شاهنامه/پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۶
< شاهنامه
به ایران سوارست سیسدهزار | همه پهلوان وهمه نامدار | |||||
همه یک بیک شاه را بندهاند | بفرمان و رایش سرافگندهاند | |||||
شهنشاه گیتی تو را برگزید | چنان کز ره نامداران سزید | |||||
نیاگانت را همچنین نام داد | بفرجام بر دشمنان کام داد | |||||
تو پاداش آن نیکویی بد کنی | چنان داد که بد باتن خودکنی | |||||
مکن آز را برخرد پادشا | که دانا نخواند تو را پارسا | |||||
اگر من زنم پند مردان دهم | ببسیار سال ازبرادر کهم | |||||
مده کارکرد نیاکان بباد | مبادا که پند من آیدت یاد | |||||
همه انجمن ماند زودرشگفت | سپهدار لب را بدندان گرفت | |||||
بدانست کو راست گوید همی | جز از راه نیکی نجوید همی | |||||
یلان سینه گفت ای گرانمایه زن | تو درانجمن رای شاهان مزن | |||||
که هرمز بدین چندگه بگذرد | زتخت مهی پهلوان برخورد | |||||
زهرمز چنین باشد اندر خبر | برادرت را شاه ایران شمر | |||||
بتاج کیی گر ننازد همی | چراخلعت از دوک سازد همی | |||||
سخن بس کن ازهرمز ترک زاد | که اندر زمانه مباد آن نژاد | |||||
گر از کیقباد اندرآری شمار | برین تخمهی بر سالیان سدهزار | |||||
که با تاج بودند برتخت زر | سرآمد کنون نام ایشان مبر | |||||
ز پرویز خسرو میندیش نیز | کزویاد کردن نیرزد بچیز | |||||
بدرگاه او هرک ویژهترند | برادرت راکهتر وچاکرند | |||||
چو بهرام گوید بران کهتران | ببندند پایش ببند گران | |||||
بدو گردیه گفت کای دیو ساز | همی دیوتان دام سازد براز | |||||
مکن برتن وجام ما برستم | که از تو ببینم همی باد و دم | |||||
پدر مرزبان بود مارا بری | تو افگندی این جستن تخت پی | |||||
چو بهرام را دل بجوش آوری | تبار مرا درخروش آوری | |||||
شود رنج این تخمهی ما بباد | به گفتار تو کهتر بدنژاد | |||||
کنون راهبر باش بهرام را | پرآشوب کن بزم و آرام را | |||||
بگفت این وگریان سوی خانه شد | به دل با برادر چو بیگانه شد | |||||
همیگفت هرکس که این پاک زن | سخن گوی و روشن دل و رای زن | |||||
تو گویی که گفتارش از دفترست | بدانش ز جا ماسب نامی ترست | |||||
چو بهرام را آن نیامد پسند | همیبود ز آواز خواهر نژند | |||||
دل تیره اندیشهی دیریاب | همی تخت شاهی نمودش بخواب | |||||
چنین گفت پس کین سرای سپنج | نیابند جویندگان جز به رنج | |||||
بفرمود تا خوان بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |||||
برامشگری گفت کامروز رود | بیارای با پهلوانی سرود | |||||
نخوانیم جز نامهی هفتخوان | برین میگساریم لختی بخوان | |||||
که چون شد برویین دز اسفندیار | چه بازی نمود اندران روزگار | |||||
بخوردند بر یاد او چند می | که آباد بادا برو بوم ری | |||||
کزان بوم خیزد سپهبد چوتو | فزون آفریناد ایزد چو تو | |||||
پراگنده گشتند چون تیره شد | سرمیگساران ز میخیره شد | |||||
چو برزد سنان آفتاب بلند | شب تیره گشت از درفشش نژند | |||||
سپهدار بهرام گرد سترگ | بفرمود تا شد دبیر بزرگ | |||||
بخاقان یکی نامه ار تنگ وار | نبشتند پربوی ورنگ ونگار | |||||
بپوزش کنان گفت هستم بدرد | دلی پرپشیمانی و باد سرد | |||||
ازین پس من آن بوم و مرز تو را | نگه دارم از بهر ارز تو را | |||||
اگر بر جهان پاک مهتر شوم | تو را همچو کهتر برادر شوم | |||||
توباید که دل را بشویی زکین | نداری جدا بوم ایران ز چین | |||||
چوپردخته شد زین دگر ساز کرد | درگنج گرد آمده باز کرد | |||||
