شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۵
< شاهنامه
به داد و به دانش به تاج و به تخت | به فر و به چهر و برای و به بخت | |||||
چوپرهیزکاری کند شهریار | چه نیکوست پرهیز با تاجدار | |||||
ز یزدان بترسد گه داوری | نگردد به میل و بکنداوری | |||||
خرد راکند پادشا بر هوا | بدانگه که خشم آورد پادشا | |||||
نباید که اندیشهی شهریار | بود جز پسندیدهی کردگار | |||||
ز یزدان شناسد همه خوب و زشت | به پاداش نیکی بجوید بهشت | |||||
زبان راست گوی و دل آزرمجوی | همیشه جهان را بدو آبروی | |||||
هران کس که باشد ورا رایزن | سبک باشد اندر دل انجمن | |||||
سخن گوی وروشن دل و دادده | کهان را بکه دارد و مه به مه | |||||
کسی کو بود شاه را زیر دست | نباید که یابد به جایی شکست | |||||
بدانگه شد تاج خسرو بلند | که دانا بود نزد او ارجمند | |||||
نگه داشتن کار درگاه را | به زهر آژدن کام بدخواه را | |||||
چو دارد ز هر دانشی آگهی | بماند جهاندار با فرهی | |||||
نباید که خسبد کسی دردمند | که آید مگر شاه را زو گزند | |||||
کسی کو به بادافره اندرخورست | کجا بدنژادست و بد گوهرست | |||||
کند شاه دور از میان گروه | بیآزار تا زو نگردد ستوه | |||||
هران کس که باشد به زندان شاه | گنهکار گر مردم بیگناه | |||||
به فرمان یزدان بباید گشاد | بزند و باست آنچ کردست یاد | |||||
سپهبد به فرهنگ دارد سپاه | براساید از درد فریادخواه | |||||
چو آژیر باشی ز دشمن برای | بداندیش را دل برآید ز جای | |||||
همه رخنهی پادشاهی بمرد | بداری به هنگام پیش از نبرد | |||||
به چیزی که گردد نکوهیده شاه | نکوهش بود نیز با فر و گاه | |||||
ازو دور گشتن به رغم هوا | خرد را بران رای کردن گوا | |||||
فزودن به فرزند برمهر خویش | چو در آب دیدن بود چهر خویش | |||||
ز فرهنگ وز دانش آموختن | سزد گر دلت یابد افروختن | |||||
گشادن برو بر در گنج خویش | نباید که یادآورد رنج خویش | |||||
هرانگه که یازد ببد کار دست | دل شاه بچه نباید شکست | |||||
چو بر بد کنش دست گردد دراز | به خون جز به فرمان یزدان میاز | |||||
و گر دشمنی یابی اندر دلش | چو خوباشد از بوستان بگسلش | |||||
که گر دیر ماند بنیرو شود | وزو باغ شاهی پرآهو شود | |||||
چوباشد جهانجوی با فر و هوش | نباید که دارد به بدگوی گوش | |||||
ز دستور بد گوهر و گفت بد | تباهی به دیهیم شاهی رسد | |||||
نباید شنیدن ز نادان سخن | چو بد گوید از داد فرمان مکن | |||||
همه راستی باید آراستن | نباید که دیو آورد کاستن | |||||
چواین گفتها بشنود پارسا | خرد راکند بر دلش پادشا | |||||
کند آفرین تاج برشهریار | شود تخت شاهی برو پایدار | |||||
بنازد بدو تاج شاهی و تخت | بداندیش نومید گردد زبخت | |||||
چو برگردد این چرخ ناپایدار | ازو نام نیکو بود یادگار | |||||
بماناد تا روز باشد جوان | هنر یافته جان نوشینروان | |||||
ز گفتار او انجمن خیره شد | همه رای دانندگان تیره شد | |||||
چو نوشینروان آن سخنها شنود | به روزیش چندانک بد برفزود | |||||
