |||||
همی راند تا پیش التوینه | سپاهی سبک بینیاز از بنه | |||||
سپاهی ز قیدافه آمد برون | که از گرد خورشید شد تیرهگون | |||||
ز التوینه همچنین لشکری | بیامد سپهدارشان مهتری | |||||
برانوش بد نام آن پهلوان | سواری سرافراز و روشنروان | |||||
کجا بود بر قیصران ارجمند | کمند افگنی نامداری بلند | |||||
چو برخاست آواز کوس از دو روی | ز قلب اندر آمد گو نامجوی | |||||
وزین سو بشد نامدرای دلیر | کجا نام او بود گرزسپ شیر | |||||
برآمد ز هر دو سپه کوس و غو | بجنبید در قلبگه شاه نو | |||||
ز بس نالهی بوق و هندی درای | همی چرخ و ماهاندر آمد ز جای | |||||
تبیره ببستند بر پشت پیل | همیبر شد آوازشان بر دو میل | |||||
زمین جنب جنبان شد و پر ز گرد | چو آتش درخشان سنان نبرد | |||||
روانی کجا با خرد بود جفت | ستاره همی بارد از چرخ گفت | |||||
برانوش جنگی به قلب اندرون | گرفتار شد با دلی پر ز خون | |||||
وزان رومیان کشته شد سه هزار | بالتوینه در صف کارزار | |||||
هزار و دو سیسد گرفتار شد | دل جنگیان پر ز تیمار شد | |||||
فرستاد قیصر یکی یادگیر | به نزدیک شاپور شاه اردشیر | |||||
که چندین تو از بهر دینار خون | بریزی تو با داور رهنمون | |||||
چه گویی چو پرسند روز شمار | چه پوزش کنی پیش پروردگار | |||||
فرستیم باژی چنان هم که بود | برین نیز دردی نباید فزود | |||||
همان نیز با باژ فرمان کنیم | ز خویشان فراوان گروگان کنیم | |||||
ز التوینه بازگردی رواست | فرستیم با باژ هرچت هواست | |||||
همی بود شاپور تا باژ و ساو | فرستاد قیصر ده انبان گاو | |||||
غلام و پرستار رومی هزار | گرانمایه دیبا نه اندر شمار | |||||
بالتوینه در ببد روز هفت | ز روم اندر آمد به اهواز رفت | |||||
یکی شارستان نام شاپور گرد | برآورد و پرداخت در روز ارد | |||||
همی برد سالار زان شهر رنج | بپردخت بسیار با رنج گنج | |||||
یکی شارستان بود آباد بوم | بپردخت بهر اسیران روم | |||||
در خوزیان دارد این بوم و بر | که دارند هرکس بروبر گذر | |||||
به پارس اندرون شارستان بلند | برآورد پاکیزه و سودمند | |||||
یکی شارستان کرد در سیستان | در آنجای بسیار خرماستان | |||||
که یک نیم او کرده بود اردشیر | دگر نیم شاپور گرد و دلیر | |||||
کهن دژ به شهر نشاپور کرد | که گویند با داد شاپور کرد | |||||
همی برد هر سو برانوش را | بدو داشتی در سخن گوش را | |||||
یکی رود بد پهن در شوشتر | که ماهی نکردی بروبر گذر | |||||
برانوش را گفت گر هندسی | پلی ساز آنجا چنانچون رسی | |||||
که ما بازگردیم و آن پل به جای | بماند به دانایی رهنمای | |||||
به رش کرده بالای این پل هزار | بخواهی ز گنج آنچ آید به کار | |||||
تو از دانشی فیلسوفان روم | فراز آر چندی بران مرز و بوم | |||||
چو این پل برآید سوی خان خویش | برو تازیان باش مهمان خویش | |||||
ابا شادمانی و با ایمنی | ز بد دور وز دست اهریمنی | |||||
به تدبیر آن پل باستاد مرد | فراز آوریدش بران کارکرد | |||||
بپردخت شاپور گنجی بران | که زان باشد آسانی مردمان | |||||
چو شد شه برانوش کرد آن تمام | پلی کرد بالا هزارانش گام | |||||
چو شد پل تمام او ز ششتر برفت | سوی خان خود روی بنهاد تفت | |||||
همی بود شاپور با داد و رای | بلنداختر و تخت شاهی به جای | |||||
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه | پراگنده شد فر و اورنگ شاد | |||||
بفرمود تا رفت پیش اورمزد | بدو گفت کای چون گل اندر فرزد | |||||
تو بیدار باش و جهاندار باش | جهاندیدگان را خریدار باش | |||||
نگر تا به شاهی ندارد امید | بخوان روز و شب دفتر جمشید | |||||
بجز داد و خوبی مکن در جهان | پناه کهان باش و فر مهان | |||||
به دینار کم ناز و بخشنده باش | همان دادده باش و فرخنده باش | |||||
مزن بر کمآزار بانگ بلند | چو خواهی که بختت بود یارمند | |||||
همه پند من سربسر یادگیر | چنان هم که من دارم از اردشیر | |||||
بگفت این و رنگ رخش زرد گشت | دل مرد برنا پر از درد گشت | |||||
چه سازی همی زین سرای سپنج | چه نازی به نام و چه نازی به گنج | |||||
ترا تنگ تابوت بهرست و بس | خورد گنج تو ناسزاوار کس | |||||
نگیرد ز تو یاد فرزند تو | نه نزدیک خویشان و پیوند تو | |||||
ز میراث دشنام باشدت بهر | همه زهر شد پاسخ پایزهر | |||||
به یزدان گرای و سخن زو فزای | که اویست روزی ده و رهنمای | |||||
درود تو بر گور پیغمبرش | که صلوات تاجست بر منبرش |