شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۸
< شاهنامه
به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب | چو من خفته باشم نجویند خواب | |||||
همه دام ودد پاسبان منند | مهان جهان کهتران منند | |||||
کرا برگزینی تو او خوار نیست | جهان را جز از تو جهاندار نیست | |||||
تو نیرو دهی تا مگر در جهان | نخسبد ز من مور خسته روان | |||||
چنین پیش یزدان فراوان گریست | نگر تا چنین درجهان شاه کیست | |||||
به تخت آمد از جایگه نماز | ز گرگان برفتن گرفتند ساز | |||||
برآمد خروشیدن گاودم | ز درگاه آواز رویینه خم | |||||
سپه برنشست و بنه برنهاد | ز یزدان نیکی دهش کرد یاد | |||||
ز دینار و دیبا و تاج و کمر | ز گنج درم هم ز در و گهر | |||||
ز اسبان و پوشیده رویان و تاج | دگر مهد پیروزه و تخت عاج | |||||
نشستند بر زین پرستندگان | بت آرای وهرگونهای بندگان | |||||
فرستاد یکسر سوی طیسفون | شبستان چینی به پیش اندرون | |||||
به فرخنده فال و به روز آسمان | برفتند گرد اندرش خادمان | |||||
سرموبدان بود مهران ستاد | بشد با شبستان خاقان نژاد | |||||
سوی طیسفون رفت گنج و بنه | سپاهی نماند از یلان یک تنه | |||||
همه ویژه گردان آزداگان | بیامد سوی آذرآبادگان | |||||
سپاهی بیامد ز هر کشوری | ز گیلان و ز دیلمان لشکری | |||||
ز کوه بلوج و ز دشت سروچ | گرازان برفتند گردان کوچ | |||||
همه پاک با هدیه و با نثار | به پیش سراپردهی شهریار | |||||
بدان شهرشد شهریار بزرگ | که ازمیش کوته کند چنگ گرگ | |||||
به فر جهاندار کسری سپهر | دگرگونهتر شد به کین و به مهر | |||||
به شهری کجا برگذشتی سپاه | نیازارد زان کشتمندی به راه | |||||
نجستی کسی ازکسی نان وآب | برهبر بیاراستی جای خواب | |||||
برینسان همی گرد گیتی بگشت | نگه کرد هرجای هامون و دشت | |||||
جهان دید یک سر پر از کشتمند | در و دشت پرگاو و پرگوسفند | |||||
زمینی که آباد هرگز نبود | بروبر ندیدند کشت و درود | |||||
نگه کرد کسری برومند یافت | بهرخانهای چند فرزند یافت | |||||
خمیده سر از بار شاخ درخت | به فر جهاندار بیداربخت | |||||
به منزل رسیدند نزدیک شاه | فرستادهی قیصر آمد به راه | |||||
ابا هدیه و جامه و سیم و زر | ز دیبای رومی و چینی کمر | |||||
نثاری که پوشیده شد روی بوم | چنان باژ هرگز نیامد ز روم | |||||
ز دینار پر کرده ده چرم گاو | سه ساله فرستاده شد باژ و ساو | |||||
ز قیصر یکی نامهای با نثار | نبشته سوی نامور شهریار | |||||
فرستاده را پیش بنشاندند | نگه کرد و نامه برو خواندند | |||||
بسی نرم پیغامها داده بود | ز چیزی که پیشش فرستاده بود | |||||
کزین پس فزونتر فرستیم چیز | که این ساو بد باژ بایست نیز | |||||
بپذرفت شاه آنک او دید رنج | فرستاد یکسر همه سوی گنج | |||||
وزان تخت شاه اندر آمد به اسب | همیراند تا خان آذرگشسب | |||||
چو از دور جای پرستش بدید | شد از آب دیده رخش ناپدید | |||||
فرود آمد از اسب برسم بدست | به زمزم همیگفت ولب را ببست | |||||
همان پیش آتش ستایش گرفت | جهان آفرین را نیایش گرفت | |||||
همه زر و گوهر فزونی که برد | سراسر به گنجور آتش سپرد | |||||
پراگند بر موبدان سیم و زر | همه جامه بخشیدشان با گهر | |||||
همه موبدان زو توانگر شدند | نیایش کنان پیش آذر شدند | |||||
به زمزم همیخواندند آفرین | بران دادگر شهریار زمین | |||||
و زانجا بیامد سوی طیسفون | زمین شد ز لشکر که بیستون | |||||
ز بس خواسته کان پراگنده شد | ز زر و درم کشور آگنده شد | |||||
وزان شهر سوی مداین کشید | که آنجا بدی گنجها را کلید | |||||
گلستان چین با چهل اوستاد | همیراند در پیش مهران ستاد | |||||
چو کسری بیامد برتخت خویش | گرازان و انباز با بخت خویش | |||||
جهان چون بهشتی شد آراسته | ز داد و ز خوبی پر از خواسته | |||||
نشستند شاهان ز آویختن | به هر جای بیداد و خون ریختن | |||||
جهان پرشد از فره ایزدی | ببستند گفتی دو دست از بدی | |||||
ندانست کس غارت و تاختن | دگر دست سوی بدی آختن | |||||
جهانی به فرمان شاه آمدند | ز کژی و تاری به راه آمدند | |||||
کسی کو بره بر درم ریختی | ازان خواسته دزد بگریختی | |||||
ز دیبا و دینار بر خشک و آب | برخشنده روز و به هنگام خواب | |||||
بپیوست نامه به هر کشوری | به هرنامداری و هر مهتری | |||||
ز بازارگانان ترک و ز چین | ز سقلاب وهرکشوری همچنین | |||||
ز بس نافهی مشک و چینی پرند | از آرایش روم وز بوی هند | |||||
