شاهنامه/پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۱
< شاهنامه
بخندید تموز بر سرخ سیب | همیکرد با بار و برگش عتاب | |||||
که آن دسته گل بوقت بهار | بمستی همیداشتی درکنار | |||||
همی باد شرم آمد از رنگ اوی | همی یاد یار آمد از چنگ اوی | |||||
چه کردی که بودت خریدار آن | کجا یافتی تیز بازار آن | |||||
عقیق و زبرجد که دادت بهم | ز بار گران شاخ تو هم بخم | |||||
همانا که گل را بها خواستی | بدان رنگ رخ را بیاراستی | |||||
همی رنگ شرم آید از گردنت | همی مشک بوید ز پیراهنت | |||||
مگر جامه از مشتری بستدی | به لوئل بر از خون نقط برزدی | |||||
زبرجدت برگست و چرمت بنفش | سرت برتر از کاویانی درفش | |||||
بپیرایه زرد وسرخ وسپید | مرا کردی از برگ گل ناامید | |||||
نگارا بهارا کجا رفتهای | که آرایش باغ بنهفتهای | |||||
همی مهرگان بوید از باد تو | بجام میاندر کنم یاد تو | |||||
چورنگت شود سبز بستایمت | چو دیهیم هرمز بیارایمت | |||||
که امروز تیزست بازار من | نبینی پس از مرگ آثار من | |||||
یکی پیر بد مرزبان هری | پسندیده و دیده ازهر دی | |||||
جهاندیدهای نام او بود ماخ | سخندان و با فر و با یال و شاخ | |||||
بپرسیدمش تا چه داری بیاد | ز هرمز که بنشست بر تخت داد | |||||
چنین گفت پیرخراسان که شاه | چو بنشست بر نامور پیشگاه | |||||
نخست آفرین کرد بر کردگار | توانا و داننده روزگار | |||||
دگر گفت ما تخت نامی کنیم | گرانمایگان را گرامی کنیم | |||||
جهان را بداریم در زیر پر | چنان چون پدر داشت با داد و فر | |||||
گنه کردگانرا هراسان کنیم | ستم دیدگان را تن آسان کنیم | |||||
ستون بزرگیست آهستگی | همان بخشش و داد و شایستگی | |||||
بدانید کز کردگار جهان | بد و نیک هرگز نماند نهان | |||||
نیاگان ما تاجداران دهر | که از دادشان آفرین بود بهر | |||||
نجستند جز داد و بایستگی | بزرگی و گردی و شایستگی | |||||
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز | بداندیش را داشتن در گداز | |||||
بهرکشوری دست و فرمان مراست | توانایی و داد و پیمان مراست | |||||
کسی را که یزدان کند پادشا | بنازد بدو مردم پارسا | |||||
که سرمایه شاه بخشایشست | زمانه ز بخشش بسایشست | |||||
به درویش برمهربانی کنیم | بپرمایه بر پاسبانی کنیم | |||||
هرآنکس که ایمن شد از کار خویش | برما چنان کرد بازار خویش | |||||
شما را بمن هرچ هست آرزوی | مدارید راز از دل نیکخوی | |||||
ز چیزی که دلتان هراسان بود | مرا داد آن دادن آسان بود | |||||
هرآنکس که هست از شما نیکبخت | همه شاد باشید زین تاج وتخت | |||||
میان بزرگان درخشش مراست | چوبخشایش داد و بخشش مراست | |||||
شما مهربانی بافزون کنید | ز دل کینه و آز بیرون کنید | |||||
هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار | نبیند دو چشمش بد روزگار | |||||
بخشنودی کردگار جهان | بکوشید یکسر کهان و مهان | |||||
دگر آنک مغزش بود پرخرد | سوی ناسپاسی دلش ننگرد | |||||
چو نیکی فزایی بروی کسان | بود مزد آن سوی تو نارسان | |||||
