شاهنامه/پادشاهی لهراسپ ۱

شاهنامه از فردوسی
(پادشاهی لهراسپ ۱)
  چو لهراسپ بنشست بر تخت داد به شاهنشهی تاج بر سر نهاد  
  جهان آفرین را ستایش گرفت نیایش ورا در فزایش گرفت  
  چنین گفت کز داور داد و پاک پر امید باشید و با ترس و باک  
  نگارنده‌ی چرخ گردنده اوست فراینده‌ی فره بنده اوست  
  چو دریا و کوه و زمین آفرید بلند آسمان از برش برکشید  
  یکی تیز گردان و دیگر بجای به جنبش ندادش نگارنده پای  
  چو موی از بر گوی و ما در میان به رنج تن و آز و سود و زیان  
  تو شادان دل و مرگ چنگال تیز نشسته چو شیر ژیان پرستیز  
  ز آز و فزونی به یکسو شویم به نادانی خویش خستو شویم  
  ازین تاج شاهی و تخت بلند نجوییم جز داد و آرام و پند  
  مگر بهره‌مان زین سرای سپنج نیاید همی کین و نفرین و رنج  
  من از پند کیخسرو افزون کنم ز دل کینه و آز بیرون کنم  
  بسازید و از داد باشید شاد تن آسان و از کین مگیرید یاد  
  مهان جهان آفرین خواندند ورا شهریار زمین خواندند  
  گرانمایه لهراسپ آرام یافت خرد مایه و کام پدرام یافت  
  از آن پس فرستاد کسها به روم به هند و به چین و به آباد بوم  
  ز هر مرز هرکس که دانا بدند به پیمانش اندر توانا بدند  
  ز هر کشوری بر گرفتند راه برفتند پویان به نزدیک شاه  
  ز دانش چشیدند هر شور و تلخ ببودند با کام چندی به بلخ  
  یکی شارسانی برآورد شاه پر از برزن و کوی و بازارگاه  
  به هر برزنی جشنگاهی سده همه‌گرد بر گردش آتشکده  
  یکی آذری ساخت برزین به نام که با فرخی بود و با برز و کام  
  دو فرزند بودش به کردار ماه سزاوار شاهی و تخت و کلاه  
  یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر که زیر آوریدی سر نره شیر  
  گذشته به هر دانشی از پدر ز لشکر به مردی برآورده سر  
  دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی نبیره‌ی جهاندار کاوس کی  
  بدیشان بدی جان لهراسپ شاد وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد  
  که گشتاسپ را سر پر از باد بود وزان کار لهراسپ ناشاد بود  
  چنین تا برآمد برین روزگار پر از درد گشتاسپ از شهریار  
  چنان بد که در پارس یک روز تخت نهادند زیر گل‌افشان درخت  
  بفرمود لهراسپ تا مهتران برفتند چندی ز لشکر سران  
  به خوان بر یکی جام می‌خواستند دل شاه گیتی بیاراستند  
  چو گشتاسپ می‌خورد برپای خاست چنین گفت کای شاه با داد و راست  
  به شاهی نشست تو فرخنده باد همان جاودان نام تو زنده باد  
  ترا داد یزدان کلاه و کمر دگر شاه کیخسرو دادگر  
  کنون من یکی بنده‌ام بر درت پرستنده‌ی اختر و افسرت  
  ندارم کسی را ز مردان به مرد گر آیند پیشم به روز نبرد  
  مگر رستم زال سام سوار که با او نسازد کسی کارزار  
  چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت ترا داد تخت و خود اندر گذشت  
  گر ایدونک هستم ز ارزانیان مرا نام بر تاج و تخت و کیان  
  چنین هم که‌ام پیش تو بنده‌وار همی باشم و خوانمت شهریار  
  به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار که تندی نه خوب آید از شهریار  
  چو اندر کیخسرو آرم به یاد تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد  
  مرا گفت بیدادگر شهریار یکی خو بود پیش باغ بهار  
  که چون آب باید به نیرو شود همه باغ ازو پر ز آهو شود  