وزان پندها دیده پر آب کرد | دهانش پر از در خوشاب کرد | |||||
یکی انجمن لب پر از آفرین | برفتند ز ایوان شاه زمین | |||||
برین نیز بگذشت یک هفته روز | بهشتم چو بفروخت گیتیفروز | |||||
بیانداخت آن چادر لاژورد | بیاراست گیتی به دیبای زرد | |||||
شهنشاه بنشست با موبدان | جهاندیده و کار کرده ردان | |||||
سرموبد موبدان اردشیر | چو شاپور وچون یزدگرد دبیر | |||||
ستاره شناسان و جویندگان | خردمند و بیدار گویندگان | |||||
سراینده بوزرجمهر جوان | بیامد برشاه نوشینروان | |||||
بدانندگان گفت شاه جهان | که باکیست این دانش اندر نهان | |||||
کزو دین یزدان به نیرو شود | همان تخت شاهی بیآهو شود | |||||
چوبشنید زو موبد موبدان | زبان برگشاد از میان ردان | |||||
چنین داد پاسخ که از داد شاه | درفشان شود فر دیهیم و گاه | |||||
چو با داد بگشاید از گنج بند | بماند پس از مرگ نامش بلند | |||||
دگر کو بشوید زبان از دروغ | نجوید به کژی ز گیتی فروغ | |||||
سپهبد چو با داد و بخشایشست | ز تاجش زمانه پرآسایشست | |||||
و دیگر که از کهتر پرگناه | چو پوزش کند باز بخشدش شاه | |||||
به پنجم جهاندار نیکوسخن | که نامش نگردد به گیتی کهن | |||||
همه راست گوید سخن کم وبیش | نگردد بهر کار ز آیین خویش | |||||
ششم بر پرستندهی تخت خویش | چنان مهر دارد که بر بخت خویش | |||||
به هفتم سخن هرک دانا بود | زبانش بگفتن توانا بود | |||||
نگردد دلش سیر ز آموختن | از اندیشگان مغز را سوختن | |||||
به آزادیست ازخرد هرکسی | چنانچون ببالد ز اختر بسی | |||||
دلت مگسل ای شاه راد از خرد | خرد نام و فرجام را پرورد | |||||
منش پست وکم دانش آنکس که گفت | کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت | |||||
چنین گفت پس یزدگرد دبیر | که ای شاه دانا و دانشپذیر | |||||
ابرشاه زشتست خون ریختن | به اندک سخن دل برآهیختن | |||||
همان چون سبک سر بود شهریار | بداندیش دست اندآرد به کار | |||||
همان با خردمند گیرد ستیز | کند دل ز نادانی خویش تیز | |||||
دل شاه گیتی چو پر آز گشت | روان ورا دیو انباز گشت | |||||
و رایدون که حاکم بود تیزمغز | نیاید ز گفتار او کار نغز | |||||
دگر کارزاری که هنگام جنگ | بترسد ز جان و نترسد ز ننگ | |||||
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت | شکم زمین بهتر او را نهفت | |||||
چو بر مرد درویش کنداوری | نه کهتر نه زیبندهی مهتری | |||||
چوکژی کند پیر ناخوش بود | پس ازمرگ جانش پرآتش بود | |||||
چو کاهل بود مرد برنا به کار | ازو سیر گردد دل روزگار | |||||
نماند ز نا تندرستی جوان | مبادش توان و مبادش روان | |||||
چو بوزرجمهر این سخنهای نغز | شنید و بدانش بیاراست مغز | |||||
چنین گفت باشاه خورشید چهر | که بادا به کام تو روشن سپهر | |||||
چنان دان که هرکس که دارد خرد | بدانش روان را همیپرورد | |||||
نکوهیده ده کار بر ده گروه | نکوهیدهتر نزد دانش پژوه | |||||
یکی آنک حاکم بود با دروغ | نگیرد بر مرد دانا فروغ | |||||
