شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱۴
< شاهنامه
سرآمد سخن گفتن موزه دوز | ز ماه محرم گذشته سه روز | |||||
جهانجوی دهقان آموزگار | چه گفت اندرین گردش روزگار | |||||
که روزی فرازست و روزی نشیب | گهی با خرامیم و گه با نهیب | |||||
سرانجام بستر بود تیره خاک | یکی را فراز و یکی را مغاک | |||||
نشانی نداریم ازان رفتهگان | که بیدار و شادند اگر خفته گان | |||||
بدان گیتی ار چندشان برگ نیست | همان به که آویزش مرگ نیست | |||||
اگر سد سال بود سال اگر بیست و پنج | یکی شد چو یاد آید از روز رنج | |||||
چه آنکس که گوید خرامست وناز | چه گوید که دردست و رنج و نیاز | |||||
کسی را ندیدم بمرگ آرزوی | نه بی راه و از مردم نیکخوی | |||||
چه دینی چه اهریمن بت پرست | ز مرگند بر سر نهاده دو دست | |||||
چوسالت شد ای پیر برشست و یک | میو جام وآرام شد بینمک | |||||
نبندد دل اندر سپنجی سرای | خرد یافته مردم پاکرای | |||||
بگاه بسیجیدن مرگ می | چو پیراهن شعر باشد بدی | |||||
فسرده تن اندر میان گناه | روان سوی فردوس گم کرده راه | |||||
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت | تو با جام همراه مانده به دشت | |||||
زمان خواهم ازکرد گار زمان | که چندی بماند دلم شادمان | |||||
که این داستانها و چندین سخن | گذشته برو سال و گشته کهن | |||||
ز هنگام کی شاه تا یزدگرد | ز لفظ من آمد پراگنده گرد | |||||
بپیوندم و باغ بیخو کنم | سخنهای شاهنشهان نو کنم | |||||
هماناکه دل را ندارم به رنج | اگر بگذرم زین سرای سپنج | |||||
چه گوید کنون مرد روشن روان | ز رای جهاندار نوشین روان | |||||
چوسال اندر آمد بهفتاد و چار | پراندیشهی مرگ شد شهریار | |||||
جهان راهمی کدخدایی بجست | که پیراهن داد پوشد نخست | |||||
دگر کو بدرویش بر مهربان | بود راد و بیرنج روشنروان | |||||
پسر بد مر او را گرانمایه شش | همه راد وبینادل وشاه فش | |||||
بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای | جوانان با دانش و دلگشای | |||||
از ایشان خردمند و مهتر بسال | گرانمایه هرمزد بد بیهمال | |||||
سر افراز و بادانش و خوب چهر | بر آزادگان بر بگسترده مهر | |||||
بفرمود کسری به کارآگهان | که جویند راز وی اندر نهان | |||||
نگه داشتندی به روز و به شب | اگر داستان را گشادی دو لب | |||||
ز کاری که کردی بدی با بهی | رسیدی بشاه جهان آگهی | |||||
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت | که رازی همیداشتم در نهفت | |||||
ز هفتاد چون سالیان درگذشت | سر و موی مشکین چو کافور گشت | |||||
چومن بگذرم زین سپنجی سرای | جهان رابباید یکی کدخدای | |||||
که بخشایش آرد به درویش بر | به بیگانه و مردم خویش بر | |||||
ببخشد بپرهیزد از مهر گنج | نبندد دل اندر سرای سپنج | |||||
سپاسم ز یزدان که فرزند هست | خردمند و دانا و ایزد پرست | |||||
وز ایشان بهرمزد یازان ترم | برای و بهوشش فرازان ترم | |||||
ز بخشایش و بخشش و راستی | نبینم همی در دلش کاستی | |||||