سپه را درم داد واسب ورهی | نهانی همیجست جای مهی | |||||
زلشکر یکی پهلوان برگزید | که سالار بوم خراسان سزید | |||||
پراندیشه از بلخ شد سوی ری | بخرداد فرخنده درماه دی | |||||
همیکرد اندیشه دربیش وکم | بفرمود پس تا سرای درم | |||||
بسازند وآرایشی نو کنند | درم مهر برنام خسرو کنند | |||||
ز بازارگان آنک بد پاک مغز | سخنگوی و اندرخور کار نغز | |||||
به مهر آن درمها ببدره درون | بفرمود بردن سوی طیسفون | |||||
بیارید پرمایه دیبای روم | که پیکر بریشم بد و زرش بوم | |||||
بخرید تا آن درم نزدشاه | برند وکند مهر او را نگاه | |||||
فرستادهای خواند با شرم و هوش | دلاور بسان خجسته سروش | |||||
یکی نامه بنوشت با باد و دم | سخن گتف هرگونه ازبیش و کم | |||||
ز پرموده و لشکر ساوه شاه | ز رزمی کجا کرده بد با سپاه | |||||
وزان خلعتی کمد او را ز شاه | ز مقناع وز دوکدان سیاه | |||||
چنین گفت زان پس که هرگز بخواب | نبینم رخ شاه با جاه و آب | |||||
هرآنگه که خسرو نشیند بتخت | پسرت آن گرانمایهی نیکبخت | |||||
بفرمان او کوه هامون کنم | بیابان زدشمن چو جیحون کنم | |||||
همیخواست تا بردرشهریار | سرآرد مگر بیگنه روزگار | |||||
همییادکرد این به نامه درون | فرستاده آمد سوی طیسفون | |||||
ببازارگان گفت مهر درم | چو هرمزد بیند بپیچد زغم | |||||
چو خسرو نباشد ورا یاروپشت | ببیند ز من روزگار درشت | |||||
چو آزرمها بر زمین برزنم | همی بیخ ساسان زبن برکنم | |||||
نه آن تخمهی را کرد یزدان زمین | گه آمد برخیزد آن آفرین | |||||
بیامد فرستادهی نیک پی | ببغداد با نامداران ری | |||||
چونامه به نزدیک هرمز رسید | رخش گشت زان نامه چون شنبلید | |||||
پس آگاهی آمد ز مهر درم | یکایک بران غم بیفزود غم | |||||
بپیچید و شد بر پسر بدگمان | بگفت این به آیین گشسب آن زمان | |||||
که خسرو بمردی بجایی رسید | که از ما همی سر بخواهد کشید | |||||
درم را همی مهر سازد بنیز | سبک داشتن بیشتر زین چه چیز | |||||
به پاسخ چنین گفت آیین گشسب | که بیتو مبیناد میدان و اسب | |||||
بدو گفت هرمز که درناگهان | مر این شوخ را گم کنم ازجهان | |||||
نهانی یکی مرد راخواندند | شب تیره با شاه بنشاندند | |||||
بدو گفت هرمزد فرمان گزین | ز خسرو بپرداز روی زمین | |||||
چنین داد پاسخ که ایدون کنم | به افسون ز دل مهر بیرون کنم | |||||
کنون زهر فرماید از گنج شاه | چو او مست گردد شبان سیاه | |||||
کنم زهر با میبجام اندرون | ازان به کجا دست یازم به خون | |||||
ازین ساختن حاجب آگاه شد | برو خواب وآرام کوتاه شد | |||||
بیامد دوان پیش خسرو بگفت | همه رازها برگشاد ازنهفت | |||||
چوبشنید خسروکه شاه جهان | همیکشتن او سگالد نهان | |||||
شب تیره از طیسفون درکشید | توگفتی که گشت از جهان ناپدید | |||||
نداد آن سر پر بها رایگان | همیتاخت تا آذر ابادگان | |||||
چو آگاهی آمد بهرمهتری | که بد مرزبان و سرکشوری | |||||
که خسرو بیازرد از شهریار | برفتست با خوار مایه سوار | |||||
بپرسش گرفتند گردنکشان | بجایی که بود از گرامی نشان | |||||
چو بادان پیروز و چون شیر زیل | که با داد بودند و با زور پیل | |||||
چو شیران و وستوی یزدان پرست | ز عمان چو خنجست و چون پیل مست | |||||
ز کرمان چو بیورد گرد و سوار | ز شیران چون سام اسفندیار | |||||
یکایک بخسرو نهادند روی | سپاه و سپهبد همه شاهجوی | |||||
همیگفت هرکس که ای پور شاه | تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه | |||||
