شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۲
< شاهنامه
ز اندیشه شد شاه را پشت راست | فرستاده و درج را پیش خواست | |||||
همه موبدان وردان را بخواند | بسی دانشی پیش دانا نشاند | |||||
ازان پس فرستاده را گفت شاه | که پیغام بگزار و پاسخ بخواه | |||||
چو بشنید رومی زبان برگشاد | سخنهای قیصر همه کرد یاد | |||||
که گفت از جهاندار پیروز جنگ | خرد باید و دانش و نام و ننگ | |||||
تو را فر و بر ز جهاندار هست | بزرگی و دانایی و زور دست | |||||
همان بخرد و موبد راه جوی | گو بر منش کو بود شاه جوی | |||||
همه پاک در بارگاه تواند | وگر در جهان نیکخواه تواند | |||||
همین درج با قفل و مهر و نشان | ببینند بیدار دل سرکشان | |||||
بگویند روشن که زیرنهفت | چه چیزست وآن با خرد هست جفت | |||||
فرستیم زین پس بتو باژ و ساو | که این مرز دارند با باژ تاو | |||||
وگر باز مانند ازین مایه چیز | نخواهند ازین مرزها باژ نیز | |||||
چودانا ز گوینده پاسخ شنید | زبان برگشاد آفرین گسترید | |||||
که همواره شاه جهان شاد باد | سخن دان و با بخت و با داد باد | |||||
سپاس از خداوند خورشید و ماه | روان را بدانش نماینده راه | |||||
نداند جز او آشکارا و راز | بدانش مرا آز و او بی نیاز | |||||
سه درست رخشان بدرج اندرون | غلافش بود ز آنچ گفتم برون | |||||
یکی سفته و دیگری نیم سفت | دگر آنک آهن ندیدست جفت | |||||
چو بشنید دانای رومی کلید | بیاورد و نوشینروان بنگرید | |||||
نهفته یکی حقه بد در میان | بحقه درون پردهی پرنیان | |||||
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت | چنان هم که دانای ایران بگفت | |||||
نخستین ز گوهر یکی سفته بود | دوم نیم سفت و سیم نابسود | |||||
همه موبدان آفرین خواندند | بدان دانشی گوهر افشاندند | |||||
شهنشاه رخساره بیتاب کرد | دهانش پر از در خوشاب کرد | |||||
ز کار گذشته دلش تنگ شد | بپیچید و رویش پر آژنگ شد | |||||
که با او چراکرد چندان جفا | ازان پس کزو دید مهر و وفا | |||||
چو دانا رخ شاه پژمرده یافت | روانش بدرد اندر آزرده یافت | |||||
برآورد گوینده راز از نهفت | گذشته همه پیش کسری بگفت | |||||
ازان بند بازوی و مرغ سیاه | از اندیشه گوهر و خواب شاه | |||||
بدو گفت کین بودنی کار بود | ندارد پشیمانی و درد سود | |||||
چو آرد بد و نیک رای سپهر | چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر | |||||
ز تخمی که یزدان باختر بکشت | ببایدش برتارک ما نبشت | |||||
دل شاه نوشین روان شادباد | همیشه ز درد وغم آزاد باد | |||||
اگر چند باشد سرافراز شاه | بدستور گردد دلارای گاه | |||||
شکارست کار شهنشاه و رزم | می و شادی و بخشش و داد و بزم | |||||
بداند که شاهان چه کردند پیش | بورزد بدان همنشان رای خویش | |||||
ز آگندن گنج و رنج سپاه | ز آزرم گفتار وز دادخواه | |||||
دل وجان دستورباشد به رنج | ز اندیشهی کدخدایی و گنج | |||||
چنین بود تا گاه نوشینروان | همو بود شاه و همو پهلوان | |||||