کنون موبدان و ردان را بخواه | کسی کو کند سوی دانش نگاه | |||||
بخوانیدش و آزمایش کنید | هنر بر هنر بر فزایش کنید | |||||
شدند اندران موبدان انجمن | زهر در پژوهنده و رای زن | |||||
جهانجوی هرمزد را خواندند | بر نامدارنش بنشاندند | |||||
نخستین سخن گفت بوزرجمهر | که ای شاه نیک اختر خوب چهر | |||||
چه دانی کزو جان پاک و خرد | شود روشن وکالبد برخورد | |||||
چنین داد پاسخ که دانش به است | که داننده برمهتران بر مه است | |||||
بدانش بود مرد را ایمنی | ببندد ز بد دست اهریمنی | |||||
دگر بردباری و بخشایشست | که تن را بدو نام و آرایشست | |||||
بپرسید کز نیکوی سودمند | بگو ازچه گردد چو گردد بلند | |||||
چنین داد پاسخ که آنک از نخست | بنیک و بد آزرم هرکس بجست | |||||
بکوشید تا بردل هرکسی | ازو رنج بردن نباشد بسی | |||||
چنین داد پاسخ که هرکس که داد | بداد از تن خود همو بود شاد | |||||
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر | بدان پاکدل مهتر خوب چهر | |||||
بدو گفت کز گفتنی هرچ هست | بگویم تو بشمر یکایک بدست | |||||
سراسر همه پرسشم یادگیر | به پاسخ همه داد بنیاد گیر | |||||
سخن را مگردان پس و پیش هیچ | جوانمردی وداد دادن بسیچ | |||||
اگر یادگیری چنین بیگمان | گشادست برتو در آسمان | |||||
که چندین به گفتار بشتافتم | ز پرسنده پاسخ فزون یافتم | |||||
جهاندار آموزگار تو باد | خرد جوشن و بخت یار تو باد | |||||
کنون هرچ دانم بپرسم ز داد | توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد | |||||
ز فرزند کو بر پدر ارجمند | کدامست شایسته و بیگزند | |||||
ببخشایش دل سزاوار کیست | که بر درد او بر بباید گریست | |||||
ز کردار نیکی پشیمان کراست | که دل بر پشیمانی او گواست | |||||
سزاکیست کو را نکوهش کنیم | ز کردار او چون پژوهش کنیم | |||||
ز گیتی کجا بهتر آید گریز | که خیزد از آرام او رستخیز | |||||
بدین روزگار از چه باشیم شاد | گذشته چه بهتر که گیریم یاد | |||||
زمانه که او را بباید ستود | کدامست وما از چه داریم سود | |||||
گرانمایهتر کیست از دوستان | کز آواز او دل شود بوستان | |||||
کرا بیشتر دوست اندر جهان | که یابد بدو آشکار ونهان | |||||
همان نیز دشمن کرا بیشتر | که باشد برو بر بداندیشتر | |||||
سزاوار آرام بودن کجاست | که دارد جهاندار ازو پشت راست | |||||
ز گیتی زیانکارتر کارچیست | که بر کرده خود بباید گریست | |||||
ز چیزی که مردم همیپرورد | چه چیزیست کان زودتر بگذرد | |||||
ستمکاره کش نزد اوشرم نیست | کدامست کش مهر وآزرم نیست | |||||
تباهی بگیتی ز گفتار کیست | دل دوستانرا پر آزار کیست | |||||
چه چیزیست کان ننگ پیش آورد | همان بد ز گفتار خویش آورد | |||||
بیک روز تا شب برآمد ز کوه | ز گفتار دانا نیامد ستوه | |||||
چو هنگام شمع آمد از تیرگی | سرمهتران تیره از خیرگی | |||||
ز گفتار ایشان غمی گشت شاه | همیکرد خامش بپاسخ نگاه | |||||
گرانمایه هرمزد برپای خاست | یکی آفرین کرد بر شاه راست | |||||