میامیز با مردم کژ گوی | که او را نباشد سخن جز بروی | |||||
وگر شهریارت بود دادگر | تو بر وی بسستی گمانی مبر | |||||
گر ای دون که گویی نداند همی | سخنهای شاهان بخواند همی | |||||
چو بخشایش از دل کند شهریار | تو اندر زمین تخم کژی مکار | |||||
هرآنکس که او پند ما داشت خوار | بشوید دل از خوبی روزگار | |||||
چوشاه از تو خشنود شد راستیست | وزو سر بپیچی درکاستیست | |||||
درشتیش نرمیست در پند تو | بجوید که شد گرم پیوند تو | |||||
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج | مکن شادمان دل به بیداد گنج | |||||
چو اندر جهان کام دل یافتی | رسیدی بجایی که بشتافتی | |||||
چو دیهیم هفتاد بر سرنهی | همه گرد کرده به دشمن دهی | |||||
بهر کار درویش دارد دلم | نخواهم که اندیشه زو بگسلم | |||||
همیخواهم از پاک پروردگار | که چندان مرا بر دهد روزگار | |||||
که درویش را شاد دارم به گنج | نیارم دل پارسا را به رنج | |||||
هرآنکس که شد در جهان شاه فش | سرش گردد از گنج دینار کش | |||||
سرش را بپیچم ز کندواری | نباید که جوید کسی مهتری | |||||
چنین است انجام و آغاز ما | سخن گفتن فاش و هم راز ما | |||||
درود جهان آفرین برشماست | خم چرخ گردان زمین شماست | |||||
چو بشنید گفتار او انجمن | پر اندیشه گشتند زان تن بتن | |||||
سرگنج داران پر از بیم گشت | ستمکاره را دل به دو نیم گشت | |||||
خردمند ودرویش زان هرک بود | به دلش اندرون شادمانی فزود | |||||
چنین بود تا شد بزرگیش راست | هرآن چیز درپادشاهی که خواست | |||||
برآشفت وخوی بد آورد پیش | به یکسو شد از راه آیین وکیش | |||||
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند | بدی شاد و ایمن زبیم گزند | |||||
یکایک تبه کردشان بیگناه | بدین گونه بد رای و آیین شاه | |||||
سه مرد از دبیران نوشین روان | یکی پیر ودانا و دیگر جوان | |||||
چو ایزد گشسب و دگر برزمهر | دبیر خردمند با فر وچهر | |||||
سه دیگر که ماه آذرش بود نام | خردمند و روشن دل و شادکام | |||||
برتخت نوشین روان این سه پیر | چو دستور بودند وهمچون وزیر | |||||
همیخواست هرمز کزین هرسه مرد | یکایک برآرد بناگاه گرد | |||||
همیبود ز ایشان دلش پرهراس | که روزی شوند اندرو ناسپاس | |||||
بایزد گشسب آن زمان دست آخت | به بیهوده بربند و زندانش ساخت | |||||
دل موبد موبدان تنگ شد | رخانش ز اندیشه بیرنگ شد | |||||
که موبد بد وپاک بودش سرشت | بمردی ورا نام بد زردهشت | |||||
ازان بند ایزدگشسب دبیر | چنان شد که دل خسته گردد به تیر | |||||
چو روزی برآمد نبودش زوار | نه خورد ونه پوشش نه انده گسار | |||||
ز زندان پیامی فرستاد دوست | به موبد که ای بنده را مغز و پوست | |||||
منم بیزواری به زندان شاه | کسی را به نزدیک من نسیت راه | |||||
همی خوردنی آرزوی آیدم | شکم گرسنه رنج بفزایدم | |||||
یکی خوردنی پاک پیشم فرست | دوایی بدین درد ریشم فرست | |||||
دل موبد از درد پیغام اوی | غمی گشت زان جای و آرام اوی | |||||
چنان داد پاسخ که از کار بند | منال ار نیاید به جانت گزند | |||||