سپهبد که باشد نگهبان گنج | سپاهی که او سر بپیچد ز رنج | |||||
دگر دانشومند کو از بزه | نترسد چو چیزی بود بامزه | |||||
پزشکی که باشد به تن دردمند | ز بیمار چون باز دارد گزند | |||||
چو درویش مردم که نازد به چیز | که آن چیز گفتن نیرزد به نیز | |||||
همان سفله کز هر کس آرام و خواب | ز دریا دریغ آیدش روشن آب | |||||
وگرباد نوشین بتو برجهد | سپاسی ازان برسرت برنهد | |||||
بهفتم خردمند کاید به خشم | به چیز کسان برگمارد دو چشم | |||||
بهشتم به نادان نماینده راه | سپردن به کاهل کسی کارگاه | |||||
همان بیخرد کو نیابد خرد | پشیمان شود هم ز گفتار بد | |||||
دل مردم بیخرد به آرزوی | برین گونه آویزد ای نیکخوی | |||||
چوآتش که گوگرد یابد خورش | گرش درنیستان بود پرورش | |||||
دل شاه نوشینروان زنده باد | سران جهان پیش او بنده باد | |||||
برین نیزبگذشت یک هفته ماه | نشست از بر تخت پیروز شاه | |||||
به یک دست موبد که بودش وزیر | بدست دگر یزدگرد دبیر | |||||
همان گرد بر گرد او موبدان | سخن گو چو بوزرجمهر جوان | |||||
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه | کهای مرد پر دانش و نیکخواه | |||||
سخنها که جان را بود سودمند | همی مرد بیارز گردد بلند | |||||
ازو گنج گویا نگیرد کمی | شنودن بود مرد را خرمی | |||||
چنین گفت موبد به بوزرجمهر | کهای نامورتر ز گردان سپهر | |||||
چه دانی که بیشیش بگزایدت | چوکمی بود روز بفزایدت | |||||
چنین داد پاسخ که کمتر خوری | تن آسان شوی هم روان پروری | |||||
ز کردار نیکی چو بیشی کنی | همی برهماورد پیشی کنی | |||||
چنین گفت پس یزدگرد دبیر | کهای مرد گوینده و یاد گیر | |||||
سه آهو کدامند با دل به راز | که دارند وهستند زان بینیاز | |||||
چنین داد پاسخ که باری نخست | دل از عیب جستن ببایدت شست | |||||
بیآهو کسی نیست اندر جهان | چه در آشکار و چه اندر نهان | |||||
چومهتر بود بر تو رشک آوری | چوکهتر بود زو سرشک آوری | |||||
سه دیگر سخن چین و دوروی مرد | بران تا برانگیزد از آب گرد | |||||
چو گویندهیی کو نه برجایگاه | سخن گفت و زو دور شد فر و جاه | |||||
همان کو سخن سر به سر نشنود | نداند به گفتار و هم نگرود | |||||
به چیزی ندارد خردمند چشم | کزو بازماند بپیچد ز خشم | |||||
بپرسید پس موبد موبدان | که این برتر از دانش بخردان | |||||
کسی نیست بیآرزو درجهان | اگر آشکارست و گر در نهان | |||||
همان آرزو را پدیدست راه | که پیدا کند مرد را دستگاه | |||||
کدامین ره آید تو را سودمند | کدامست با درد و رنج و گزند | |||||
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست | گذشتن تو را تا کدام آرزوست | |||||
ز گیتی یکی بازگشتن به خاک | که راهی درازست با بیم و باک | |||||
خرد باشدت زین سخن رهنمون | بدین پرسش اندر چرایی و چون | |||||
خرد مرد راخلعت ایزدیست | سزاوار خلعت نگه کن که کیست | |||||
تنومند را کو خرد یار نیست | به گیتی کس او را خریدار نیست | |||||
نباشد خرد جان نباشد رواست | خرد جان پاکست و ایزد گو است | |||||
