شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۷
< شاهنامه
شهنشاه با خود و گبر و سنان | چپ و راست گردان و پیچان عنان | |||||
فرستادگان خواندند آفرین | یکایک نهادند سر بر زمین | |||||
به ایوان شد از دشت شاه جهان | یکایک برفتند با اومهان | |||||
بفرمود تا پیش او شد دبیر | ابا موبد موبدان اردشیر | |||||
به قرطاس برنامهی خسروی | نویسنده بنوشت بر پهلوی | |||||
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست | سرنامه کرد آفرین از نخست | |||||
بران دادگر کوسپهر آفرید | بلندی وتندی و مهر آفرید | |||||
همه بندهگانیم و او پادشاست | خرد برتوانایی او گواست | |||||
نفس جز به فرمان اونشمرد | پی مور بی او زمین نسپرد | |||||
ازو خواستم تا مگر آفرین | رساند ز ما سوی خاقان چین | |||||
نخست آنک گفتی ز هیتالیان | کزان گونه بستند بد را میان | |||||
به بیداد برخیره خون ریختند | به دام نهاده خود آویختند | |||||
اگر بد کنش زور دارد چو شیر | نباید که باشد به یزدان دلیر | |||||
چوایشان گرفتند راه پلنگ | تو پیروز گشتی برایشان به جنگ | |||||
و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه | ز نیروی فغفور و تخت و کلاه | |||||
کسی کز بزرگی زند داستان | نباشد خردمند همداستان | |||||
توتخت بزرگی ندیدی نه تاج | شگفت آمدت لشکر و مرز چاج | |||||
چنین باکسی گفت باید که گنج | نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج | |||||
بزرگان گیتی مرا دیدهاند | کسان کم ندیدند بشنیدهاند | |||||
که دریای چین را ندارم بب | شود کوه از آرام من درشتاب | |||||
سراسر زمین زیر گنج منست | کجا آب وخاکست رنج منست | |||||
سه دیگر کجا دوستی خواستی | به پیوند ما دل بیاراستی | |||||
همی بزم جویی مرا نیست رزم | نه خرد کسی رزم هرگز به بزم | |||||
و دیگر که با نامبردار مرد | نجوید خردمند هرگز نبرد | |||||
بویژه که خود کرده باشد به جنگ | گه رزم جستن نجوید درنگ | |||||
بسی دیده باشد گه کارزار | نخواهد گه رزم آموزگار | |||||
دل خویش باید که درجنگ سخت | چنان رام دارد که با تاج و تخت | |||||
تو را یار بادا جهان آفرین | بماناد روشن کلاه و نگین | |||||
نهادند برنامه بر مهر شاه | بیاراست آن خسروی تاج و گاه | |||||
برسم کیان خلعت آراستند | فرستاده را پیش اوخواستند | |||||
ز پیغام هرچش به دل بود نیز | به گفتار بر نامه بفزود نیز | |||||
بخوبی برفتند ز ایوان شاه | ستایش کنان برگرفتند راه | |||||
رسیدند پس پیش خاقان چین | سراسر زبانها پر از آفرین | |||||
جهاندیده خاقان بپردخت جای | بیامد برتخت او رهنمای | |||||
فرستادهگان راهمه پیش خواند | ز کسری فراوان سخنها براند | |||||
نخست ازهش و دانش و رای اوی | ز گفتار و دیدار و بالای او | |||||
دگر گفت چندست با او سپاه | ازیشان که دارد نگین و کلاه | |||||
ز داد وز بیداد وز کشورش | هم از لشکر و گنج وز افسرش | |||||
فرستاده گویا زبان برگشاد | همه دیدها پیش او کرد یاد | |||||
به خاقان چین گفت کای شهریار | تواو را بدین زیردستی مدار | |||||