ز پیغام اوشد دلش پرشکن | پراندیشه شد مغزش از خویشتن | |||||
به زاندان فرستاد لختی خورش | بلرزید زان کار دل در برش | |||||
همیگفت کاکنون شود آگهی | بدین ناجوانمرد بیفرهی | |||||
که موبد به زندان فرستاد چیز | نیرزد تن ما برش یک پشیز | |||||
گزند آیدم زین جهاندار مرد | کند برمن از خشم رخساره زرد | |||||
هم از بهر ایزد گشسب دبیر | دلش بود پیچان و رخ چون زریر | |||||
بفرمود تا پاک خوالیگرش | به زندان کشد خوردنیها برش | |||||
ازان پس نشست از بر تازی اسب | بیامد به نزدیک ایزد گشسب | |||||
گرفتند مر یکدگر را کنار | پر از درد ومژگان چو ابر بهار | |||||
ز خوی بد شاه چندی سخن | همیرفت تا شد سخنها کهن | |||||
نهادند خوان پیش ایزدگشسب | گرفتند پس واژ و برسم بدست | |||||
پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود | به زمزم همیگفت و موبد شنود | |||||
ز دینار وز گنج وز خواسته | هم از کاخ و ایوان آراسته | |||||
به موبد چنین گفت کای نامجوی | چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی | |||||
که گر سرنپیچی ز گفتار من | براندیشی از رنج و تیمار من | |||||
که از شهریاران توخوردهام | تو را نیز در بر بپروردهام | |||||
بدان رنج پاداش بند آمدست | پس از رنج بیم گزند آمدست | |||||
دلی بیگنه پرغم ای شهریار | به یزدان نمایم به روز شمار | |||||
چوموبد سوی خانه شد در زمان | ز کارآگهان رفت مردیدمان | |||||
شنیده یکایک بهرمزد گفت | دل شاه با رای بد گشت جفت | |||||
ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت | به زندان فرستاد و او را بکشت | |||||
سخنهای موبد فراوان شنید | بروبر نکرد ایچ گونه پدید | |||||
همیراند اندیشه برخوب و زشت | سوی چاره کشتن زردهشت | |||||
بفرمود تا زهر خوالیگرش | نهانی برد پیش دریک خورش | |||||
چو موبد بیامد بهنگام بار | به نزدیکی نامور شهریار | |||||
بدو گفت کامروز ز ایدر مرو | که خوالیگری یافتستیم نو | |||||
چو بنشست موبد نهادند خوان | ز موبد بپالود رنگ رخان | |||||
بدانست کان خوان زمان ویست | همان راستی در گمان ویست | |||||
خورشها ببردند خوالیگران | همیخورد شاه از کران تا کران | |||||
چو آن کاسه زهر پیش آورید | نگه کرد موبد بدان بنگرید | |||||
بران بدگمان شد دل پاک اوی | که زهرست بر خوان تریاک اوی | |||||
چوهرمز نگه کرد لب را ببست | بران کاسه زهر یازید دست | |||||
بران سان که شاهان نوازش کنند | بران بندگان نیز نازش کنند | |||||
ازان کاسه برداشت مغز استخوان | بیازید دست گرامی بخوان | |||||
به موبد چنین گفت کای پاک مغز | تو راکردم این لقمهی پاک ونغز | |||||
دهن بازکن تا خوری زین خورش | کزین پس چنین باشدت پرورش | |||||
بدو گفت موبد به جان و سرت | که جاوید بادا سر وافسرت | |||||
کزین نوشه خوردن نفرماییم | به سیری رسیدم نیفزاییم | |||||
بدو گفت هرمز به خورشید وماه | به پاکی روان جهاندار شاه | |||||
که بستانی این نوشه ز انگشت من | برین آرزو نشکنی پشت من | |||||
بدو گفت موبد که فرمان شاه | بیامد نماند مرا رای و راه | |||||