از ایران و از دشت نیزه وران | ز خنجر گزاران و جنگی سران | |||||
نگر تا نداری هراس از گزند | بزی شاد و آرام و دل ارجمند | |||||
زمانی بنخچیر تازیم اسب | زمانی نوان پیش آذر کشسب | |||||
برسم نیاکان نیایش کنیم | روان را به یزدان نمایش کنیم | |||||
گراز شهر ایران چو سیسد هزار | گزند تو را بر نشیند سوار | |||||
همه پیش تو تن بکشتن دهیم | سپاسی بران کشتگان برنهیم | |||||
بدیشان چنین گفت خسرو که من | پرازبیمم از شاه و آن انجمن | |||||
اگرپیش آذر گشسب این سران | بیایند و سوگندهای گران | |||||
خورند و مرا یکسر ایمن کنند | که پیمان من زان سپس نشکنند | |||||
بباشم بدین مرز با ایمنی | نترسم ز پیکار آهرمنی | |||||
یلان چون شنیدند گفتار اوی | همه سوی آذر نهادند روی | |||||
بخوردند سوگند زان سان که خواست | که مهرتو با دیده داریم راست | |||||
چوایمن شد از نامداران نهان | ز هر سو برافگند کارآگهان | |||||
بفرمان خسرو سواران دلیر | بدرگاه رفتند برسان شیر | |||||
که تا از گریزش چه گوید پدر | مگر چارهی نو بسازد دگر | |||||
چوبشنید هرمز که خسرو برفت | هم اندر زمان کس فرستاد تفت | |||||
چوگستهم و بندوی را کرد بند | به زندان فرستاد ناسودمند | |||||
کجا هردو خالان خسرو بدند | بمردانگی در جهان نو بدند | |||||
جزین هرک بودند خویشان اوی | به زندان کشیدند با گفت وگوی | |||||
به آیین گشسب آن زمان شاه گفت | که از رای دوریم و با باد جفت | |||||
چو او شد چه سازیم بهرام را | چنان بندهی خرد و بدکام را | |||||
شد آیین گشسب اندران چاره جوی | که آن کار را چون دهد رنگ وبوی | |||||
بدو گفت کای شاه گردن فراز | سخنهای بهرام چون شد دراز | |||||
همه خون من جوید اندر نهان | نخستین زمن گشت خسته روان | |||||
مرا نزد او پای کرده ببند | فرستی مگر باشدت سودمند | |||||
بدو گفت شاه این نه کارمنست | که این رای بدگوهر آهرمنست | |||||
سپاهی فرستم تو سالار باش | برزم اندرون دست بردار باش | |||||
نخستین فرستیش یک رهنمون | بدان تا چه بینی به سرش اندرون | |||||
اگر مهتری جوید و تاج و تخت | بپیچد بفرجام ازو روی بخت | |||||
وگر همچنین نیز کهتر بود | بفرجامش آرام بهتر بود | |||||
ز گیتی یکی بهره او را دهم | کلاه یلانش به سر برنهم | |||||
مرا یکسر از کارش آگاه کن | درنگی مکن کارکوتاه کن | |||||
همیساخت آیین گشسب این سخن | کجا شاه فرزانه افگند بن | |||||
یکی مرد بد بسته از شهر اوی | به زندان شاه اندرون چاره جوی | |||||
چوبشنید کیین گشسب سوار | همیرفت خواهد سوی کارزار | |||||
کسی را ززندان به نزدیک اوی | فرستاد کای مهتر نامجوی | |||||
زشهرت یکی مرد زندانیم | نگویم همانا که خود دانیم | |||||
مرا گر بخواهی توازشهریار | دوان با توآیم برین کارزار | |||||
به پیش تو جان رابکوشم به جنگ | چو یابم رهایی ز زندان تنگ | |||||
فرستاد آیین گشسب آن زمان | کسی را بر شاه گیتی دمان | |||||
که همشهری من ببند اندرست | به زندان ببیم و گزند اندرست | |||||
بمن بخشد او را جهاندار شاه | بدان تاکنون با من آید به راه | |||||
بدو گفت شاه آن بد نابکار | به پیش تو درکی کند کارزار | |||||
یکی مرد خونریز و بیکار و دزد | بخواهی ز من چشم داری بمزد | |||||
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست | اگر زو بتر نیز پتیاره نیست | |||||
بدو داد مرد بد آمیز را | چنان بدکنش دیو خونریز را | |||||
بیاورد آیین گشسب آن سپاه | همیراند چون باد لشکر به راه | |||||