همو بود جنگی و موبد همو | سپهبد همو بود و بخرد همو | |||||
بهرجای کارآگهان داشتی | جهان را بدستور نگذاشتی | |||||
ز بسیار و اندک ز کار جهان | بدو نیک زو کس نکردی نهان | |||||
ز کار آگهان موبدی نیکخواه | چنان بد که برخاست بر پیش گاه | |||||
که گاهی گنه بگذرانی همی | ببد نام آنکس نخوانی همی | |||||
هم این را دگر باره آویز شست | گنهکار اگر چند با پوزشست | |||||
بپاسخ چنین بود توقیع شاه | که آنکس که خستو شود بر گناه | |||||
چو بیمار زارست و ما چون پزشک | ز دارو گریزان و ریزان سرشک | |||||
بیک دارو ار او نگردد درست | زوان از پزشکی نخواهیم شست | |||||
دگر موبدی گفت انوشه بدی | بداد و دهش نیز توشه بدی | |||||
سپهدار گرگان برفت از نهفت | ببیشه درآمد زمانی بخفت | |||||
بنه برد ار گیل و او برهنه | همیبازگردد ز بهر بنه | |||||
بتوقیع پاسخ چنین داد باز | که هستیم ازان لشکری بینیاز | |||||
کجا پاسپانی کند بر سپاه | ز بد خویشتن راندارد نگاه | |||||
دگر گفت انوشه بدی جاودان | نشست و خور و خواب با موبدان | |||||
یکی نامور مایه دار ایدرست | که گنجش ز گنج تو افزونترست | |||||
چنین داد پاسخ که آری رواست | که از فره پادشاهی ماست | |||||
دگر گفت کای شهریار بلند | انوشه بدی وز بدی بیگزند | |||||
اسیران رومی که آوردهاند | بسی شیرخواره درو بردهاند | |||||
به توقیع گفت آنچه هستند خرد | ز دست اسیران نباید شمرد | |||||
سوی مادرانشان فرستید باز | به دل شاد وز خواسته بینیاز | |||||
نبشتند کز روم سدمایهور | همی بازخرند خویشان به زر | |||||
اگر باز خرند گفت از هراس | بهر مایه داری یک مایه کاس | |||||
فروشید و افزون مجویید نیز | که ما بینیازیم ز ایشان بچیز | |||||
بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر | همان بدره و برده و سیم و زر | |||||
بگفتند کز مایه داران شهر | دو بازارگانند کز شب دو بهر | |||||
یکی را نیاید سراندر بخواب | از آواز مستان وچنگ ور باب | |||||
چنین داد پاسخ کزین نیست رنج | جز ایشان هرآنکس که دارند گنج | |||||
همه همچنان شاد وخرم زیند | کهآزاد باشند و بیغم زیند | |||||
نوشتند خطی کانوشه بدی | همیشه ز تو دور دست بدی | |||||
به ایوان چنین گفت شاه یمن | که نوشینروان چون گشاید دهن | |||||
همه مردگان را کند بیش یاد | پر از غم شود زنده را جان شاد | |||||
چنین داد پاسخ که از مرده یاد | کند هرک دارد خرد با نژاد | |||||
هرآنکس که از مردگان دل بشست | نباشد ورا نیکویها درست | |||||
یکی گفت کای شاه کهتر پسر | نگردد همی گرد داد پدر | |||||
بریزد همی بر زمین بر درم | که باشد فروشندهی او دژم | |||||
چنین داد پاسخ که این نارواست | بهای زمین هم فروشنده راست | |||||
دگر گفت کای شاه برترمنش | که دوری ز بیغاره و سرزنش | |||||
دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم | چرا شد برین سان بیآزرم و گرم | |||||
چنین داد پاسخ که دندان نبود | مکیدن جز از شیر پستان نبود | |||||
چودندان برآمد ببالید پشت | همی گوشت جویم چو گشتم درشت | |||||