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت | همیراند تا خانهی خویش تفت | |||||
ازان خوردن ز هر باکس نگفت | یکی جامه افگند ونالان بخفت | |||||
بفرمود تا پای زهر آورند | ازان گنجها گر ز شهر آورند | |||||
فرو خورد تریاک و نامد به کار | ز هرمز به یزدان بنالید زار | |||||
یکی استواری فرستاد شاه | بدان تا کند کار موبد نگاه | |||||
که آن زهرشد بر تنش کارگر | گر اندیشهی ما نیامد ببر | |||||
فرستاده را چشم موبد بدید | سرشکش ز مژگان برخ بر چکید | |||||
بدو گفت رو پیش هرمزد گوی | که بختت ببر گشتن آورد روی | |||||
بدین داوری نزد داور شویم | بجایی که هر دو برابر شویم | |||||
ازین پس تو ایمن مشو از بدی | که پاداش پیش آیدت ایزدی | |||||
تو پدرود باش ای بداندیش مرد | بد آید برویت ز بد کارکرد | |||||
چو بشنید گریان بشد استوار | بیاورد پاسخ بر شهریار | |||||
سپهبد پشیمان شد از کار اوی | بپیچید ازان راست گفتار اوی | |||||
مر آن درد را راه چاره ندید | بسی باد سرد از جگر برکشید | |||||
بمرد آن زمان موبد موبدان | برو زار وگریان شده بخردان | |||||
چنینست کیهان همه درد و رنج | چه یازد بتاج وچه نازی به گنج | |||||
که این روزگار خوشی بگذرد | زمانه نفس را همیبشمرد | |||||
چوشد کار دانا بزاری به سر | همه کشور از درد زیر و زبر | |||||
جهاندار خونریز و ناسازگار | نکرد ایچ یاد از بد روزگار | |||||
میان تنگ خون ریختن را ببست | به بهرام آذرمهان آخت دست | |||||
چوشب تیرهتر شد مر او را بخواند | به پیش خود اندر به زانو نشاند | |||||
بدو گفت خواهی که ایمن شوی | نبینی ز من تیزی و بدخوی | |||||
چو خورشید بر برج روشن شود | سرکوه چون پشت جوشن شود | |||||
تو با نامداران ایران بیای | همیباش در پیش تختم بپای | |||||
ز سیمای برزینت پرسم سخن | چو پاسخ گزاری دلت نرم کن | |||||
بپرسم که این دوستار توکیست | بدست ار پرستنده ایزدیست | |||||
تو پاسخ چنین ده که این بدتنست | بداندیش وز تخم آهرمنست | |||||
وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه | پرستنده و تخت و مهر و کلاه | |||||
بدو گفت بهرام کایدون کنم | ازین بد که گفتی سدافزون کنم | |||||
بسیمای برزین که بود از مهان | گزین پدرش آن چراغ جهان | |||||
همیساخت تا چارهای چون کند | که پیراهن مهر بیرون کند | |||||
چو پیدا شد آن چادر عاج گون | خور از بخش دوپیکر آمد برون | |||||
جهاندار بنشست بر تخت عاج | بیاویختند آن بهاگیر تاج | |||||
بزرگان ایران بران بارگاه | شدند انجمن تا بیامد سپاه | |||||
ز در پرده برداشت سالار بار | برفتند یکسر بر شهریار | |||||
چو بهرام آذرمهان پیشرو | چو سیمان برزین و گردان نو | |||||
نشستند هریک به آیین خویش | گروهی ببودند بر پای پیش | |||||
به بهرام آذرمهان گفت شاه | که سیمای برزین بدین بارگاه | |||||
سزاوار گنجست اگر مرد رنج | که بدخواه زیبا نباشد به گنج | |||||
بدانست بهرام آذرمهان | که آن پرسش شهریار جهان | |||||
چگونست وآن راپی و بیخ چیست | کزان بیخ اورا بباید گریست | |||||
سرانجام جز دخمهی بیکفن | نیابد ازین مهتر انجمن | |||||