  جوانی هنوز این بلندی مجوی سخن را بسنج و به اندازه گوی  
  چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد بیامد ز پیش پدر گونه زرد  
  همی گفت بیگانگان را نواز چنین باش و با زاده هرگز مساز  
  ز لشکر ورا بود سیسد سوار همه گرد و شایسته‌ی کارزار  
  فرود آمد و کهتران را بخواند همه رازها پیش ایشان براند  
  که امشب همه ساز رفتن کنید دل و دیده زین بارگه برکنید  
  یکی گفت ازیشان که راهت کجاست چو برداری آرامگاهت کجاست  
  چنین داد پاسخ که در هندوان مرا شاد دارند و روشن روان  
  یکی نامه دارم من از شاه هند نوشته ز مشک سیه بر پرند  
  که گر زی من آیی ترا کهترم ز فرمان و رای تو برنگذرم  
  چو شب تیره شد با سپه برنشست همی رفت جوشان و گرزی به دست  
  به شبگیر لهراسپ آگاه شد غمی گشت و شادیش کوتاه شد  
  ز لشکر جهاندیدگان را بخواند همه بودنی پیش ایشان براند  
  ببینید گفت این که گشتاسپ کرد دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد  
  بپروردمش تا برآورد یال شد اندر جهان نامور بی‌همال  
  بدانگه که گفتم که آمد به بار ز باغ من آواره شد نامدار  
  برفت و بر اندیشه بر بود دیر بفرمود تا پیش او شد زریر  
  بدو گفت بگزین ز لشکر هزار سواران گرد از در کارزار  
  برو تیز بر سوی هندوستان مبادا بر و بوم جادوستان  
  سوی روم گستهم نوذر برفت سوی چین گرازه گرازید تفت  
  همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم دل پر ز کین و پر از آب چشم  
  همی تاخت تا پیش کابل رسید درخت و گل و سبزه و آب دید  
  بدان جای خرم فرود آمدند ببودند یک روز و دم بر زدند  
  همه کوهسارانش نخچیر بود به جوی آبها چون می و شیر بود  
  شب تیره می‌خواست از میگسار ببردند شمع از بر جویبار  
  چو بفروخت از کوه گیتی فروز برفتند ازآن بیشه با باز و یوز  
  همی تاخت اسپ از پی او زریر زمانی بجای نیاسود دیر  
  چو آواز اسپان برآمد ز راه برفتند گردان ز نخچیرگاه  
  چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن چنین گفت با نامور مهتران  
  که این جز به آواز اسپ زریر نماند که او راست آواز شیر  
  نه تنها بیامد گر او آمدست که با لشکری جنگجو آمدست  
  هنوز اندرین بد که گردی بنفش پدید آمد و پیل پیکر درفش  
  زریر سپهبد به پیش سپاه چو باد دمان اندر آمد ز راه  
  چو گشتاسپ را دید گریان برفت پیاده بدو روی بنهاد تفت  
  جهان‌آفرین را ستایش گرفت به پیش برادر نیایش گرفت  
  گرفتند مر یکدگر را کنار نشستند شادان در آن مرغزار  
  ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو ورا خواندی شاه گشتاسپ گو  
  بخواندند و نزدیک بنشاندند ز هر جایگاهی سخن راندند  
  چنین گفت زیشان یکی نامور به گشتاسپ کای گرد زرین کمر  
  ستاره‌شناسان ایران گروه هرانکس که دانیم دانش پژوه  
  به اخترت گویند کیخسروی به شاهی به تخت مهی بر شوی  
  کنون افسر شاه هندوستان بپوشی نباشیم همداستان  
  ازیشان کسی نیست یزدان پرست یکی هم ندارند با شاه دست  
  نگر تا پسند آید اندر خرد کجا رای را شاه فرمان برد  
  ترا از پدر سربسر نیکویست ندانم که آزردن از بهر چیست  
  بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی ندارم به پیش پدر آبروی  