یکی گفت گیرم کنون مهتری | برای و بدانش ز ما مهتری | |||||
چرا برگذشتی ز شاهنشهان | دو دیده برای تو دارد جهان | |||||
چنین داد پاسخ که ما را خرد | ز دیدار ایشان همیبگذرد | |||||
هش و دانش و رای دستور ماست | زمین گنج و اندیشه گنجور ماست | |||||
دگر گفت باز تو ای شهریار | عقابی گرفتست روز شکار | |||||
چنین گفت کو را بکوبید پشت | که با مهتر خود چرا شد درشت | |||||
بیاویز پایش ز دار بلند | بدان تا بدو بازگردد گزند | |||||
که از کهتران نیز در کارزار | فزونی نجویند با شهریار | |||||
دگر نامداری ز کارآگهان | چنین گفت کای شهریار جهان | |||||
به شبگیر برزین بشد با سپاه | ستارهشناسی بیامد ز راه | |||||
چنین گفت کای مرد گردن فراز | چنین لشکری گشن وزین گونه ساز | |||||
چو برگاشت او پشت بر شهریار | نبیند کس او را بدین روزگار | |||||
بتوقیع گفت آنک گردان سپهر | گشادست با رای او چهر و مهر | |||||
ببرزین سالار و گنج و سپاه | نگردد تباه اختر هور و ماه | |||||
دگر موبدی گفت کز شهریار | چنین بود پیمان بیک روزگار | |||||
که مردی گزینند فرخ نژاد | که در پادشاهی بگردد بداد | |||||
رساند بدین بارگاه آگهی | ز بسیار واندک بدی گر بهی | |||||
گشسب سرافراز مردیست پیر | سزد گر بود داد را دستگیر | |||||
چنین داد پاسخ که او را ز آز | کمر برمیانست دور از نیاز | |||||
کسی را گزینید کز رنج خویش | بپرهیز وباشدش گنج خویش | |||||
جهاندیده مردی درشت و درست | که او رای درویش سازد نخست | |||||
یکی گفت سالار خوالیگران | همینالد از شاه وز مهتران | |||||
که آن چیز کو خود کند آرزوی | سپارد همه کاسه بر چار سوی | |||||
نبوید نیازد بدو نیز دست | بلرزد دل مرد خسروپرست | |||||
چنین داد پاسخ که از بیش خورد | مگر آرزو بازگردد بدرد | |||||
دگر گفت هرکس نکوهش کند | شهنشاه را چون پژوهش کند | |||||
که بیلشکر گشن بیرون شود | دل دوستداران پر از خون شود | |||||
مگر دشمنی بد سگالد بدوی | بیاید به چاره بنالد بدوی | |||||
چنین داد پاسخ که داد وخرد | تن پادشا راهمیپرورد | |||||
اگر دادگر چند بیکس بود | ورا پاسبان راستی بس بود | |||||
دگر گفت کای با خرد گشته جفت | به میدان خراسان سالار گفت | |||||
که گرزاسب را بازکرد او ز کار | چه گفت اندرین کار او شهریار | |||||
چنین داد پاسخ که فرمان ما | نورزید و بنهفت پیمان ما | |||||
بفرمودمش تا به ارزانیان | گشاید در گنج سود و زیان | |||||
کسی کودهش کاست باشد به کار | بپوشد همه فره شهریار | |||||
دگر گفت باهرکسی پادشا | بزرگست وبخشنده و پارسا | |||||
پرستار دیرینه مهرک چه کرد | که روزیش اندک شد و روی زرد | |||||
چنین داد پاسخ که او شد درشت | بران کردهی خویش بنهاد پشت | |||||
بیامد بدرگاه و بنشست مست | همیشه جز از میندارد بدست | |||||
ز کارآگهان موبدی گفت شاه | چو راند سوی جنگ قیصر سپاه | |||||
نخواهد جز ایرانیان را به جنگ | جهان شد به ایران بر از روم تنگ | |||||
چنین داد پاسخ که آن دشمنی | به طبعست و پرخاش آهرمنی | |||||