که از شاه گیتی مبادا تهی | همیباد بر تخت شاهنشهی | |||||
مبادا که بیتو ببینیم تاج | گر آیین شاهی وگر تخت عاج | |||||
به پوزش جهان پیش تو خاک باد | گزند تو را چرخ تریاک باد | |||||
سخن هرچ او گفت پاسخ دهم | بدین آرزو رای فرخ نهم | |||||
ز فرزند پرسید دانا سخن | وزو بایدم پاسخ افگند بن | |||||
به فرزند باشد پدر شاددل | ز غمها بدو دارد آزاد دل | |||||
اگر مهربان باشد او بر پدر | به نیکی گراینده و دادگر | |||||
دگر آنک بر جای بخشایست | برو چشم را جای پالایشست | |||||
بزرگی که بختش پراگنده گشت | به پیش یکی ناسزا بنده گشت | |||||
ز کار وی ار خون خروشی رواست | که ناپارسایی برو پادشاست | |||||
دگر هر که با مردم ناسپاس | کند نیکویی ماند اندر هراس | |||||
هران کس که نیکی فرامش کند | خرد رابکوشد که بیهش کند | |||||
دگر گفت ازآرام راه گریز | گرفتن کجا خوبتر از ستیز | |||||
به شهری که بیداد شد پادشا | ندارد خردمند بودن روا | |||||
ز بیدادگر شاه باید گریز | کزن خیزد اندر جهان رستخیز | |||||
چه گوید که دانی که شادی بدوست | برادر بود با دلارام دوست | |||||
دگر آنک پرسد ز کار زمان | زمانی کزو گم شود بدگمان | |||||
روا باشد ار چند بستایدش | هم اندر ستایش بیفزایدش | |||||
دگر آنک پرسید ازمرد دوست | ز هر دوستی یارمندی نکوست | |||||
توانگر بود چادر او بپوش | چو درویش باشد تو با او بکوش | |||||
کسی کو فروتنتر و رادتر | دل دوستانش بدو شادتر | |||||
دگر آنک پرسد که دشمن کراست | کزو دل همیشه بدرد و بلاست | |||||
چوگستاخ باشد زبانش ببد | ز گفتار او دشمن آید سزد | |||||
دگر آنک پرسید دشوار چیست | بیآزار را دل پر آواز کیست | |||||
چو بد بود وبد ساز با وی نشست | یکی زندگانی بود چون کبست | |||||
دگر آنک گوید گوا کیست راست | که جان وخرد برگوا برگواست | |||||
به از آزمایش ندیدم گوا | گوای سخنگوی و فرمانروا | |||||
زیانکارتر کار گفتی که چیست | که فرجام ازان بد بباید گریست | |||||
چوچیره شود بر دلت بر هوا | هوا بگذرد همچو باد هوا | |||||
پشیمانی آرد بفرجام سود | گل آرزو را نشاید بسود | |||||
دگر آنک گوید که گردان ترست | که چون پای جویی بدستت سرست | |||||
چنین دوستی مرد نادان بود | سرشتش بدو رای گردان بود | |||||
دگر آنک گوید ستمکاره کیست | بریده دل ازشرم و بیچاره کیست | |||||
چوکژی کند مرد بیچاره خوان | چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان | |||||
هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ | ستمکارهای خوانمش بیفروغ | |||||
تباهی که گفتی ز گفتار کیست | پرآزارتر درد آزار کیست | |||||
سخن چین و دو رومی و بیکار مرد | دل هوشیاران کند پر ز درد | |||||
بپرسید دانا که عیب از چه بیش | که باشد پشیمان ز گفتار خویش | |||||
هرآنکس که راند سخن بر گزاف | بود بر سر انجمن مرد لاف | |||||
بگاهی که تنها بود در نهفت | پشیمان شود زان سخنها که گفت | |||||