  به کاوسیان خواهد او نیکوی بزرگی و هم افسر خسروی  
  اگر تاج ایران سپارد به من پرستش کنم چون بتان را شمن  
  وگرنه نباشم به درگاه اوی ندارم دل روشن از ماه اوی  
  به جایی شوم که نیابند نیز به لهراسپ مانم همه مرز و چیز  
  بگفت این و برگشت زان مرغزار بیامد بر نامور شهریار  
  چو بشنید لهراسپ با مهتران پذیره شدش با سپاهی گران  
  جهانجوی روی پدر دید باز فرود آمد از باره بردش نماز  
  ورا تنگ لهراسپ در برگرفت بدان پوزش آرایش اندر گرفت  
  که تاج تو تاج سر ماه باد ز تو دیو را دست کوتاه باد  
  که هرگز نیاموزدت راه بد چو دستور بد بر درشاه بد  
  ز شاهی مرا نام تاجست و تخت ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت  
  ورا گفت گشتاسپ کای شهریار منم بر درت بر یکی پیشکار  
  اگر کم کنی جاه فرمان کنم به پیمان روان را گروگان کنم  
  بزرگان برفتند با او به راه گرازان و پویان به ایوان شاه  
  بیاراست ایوان گوهرنگار نهادند خوان و می خوشگوار  
  یکی جشن کردند کز چرخ ماه ستاره ببارید بر جشنگاه  
  چنان بد ز مستی که هر مهتری برفتند بر سر ز زر افسری  
  به کاوسیان بود لهراسپ شاد همیشه ز کیخسروش بود یاد  
  همی ریخت زان درد گشتاسپ خون همی گفت هرگونه با رهنمون  
  همی گفت هرچند کوشم به رای نیارم همی چاره‌ی این به جای  
  اگر با سواران شوم مهتری فرستد پسم نیز با لشکری  
  به چاره ز ره بازگرداندم بسی خواهش و پندها راندم  
  چو تنها شوم ننگ دارم همی ز لهراسپ دل تنگ دارم همی  
  دل او به کاوسیانست شاد نیاید گذر مهر او بر نژاد  
  چو یک تن بود کم کند خواستار چه داند که من چون شدم شهریار  
  شب تیره شبدیز لهراسپی بیاورد با زین گشتاسپی  
  بپوشید زربفت رومی قبای ز تاج اندر آویخت پر همای  
  ز دینار وز گوهر شاهوار بیاورد چندان کش آمد به کار  
  از ایران سوی روم بنهاد روی به دل گاه جوی و روان راه جوی  
  پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد بپیچید و شادیش کوتاه شد  
  زریر و همه بخردان را بخواند ز گشتاسپ چندی سخنها براند  
  بدیشان چنین گفت کاین شیر مرد سر تاجدار اندر آرد به گرد  
  چه بینید و این را چه درمان کنید نشاید که این بر دل آسان کنید  
  چنین گفت موبد که این نیک بخت گرامی به مردان بود تاج و تخت  
  چو گشتاسپ فرزند کس را نبود نه هرگز کس از نامداران شنود  
  ز هر سو بباید فرستاد کس دلاور بزرگان فریادرس  
  گر او بازگردد تو زفتی مکن هنرجوی و با آز جفتی مکن  
  که تاج کیان چون تو بیند بسی نماند همی مهر او بر کسی  
  به گشتاسپ ده زین جهان کشوری بنه بر سرش نامدار افسری  
  جز از پهلوان رستم نامدار به گیتی نبینیم چون او سوار  
  به بالا و دیدار و فرهنگ و هوش چنو نامور نیز نشنید گوش  
  فرستاد لهراسپ چندی مهان به جستن گرفتند گرد جهان  
  برفتند و نومید بازآمدند که با اختر دیرساز آمدند  
  نکوهش از آن بهر لهراسپ بود غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود  
  چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید پیاده شد و باژ خواهش بدید  
  یکی پیرسر بود هیشوی نام جوانمرد و بیدار و با رای و کام  
  برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت  
  ازایران یکی نامدارم دبیر خردمند و روشن‌دل و یادگیر  