بدین روزگاری که ما نزد اوی | ببودیم شادان دل و تازه روی | |||||
به ایوان رزم و به دشت شکار | ندیدیم هرگز چنو شهریار | |||||
به بالای سروست و هم زور پیل | به بخشندگی همچو دریای نیل | |||||
چو برگاه باشد سپهر وفاست | به آورد گه هم نهنگ بلاست | |||||
اگر تیز گردد بغرد چو ابر | از آواز او رام گردد هژبر | |||||
وگر میگسارد به آواز نرم | همی دل ستاند به گفتار گرم | |||||
خجسته سرو شست بر گاه و تخت | یکی بارور شاخ زیبا درخت | |||||
همه شهر ایران سپاه ویند | پرستندگان کلاه ویند | |||||
چوسازد به دشت اندرون بارگاه | نگنجد همی درجهان آن سپاه | |||||
همه گرزداران با زیب وفر | همه پیشکاران به زرین کمر | |||||
ز پیل وز بالا و از تخت عاج | ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج | |||||
کس آیین او رانداند شمار | به گیتی جز از دادگر شهریار | |||||
اگر دشمنش کوه آهن شود | برخشم اوچشم سوزن شود | |||||
هرآنکس که سیر آید از روزگار | شود تیز وبا او کند کارزار | |||||
چوخاقان چین آن سخنها شنید | بپژمرد وشد چون گل شنبلید | |||||
دلش زان سخنها بدو نیم شد | وز اندیشه مغزش پر از بیم شد | |||||
پراندیشه بنشست با رایزن | چنین گفت با نامدار انجمن | |||||
که ای بخردان روی این کارچیست | پراندیشه وخسته ز آزار کیست | |||||
نباید که پیروز گشته به جنگ | همه نامها بازگردد به ننگ | |||||
ز هرگونهی موبدان خواستند | چپ و راست گفتند و آراستند | |||||
چنین گفت خاقان که اینست راه | که مردم فرستیم نزدیک شاه | |||||
به اندیشه در کار پیشی کنیم | بسازیم با شاه وخویشی کنیم | |||||
پس پرده ما بسی دخترست | که برتارک بانوان افسرست | |||||
یکی را به نام شهنشه کنیم | ز کار وی اندیشه کوته کنیم | |||||
چو پیوند سازیم با او به خون | نباشد کس اورا به بد رهنمون | |||||
بدو نازش وسرفرازی بود | وزو بگذری جنگ و بازی بود | |||||
ردان را پسند آمد این رایشاه | به آواز گفتند کاین است راه | |||||
ز لشکر سه پرمایه را برگزید | که گویند و دانند پاسخ شنید | |||||
درگنج دینار بگشاد و گفت | که گوهر چرا باید اندر نهفت | |||||
اگر نام راباید و ننگ را | وگر بخشش و رزم و آهنگ را | |||||
یکی هدیهای ساخت کاندر جهان | کسی آن ندید از کهان ومهان | |||||
دبیر جهاندیده را پیش خواند | سخن هرچ بودش به دل در براند | |||||
نخست آفرین کرد برکردگار | توانا ودانا و پروردگار | |||||
خداوند کیوان و خورشید وماه | خداوند پیروزی ودستگاه | |||||
ز بنده نخواهد جز از راستی | نجوید به داد اندرون کاستی | |||||
ازو باد برشاه ایران درود | خداوند شمشیر و کوپال و خود | |||||
خداوند دانایی وتاج وتخت | ز پیروزگر یافته کام و بخت | |||||
بداند جهاندار خسرونژاد | خردمند با سنگ و فرهنگ و راد | |||||
که مردم به مردم بوند ارجمند | اگر چند باشد بزرگ و بلند | |||||
فرستادگان خردمند من | که بودند نزدیک پیوند من | |||||
ازان بارگه چون بدین بارگاه | رسیدند وگفتند چندی ز شاه | |||||
ز داد وخردمندی و بخت اوی | ز تاج و سرافرازی و تخت اوی | |||||