بدین گونه تا شهر همدان رسید | بجایی که لشکر فرود آورید | |||||
بپرسید تا زان گرانمایه شهر | کسی دارد از اختر و فال بهر | |||||
بدو گفت هر کس که اخترشناس | بنزد تو آید پذیرد سپاس | |||||
یکی پیرزن مایه دار ایدرست | که گویی مگر دیدهی اخترست | |||||
سخن هرچ گوید نیاید جز آن | بگوید بتموز رنگ خزان | |||||
چوبشنید گفتارش آیین گشسب | هم اندر زمان کس فرستاد و اسب | |||||
چوآمد بپرسیدش ازکارشاه | وزان کو بیاورد لشکر به راه | |||||
بدو گفت ازین پس تو درگوش من | یکی لب بجنبان که تا هوش من | |||||
ببستر برآید زتیره تنم | وگر خسته ازخنجر دشمنم | |||||
همیگفت با پیرزن راز خویش | نهان کرده ازهرکس آواز خویش | |||||
میان اندران مرد کو را زشاه | رهانید و با او بیامد به راه | |||||
به پیش زن فالگو برگذشت | بمهتر نگه کرد واندر گذشت | |||||
بدو پیرزن گفت کین مرد کیست | که از زخم او برتو باید گریست | |||||
پسندیده هوش تو بردست اوست | که مه مغز بادش بتن در مه پوست | |||||
چوبشنید آیین گشسب این سخن | بیاد آمدش گفت و گوی کهن | |||||
که از گفت اخترشناسان شنید | همیکرد برخویشتن ناپدید | |||||
که هوش تو بر دست همسایهای | یکی دزد و بیکار و بیمایه ای | |||||
برآید به راه دراز اندرون | تو زاری کنی او بریزدت خون | |||||
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه | که این را کجا خواستستم به راه | |||||
نبایست کردن ز زندان رها | که این بتر از تخمهی اژدها | |||||
همیگفت شاه این سخن با رهی | رهی را نبد فر شاهنشهی | |||||
چوآید بفرمای تا درزمان | ببرد بخنجر سرش بدگمان | |||||
نبشت و نهاد از برش مهر خویش | چو شد خشک همسایه را خواند پیش | |||||
فراوانش بستود و بخشید چیز | بسی برمنش آفرین کرد نیز | |||||
بدو گفت کین نامه اندر نهان | ببرزود نزدیک شاه جهان | |||||
چوپاسخ کند زود نزد من آر | نگر تا نباشی بر شهریار | |||||
ازو بستد آن نامه مرد جوان | زرفتن پر اندیشه بودش روان | |||||
همیگفت زندان و بندگران | کشیدم بدم ناچمان و چران | |||||
رهانید یزدان ازان سختیم | ازان گرم و تیمار و بدبختیم | |||||
کنون باز گردم سوی طیسفون | بجوش آمد اندر تنم مغز وخون | |||||
زمانی همی بد بره بر نژند | پس از نامه شاه بگشاد بند | |||||
چوآن نامهی پهلوان را بخواند | زکار جهان در شگفتی بماند | |||||
که این مرد همسایه جانم بخواست | همیگفت کین مهتری را سزاست | |||||
به خونم کنون گر شتاب آمدش | مگر یاد زین بد بخواب آمدش | |||||
ببیند کنون رای خون ریختن | بیاساید از رنج و آویختن | |||||
پراندیشه دل زره بازگشت | چنان بد که با باد انباز گشت | |||||
چو نزدیک آن نامور شد ز راه | کسی را ندید اندران بارگاه | |||||
نشسته بخیمه درآیین گشسب | نه کهتر نه یاور نه شمشیر واسب | |||||
دلش پرز اندیشه شهریار | نگر تا چه پیش آردش روزگار | |||||
چو همسایه آمد بخیمه درون | بدانست کو دست یازد به خون | |||||
بشمشیرزد دست خونخوار مرد | جهانجوی چندی برو لابه کرد | |||||
بدو گفت کای مرد گم کرده راه | نه من خواستم رفته جانت ز شاه | |||||
چنین داد پاسخ که گرخواستی | چه کردم که بدکردن آراستی | |||||
بزد گردن مهتر نامدار | سرآمد بدو بزم و هم کارزار | |||||
زخیمه بیاورد بیرون سرش | که آگه نبد زان سخن لشکرش | |||||
مبادا که تنها بود نامجوی | بویژه که دارد سوی جنگ روی | |||||
چو از خون آن کشته بدنام شد | همیتاخت تا پیش بهرام شد | |||||
بدو گفت اینک سردشمنت | کجا بد سگالیده بد برتنت | |||||