چنین داد پاسخ که ای شاه راد | زسیمای بر زین مکن ای یاد | |||||
که ویرانی شهر ایران ازوست | که مه مغز بادش بتن بر مه پوست | |||||
نگوید سخن جز همه بتری | بر آن بتری بر کند داوری | |||||
چو سیمای برزین شنید این سخن | بدو گفت کای نیک یار کهن | |||||
ببد برتن من گوایی مده | چنین دیو را آشنایی مده | |||||
چه دیدی ز من تا تو یار منی | ز کردار و گفتار آهرمنی | |||||
بدو گفت بهرام آذرمهان | که تخمی پراگندهای در جهان | |||||
کزان بر نخستین توخواهی درود | از آتش نیابی مگر تیره دود | |||||
چو کسری مرا و تو را پیش خواند | بر تخت شاهنشهی برنشاند | |||||
ابا موبد موبدان برزمهر | چوایزدگشسب آن مه خوب چهر | |||||
بپرسید کین تخت شاهنشهی | کرا زیبد و کیست با فرهی | |||||
بکهتر دهم گر به مهتر پسر | که باشد بشاهی سزاوارتر | |||||
همه یکسر از جای برخاستیم | زبان پاسخش را بیاراستیم | |||||
که این ترکزاده سزاوارنیست | بشاهی کس او را خریدار نیست | |||||
که خاقان نژادست و بد گوهرست | ببالا و دیدار چون مادرست | |||||
تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست | کنون زین سزا مر تو را این جزاست | |||||
گوایی من از بهر این دادمت | چنین لب به دشنام بگشادمت | |||||
ز تشویر هرمز فروپژمرید | چو آن راست گفتار او را شنید | |||||
به زندان فرستادشان تیره شب | وز ایشان ببد تیز بگشاد لب | |||||
سیم شب چو برزد سر از کوه ماه | ز سیمای برزین بپردخت شاه | |||||
به زندان دزدان مر او را بکشت | ندارد جز از رنج و نفرین بمشت | |||||
چو بهرام آذرمهان آن شنید | که آن پاکدل مرد شد ناپدید | |||||
پیامی فرستاد نزدیک شاه | که ای تاج تو برتر از چرخ ماه | |||||
تو دانی که من چند کوشیدهام | که تا رازهای تو پوشیدهام | |||||
به پیش پدرت آن سزاوار شاه | نبودم تو را جز همه نیکخواه | |||||
یکی پند گویم چوخوانی مرا | بر تخت شاهی نشانی مرا | |||||
تو را سودمندیست از پند من | به زندان بمان یک زمان بند من | |||||
به ایران تو راسودمندی بود | خردمند را بیگزندی بود | |||||
پیامش چو نزدیک هرمز رسید | یکی رازدار از میان برگزید | |||||
که بهرام را پیش شاه آورد | بدان نامور بارگاه آورد | |||||
شب تیره بهرام را پیش خواند | به چربی سخن چند با او براند | |||||
بدو گفت برگوی کان پند چیست | که ما را بدان روزگار بهیست | |||||
چنین داد پاسخ که در گنج شاه | یکی ساده صندوق دیدم سیاه | |||||
نهاده به صندوق در حقهای | بحقه درون پارسی رقعهای | |||||
نبشتست بر پرنیان سپید | بدان باشد ایرانیان را امید | |||||
به خط پدرت آن جهاندار شاه | تو را اندران کرد باید نگاه | |||||
چوهرمز شنید آن فرستاد کس | به نزدیک گنجور فریادرس | |||||
که در گنجهای پدر بازجوی | یکی ساده صندوق و مهری بروی | |||||
بران مهر بر نام نوشینروان | که جاوید بادا روانش جوان | |||||
هم اکنون شب تیره پیش من آر | فراوان بجستن مبر روزگار | |||||
شتابید گنجور و صندوق جست | بیاورد پویان به مهر درست | |||||