چنان آرزو خاست کز فر تو | بباشیم در سایهی پرتو | |||||
گرامیتو راز خون دل چیز نیست | هنرمند فرزند با دل یکیست | |||||
یکی پاک دامن که آهستهتر | فزونتر بدیدار وشایستهتر | |||||
بخواهد ز من گر پسند آیدش | همانا که این سودمند آیدش | |||||
نباشد جدا مرز ایران ز چین | فزاید ز ما درجهان آفرین | |||||
پس اندر نبشتند چینی حریر | ببردند با مهر پیش وزیر | |||||
سه مرد گرانمایه وچربگوی | گزین کرد خاقان ز خویشان اوی | |||||
برفتند زان بارگاه بلند | به ایران به نزدیک شاه ارجمند | |||||
چو بشنید کسری بیاراست تاج | نشست از بر خسروی تخت عاج | |||||
سه مرد گرانمایه و هوشمند | رسیدند نزدیک تخت بلند | |||||
سه بدره ز دینار چون سی هزار | ببردند و کردند پیشش نثار | |||||
ز زرین و سیمین و دیبای چین | درفشانتر ازآسمان بر زمین | |||||
فرستادگان را چو بنشاختند | به چینی زبان آفرین ساختند | |||||
سزاوار ایشان یکی جایگاه | همانگه بیاراست دستور شاه | |||||
بگشت اندرین نیز یک شب سپهر | چو برزد سر از کوه تابنده مهر | |||||
نشست از برتخت پیروز شاه | ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه | |||||
بفرمود تاموبد و رایزن | برفتند با نامدار انجمن | |||||
چنین گفت کان نامهی برحریر | بیارند و بنهند پیش دبیر | |||||
همه نامداران نشستند گرد | خرامان بر شاه شد یزدگرد | |||||
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند | همه انجمن در شگفتی بماند | |||||
ز بس خوبی و پوزش وآفرین | که پیدا بد از گفت خاقان چین | |||||
همه سرفرازان پرهیزکار | ستایش گرفتند برشهریار | |||||
که یزدان سپاس و بدویم پناه | که ننشست یک شاه بر پیشگاه | |||||
به پیروزی و فرو اورند شاه | بخوبی ونرمی و پیوند شاه | |||||
همه دشمنان پیش تو بندهاند | وگر کهتری راسرافگندهاند | |||||
همه بیم زان لشکر چاج بود | ز خاقان که با گنج و با تاج بود | |||||
به فر شهنشاه شد نیکخواه | همی راه جوید به نزدیک شاه | |||||
هرآنکس که دارد ز گردان خرد | تن آسانی و راستی پرورد | |||||
چودانست خاقان که او تاو شاه | ندارد به پیوند او جست راه | |||||
نباید بدین کار کردن درنگ | که کس را ز پیوند اونیست ننگ | |||||
ز چین تا بخارا سپاه ویند | همه مهتران نیک خواه ویند | |||||
چو بشنید گفتار آن بخردان | بزرگان و بیداردل موبدان | |||||
ز بیگانه ایوان بپرداختند | فرستاده را پیش بنشاختند | |||||
شهنشاه بسیار بنواختشان | به نزدیکی تخت بنشاختشان | |||||
پیام جهاندار بگزاردند | براسب سخن پای بفشاردند | |||||
چو بشنید شاه آن سخنهای گرم | ز گردان چینی به آواز نرم | |||||
چنین داد پاسخ که خاقان چین | بزرگست و با دانش وآفرین | |||||
به فرزند پیوند جوید همی | رخ دوستی را بشوید همی | |||||
هرآنکس که دارد روانش خرد | به چشم خرد کارها بنگرد | |||||
بسازیم و این رای فرخ نهیم | سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم | |||||
چنان باید اکنون که خاقان چین | دل ماکند شاد بر به گزین | |||||