دگر باره پرسید موبد که شاه | ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه | |||||
کدامست وچون بایدت مرد جنگ | ز مردان شیرافگن تیز چنگ | |||||
چنین داد پاسخ که جنگی سوار | نباید که سیر آید از کارزار | |||||
همان بزمش آید همان رزمگاه | برخشنده روز و شبان سیاه | |||||
نگردد بهنگام نیروش کم | ز بسیار واندک نباشد دژم | |||||
دگر گفت کای شاه نوشینروان | همیشه بزی شاد و روشنروان | |||||
بدر بر یکی مرد بد از نسا | پرستنده و کاردار بسا | |||||
درم ماند بر وی سیسد هزار | بدیوان چوکردند با او شمار | |||||
بنالد همی کین درم خورده شد | برو مهتر وکهتر آزرده شد | |||||
چو آگاه شد زان سخن شهریار | که موبد درم خواست ازکاردار | |||||
چنین گفت کز خورده منمای رنج | ببخشید چیزی مر او را ز گنج | |||||
دگر گفت جنگی سواری بخست | بدان خستگی دیرماند و برست | |||||
به پیش صف رومیان حمله برد | بمرد او وزو کودکان ماند خرد | |||||
چه فرمان دهد شهریار جهان | ز کار چنان خرد کودک نوان | |||||
بفرمود کان کودکانرا چهار | ز گنج درم داد باید هزار | |||||
هرآنکس که شد کشته در کارزار | کزو خرد کودک بود یادگار | |||||
چونامش ز دفتر بخواند دبیر | برد پیش کودک درم ناگزیر | |||||
چنین هم بسال اندرون چار بار | مبادا که باشد ازین کارخوار | |||||
دگر گفت انوشه بدی سال و ماه | به مرو اندرون پهلوان سپاه | |||||
فراوان درم گرد کرد و بخورد | پراگنده گشتند زان مرز مرد | |||||
چنین داد پاسخ که آن خواسته | که از شهر مردم کند کاسته | |||||
چرا باید از خون درویش گنج | که او شاد باشد تن وجان به رنج | |||||
ازان کس که بستد بدو بازده | ازان پس به مرو اندر آواز ده | |||||
بفرمای داری زدن بر درش | ببیداری کشور و لشکرش | |||||
ستمکاره را زنده بر دار کن | دو پایش ز بر سرنگونسار کن | |||||
بدان تا کس از پهلوانان ما | نپیچد دل و جان ز پیمان ما | |||||
دگر گفت کای شاه یزدان پرست | بدر بر بسی مردم زیردست | |||||
همی داد او را ستایش کنند | جهان آفرین را نیایش کنند | |||||
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس | که از ما کسی نیست اندر هراس | |||||
فزون کرد باید بدیشان نگاه | اگر با گناهند و گر بیگناه | |||||
دگر گفت کای شاه با فر و هوش | جهان شد پرآواز خنیا و نوش | |||||
توانگر و گر مردم زیردست | شب آید شود پر ز آوای مست | |||||
چنین داد پاسخ که اندر جهان | بما شاد بادا کهان و مهان | |||||
دگر گفت کای شاه برترمنش | همی زشتگویت کند سرزنش | |||||
که چندین گزافه ببخشید گنج | ز گرد آوریدن ندیدست رنج | |||||
چنین داد پاسخ که آن خواسته | کزو گنج ما باشد آراسته | |||||
اگر بازگیریم ز ارزانیان | همه سود فرجام گردد زیان | |||||
دگر گفت مای شهریار بلند | که هرگز مبادا به جانت گزند | |||||
جهودان و ترسا تو را دشمنند | دو رویند و با کیش آهرمنند | |||||
چنین داد پاسخ که شاه سترگ | ابی زینهاری نباشد بزرگ | |||||