  به کشتی برین آب اگر بگذرم سپاسی نهی جاودان بر سرم  
  چنین گفت شایسته‌ای تاج را و یا جوشن و تیغ و تاراج را  
  کنون راز بگشای و با من بگوی ازین سان به دریا گذشتن مجوی  
  مرا هدیه باید اگر گفت راست ترا رای و راه دبیری کجاست  
  ز هیشوی بشنید گشتاسپ گفت که از تو مرا نیست چیزی نهفت  
  ز من هرچ خواهی ندارم دریغ ازین افسر و مهر و دینار و تیغ  
  ز دینار لختی به هیشوی داد ازان هدیه شد مرد گیرنده شاد  
  ز کشتی سبک بادبان برکشید جهانجوی را سوی قیصر کشید  
  یکی شارستان بد به روم اندرون سه فرسنگ پهنای شهرش فزون  
  برآورده‌ی سلم جای بزرگ نشستنگه قیصران سترگ  
  چو گشتاسپ آمد بدان شارستان همی جست جای یکی کارستان  
  همی گشت یک هفته بر گرد روم همی کار جست اندر آباد بوم  
  چو چیزی که بودش بخورد و بداد همی رفت ناشاد و دل پر ز باد  
  چو در شهر آباد چندی بگشت ز ایوان به دیوان قیصر گذشت  
  به اسقف چنین گفت کای دستگیر ز ایران یکی نامجویم دبیر  
  بدین کار باشم ترا یارمند ز دیوان کنم هرچ آید پسند  
  دبیران که بودند در بارگاه همی کرد هریک به دیگر نگاه  
  کزین کلک پولاد گریان شود همان روی قرطاس بریان شود  
  یکی باره باید به زیرش بلند به بازو کمان و به زین بر کمند  
  به آواز گفتند ما را دبیر زیانست پیش آمدن ناگزیر  
  چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد ز دیوان بیامد دو رخساره زرد  
  یکی باد سرد از جگر برکشید به نزدیک چوپان قیصر رسید  
  جوانمرد را نام نستاو بود دلیر و هشیوار و با تاو بود  
  به نزدیک نستاو چون شد فراز برو آفرین کرد و بردش نماز  
  نگه کرد چوپان و بنواختش به نزدیکی خویش بنشاختش  
  چه مردی بدو گفت با من بگوی که هم شاه شاخی و هم نامجوی  
  چنین داد پاسخ که ای نامدار یکی کره تازم دلیر و سوار  
  مرا گر نوازی به کار آیمت به رنج و به بد نیز یار آیمت  
  بدو گفت نستاو زین در بگرد تو ایدر غریبی وبی‌پای مرد  
  بیابان و دریا و اسپان یله به ناآشنا چون سپارم گله  
  چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت ره ساربانان قیصر گرفت  
  یکی آفرین کرد بر ساربان که پیروز بادی و روشن روان  
  خردمند چون روی گشتاسپ دید پذیره شد و جایگاهش گزید  
  سبک باز گسترد گستردنی بیاورد چیزی که بد خوردنی  
  چنین گفت گشتاسپ با ساروان که این مرد بیدار و روشن روان  
  مرا ده یکی کاروانی شتر چو رای آیدت مزد ما هم ببر  
  بدو ساربان گفت کای شیرمرد نزیبد ترا هرگز این کارکرد  
  به چیزی که ما راست چون سر کنی به آید گر آهنگ قیصر کنی  
  ترا بی‌نیازی دهد زین سخن جز آهنگ درگاه قیصر مکن  
  و گر گم شدت راه دارم هیون پسندیده و مردم رهنمون  
  برو آفرین کرد و برگشت زوی پر از غم سوی شهر بنهاد روی  
  شد آن دردها بر دلش بر گران بیامد به بازار آهنگران  
  یکی نامور بود بوراب نام پسندیده آهنگری شادکام  
  همی ساختی نعل اسپان شاه بر قیصر او را بدی پایگاه  
  ورا یار و شاگرد بد سی و پنج ز پتک و ز آهن رسیده به رنج  
  به دکانش بنشست گشتاسپ دیر شد آن پیشه‌کار از نشستنش سیر  
  بدو گفت آهنگر ای نیکخوی چه داری به دکان ما آرزوی  
  چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت نپیچم سر از پتک وز کار سخت  