چوبنیاد مردی بیاموخت مرد | سرافراز گردد به ننگ و نبرد | |||||
ز دانش نخستین به یزدان گرای | که او هست و باشد همیشه به جای | |||||
بدو بگروی کام دل یافتی | رسیدی به جایی که بشتافتی | |||||
دگر دانش آنست کز خوردنی | فراز آوری روی آوردنی | |||||
بخورد و بپوشش به یزدان گرای | بدین دار فرمان یزدان به جای | |||||
گر آیدت روزی به چیزی نیاز | به دشت و به گنج و به پیلان مناز | |||||
هم از پیشهها آن گزین کاندروی | ز نامش نگردد نهان آبروی | |||||
همان دوستی باکسی کن بلند | که باشد بسختی تو را سودمند | |||||
تو در انجمن خامشی برگزین | چوخواهی که یک سر کنند آفرین | |||||
چو گویی همان گوی کموختی | به آموختن درجگر سوختی | |||||
سخن سنج و دینار گنجی مسنج | که در دانشی مرد خوارست گنج | |||||
روان در سخن گفتن آژیرکن | کمان کن خرد را سخن تیرکن | |||||
چو رزم آیدت پیش هشیار باش | تنت را ز دشمن نگهدار باش | |||||
چو بدخواه پیش توصف برکشید | تو را رای وآرام باید گزید | |||||
برابر چو بینی کسی هم نبرد | نباید که گردد تو را روی زرد | |||||
تو پیروزی ار پیشدستی کنی | سرت پست گردد چوسستی کنی | |||||
بدانگه که اسب افگنی هوش دار | سلیح هم آورد را گوش دار | |||||
گرو تیز گردد تو زو برمگرد | هشیوار یاران گزین در نبرد | |||||
چودانی که با او نتابی مکوش | ببرگشتن از رزم باز آر هوش | |||||
چنین هم نگه دار تن در خورش | نباید که بگزایدت پرورش | |||||
بخور آن چنان کان بنگزایدت | ببیشی خورش تن بنفزایدت | |||||
مکن درخورش خویش را چار سوی | چنان خور که نیزت کند آرزوی | |||||
ز می نیزهم شادمانی گزین | که مست ازکسی نشنود آفرین | |||||
چو یزدان پسندی پسندیدهای | جهان چون تنست و تو چون دیدهای | |||||
بسی از جهان آفرین یاد کن | پرستش برین یاد بنیاد کن | |||||
بشر رفی نگه دار هنگام را | به روز و به شب گاه آرام را | |||||
چودانی که هستی سرشته ز خاک | فرامش مکن راه یزدان پاک | |||||
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن | تو نو باش گرهست گیتی کهن | |||||
به نیکی گرای و غنیمت شناس | همه ز آفریننده دار این سپاس | |||||
مگرد ایچ گونه به گرد بدی | به نیکی گر ای اگر بخردی | |||||
ستودهترآنکس بود در جهان | که نیکش بود آشکار و نهان | |||||
هوا را مبر پیش رای وخرد | کزان پس خرد سوی تو ننگرد | |||||
چوخواهی که رنج تو آید به بر | ز آموزگاران مپرتاب سر | |||||
دبیری بیاموز فرزند را | چوهستی بود خویش و پیوند را | |||||
دبیری رساند جوان را به تخت | کند نا سزا را سزاوار بخت | |||||
دبیریست از پیشهها ارجمند | کزو مرد افگنده گردد بلند | |||||
چو با آلت و رای باشد دبیر | نشیند بر پادشا ناگزیر | |||||
تن خویش آژیر دارد ز رنج | بیابد بیاندازه از شاه گنج | |||||
بلاغت چو با خط گرد آیدش | براندیشه معنی بیفزایدش | |||||
ز لفظ آن گزیند که کوتاهتر | بخط آن نماید که دلخواهتر | |||||
خردمند باید که باشد دبیر | همان بردبار و سخن یادگیر | |||||