دگر گفت کای نامور شهریار | ز گنج توافزون ز سیسد هزار | |||||
درم دادهای مرد درویش را | بسی پروریده تن خویش را | |||||
چنین گفت کاین هم بفرمان ماست | به ارزانیان چیز بخشی رواست | |||||
دگر گفت کای شاه نادیده رنج | ز بخشش فراوان تهی ماند گنج | |||||
چنین داد پاسخ که دست فراخ | همی مرد را نو کند یال وشاخ | |||||
جهاندار چون گشت یزدانپرست | نیازد ببد درجهان نیز دست | |||||
جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی | مرا آز و زفتی نبد آرزوی | |||||
چنین گفت موبد که ای شهریار | فراخان سالار سیسد هزار | |||||
درم بستد از بلخ بامی به رنج | سپرده نهادند یکسر به گنج | |||||
چنین داد پاسخ که ما را درم | نباید که باشد کسی زو دژم | |||||
که رنج آید از بیشی گنج ما | نه چونین بود داد از پادشا | |||||
از آنکس که بستد بدو هم دهید | ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید | |||||
که درد دل مردم زیردست | نخواهد جهاندار یزدانپرست | |||||
پی کاخ آباد را بر کنید | بگل بام او را توانگر کنید | |||||
شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود | بماند پس از مرگ نفرین و دود | |||||
ز دیوان ما نام او بسترید | بدر بر چنو را بکس مشمرید | |||||
دگر گفت کای شاه فرخ نژاد | بسیگیری از جم و کاوس یاد | |||||
بدان گفت تا از پس مرگ من | نگردد نهان افسر و ترگ من | |||||
دگر گفت کز بهمن سرفراز | چرا شاه ایران بپوشید راز | |||||
چنین داد پاسخ که او را خرد | بپیچد همی وز هوا برخورد | |||||
یکی گفت کای شاه کهتر نواز | چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز | |||||
چنین داد پاسخ که با بخردان | همانم همان نیز با موبدان | |||||
چوآواز آهرمن آید بگوش | نماند به دل رای و با مغزهوش | |||||
بپرسید موبد ز شاه زمین | سخن راند از پادشاهی و دین | |||||
که بی دین جهان به که بی پادشا | خردمند باشد برین بر گوا | |||||
چنین داد پاسخ که گفتم همین | شنید این سخن مردم پاکدین | |||||
جهاندار بیدین جهان را ندید | مگر هرکسی دین دگیر گزید | |||||
یکی بت پرست و یکی پاکدین | یکی گفت نفرین به از آفرین | |||||
ز گفتار ویران نگردد جهان | بگو آنچ رایت بود در نهان | |||||
هرآنگه که شد تخت بیپادشا | خردمندی ودین نیارد بها | |||||
یکی گفت کای شاه خرم نهان | سخن راندی چند پیش مهان | |||||
یکی آنکه گفتی زمانه منم | بد و نیک او را بهانه منم | |||||
کسی کو کند آفرین بر جهان | بما بازگردد درودش نهان | |||||
چنین داد پاسخ که آری رواست | که تاج زمانه سر پادشاست | |||||
جهان را چنین شهریاران سرند | ازیرا چنین بر سران افسرند | |||||
گذشتم ز توقیع نوشینروان | جهان پیر و اندیشه من جوان | |||||
مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت | به پیری چنین آتشآمیز گشت | |||||
ز منبر چومحمود گوید خطیب | بدین محمد گراید صلیب | |||||
همیگفتم این نامه را چند گاه | نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه | |||||