کسی را فرستم که دارد خرد | شبستان او سر به سر بنگرد | |||||
یکی برگزیند که نامی ترست | به خاقان چین برگرامی ترست | |||||
ببیند که تا چون بود مادرش | بود از نژاد کیان گوهرش | |||||
چواین کرده باشد که کردیم یاد | سخن را به پیوستگی داد داد | |||||
فرستادگان خواندند آفرین | که از شاه شادست خاقان چین | |||||
که در پرده پوشیده رویان اوی | ز دیدار آنکس نپوشند روی | |||||
شهنشاه بشنید ز ایشان سخن | برو تازه شد روزگار کهن | |||||
نویسندهی نامه را پیش خواند | ز خاقان فراوان سخنها براند | |||||
بفرمود تا نامه پاسخ نبشت | گزینده سخنهای فرخ نبشت | |||||
نخست آفرین کرد بر کردگار | جهاندار پیروز و پروردگار | |||||
به فرمان اویست گیتی به پای | همویست بر نیک و بد رهنمای | |||||
کسی راکه خواهد کند ارجمند | ز پستی برآرد به چرخ بلند | |||||
دگر مانده اندر بد روزگار | چو نیکی نخواهد بدو کردگار | |||||
بهرنیکی از وی شناسم سپاس | وگر بد کنم زو دل اندر هراس | |||||
نباید که جان باشد اندر تنم | اگر بیم و امید از و برکنم | |||||
رسید این فرستادهی به آفرین | ابا گرم گفتار خاقان چین | |||||
شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت | ز پاکان که او دارد اندر نهفت | |||||
مرا شاد شد دل زپیوند تو | بویژه ز پوشیده فرزند تو | |||||
فرستادم اینک یکی هوشمند | که دارد خرد جان او را ببند | |||||
بیاید بگوید همه راز من | ز فرجام پیوند و آغاز من | |||||
همیشه تن و جانت پرشرم باد | دلت شاد و پشتت به ما گرم باد | |||||
نویسنده چون خامه بیکار گشت | بیاراست قرطاس واندر نوشت | |||||
همان چون سرشک قلم کرد خشک | نهادند مهری بروبر ز مشک | |||||
برایشان یکی خلعت افگند شاه | کزان ماند اندر شگفتی سپاه | |||||
گزین کرد کسری خردمند و راد | کجا نام او بود مهران ستاد | |||||
ز ایرانیان نامور سد سوار | سخنگوی و شایسته و نامدار | |||||
چنین گفت کسری به مهران ستاد | که رو شاد و پیروز با مهر و داد | |||||
زبان وگمان بایدت چربگوی | خرد رهنمای ودل آزر مجوی | |||||
شبستان او را نگه کن نخست | بد و نیک بایدکه دانی درست | |||||
به آرایش چهره و فر و زیب | نباید که گیرندت اندر فریب | |||||
پس پردهی او بسی درخترست | که با فر و بالا و با افسرست | |||||
پرستار زاده نیاید به کار | اگر چند باشد پدر شهریار | |||||
نگر تا کدامست با شرم و داد | به مادر که دارد ز خاتون نژاد | |||||
نبیره جهاندار فغفور چین | ز پشت سپهدار خاقان چین | |||||
اگر گوهرتن بود با نژاد | جهان زو شود شاد او نیز شاد | |||||
چوبشنید مهران ستاد این ز شاه | بسی آفرین کرد بر تاج و گاه | |||||
برفت از بر گاه گیتیفروز | به فرخنده فال و بخرداد روز | |||||
به خاقان چین آگهی شد که شاه | فرستاده مهران ستاد و سپاه | |||||
چوآمد به نزدیک خاقان چین | زمین را ببوسید و کرد آفرین | |||||
جهانجوی چون دید بنواختش | یکی نامور جایگه ساختش | |||||
ازان کارخاقان پراندیشه گشت | به سوی شبستان خاتون گذشت | |||||