هشیوار و سازیدهی پادشا | زبان خامش از بد به تن پارسا | |||||
شکیبا و با دانش و راستگوی | وفادار و پاکیزه و تازهروی | |||||
چو با این هنرها شود نزد شاه | نشاید نشستن مگر پیش گاه | |||||
سخنها چوبشنید از و شهریار | دلش تازه شد چون گل اندر بهار | |||||
چنین گفت کسری به موبد که رو | ورا پایگاهی بیارای نو | |||||
درم خواه وخلعت سزاوار اوی | که در دل نشستست گفتار اوی | |||||
دگر هفته چون هور بفراخت تاج | بیامد نشست از بر تخت عاج | |||||
ابا نامور موبدان و ردان | جهاندار و بیدار دل بخردان | |||||
همیخواست ز ایشان جهاندارشاه | همان نیز فرخ دبیر سپاه | |||||
هم از فیلسوفان وز مهتران | ز هر کشوری کار دیده سران | |||||
همان ساوه و یزدگرد دبیر | به پیش اندرون بهمن تیزویر | |||||
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه | که دل را بیارای و بنمای راه | |||||
زمن راستی هرچ دانی بگوی | به کژی مجو ازجهان آبروی | |||||
پرستش چگونه است فرمان من | نگه داشتن رای و پیمان من | |||||
ز گیتی چو آگه شوند این مهان | شنیده بگویند با همرهان | |||||
چنین گفت با شاه بیدار مرد | که ای برتر از گنبد لاژورد | |||||
پرستیدن شهریار زمین | نجوید خردمند جز راه دین | |||||
نباید به فرمان شاهان درنگ | نباید که باشد دل شاه تنگ | |||||
هرآنکس که برپادشا دشمنست | روانش پرستار آهرمنست | |||||
دلی کو ندارد تن شاه دوست | نباید که باشد ورا مغز و پوست | |||||
چنان دان که آرام گیتیست شاه | چونیکی کنیم او دهد دستگاه | |||||
به نیک و بد او را بود دست رس | نیازد بکین و بزرم کس | |||||
تو مپسند فرزند را جای اوی | چوجان دار در دل همه رای اوی | |||||
به شهری که هست اندرو مهرشاه | نیابد نیاز اندران بوم راه | |||||
بدی را تو از فر او بگذرد | که بختش همه نیکویی پرورد | |||||
جهان را دل ازشاه خندان بود | که بر چهر او فر یزدان بود | |||||
چو از نعمتش بهرهیابی بکوش | که داری همیشه به فرمانش گوش | |||||
به اندیشه گر سربپیچی ازوی | نبیند به نیکی تو را بخت روی | |||||
چو نزدیک دارد مشو برمنش | وگر دور گردی مشو بدکنش | |||||
پرستنده گر یابد از شاه رنج | نگه کن که با رنج نامست و گنج | |||||
نباید که سیر آید از کارکرد | همان تیز گردد ز گفتار سرد | |||||
اگر گشن شد بنده را دستگاه | به فر و به نام جهاندار نه شاه | |||||
گر از ده یکی باژ خواهد رواست | چنان رفت باید که او را هواست | |||||
گرامیتر آنکس بود نزد شاه | که چون گشن بیند ورا دستگاه | |||||
ز بهری که اورا سراید ز گنج | نماند که باشد بدو درد و رنج | |||||
ز یزدان بود آنک ماند سپاس | کند آفرین مرد یزدانشناس | |||||
و دیگر که اندر دلش راز شاه | بدارد نگوید به خورشید وماه | |||||
به فرمان شاه آنک سستی کند | همی از تن خویش مستی کند | |||||
نکوهیده باشد گل آن درخت | که نپراگند بار بر تاج وتخت | |||||
ز کسهای او پیش او بدمگوی | که کمتر کنی نزد او آبروی | |||||
و گر پرسدت هرچ دانی نگوی | به بسیار گفتن مبر آبروی | |||||