که با لشکر آمد همی پیش تو | نبد آگه از رای کم بیش تو | |||||
بپرسید بهرام کین مرد کیست | بدین سربگیتی که خواهد گریست | |||||
بدو گفت آیین گشسب سوار | که آمد به جنگ از در شهریار | |||||
بدو گفت بهرام کین پارسا | بدان رفته بود از در پادشا | |||||
که با شاه ما را دهد آشتی | بخواب اندرون سرش برداشتی | |||||
تو باد افره یابی اکنون زمن | که بر تو بگریند زار انجمن | |||||
بفرمود داری زدن بر درش | نظاره بران لشکر و کشورش | |||||
نگون بخت را زنده بردار کرد | دل مرد بدکار بیدار کرد | |||||
سواران که آیین گشسب سوار | بیاورده بود از در شهریار | |||||
چوکار سپهبد بفرجام شد | زلشکر بسی پیش بهرام شد | |||||
بسی نیز نزدیک خسرو شدند | بمردانگی در جهان نو شدند | |||||
چنان شد که از بی شبانی رمه | پراگنده گردد به روز دمه | |||||
چوآگاهی آمد بر شهریار | ز آیین گشسب آنک بد نامدار | |||||
ز تنگی دربار دادن ببست | ندیدش کسی نیز بامی بدست | |||||
برآمد ز آرام وز خورد و خواب | همیبود با دیدگان پر آب | |||||
بدربر سخن رفت چندی ز شاه | که پرده فروهشت از بارگاه | |||||
یکی گفت بهرام شد جنگجوی | بتخت بزرگی نهادست روی | |||||
دگر گفت خسرو ز آزار شاه | همی سوی ایران گذارد سپاه | |||||
بماندند زان کار گردان شگفت | همی هرکسی رای دیگر گرفت | |||||
چو در طیسفون برشد این گفتگوی | ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی | |||||
سربندگان پرشد از درد و کین | گزیدند نفرینش بر آفرین | |||||
سپاه اندکی بد بدرگاه بر | جهان تنگ شد بر دل شاه بر | |||||
ببند وی و گستهم شد آگهی | که تیره شد آن فر شاهنشهی | |||||
همه بستگان بند برداشتند | یکی را بران کار بگماشتند | |||||
کزان آگهی بازجوید که چیست | ز جنگ آوران بر در شاه کیست | |||||
ز کار زمانه چو آگه شدند | ز فرمان بگشتند و بیره شدند | |||||
شکستند زندان و برشد خروش | بران سان که هامون برآید بجوش | |||||
بشهر اندرون هرک به دلشکری | بماندند بیچاره زان داوری | |||||
همیرفت گستهم و بندوی پیش | زره دار با لشکر و ساز خویش | |||||
یکایک ز دیده بشستند شرم | سواران بدرگاه رفتند گرم | |||||
ز بازار پیش سپاه آمدند | دلاور بدرگاه شاه آمدند | |||||
که گر گشت خواهید با مایکی | مجویید آزرم شاه اندکی | |||||
که هرمز بگشتست از رای وراه | ازین پس مر اورا مخوانید شاه | |||||
بباد افره او بیازید دست | برو بر کنید آب ایران کبست | |||||
شما را بویم اندرین پیشرو | نشانیم برگاه اوشاه نو | |||||
وگر هیچ پستی کنید اندرین | شما را سپاریم ایران زمین | |||||
یکی گوشهای بس کنیم ازجهان | بیک سو خرامیم باهمرهان | |||||
بگفتار گستهم یکسر سپاه | گرفتند نفرین برام شاه | |||||
که هرگز مبادا چنین تاجور | کجا دست یازد به خون پسر | |||||
به گفتار چون شوخ شد لشکرش | هم آنگه زدند آتش اندر درش | |||||
شدند اندرایوان شاهنشهی | به نزدیک آن تخت بافرهی | |||||
چوتاج از سرشاه برداشتند | ز تختش نگونسار برگاشتند | |||||
نهادند پس داغ بر چشم شاه | شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه | |||||
ورا همچنان زنده بگذاشتند | زگنج آنچ بد پاک برداشتند | |||||
چنینست کردار چرخ بلند | دل اندر سرای سپنجی مبند | |||||
گهی گنج بینیم ازوگاه رنج | براید بما بر سرای سپنج | |||||
اگر سد بود سال اگر سدهزار | گذشت آن سخن کید اندر شمار | |||||
کسی کو خریدار نیکوشود | نگوید سخن تا بدی نشنود |