سخنهای نوشینروان برگشاد | ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد | |||||
بدو گفت کین شاه نوشینروان | جوانست و بیدار و دولت جوان | |||||
یکی دختری داد باید بدوی | که ما را فزاید بدو آبروی | |||||
تو را در پس پرده یک دخترست | کجا بر سر بانوان افسرست | |||||
مرا آرزویست از مهر اوی | که دیده نبردارم از چهر اوی | |||||
چهارست نیز از پرستندگان | پرستار و بیداردل بندگان | |||||
از ایشان یکی را سپارم بدوی | برآسایم از جنگ وز گفت و گوی | |||||
بدو گفت خاتون که با رای تو | نگیرد کس اندر جهان جای تو | |||||
برین گونه یک شب بپیمود خواب | چنین تا برآمد ز کوه آفتاب | |||||
بیامد بدر گاه مهران ستاد | برتخت او رفت و نامه بداد | |||||
چوآن نامه برخواند خاقان چین | ز پیمان بخندید وز به گزین | |||||
کلید شبستان بدو داد و گفت | برو تا کرا بینی اندر نهفت | |||||
پرستار با او بیامد چهار | که خاقان بدیشان بدی استوار | |||||
چومهران ستاد آن سخنها شنید | بیاورد با استواران کلید | |||||
درحجره بگشاد و اندر شدند | پرستندگان داستانها زدند | |||||
که آن راکه اکنون تو بینی بداد | ستاره ندیدست و خورشید و باد | |||||
شبستان بهشتی شد آراسته | پر از ماه و خورشید و پرخواسته | |||||
پری چهره بر گاه بنشست پنج | همه برسران تاج و در زیر گنج | |||||
مگر دخت خاتون که افسر نداشت | همان یاره وطوق وگوهرنداشت | |||||
یکی جامهی کهنه بد بر برش | کلاهی زمشک ایزدی بر سرش | |||||
ز گرده برخ برنگارش نبود | جز آرایش کردگارش نبود | |||||
یکی سرو بد بر سرش ماه نو | فروزان ز دیدار او گاه نو | |||||
چومهران ستاد اندرو بنگرید | یکی را بدیدار چون او ندید | |||||
بدانست بینادل رای راد | که دورند خاقان وخاتون ز داد | |||||
به دستار ودستان همی چشم اوی | بپوشید وزان تازه شد خشم اوی | |||||
پرستنده را گفت نزدیک شاه | فراوان بود یاره و تاج و گاه | |||||
من این را که بیتاج و آرایشست | گزیدم که این اندر افزایشست | |||||
به رنج از پی به گزین آمدم | نه از بهر دیبای چین آمدم | |||||
بدو گفت خاتون که ای مرد پیر | نگویی همی یک سخن دلپذیر | |||||
تو آن را با فر و زیبست و رای | دل فروز گشته رسیده به جای | |||||
به بالای سرو و برخ چون بهار | بداند پرستیدن شهریار | |||||
همی کودکی نارسیده به جای | برو برگزینی نه ای پاکرای | |||||
چنین پاسخ آورد مهران ستاد | که خاقان اگر سر بپیچد ز داد | |||||
بداند که شاه جهان کدخدای | بخواند مرا نیز ناپاک رای | |||||
من این را پسندم که بیتخت عاج | ندارد ز بن یاره وطوق وتاج | |||||
اگر مهتران این نبینند رای | چوفرمان بود باز گردم به جای | |||||
نگه کرد خاقان به گفتار اوی | شگفت آمدش رای وکردار اوی | |||||
بدانست کان پیر پاکیزه مغز | بزرگست و شاسیته کار نغز | |||||
خردمند بنشست با رایزن | بپالود زایوان شاه انجمن | |||||
چو پردخته شد جایگاه نشست | برفتند با زیج رومی بدست | |||||
ستاره شناسان و کندآوران | هرآنکس که بودند ز ایشان سران | |||||
بفرمود تا هر کرا بود مهر | بجستند یک سر شمار سپهر | |||||