هرآنکس که بسیار گوید دروغ | به نزدیک شاهان نگیرد فروغ | |||||
سخن کان نه اندر خورد با خرد | بکوشد که بر پادشا نشمرد | |||||
فزونست زان دانش اندر جهان | که بشنید گوش آشکار و نهان | |||||
کسی را که شاه جهان خوار کرد | بماند همیشه روان پر ز درد | |||||
همان در جهان ارجمند آن بود | که با او لب شاه خندان بود | |||||
چو بنوازدت شاه کشی مکن | اگر چه پرستنده باشی کهن | |||||
که هرچند گردد پرستش دراز | چنان دان که هست او ز تو بینیاز | |||||
اگر با تو گردد ز چیزی دژم | به پوزش گرای و مزن هیچ دم | |||||
اگر پرورد دیگری را همان | پرستار باشد چو تو بی گمان | |||||
و گر نیستت آگهی زان گناه | برهنه دلت را ببر نزد شاه | |||||
وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل | بدو روی منمای و پی برگسل | |||||
به فرش ببیند نهان تو را | دل کژ و تیره روان تو را | |||||
ازان پس نیابی تو زو نیکوی | همان گرم گفتار او نشنوی | |||||
در پادشا همچو دریا شمر | پرستنده ملاح وکشتی هنر | |||||
سخن لنگر و بادبانش خرد | به دریا خردمند چون بگذرد | |||||
همان بادبان را کند سایه دار | که هم سایهدارست و هم مایه دار | |||||
کسی کو ندارد روانش خرد | سزد گر در پادشا نسپرد | |||||
اگر پادشا کوه آتش بدی | پرستنده را زیستن خوش بدی | |||||
چو آتش گه خشم سوزان بود | چوخشنود باشد فروزان بود | |||||
ازو یک زمان شیروشهدست بهر | به دیگر زمان چون گزاینده زهر | |||||
به کردار دریا بود کارشاه | به فرمان او تابد از چرخ ماه | |||||
ز دریا یکی ریگ دارد به کف | دگر دربیابد میان سدف | |||||
جهان زنده بادا بنوشینروان | همیشه به فرمانش کیوان روان | |||||
نگه کرد کسری بگفتا راوی | دلش گشت خرم به دیدار اوی | |||||
چو گفتی که زه بدره بودی چهار | بدین گونه بد بخشش شهریار | |||||
چو با زه بگفتی زهازه بهم | چهل بدره بودی ز گنجش درم | |||||
چو گنجور باشاه کردی شمار | به هربدره بودی درم ده هزار | |||||
شهنشاه با زه زهازه بگفت | که گفتار او با درم بود جفت | |||||
بیاورد گنجور خورشید چهر | درم بدرهها پیش بوزرجمهر | |||||
برین داستان برسخن ساختم | به مهبود دستور پرداختم | |||||
میاسای ز آموختن یک زمان | ز دانش میفگن دل اندرگمان | |||||
چوگویی که فام خرد توختم | همه هرچ بایستم آموختم | |||||
یکی نغز بازی کند روزگار | که بنشاندت پیش آموزگار | |||||
ز دهقان کنون بشنو این داستان | که برخواند از گفتهی باستان | |||||
چنین گفت موبد که بر تخت عاج | چو کسری کسی نیز ننهاد تاج | |||||
به بزم و برزم و به پرهیز وداد | چنو کس ندارد ز شاهان به یاد | |||||
ز دانندگان دانش آموختی | دلش را بدانش برافروختی | |||||
خور وخواب با موبدان داشتی | همی سر به دانش برافراشتی | |||||
برو چون روا شد به چیزی سخن | تو ز آموختن هیچ سستی مکن | |||||
نباید که گویی که دانا شدم | به هر آرزو بر توانا شدم | |||||
چو این داستان بشنوی یادگیر | ز گفتار گوینده دهقان پیر | |||||
بپرسیدم از روزگار کهن | ز نوشین روان یاد کرد این سخن | |||||