هم اندر زمان چون گشاید سخن | به پیش آرد آن لافهای کهن | |||||
خردمند و گر مردم بیهنر | کس از آفرنیش نیابد گذر | |||||
چنین بود تا بود دوران دهر | یکی زهر یابد یکی پای زهر | |||||
همه پرسش این بود و پاسخ همین | که برشاه باد از جهان آفرین | |||||
زبانها بفرمانش گوینده باد | دل راد او شاد و جوینده باد | |||||
شهنشاه کسری ازو خیره ماند | بسی آفرین کیانی بخواند | |||||
ز گفتار او انجمن شاد شد | دل شهریار از غم آزاد شد | |||||
نبشتند عهدی بفرمان شاه | که هرمزد را داد تخت و کلاه | |||||
چوقرطاس رومی شد از باد خشک | نهادند مهری بروبر ز مشک | |||||
به موبد سپردند پیش ردان | بزرگان و بیدار دل بخردان | |||||
جهان را نمایش چو کردار نیست | نهانش جز از رنج وتیمار نیست | |||||
اگر تاج داری اگر گرم و رنج | همان بگذری زین سرای سپنج | |||||
بپیوستم این عهد نوشین روان | به پیروزی شهریار جوان | |||||
یکی نامهی شهریاران بخوان | نگر تاکه باشد چو نوشین روان | |||||
برای و بداد و ببزم و به جنگ | چو روزش سرآمد نبودش درنگ | |||||
توای پیر فرتوت بیتوبه مرد | خرد گیر وز بزم و شادی بگرد | |||||
جهان تازه شد چون قدح یافتی | روانرا ز توبه تو برتافتی | |||||
چه گفت آن سراینده سالخورد | چو اندرز نوشین روان یاد کرد | |||||
سخنهای هرمزد چون شد ببن | یکی نو پی افگند موبد سخن | |||||
هم آواز شد رایزن با دبیر | نبشتند پس نامهای بر حریر | |||||
دلارای عهدی ز نوشین روان | به هرمزد ناسالخورده جوان | |||||
سرنامه از دادگر کرد یاد | دگر گفت کین پند پور قباد | |||||
بدان ای پسر کین جهان بیوفاست | پر از رنج و تیمار و درد و بلاست | |||||
هرآنگه که باشی بدو شادتر | ز رنج زمانه دل آزادتر | |||||
همه شادمانی بمانی به جای | بباید شدن زین سپنجی سرای | |||||
چو اندیشه رفتن آمد فراز | برخشنده روز و شب دیریاز | |||||
بجستیم تاج کیی را سری | که بر هر سری باشد او افسری | |||||
خردمند شش بود ما را پسر | دل فروز و بخشنده و دادگر | |||||
تو را برگزیدم که مهتر بدی | خردمند و زیبای افسر بدی | |||||
بهشتاد بر بود پای قباد | که در پادشاهی مرا کرد یاد | |||||
کنون من رسیدم به هفتاد و چار | تو راکردم اندر جهان شهریار | |||||
جز آرام وخوبی نجستم برین | که باشد روان مرا آفرین | |||||
امیدم چنانست کز کردگار | نباشی جز از شاد و به روزگار | |||||
گر ایمن کنی مردمان را بداد | خود ایمن بخسبی و از داد شاد | |||||
به پاداش نیکی بیابی بهشت | بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت | |||||
نگر تا نباشی به جز بردبار | که تندی نه خوب آید از شهریار | |||||
جهاندار وبیدار و فرهنگجوی | بماند همه ساله با آبروی | |||||
بگرد دروغ ایچ گونه مگرد | چوگردی شود بخت را روی زرد | |||||
دل ومغز را دور دار از شتاب | خرد را شتاب اندرآرد به خواب | |||||
به نیکی گرای و به نیکی بکوش | بهرنیک و بد پند دانا نیوش | |||||
نباید که گردد بگرد تو بد | کزان بد تو را بی گمان بد رسد | |||||