همیکرد موبد به اختر نگاه | زکردار خاقان و پیوند شاه | |||||
چنین گفت فرجام کای شهریار | دلت را ببد هیچ رنجه مدار | |||||
که این کار جز بر بهی نگذرد | ببد رای دشمن جهان نسپرد | |||||
چنینست راز سپهر بلند | همان گردش اختر سودمند | |||||
کزین دخت خاقان وز پشت شاه | بیاید یکی شاه زیبای گاه | |||||
برو شهریاران کنند آفرین | همان پرهنر سرفرازان چین | |||||
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش | بخندید خاتون خورشیدفش | |||||
چو از چاره دلها بپرداختند | فرستاده را پیش بنشاختند | |||||
بگفتند چیزی که بایست گفت | ز فرزند خاتون که بد در نهفت | |||||
بپذرفت مهران ستاد از پدر | به نام شهنشاه پیروزگر | |||||
میانجی بپذرفت خاقان به داد | همان راکه دارد ز خاتون نژاد | |||||
پرستندگان با نثار آمدند | به شادی بر شهریار آمدند | |||||
وزان پس یکی گنج آراسته | بدو در ز هر گونهای خواسته | |||||
ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج | همان مهر پیروزه و تخت عاج | |||||
یکی دیگر ازعود هندی به زر | برو بافته چند گونه گهر | |||||
ابا هر یکی افسری شاهوار | سد اسب و سد استر به زین و به بار | |||||
شتر بارکرده ز دیبای چین | بیاراسته پشت اسبان به زین | |||||
چهل را ز دیبای زربفت گون | کشیده زبر جد به زر اندرون | |||||
سد اشتر ز گستردنی بار کرد | پرستنده سیسد پدیدار کرد | |||||
همیبود تاهرکسی برنشست | برآیین چین با درفشی بدست | |||||
بفرمود خاقان پیروزبخت | که بنهند برکوههی پیل تخت | |||||
برو بافته شوشهی سیم و زر | به شوشه درون چند گونه گهر | |||||
درفشی درفشان به دیبای چین | که پیدا نبودی ز دیبا زمین | |||||
به سد مردش از جای برداشتند | ز هامون به گردون برافراشتند | |||||
ز دیبا بیاراست مهدی به زر | به مهد اندرون نابسوده گهر | |||||
چو سیسد پرستار با ماهروی | برفتند شاداندل و راهجوی | |||||
فرستاد فرزند را نزد شاه | سپاهی همیرفت با او به راه | |||||
پرستنده پنجاه و خادم چهل | برو برگذشتند شادان به دل | |||||
چوپردخته شد زان بیامد دبیر | بیاورد مشک و گلاب وحریر | |||||
یکی نامه بنوشت ار تنگوار | پر آرایش و بوی و رنگ و نگار | |||||
نخستین ستود آفریننده را | جهاندار و بیدار و بیننده را | |||||
که هرچیز کو سازد اندر بوش | بران سو بود بندگان را روش | |||||
شهنشاه ایران مرا افسرست | نه پیوند او از پی دخترست | |||||
که تامن شنیدستم از بخردان | بزرگان و بیدار دل موبدان | |||||
ز فر و بزرگی و اورند شاه | بجستم همی رای و پیوند شاه | |||||
که اندر جهان سر به سر دادگر | جهاندار چون او نبندد کمر | |||||
به مردی و پیروزی و دستگاه | به فر و بنیرو و تخت و کلاه | |||||
به رادی و دانش به رای وخرد | ورا دین یزدان همیپرورد | |||||
فرستادم اینک جهان بین خویش | سوی شاه کسری به آیین خویش | |||||
بفرمودهام تا بود بندهوار | چوشاید پس پردهی شهریار | |||||
خردگیرد از فر و فرهنگ اوی | بیاموزد آیین وآهنگ اوی | |||||
که بخت وخرد رهنمون تو باد | بزرگی ودانش ستون تو باد | |||||