که او را یکی پاک دستور بود | که بیدار دل بود و گنجور بود | |||||
دلی پرخرد داشت و رای درست | ز گیتی به جز نیکنامی نجست | |||||
که مهبود بدنام آن پاک مغز | روان و دلش پر ز گفتار نغز | |||||
دو فرزند بودش چو خرم بهار | همیشه پرستندهی شهریار | |||||
شهنشاه چون بزم آراستی | و گر به رسم موبدی خواستی | |||||
نخوردی جز ازدست مهبود چیز | هم ایمن بدی زان دو فرزند نیز | |||||
خورش خانه در خان او داشتی | تن خویش مهمان او داشتی | |||||
دو فرزند آن نامور پارسا | خورش ساختندی بر پادشا | |||||
بزرگان ز مهبود بردند رشک | همیریختندی برخ بر سرشک | |||||
یکی نامور بود زروان به نام | که او را بدی بر در شاه کام | |||||
کهن بود و هم حاجب شاه بود | فروزندهی رسم درگاه بود | |||||
ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی | همه ساله بودی پر از آبروی | |||||
همیساختی تا سر پادشا | کند تیز برکار آن پارسا | |||||
ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه | که کردی پرآزار زان جان شاه | |||||
خردمند زان بد نه آگاه بود | که او را به درگاه بدخواه بود | |||||
ز گفتار و کردار آن شوخ مرد | نشد هیچ مهبود را روی زرد | |||||
چنان بد که یک روز مردی جهود | ز زروان درم خواست از بهر سود | |||||
شد آمد بیفزود در پیش اوی | برآمیخت با جان بدکیش اوی | |||||
چو با حاجب شاه گستاخ شد | پرستندهی خسروی کاخ شد | |||||
ز افسون سخن رفت روزی نهان | ز درگاه وز شهریار جهان | |||||
ز نیرنگ وز تنبل و جادویی | ز کردار کژی وز بدخویی | |||||
چو زروان به گفتار مرد جهود | نگه کرد وزان سان سخنها شنود | |||||
برو راز بگشاد و گفت این سخن | به جز پیش جان آشکارا مکن | |||||
یکی چاره باید تو را ساختن | زمانه ز مهبود پرداختن | |||||
که او را بزرگی به جایی رسید | که پای زمانه نخواهد کشید | |||||
ز گیتی ندارد کسی رابکس | تو گویی که نوشین روانست و بس | |||||
جز از دست فرزند مهبود چیز | خورشها نخواهد جهاندار نیز | |||||
شدست از نوازش چنان پرمنش | که هزمان ببوسد فلک دامنش | |||||
چنین داد پاسخ به زروان جهود | کزین داوری غم نباید فزود | |||||
چو برسم بخواهد جهاندار شاه | خورشها ببین تا چه آید به راه | |||||
نگر تابود هیچ شیر اندروی | پذیره شو وخوردنیها ببوی | |||||
همان بس که من شیر بینم ز دور | نه مهبود بینی تو زنده نه پور | |||||
که گر زو خورد بیگمان روی و سنگ | بریزد هم اندر زمان بیدرنگ | |||||
نگه کرد زروان به گفتار اوی | دلش تازهتر شد به دیدار اوی | |||||
نرفتی به درگاه بیآن جهود | خور و شادی و کام بی او نبود | |||||
چنین تا برآمد برین چندگاه | بد آموز پویان به درگاه شاه | |||||
دو فرزند مهبود هر بامداد | خرامان شدندی برشاه راد | |||||
پس پردهی نامور کدخدای | زنی بود پاکیزه و پاک رای | |||||
که چون شاه کسری خورش خواستی | یکی خوان زرین بیاراستی | |||||
سه کاسه نهادی برو از گهر | به دستار زربفت پوشیده سر | |||||
زدست دو فرزند آن ارجمند | رسیدی به نزدیک شاه بلند | |||||