جهاندار صندوق را برگشاد | فراوان ز نوشینروان کرد یاد | |||||
به صندوق در حقه با مهر دید | شتابید وزو پرنیان برکشید | |||||
نگه کرد پس خط نوشینروان | نبشته بران رقعهی پرنیان | |||||
که هرمز بده سال و بر سر دوسال | یکی شهریاری بود بیهمال | |||||
ازان پس پرآشوب گردد جهان | شود نام و آواز او درنهان | |||||
پدید آید ازهرسویی دشمنی | یکی بدنژادی وآهرمنی | |||||
پراگنده گردد ز هر سو سپاه | فروافگند دشمن او را ز گاه | |||||
دو چشمش کند کور خویش زنش | ازان پس برآرند هوش از تنش | |||||
به خط پدر هرمز آن رقعه دید | هراسان شد و پرنیان برکشید | |||||
دوچشمش پر از خون شد و روی زرد | ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد | |||||
چه جستی ازین رقعه اندرهمی | بخواهی ربودن ز من سرهمی | |||||
بدو گفت بهرام کای ترک زاد | به خون ریختن تا نباشی تو شاد | |||||
توخاقان نژادی نه از کیقباد | که کسری تو را تاج بر سر نهاد | |||||
بدانست هرمز که او دست خون | بیازد همی زنده بیرهنمون | |||||
شنید آن سخنهای بیکام را | به زندان فرستاد بهرام را | |||||
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه | به زندان دژ آگاه کردش تباه | |||||
نماند آن زمان بر درش بخردی | همان رهنمایی و هم موبدی | |||||
ز خوی بد آید همه بدتری | نگر تا سوی خوی بد ننگری | |||||
وزان پس نبد زندگانیش خوش | ز تیمار زد بر دل خویش تش | |||||
بسالی با صطخر بودی دو ماه | که کوتاه بودی شبان سیاه | |||||
که شهری خنک بود و روشن هوا | از آنجا گذشتن نبودی روا | |||||
چوپنهان شدی چادر لاژورد | پدید آمدی کوه یاقوت زرد | |||||
منادیگری برکشیدی خروش | که این نامداران با فر و هوش | |||||
اگر کشتمندی شود کوفته | وزان رنج کارنده آشوفته | |||||
وگر اسب در کشت زاری رود | کس نیز بر میوه داری رود | |||||
دم و گوش اسبش بباید برید | سر دزد بردار باید کشید | |||||
بدو ماه گردان بدی درجهان | بدو نیکویی زو نبودی نهان | |||||
بهر کشوری داد کردی چنین | ز دهقان همییافتی آفرین | |||||
پسر بد مر او را گرامی یکی | که از ماه پیدا نبود اندکی | |||||
مر او را پدر کرده پرویز نام | گهش خواندی خسرو شادکام | |||||
نبودی جدا یک زمان از پدر | پدر نیز نشگیفتی از پسر | |||||
چنان بد که اسبی ز آخر بجست | که بد شاه پرویز را بر نشست | |||||
سوی کشتمند آمد اسب جوان | نگهبان اسب اندر آمد دوان | |||||
بیامد خداوند آن کشت زار | به پیش موکل بنالید زار | |||||
موکل بدو گفت کین اسب کیست | که بر دم و گوشش بباید گریست | |||||
خداوند گفت اسب پرویز شاه | ندارد همی کهترانرا نگاه | |||||
بیامد موکل بر شهریار | بگفت آنچ بشنید از کشت زار | |||||
بدو گفت هرمز برفتن بکوش | ببر اسب را در زمان دم و گوش | |||||
زیانی که آمد بران کشتمند | شمارش بباید شمردن که چند | |||||
ز خسرو زیان باز باید ستد | اگر سد زیانست اگر پانسد | |||||
درمهای گنجی بران کشت زار | بریزند پیش خداوند کار | |||||
چو بشنید پرویز پوزش کنان | برانگیخت از هر سویی مهتران | |||||