چو تاج سخن نام محمود گشت | ستایش به آفاق موجود گشت | |||||
زمانه بنام وی آباد باد | سپهر ازسرتاج او شاد باد | |||||
جهان بستند از بت پرستان هند | بتیغی که دارد چو رومی پرند | |||||
شنیدم کجا کسری شهریار | به هرمز یکی نامه کرد استوار | |||||
ز شاه جهاندار خورشید دهر | مهست و سرافراز و گیرنده شهر | |||||
جهاندار بیدار و نیکو کنش | فشاننده گنج بی سرزنش | |||||
فزاینده نام و تخت قباد | گراینه تاج و شمشیر و داد | |||||
که با فر و برزست و فرهنگ و نام | ز تاج بزرگی رسیده بکام | |||||
سوی پاک هرمزد فرزند ما | پذیرفته از دل همی پند ما | |||||
ز یزدان بدی شاد و پیروز بخت | همیشه جهاندار با تاج و تخت | |||||
به ماه خجسته به خرداد روز | به نیک اختر و فال گیتی فروز | |||||
نهادیم برسر تو را تاج زر | چنان هم که ما یافتیم از پدر | |||||
همان آفرین نیز کردیم یاد | که برتاج ماکرد فرخ قباد | |||||
تو بیدارباش و جهاندار باش | خردمند و راد و بی آزار باش | |||||
بدانش فزای و به یزدان گرای | که اویست جان تو را رهنمای | |||||
بپرسیدم از مرد نیکوسخن | کسی کو بسال و خرد بد کهن | |||||
که از ما به یزدان که نزدیکتر | کرا نزد او راه باریکتر | |||||
چنین داد پاسخ که دانش گزین | چوخواهی ز پروردگار آفرین | |||||
که نادان فزونی ندارد ز خاک | بدانش بسنده کند جان پاک | |||||
بدانش بود شاه زیبای تخت | که داننده بادی و پیروزبخت | |||||
مبادا که گردی تو پیمان شکن | که خاکست پیمان شکن را کفن | |||||
ببادا فره بیگناهان مکوش | به گفتار بدگوی مسپارگوش | |||||
بهر کار فرمان مکن جز بداد | که از داد باشد روان تو شاد | |||||
زبان را مگردان بگرد دروغ | چوخواهی که تخت تو گیرد فروغ | |||||
وگر زیردستی بود گنجدار | تو او را ازان گنج بیرنج دار | |||||
که چیز کسان دشمن گنج تست | بدان گنج شو شاد کز رنج تست | |||||
وگر زیردستی شود مایه دار | همان شهریارش بود سایه دار | |||||
همی در پناه تو باید نشست | اگر زیردستست اگر در پرست | |||||
چو نیکی کند با تو پاداش کن | ابا دشمن دوست پرخاش کن | |||||
وگر گردی اندر جهان ارجمند | ز درد تن اندیش و درد گزند | |||||
سرای سپنجست هرچون که هست | بدو اندر ایمن نشاید نشستت | |||||
هنر جوی با دین و دانش گزین | چوخواهی که یابی ز بخت آفرین | |||||
گرامی کن او را که درپیش تو | سپر کرده جان بر بداندیش تو | |||||
بدانش دو دست ستیزه ببند | چو خواهی که از بد نیابی گزند | |||||
چو بر سر نهی تاج شاهنشهی | ره برتری بازجوی از بهی | |||||
همیشه یکی دانشی پیش دار | ورا چون روان و تن خویش دار | |||||
بزرگان وبازارگانان شهر | همی داد باید که یابند بهر | |||||
کسی کو ندارد هنر بانژاد | مکن زو به نیز از کم و بیش یاد | |||||
مده مرد بینام را ساز جنگ | که چون بازجویی نیاید به چنگ | |||||
به دشمن دهد مر تو را دوستدار | دو کار آیدت پیش دشوار و خوار | |||||
سلیح تو درکارزار آورد | همان بر تو روزی به کار آورد | |||||