نهادند مهر از بر مشک چین | فرستاده را داد و کرد آفرین | |||||
یکی خلعت از بهر مهران ستاد | بیاراست کان کس ندارد به یاد | |||||
که دادی کسی از مهان جهان | فرستاده را آشکار ونهان | |||||
همان نیز یارانش را هدیه داد | ز دینار وز مشکشان کرد شاد | |||||
همیرفت با دختر وخواسته | سواران و پیلان آراسته | |||||
چنین تا لب رود جیحون کشید | به مژگان همی از دلش خون کشید | |||||
همیبود تا رود بگذاشتند | ز خشکی بران روی برداشتند | |||||
ز جیحون دلی پر زخون بازگشت | ز فرزند با درد انباز گشت | |||||
جو آگاهی آمد ز مهران ستاد | همی هر کس آن مر ده را هدیه داد | |||||
یکایک همیخواندند آفرین | ابرشاه ایران وسالار چین | |||||
دلی شاد با هدیه و با نثار | همه مهربان و همه دوستار | |||||
ببستند آذین به شهر و به راه | درم ریختند از بر تخت شاه | |||||
به آموی و راه بیابان مرو | زمین بود یک سر چو پر تذرو | |||||
چنین تا به بسطام وگرگان رسید | تو گفتی زمین آسمان را ندید | |||||
زآیین که بستند بر شهر و دشت | براهی که لشکر همیبرگذشت | |||||
وز ایران همه کودک و مرد و زن | به راه بت چین شدند انجمن | |||||
ز بالا بر ایشان گهر ریختند | به پی زعفران و درم بیختند | |||||
برآمیخته طشتهای خلوق | جهان پرشد از نالهی کوس و بوق | |||||
همه یال اسبان پر از مشک ومی | شکر با درم ریخته زیر پی | |||||
ز بس نالهی نای و چنگ و رباب | نبد بر زمین جای آرام وخواب | |||||
چوآمد بت اندر شبستان شاه | به مهد اندرون کرد کسری نگاه | |||||
یکی سرو دین از برش گرد ماه | نهاده به مه بر ز عنبر کلاه | |||||
کلاهی به کردار مشکین زره | ز گوهر کشیده گره برگره | |||||
گره بسته از تار و برتافته | به افسون یک اندر دگر بافته | |||||
چو از غالیه برگل انگشتری | همه زیر انگشتری مشتری | |||||
درو شاه نوشینروان خیره ماند | برو نام یزدان فراوان بخواند | |||||
سزاوار او جای بگزید شاه | بیاراستند از پی ماه گاه | |||||
چو آگاهی آمد به خاقان چین | ز ایران و ز شاه ایران زمین | |||||
وزان شادمانی به فرزند اوی | شدن شاد وخرم به پیوند اوی | |||||
بپردخت سغد وسمرقند وچاج | به قجغار باشی فرستاد تاج | |||||
ازین شهرها چون برفت آن سپاه | همی مرزبانان فرستاد شاه | |||||
جهان شد پر از داد نوشینروان | بخفتند بردشت پیر و جوان | |||||
یکایک همیخواندند آفرین | ز هر جای برشهریار زمین | |||||
همه دست برداشته به آسمان | که ای کردگارمکان و زمان | |||||
تواین داد برشاه کسری بدار | بگردان ز جانش بد روزگار | |||||
که از فر و اورند او در جهان | بدی دور گشت آشکار و نهان | |||||
به نخجیر چون او به گرگان رسید | گشاده کسی روی خاقان ندید | |||||
بشد خواب وخورد از سواران چین | سواری نبرداشت از اسب زین | |||||
پراگنده شد ترک سیسد هزار | به جایی نبد کوشش کارزار | |||||
کمانی نبایست کردن به زه | نه که بد از ایدر نه چینی نه مه | |||||
بدین سان بود فر و برز کیان | به نخچیر آهنگ شیر ژیان | |||||
که نام وی و اختر شاه بود | که هم تخت و هم بخت همراه بود | |||||