بنزد پدر تا ببخشد گناه | نبرد دم وگوش اسب سیاه | |||||
برآشفت ازان پس برو شهریار | بتندی بزد بانگ بر پیشکار | |||||
موکل شد از بیم هرمز دوان | بدان کشت نزدیک اسب جوان | |||||
بخنجر جداکرد زو گوش و دم | بران کشت زاری که آزرد سم | |||||
همان نیز تاوان بدان دادخواه | رسانید خسرو بفرمان شاه | |||||
وزان پس بنخچیر شد شهریار | بیاورد هر کس فراوان شکار | |||||
سواری ردی مرد کنداوری | سپهبدنژادی بلند اختری | |||||
بره بر یکی رز پراز غوره دید | بفرمود تاکهتر اندر دوید | |||||
ازان خوشهی چند ببردی و برد | بایوان و خوالیگرش را سپرد | |||||
بیامد خداوندش اندر زمان | بدان مرد گفت ای بد بدگمان | |||||
نگهبان این رز نبودی به رنج | نه دینار دادی بها را نه گنج | |||||
چرا رنج نابرده کردی تباه | بنالم کنون از تو در پیش شاه | |||||
سوار دلاور ز بیم زیان | بزودی کمر بازکرد از میان | |||||
بدو داد پرمایه زرین کمر | بهر مهرهای در نشانده گهر | |||||
خداوند رز چون کمر دید گفت | که کردار بد چند باید نهفت | |||||
تو با شهریار آشنایی مکن | خریده نداری بهایی مکن | |||||
سپاسی نهم بر تو بر زین کمر | بپیچی اگر بشنود دادگر | |||||
یکی مرد بد هرمز شهریار | به پیروزی اندر شده نامدار | |||||
بمردی ستوده بهرانجمن | که از رزم هرگز ندیدی شکن | |||||
که هم دادده بود و هم دادخواه | کلاه کیی برنهاده بماه | |||||
نکردی بشهر مداین درنگ | دلاور سری بود با نام وننگ | |||||
بهار و تموز و زمستان وتیر | نیاسود هرمز یل شیرگیر | |||||
همیگشت گرد جهان سر به سر | همیجست در پادشاهی هنر | |||||
چو ده سال شد پادشاهیش راست | ز هرکشور آواز بدخواه خاست | |||||
بیامد ز راه هری ساوه شاه | ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه | |||||
گر از لشکر ساوه گیری شمار | برو چارسد بار بشمر هزار | |||||
ز پیلان جنگی هزار و دویست | توگفتی مگر برزمین راه نیست | |||||
ز دشت هری تا در مرورود | سپه بود آگنده چون تار و پود | |||||
وزین روی تا مرو لشکر کشید | شد از گرد لشکر زمین ناپدید | |||||
بهر مز یکی نامه بنوشت شاه | که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه | |||||
برو راه این لشکر آباد کن | علف سازو از تیغ ما یادکن | |||||
برین پادشاهی بخواهم گذشت | بدریا سپاهست و بر کوه و دشت | |||||
چو برخواند آن نامه را شهریار | بپژمرد زان لشکر بیشمار | |||||
وزان روی قیصر بیامد ز روم | به لشکر بزیر اندر آورد بوم | |||||
سپه بود رومی عدد سد هزار | سواران جنگ آور و نامدار | |||||
ز شهری که بگرفت نوشین روان | که از نام او بود قیصر نوان | |||||
بیامد ز هر کشوری لشکری | به پیش اندرون نامور مهتری | |||||
سپاهی بیامد ز راه خزر | کز ایشان سیه شد همه بوم و بر | |||||
جهاندیده بدال درپیش بود | که با گنج و با لشکر خویش بود | |||||
ز ارمینیه تا در اردبیل | پراگنده شد لشکرش خیل خیل | |||||
ز دشت سواران نیزه گزار | سپاهی بیامد فزون از شمار | |||||
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو | سواران و گردن فرازان نو | |||||