ببخشای برمردم مستمند | ز بد دور باش و بترس از گزند | |||||
همیشه نهان دل خویش جوی | مکن رادی و داد هرگز بروی | |||||
همان نیز نیکی باندازه کن | ز مرد جهاندیده بشنو سخن | |||||
بدنیی گرای و بدین دار چشم | که از دین بود مرد را رشک وخشم | |||||
هزینه باندازهی گنج کن | دل از بیشی گنج بیرنج کن | |||||
بکردار شاهان پیشین نگر | نباید که باشی مگر دادگر | |||||
که نفرین بود بهر بیداد شاه | تو جز داد مپسند و نفرین مخواه | |||||
کجا آن سر و تاج شاهنشهان | کجا آن بزرگان و فرخ مهان | |||||
ازایشان سخن یادگارست و بس | سرای سپنجی نماند بکس | |||||
گزافه مفرمانی خون ریختن | وگر جنگ را لشکر انگیختن | |||||
نگه کن بدین نامه پندمند | دل اندر سرای سپنجی مبند | |||||
بدین من تو را نیکویی خواستم | بدانش دلت را بیاراستم | |||||
به راه خداوند خورشید و ماه | ز بن دور کن دیو را دستگاه | |||||
به روز و شب این نامه را پیش دار | خرد را به دل داور خویش دار | |||||
اگر یادگاری کنی درجهان | که نام بزرگی نگردد نهان | |||||
خداوند گیتی پناه تو باد | زمان و زمین نیکخواه تو باد | |||||
بکام تو گردنده چرخ بلند | ز کردار بد دور و دور از گزند | |||||
شهنشاه کو داد دارد خرد | بکوشد که با شرم گرد آورد | |||||
دلیری به رزم اندرون زور دست | بود پاکدینی و یزدان پرست | |||||
به گیتی نگر کین هنرها کراست | چو دیدی ستایش مر او را سزاست | |||||
مجوی آنک چون مشتری روشنست | جهانجوی و با تیغ و با جوشنست | |||||
جهان بستد از مردم بت پرست | ز دیبای دین بر دل آیین ببست | |||||
کنو لاجرم جود موجود گشت | چو شاه جهان شاه محمود گشت | |||||
اگر بزم جوید همی گر نبرد | جهانبخش را این بود کار کرد | |||||
ابوالقاسم آن شاه پیروز و داد | زمانه بدیدار او شاد باد | |||||
یکی پیر بد پهلوانی سخن | به گفتار و کردار گشته کهن | |||||
چنین گوید از دفتر پهلوان | که پرسید موبد ز نوشینروان | |||||
که آن چیست کز کردگار جهان | بخواهد پرستنده اندر نهان | |||||
بدان آرزو نیز پاسخ دهد | بدان پاسخش بخت فرخ نهد | |||||
یکی دست برداشته به آسمان | همیخواهد از کردگار جهان | |||||
نیابد بخواهش همه آرزو | دوچشمش پر از آب و پر چینش رو | |||||
به موبد چنین گفت پیروز شاه | که خواهش ز یزدان به اندازه خواه | |||||
کزان آرزو دل پراز خون شود | که خواهد که زاندازه بیرون شود | |||||
بپرسید نیکی کرا درخورست | بنام بزرگی که زیباترست | |||||
چنین داد پاسخ که هرکس که گنج | بیابد پراگنده نابرده رنج | |||||
نبخشد نباشد سزاوار تخت | زمان تا زمان تیره گرددش بخت | |||||
ز هستی وبخشش بود مرد مه | تو ار گنج داری نبخشی نه به | |||||
بگفتش خرد راکه بنیاد چیست | بشاخ و ببرگ خرد شاد کیست | |||||
چنین داد پاسخ که داناست شاد | دگر آنک شرمش بود با نژاد | |||||
برسید دانش کرا سودمند | کدامست بیدانش و بیگزند | |||||
چنین داد پاسخ که هر کو خرد | بپرورد جان را همیپرورد | |||||
ز بیشی خرد را بود سودمند | همان بی خرد باشد اندر گزند | |||||