خورشها زشهد وز شیر و گلاب | بخوردی وآراستی جای خواب | |||||
چنان بد که یک روز هر دو جوان | ببردند خوان نزدنوشینروان | |||||
به سر برنهاده یکی پیشکار | که بودی خورش نزد او استوار | |||||
چو خوان اندرآمد به ایوان شاه | بدو کرد زروان حاجب نگاه | |||||
چنین گفت خندان به هر دو جوان | که ای ایمن از شاه نوشینروان | |||||
یکی روی بنمای تا زین خورش | که باشد همی شاه را پرورش | |||||
چه رنگست کاید همی بوی خوش | یکی پرنیان چادر از وی بکش | |||||
جوان زان خورش زود بگشاد روی | نگه کرد زروان ز دور اند روی | |||||
همیدون جهود اندرو بنگرید | پس آمد چو رنگ خورشها بدید | |||||
چنین گفت زان پس به سالار بار | که آمد درختی که کشتی به بار | |||||
ببردند خوان نزد نوشینروان | خردمند و بیدار هر دو جوان | |||||
پس خوان همیرفت زروان چو گرد | چنین گفت با شاه آزادمرد | |||||
که ای شاه نیک اختر و دادگر | تو بیچاشنی دست خوردن مبر | |||||
که روی فلک بخت خندان تست | جهان روشن از تخت و میدان تست | |||||
خورشگر بیامیخت با شیر زهر | بداندیش را باد زین زهر بهر | |||||
چو بشنید زو شاه نوشینروان | نگه کرد روشن به هر دوجوان | |||||
که خوالیگرش مام ایشان بدی | خردمند و با کام ایشان بدی | |||||
جوانان ز پاکی وز راستی | نوشتند بر پشت دست آستی | |||||
همان چون بخوردند از کاسه شیر | توگویی بخستند هر دو به تیر | |||||
بخفتند برجای هر دو جوان | بدادند جان پیش نوشینروان | |||||
چوشاه جهان اندران بنگرید | برآشفت و شد چون گل شنبلید | |||||
بفرمود کز خان مهبود خاک | برآرید وز کس مدارید باک | |||||
بر آن خاک باید بریدن سرش | مه مهبود مانا مه خوالیگرش | |||||
به ایوان مهبود در کس نماند | ز خویشان او درجهان بس نماند | |||||
به تاراج داد آن همه خواسته | زن و کودک و گنج آراسته | |||||
رسیده از آن کار زروان به کام | گهی کام دید اندر آن گاه نام | |||||
به نزدیک او شد جهود ارجمند | برافراخت سر تا بابر بلند | |||||
بگشت اندرین نیز چندی سپهر | درستی نهان کرده از شاه چهر | |||||
چنان بد که شاه جهان کدخدای | به نخچیر گوران همیکرد رای | |||||
بفرمود تا اسب نخچیرگاه | بسی بگذرانند در پیش شاه | |||||
ز اسبان که کسری همیبنگرید | یکی را بران داغ مهبود دید | |||||
ازان تازی اسبان دلش برفروخت | به مهبود بر جای مهرش بسوخت | |||||
فروریخت آب از دو دیده بدرد | بسی داغ دل یاد مهبود کرد | |||||
چنین گفت کان مرد با جاه و رای | ببردش چنان دیو ریمن ز جای | |||||
بدان دوستداری و آن راستی | چرا زد روانش درکاستی | |||||
نداند جز از کردگار جهان | ازان آشکارا درستی نهان | |||||
وزان جایگه سوی نخچیرگاه | بیامد چنان داغ دل کینه خواه | |||||
ز هر کس بره برسخن خواستی | ز گفتارها دل بیاراستی | |||||
سراینده بسیار همراه کرد | به افسانهها راه کوتاه کرد | |||||
دبیران و زروان و دستور شاه | برفتند یک روز پویان به راه | |||||
سخن رفت چندی ز افسون و بند | ز جادوی و آهرمن پرگزند |