ز تاراج ویران شد آن بوم ورست | که هرمز همی باژ ایشان بجست | |||||
بیامد سپه تابه آب فرات | نماند اندر آن بوم جای نبات | |||||
چو تاریک شد روزگار بهی | ز لشکر بهرمز رسید آگهی | |||||
چو بشنید گفتار کارآگهان | به پژمرد شاداب شاه جهان | |||||
فرستاد و ایرانیان را بخواند | سراسر همه کاخ مردم نشاند | |||||
برآورد رازی که بود از نهفت | بدان نامداران ایران بگفت | |||||
که چندین سپه روی به ایران نهاد | کسی در جهان این ندارد بیاد | |||||
همه نامداران فرو ماندند | ز هر گونه اندیشهها راندند | |||||
بگفتند کای شاه با رای و هوش | یکی اندرین کار بگشای گوش | |||||
خردمند شاهی و ما کهتریم | همی خویشتن موبدی نشمریم | |||||
براندیش تا چارهی کار چیست | برو بوم ما را نگهدار کیست | |||||
چنین گفت موبد که بودش وزیر | که ای شاه دانا و دانش پذیر | |||||
سپاه خزر گر بیاید به جنگ | نیابند جنگی زمانی درنگ | |||||
ابا رومیان داستانها زنیم | زبن پایه تازیان برکنیم | |||||
ندارم به دل بیم ازتازیان | که ازدیدشان دیده دارد زیان | |||||
که هم مارخوارند وهم سوسمار | ندارند جنگی گه کارزار | |||||
تو را ساوه شاهست نزدیکتر | وزو کار ما نیز تاریکتر | |||||
ز راه خراسان بود رنج ما | که ویران کند لشکر و گنج ما | |||||
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ | نباید برین کار کردن درنگ | |||||
به موبد چنین گفت جوینده راه | که اکنون چه سازیم با ساوه شاه | |||||
بدو گفت موبد که لشکر بساز | که خسرو به لشکر بود سرفراز | |||||
عرض را بخوان تا بیارد شمار | که چندست مردم که آید به کار | |||||
عرض با جریده به نزدیک شاه | بیامد بیاورد بیمر سپاه | |||||
شمار سپاه آمدش سد هزار | پیاده بسی در میان سوار | |||||
بدو گفت موبد که با ساوه شاه | سزد گر نشوریم با این سپاه | |||||
مگر مردمی جویی و راستی | بدور افگنی کژی و کاستی | |||||
رهانی سر کهتر آنرا ز بد | چنان کز ره پادشاهان سزد | |||||
شنیدستی آن داستان بزرگ | که ارجاسب آن نامدارسترگ | |||||
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین | چه بد کرد با آن سواران چین | |||||
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ | که شد زندگانی بران بوم تلخ | |||||
چنین تا گشاده شد اسفندیار | همیبود هر گونه کارزار | |||||
ز مهتر بسال ار چه من کهترم | ازو من باندیشه بر بگذرم | |||||
به موبد چنین گفت پس شهریار | که قیصر نجوید ز ما کارزار | |||||
همان شهرها راکه بگرفت شاه | سپارم بدو بازگردد ز راه | |||||
فرستادهای جست گرد و دبیر | خردمند و گویا و دانش پذیر | |||||
به قیصر چنین گوی کزشهر روم | نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم | |||||
تو هم پای در مرز ایران منه | چو خواهی که مه باشی و روزبه | |||||
فرستاده چون پیش قیصر رسید | بگفت آنچ از شاه ایران شنید | |||||
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم | نیاورد جنگ اندران مرز و بوم | |||||
سپاهی از ایرانیان برگزید | که از گردشان روز شد ناپدید |