همه پاک پوش و همه پاک خور | همه پندها یادگیر از پدر | |||||
ز یزدان گشای و به یزدان گرای | چو خواهی که باشد تو را رهنمای | |||||
جهان را چو آباد داری بداد | بود تخت آباد و دهر از تو شاد | |||||
چو نیکی نمایند پاداش کن | ممان تا شود رنج نیکی کهن | |||||
خردمند را شاد و نزدیک دار | جهان بر بداندیش تاریک دار | |||||
بهرکار با مرد دانا سگال | به رنج تن از پادشاهی منال | |||||
چویابد خردمند نزد تو راه | بماند بتو تاج و تخت و کلاه | |||||
هرآنکس که باشد تو را زیردست | مفرمای در بینوایی نشست | |||||
بزرگان وآزادگان را بشهر | ز داد تو باید که یابند بهر | |||||
ز نیکی فرومایه را دور دار | به بیدادگر مرد مگذار کار | |||||
همه گوش ودل سوی درویش دار | همه کار او چون غم خویش دار | |||||
ور ای دونک دشمن شود دوستدار | تو در بوستان تخم نیکی بکار | |||||
چو از خویشتن نامور داد داد | جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد | |||||
بر ارزانیان گنج بسته مدار | ببخشای بر مرد پرهیزکار | |||||
که گر پند ما را شوی کاربند | همیشه بماند کلاهت بلند | |||||
که نیکی دهش نیک خواه تو باد | همه نیکی اندر پناه تو باد | |||||
مبادت فراموش گفتار من | اگر دور مانی ز دیدار من | |||||
سرت سبز باد و دلت شادمان | تنت پاک و دور از بد بدگمان | |||||
همیشه خرد پاسبان تو باد | همه نیکی اندر گمان تو باد | |||||
چو من بگذرم زین جهان فراخ | برآورد باید یکی خوب کاخ | |||||
بجای کزو دور باشد گذر | نپرد بدو کرکس تیزپر | |||||
دری دور برچرخ ایوان بلند | ببالا برآورده چون ده کمند | |||||
نبشته برو بارگاه مرا | بزرگی و گنج و سپاه مرا | |||||
فراوان ز هر گونه افگندنی | هم از رنگ و بوی و پراگندنی | |||||
بکافور تن را توانگر کنید | زمشک از بر ترگم افسر کنید | |||||
ز دیبای زربفت پرمایه پنج | بیارید ناکار دیده ز گنج | |||||
بپوشید برما به رسم کیان | بر آیین نیکان ما در میان | |||||
بسازید هم زین نشان تخت عاج | بر آویخته ازبر عاج تاج | |||||
همان هرچه زرین به پیش اندرست | اگر طاس و جامست اگر گوهرست | |||||
گلاب و می و زعفران جام بیست | ز مشک و ز کافور و عنبر دویست | |||||
نهاده ز دست چپ و دست راست | ز فرمان فزونی نباید نه کاست | |||||
ز خون کرد باید تهیگاه خشک | بدو اندر افگنده کافور و مشک | |||||
ازان پس برآرید درگاه را | نباید که بیند کسی شاه را | |||||
چو زین گونه بد کار آن بارگاه | نیابد بر ما کسی نیز راه | |||||
ز فرزند وز دودهی ارجمند | کسی کش ز مرگ من آید گزند | |||||
بیاساید از بزم و شادی دو ماه | که این باشد آیین پس از مرگ شاه | |||||
سزد گر هرآنکو بود پارسا | بگرید برین نامور پادشا | |||||
ز فرمان هرمزد برمگذرید | دم خویش بی رای او مشمرید | |||||
فراوان بران نامه هرکس گریست | پس از عهد یک سال دیگر بزیست | |||||
برفت و بماند این سخن یادگار | تو این یادگارش بزنهار دار | |||||
کنون زین سپس تاج هرمزد شاه | بیارایم و برنشانم بگاه |