  مرا گر بداری تو یاری کنم برین پتک و سندان سواری کنم  
  چو بشنید بوراب زو داستان به یاری او گشت همداستان  
  گرانمایه گویی به آتش بتافت چو شد تافته سوی سندان شتافت  
  به گشتاسپ دادند پتکی گران برو انجمن گشته آهنگران  
  بزد پتک و بشکست سندان و گوی ازو گشت بازار پر گفت‌وگوی  
  بترسید بوراب و گفت ای جوان به زخم تو آهن ندارد توان  
  نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم  
  بینداخت پتک و بشد گرسنه نه روی خورش بد نه جای بنه  
  نماند به کس روز سختی نه رنج نه آسانی و شادمانی نه گنج  
  بد و نیک بر ما همی بگذرد نباشد دژم هرکه دارد خرد  
  همی بود گشتاسپ دل مستمند خروشان و جوشان ز چرخ بلند  
  نیامد ز گیتیش جز زهر بهر یکی روستا دید نزدیک شهر  
  درخت و گل و آبهای روان نشستنگه شاد مرد جوان  
  درختی گشن سایه بر پیش آب نهان گشته زو چشمه‌ی آفتاب  
  بران سایه بنشست مرد جوان پر از درد پیچان و تیره‌روان  
  همی گفت کای داور کردگار غم آمد مرا بهره زین روزگار  
  نبینم همی اختر خویش بد ندانم چرا بر سرم بد رسد  
  یکی نامور زان پسندیده ده گذر کرد بر وی که او بود مه  
  ورا دید با دیدگان پر ز خون به زیر زنخ دست کرده ستون  
  بدو گفت کای پاک مرد جوان چرایی پر از درد و تیره‌روان  
  اگر آیدت رای ایوان من بوی شاد یکچند مهمان من  
  مگر کین غمان بر دلت کم شود سر تیر مژگانت بی نم شود  
  بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی نژاد تو از کیست با من بگوی  
  چنین داد پاسخ ورا کدخدای کزین پرسش اکنون ترا چیست رای  
  من از تخم شاه آفریدون گرد کزان تخمه کس در جهان نیست خرد  
  چو بشنید گشتاسپ برداشت پای همی رفت با نامور کدخدای  
  چو آن مهتر آمد سوی خان خویش به مهمان بیاراست ایوان خویش  
  بسان برادر همی داشتش زمانی به ناکام نگذاشتش  
  زمانه برین نیز چندی بگشت برین کار بر ماهیان برگذشت  
  چنان بود قیصر بدانگه برای که چون دختر او رسیدی بجای  
  چو گشتی بلند اختر و جفت جوی بدیدی که آمدش هنگام شوی  
  یکی گرد کردی به کاخ انجمن بزرگان فرزانه و رای زن  
  هرانکس که بودی مر او را همال ازان نامدارن برآورده یال  
  ز کاخ پدر دختر ماه‌روی بگشتی بران انجمن جفت جوی  
  پرستنده بودی به گرد اندرش ز مردم نبودی پدید افسرش  
  پس پرده‌ی قیصر آن روزگار سه بد دختر اندر جهان نامدار  
  به بالا و دیدار و آهستگی به بایستگی هم به شایستگی  
  یکی بود مهتر کتایون به نام خردمند و روشن‌دل و شادکام  
  کتایون چنان دید یک شب به خواب که روشن شدی کشور از آفتاب  
  یکی انجمن مرد پیدا شدی از انبوه مردم ثریا شدی  
  سر انجمن بود بیگانه‌یی غریبی دل آزار و فرزانه‌یی  
  به بالای سرو و به دیدار ماه نشستنش چون بر سر گاه شاه  
  یکی دسته دادی کتایون بدوی وزو بستدی دسته‌ی رنگ و بوی  
  یکی انجمن کرد قیصر بزرگ هر آن کس که بودند گرد و سترگ  
  به شبگیر چون بردمید آفتاب سر نامداران برآمد ز خواب  
  بران انجمن شاد بنشاندند ازان پس پری‌چهره را خواندند  
  کتایون بشد با پرستار شست یکی دسته گل هر یکی را به دست  
  همی گشت چندان کش آمد ستوه پسندش نیامد کسی زان گروه  
  از ایوان سوی پرده بنهاد روی خرامان و پویان و دل جفت‌جوی  
  هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ چنین تا سر از کوه بر زد چراغ  
  بفرمود قیصر که از کهتران به روم اندرون مایه‌ور مهتران  
  بیارند یکسر به کاخ بلند بدان تا که باشد به خوبی پسند  
  چو آگاهی آمد به هر مهتری بهر نامداری و کنداوری  
  خردمند مهتر به گشتاسپ گفت که چندین چه باشی تو اندر نهفت  
  برو تا مگر تاج و گاه مهی ببینی دلت گردد از غم تهی  
  چو بشنید گشتاسپ با او برفت به ایوان قیصر خرامید تفت  
  به پیغوله‌یی شد فرود از مهان پر از درد بنشست خسته نهان  
  برفتند بیدار دل بندگان کتایون و گل رخ پرستندگان  
  همی گشت بر گرد ایوان خویش پسش بخردان و پرستار پیش  
  چو از دور گشتاسپ را دید گفت که آن خواب سر برکشید از نهفت  
  بدان مایه‌ور نامدار افسرش هم‌آنگه بیاراست خرم سرش  
  چو دستور آموزگار آن بدید هم اندر زمان پیش قیصر دوید  
  که مردی گزین کرد از انجمن به بالای سرو سهی در چمن  
  به رخ چون گلستان و با یال و کفت که هرکش ببیند بماند شگفت  
  بد آنست کو را ندانیم کیست تو گویی همه فره ایزدیست  
  چنین داد پاسخ که دختر مباد که از پرده عیب آورد بر نژاد  
  اگر من سپارم بدو دخترم به ننگ اندرون پست گردد سرم  
  هم او را و آنرا که او برگزید به کاخ اندرون سر بباید برید  
  سقف گفت کاین نیست کاری گران که پیش از تو بودند چندی سران  
  تو با دخترت گفتی انباز جوی نگفتی که رومی سرافراز جوی  
  کنون جست آنرا که آمدش خوش تو از راه یزدان سرت را مکش  
  چنین بود رسم نیاکان تو سرافراز و دین‌دار و پاکان تو  
  به آیین این شد پی افگنده روم تو راهی مگیر اندر آباد بوم  
  همایون نباشد چنین خود مگوی به راهی که هرگز نرفتی مپوی  
  چو بشنید قیصر بر آن برنهاد که دخت گرامی به گشتاسپ داد  
  بدو گفت با او برو همچنین نیابی ز من گنج و تاج و نگین  
  چو گشتاسپ آن دید خیره بماند جهان‌آفرین را فراوان بخواند  
  چنین گفت با دختر سرفراز که ای پروریده بنام و بناز  
  ز چندین سر و افسر نامدار چرا کرد رایت مرا خواستار  
  غریبی همی برگزینی که گنج نیابی و با او بمانی به رنج  
  ازین سرفرازان همالی بجوی که باشد به نزد پدرت آبروی  
  کتایون بدو گفت کای بدگمان مشو تیز با گردش آسمان  
  چو من با تو خرسند باشم به بخت تو افسر چرا جویی و تاج و تخت  
  برفتند ز ایوان قیصر به درد کتایون و گشتاسپ با باد سرد  
  چنین گفت با شوی و زن کدخدای که خرسند باشید و فرخنده‌رای  
  سرایی به پردخت مهتر بده خورشها و گستردنی هرچ به  
  چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین بران نامور مهتر پاک‌دین  
  کتایون بی‌اندازه پیرایه داشت ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت  
  یکی گوهری از میان برگزید که چشم خردمند زان سان ندید  
  ببردند نزدیک گوهرشناس پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس  
  بها داد یاقوت را شش‌هزار ز دینار و گنج از در شهریار  
  خریدند چیزی که بایسته بود بدان روز بد نیز شایسته بود  
  ازان سان که آمد همی زیستند گهی شادمان گاه بگریستند  
  همه کار گشتاسپ نخچیر بود همه ساله با ترکش و تیر بود  
  چنان بد که روزی ز نخچیرگاه مر او را به هیشوی بر بود راه  
  ز هرگونه‌یی چند نخچیر داشت همی رفت و ترکش پر از تیر داشت  