وزان پس بزرگان شدند انجمن | از آموی تا شهر چاچ و ختن | |||||
بگفتند کاین شهرهای فراخ | پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ | |||||
ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد | بسی بود ویران و آرام جغد | |||||
چغانی وسومان وختلان و بلخ | شده روز بر هر کسی تار و تلخ | |||||
بخارا وخوارزم وآموی و زم | بسی یاد دارمی با درد و غم | |||||
ز بیداد وز رنج افراسیاب | کسی را نبد جای آرام وخواب | |||||
چوکیخسرو آمد برستیم از اوی | جهانی برآسود از گفت وگوی | |||||
ازان پس چو ارجاسب شد زورمند | شد این مرزها پر ز درد وگزند | |||||
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ | ندید ایچ ارجاسب جای درنگ | |||||
برآسود گیتی ز کردار اوی | که هرگز مبادا فلک یاراوی | |||||
ازان پس چونرسی سپهدار شد | همه شهرها پر ز تیمار شد | |||||
چوشاپور ارمزد بگرفت جای | ندانست نرسی سرش را ز پای | |||||
جهان سوی داد آمد و ایمنی | ز بد بسته شد دست آهرمنی | |||||
چوخاقان جهان بستد از یزدگرد | ببد تیزدستی برآورد گرد | |||||
بیامد جهاندار بهرام گور | ازو گشت خاقان پر از درد و شور | |||||
شد از داد او شهرها چون بهشت | پراگنده شد کار ناخوب و زشت | |||||
به هنگام پیروز چون خوشنواز | جهان کرد پر درد و گرم و گداز | |||||
مبادا فغانیش فرزند اوی | مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی | |||||
جهاندار کسری کنون مرز ما | بپذرفت و پرمایه شد ارز ما | |||||
بماناد تا جاودان این بر اوی | جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی | |||||
که از وی زمین داد بیند کنون | نبینیم رنج ونه ریزیم خون | |||||
ازان پس ز هیتال وترک وختن | به گلزریون برشدند انجمن | |||||
به هر سو که بد موبدی کاردان | ردی پاک وهشیار و بسیاردان | |||||
ز پیران هرآنکس که بد رایزن | بروبر ز ترکان شدند انجمن | |||||
چنان رای دیدند یک سر سپاه | که آیند با هدیه نزدیک شاه | |||||
چو نزدیک نوشینروان آمدند | همه یک دل و یک زبان آمدند | |||||
چنان گشت ز انبوه درگاه شاه | که بستند برمور و بر پشه راه | |||||
همه برنهادند سر برزمین | همه شاه راخواندند آفرین | |||||
بگفتند کای شاه ما بندهایم | به فرمان تو در جهان زندهایم | |||||
همه سرفرازیم با ساز جنگ | به هامون بدریم چرم پلنگ | |||||
شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار | برستند پاک از بد روزگار | |||||
از ایشان فغانیش بد پیشرو | سپاهی پسش جنگ سازان نو | |||||
ز گردان چو خشنود شد شهریار | بیامد به درگاه سالار بار | |||||
بپرسید بسیار و بنواختشان | بهر برزنی جایگه ساختشان | |||||
وزان پس شهنشاه یزدانپرست | به خاک آمد از جایگاه نشست | |||||
ستایش همیکرد برکردگار | که ای برتر از گردش روزگار | |||||
تودادی مرا فر وفرهنگ و رای | تو باشی بهر نیکی رهنمای | |||||
هر آنکس که یابد ز من آگهی | ازین پس نجوید کلاه مهی | |||||
همه کهتری را بسازند کار | ندارد کسی زهرهی کارزار |