بگفتش که دانش به از فر شاه | که فرر و بزرگیست زیبای گاه | |||||
چنین داد پاسخ که دانا بفر | بگیرد جهان سر به سر زیر پر | |||||
خرد باید و نام و فرو نژاد | بدین چار گیرد سپهر از تو یاد | |||||
چنین گفت زان پس که زیبای تخت | کدامست وز کیست ناشاد بخت | |||||
چنین داد پاسخ که یاری نخست | بباید ز شاه جهاندار جست | |||||
دگر بخشش و دانش و رسم گاه | دلش پر ز بخشایش دادخواه | |||||
ششم نیز کانرا دهد مهتری | که باشد سزوار بر بهتری | |||||
به هفتم که از نیک و بد درجهان | سخنها بروبر نماند نهان | |||||
چوفر و خرد دارد و دین و بخت | سزوار تاجست و زیبای تخت | |||||
بهشتم که دشمن بداند ز دوست | بیآزاری از شهریاران نکوست | |||||
نماند پس ازمرگ او نام زشت | بیابد به فرجام خرم بهشت | |||||
بپرسیدش از داد و خردک منش | ز نیکی وز مردم بدکنش | |||||
چنین داد پاسخ که آز و نیاز | دو دیوند بدگوهر و دیر ساز | |||||
هرآنکس که بیشی کند آرزوی | بدو دیو او باز گردد بخوی | |||||
وگر سفلگی برگزید او ز رنج | گزیند برین خاک آگنده گنج | |||||
چو بیچاره دیوی بود دیرساز | که هر دو بیک خو گرایند باز | |||||
بپرسید و گفتا که چندست و چیست | که بهری برو هم بباید گریست | |||||
دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام | ازان مستمندیم و زین شادکام | |||||
چنین داد پاسخ که دانا سخن | ببخشید واندیشه افگند بن | |||||
نخستین سخن گفتن سودمند | خوش آواز خواند ورا بیگزند | |||||
دگر آنک پیمان سخن خواستن | سخنگوی و بینا دل آراستن | |||||
که چندان سراید که آید به کار | وزو ماند اندر جهان یادگار | |||||
سه دیگر سخنگوی هنگام جوی | بماند همه ساله بر آب روی | |||||
چهارم که دانا دلارای خواند | سراینده را مرد بارای خواند | |||||
که پیوسته گوید سراسر سخن | اگر نو بود داستان گر کهن | |||||
به پنجم که باشد سخنگوی گرم | بشیرین سخن هم به آواز نرم | |||||
سخن چون یک اندر دگر بافتی | ازو بیگمان کام دل یافتی | |||||
بپرسید چندی که آموختی | روان را به دانش بیفروختی | |||||
چنین گفت کز هرک آموختم | همه فام جان وخرد توختم | |||||
همیپرسم از ناسزایان سخن | چه گویی که دانش کی آید ببن | |||||
بدانش نگر دور باش از گناه | که دانش گرامیتر از تاج و گاه | |||||
بپرسید کس را از آموختن | ستایش ندیدم و افروختن | |||||
که نیزش ز دانا بباید شنید | نگویم کسی کو بجایی رسید | |||||
چنین داد پاسخ که از گنج سیر | که آید مگر خاکش آرد بزیر | |||||
در دانش از گنج نامی ترست | همان نزد دانا گرامی ترست | |||||
سخن ماند از ما همی یادگار | تو با گنج دانش برابر مدار | |||||
بپرسید دانا شود مرد پیر | گر آموزشی باشد و یادگیر | |||||
چنین داد پاسخ که دانای پیر | ز دانش جوانی بود ناگزیر | |||||
بر ابله جوانی گزینی رواست | که بیگور اوخاک او بینواست | |||||
بپرسید کز تخت شاهنشهان | بکردی همه شهریار جهان | |||||
کنون نامشان بیش یاد آوریم | بیاد از جگر سرد باد آوریم |