  همه هرچ بود از بزرگان و خرد هم از راه نزدیک هیشوی برد  
  چو هیشو بدیدش بیامد دوان پذیره شدش شاد و روشن‌روان  
  به زیرش بگسترد گستردنی بیاورد چیزی که بد خوردنی  
  برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد بیامد به نزد کتایون چو گرد  
  چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد به دانش ورا چون تن و پوست کرد  
  چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر به ره بر به هیشوی دادی دو بهر  
  دگر بهره‌ی مهتر ده بدی هرانکس کزان روستا مه بدی  
  چنان شد که گشتاسپ با کدخدای یکی شد به خورد و به آرام و رای  
  یکی رومی بود میرین به نام سرافراز و به ارای و با گنج و کام  
  فرستاد نزدیک قیصر پیام که من سرفرازم به گنج و به نام  
  به من ده دل‌آرام دخترت را به من تازه کن نام و افسرت را  
  چنین گفت قیصر که من زین سپس نجویم بدین روی پیوند کس  
  کتایون و آن مرد ناسرفراز مرا داشتند از چنان کار باز  
  کنون هرک جویند خویشی من وگر سر فرازد به پیشی من  
  یکی کار بایدش کردن بزرگ که خوانندش ایدر بزرگان سترگ  
  چنو در جهان نامداری بود مرا بر زمین نیز یاری بود  
  شود تا سر بیشه‌ی فاسقون بشوید دل و دست و مغزش به خون  
  یکی گرگ بیند به کردار نیل تن اژدها دارد و زور پیل  
  سرو دارد و نیشتر چون گراز نیارد شدن پیل پیشش فراز  
  بران بیشه بر نگذرد نره شیر نه پیل و نه خونریز مرد دلیر  
  هر آنکس که بر وی بدرید پوست مرا باشد او یار و داماد و دوست  
  چنین گفت میرین برین زادبوم جهان آفرین تا پی افگند روم  
  نیاکان ما جز به گرز گران نکردند پیکار با مهتران  
  کنون قیصر از من بجوید همی سخن با من از کینه گوید همی  
  من این چاره اکنون بجای آورم ز هرگونه پاکیزه رای آورم  
  چو آمد به ایوان پسندیده مرد ز هرگونه اندیشه‌ها یاد کرد  
  نوشته بیاورد و بنهاد پیش همان اختر و طالع و فال خویش  
  چنان دید کاندر فلان روزگار از ایران بیاید یکی نامدار  
  به دستش برآید سه کار گران کزان باز گویند رومی سران  
  یکی انک داماد قیصر شود همان بر سر قیصر افسر شود  
  پدید آید از روی کشور دو دد که هرکس رسد از بد دد به بد  
  شود هردو بر دست او بر هلاک ز هر زورمندی نیایدش باک  
  ز کار کتایون خود آگاه بود که با نیو گشتاسپ همراه بود  
  ز هیشوی و آن مهتر نامجوی که هر سه به روی اندر آرند روی  
  بیامد به نزدیک هیشوی تفت سراسر بگفت آن سخنها که رفت  
  وزان اختر فیلسوفان روم شگفتی که آید بدان مرز و بوم  
  بدو گفت هیشوی کامروز شاد بر ما همی باش با مهر و داد  
  که این مرد کز وی تو دادی نشان یکی نامداریست از سرکشان  
  به نخچیر دارد همی روی و رای نیندیشد از تخت خاور خدای  
  یکی دی نیامد به نزدیک من که خرم شدی جان تاریک من  
  بیاید هم‌اکنون ز نخچیرگاه بما بر بود بی‌گمانیش راه  
  می و رود آورد با بوی و رنگ نشستند با جام زرین به چنگ  
  هم انگه که شد جام می بر چهار پدید آمد از دشت گرد سوار  
  چو هیشوی و میرین بدیدند گرد پذیره شدندش به دشت نبرد  
  چو میرین بدیدش به هیشوی گفت که این را به گیتی کسی نیست جفت  
  بدین شاخ و این یال و این دستبرد ز تخمی بود نامبردار و گرد  
  هنرها ز دیدار او بگذرد همان شرم و آزردگی و خرد