شد ایران به کردار خرم بهشت | همه خاک عنبر شد و زر خشت | |||||
جهانی به ایران نهادند روی | بر آسوده از رنج وز گفت وگوی | |||||
گلابست گویی هوا را سرشک | بر آسوده از رنج مرد و پزشک | |||||
ببارید برگل به هنگام نم | نبد کشتورزی ز باران دژم | |||||
جهان گشت پرسبزه وچارپای | در و دشت گل بود و بام سرای | |||||
همه رودها همچو دریا شده | به پالیز گلبن ثریا شده | |||||
به ایران زبانها بیاموختند | روانها بدانش برافروختند | |||||
ز بازارگانان هر مرز و بوم | ز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم | |||||
ستایش گرفتند بر رهنمای | فزایش گرفت از گیا چارپای | |||||
هرآنکس که از دانش آگاه بود | ز گویندگان بر در شاه بود | |||||
رد وموبد و بخردان ارجمند | بداندیش ترسان ز بیم گزند | |||||
چوخورشید گیتی بیاراستی | خروشی ز درگاه برخاستی | |||||
که ای زیردستان شاه جهان | مدارید یک تن بد اندر نهان | |||||
هرآنکس که از کار دیدهست رنج | نیابد به اندازهی رنج گنج | |||||
بگویند یکسر به سالار بار | کز آنکس کند مزد او خواستار | |||||
وگر فام خواهی بیاید ز راه | درم خواهد از مرد بیدستگاه | |||||
نباید که یابد تهیدست رنج | که گنجور فامش بتوزد ز گنج | |||||
کسی کو کند در زن کس نگاه | چوخصمش بیاید به درگاه شاه | |||||
نبیند مگر چاه ودار بلند | که با دار تیرست و با چاه بند | |||||
وگر اسب یابند جایی یله | که دهقان بدر بر کند زان گله | |||||
بریزند خونش بران کشتمند | برد گوشت آنکس که یابد گزند | |||||
پیاده بماند سوارش ز اسب | به پوزش رود نزد آذرگشسب | |||||
عرض بسترد نام دیوان اوی | به پای اندر آرند ایوان اوی | |||||
گناهی نباشد کم و بیش ازین | ز پستر بود آنک بد پیش ازین | |||||
نباشد بران شاه همداستان | بدر بر نخواهد جز از راستان | |||||
هرآنکس که نپسندد این راه ما | مبادا که باشد به درگاه ما | |||||
جهاندار یک روز بنشست شاد | بزرگان داننده را بار داد | |||||
سخن گفت خندان و بگشاد چهر | برتخت بنشست بوزرجمهر | |||||
یکی آفرین کرد برکردگار | خداوند پیروز و پروردگار | |||||
چنین گفت کای داور تازه روی | که بر تو نیابد سخن زشت گوی | |||||
خجسته شهنشاه پیروزگر | جهاندار بادانش و با گهر | |||||
نبشتم سخن چند بر پهلوی | ابر دفتر و کاغذ خسروی | |||||
سپردم به گنجور تا روزگار | برآید بخواند مگر شهریار | |||||
بدیدم که این گنبد دیرساز | نخواهد همی لب گشادن به راز | |||||
اگرمرد برخیزد از تخت بزم | نهد برکف خویش جان را برزم | |||||
زمین را بپردازد از دشمنان | شود ایمن از رنج آهرمنان | |||||
شود پادشا بر جهان سر به سر | بیابد سخنها همه دربدر | |||||
شود دستگاهش چو خواهد فراخ | کند گلشن و باغ و میدان و کاخ | |||||
نهد گنج و فرزند گرد آورد | بسی روز برآرزو بشمرد | |||||
فر از آورد لشکر وخواسته | شود کاخ و ایوانش آراسته | |||||
گر ای دون که درویشباشد به رنج | فراز آرد از هر سویی نام و گنج | |||||
ز روی ریا هرچ گرد آورد | ز سد سال بودنش برنگذرد | |||||
شود خاک وبیبر شود رنج اوی | به دشمن بماند همه گنج اوی | |||||
نه فرزند ماند نه تخت و کلاه | نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه | |||||
چو بشنید آن جستن و باد اوی | ز گیتی نگیرد کسییاد اوی | |||||
بدین کار چون بگذرد روزگار | ازو نام نیکی بود یادگار | |||||
ز گیتی دوچیزیست جاوید بس | دگر هرچباشد نماند به کس | |||||
سخن گفتن نغز و کردار نیک | نگردد کهن تا جهانست ریک | |||||
بدین سان بود گردش روزگار | خنک مرد با شرم و پرهیزگار | |||||
مکن شهریارا گنه تا توان | بویژه کزو شرم دارد روان | |||||
بیآزاری وسودمندی گزین | که اینست فرهنگ آیین و دین | |||||
ز من یادگارست چندی سخن | گمانم که هرگز نگردد کهن | |||||
چو بگشاد روشن دل شهریار | فروان سخن کرد زو خواستار | |||||
بدو گفت فرخ کدامست مرد | که دارد دلی شاد بیباد سرد | |||||
چنین گفت کانکو بود بیگناه | نبردست آهرمن او راز راه | |||||
بپرسیدش از کژی و راه دیو | ز راه جهاندار کیهان خدیو | |||||
بدو گفت فرمان یزدان بهیست | که اندر دوگیتی ازو فرهیست | |||||
دربرتری راه آهرمنست | که مرد پرستنده را دشمنست | |||||
خنک درجهان مرد پیمان منش | که پاکی وشرمست پیرامنش | |||||
چوجانش تنش را نگهبان بود | همه زندگانیش آسان بود | |||||
بماند بدو رادی و راستی | نکوبد درکژی وکاستی | |||||
هران چیز کان بهره تن بود | روانش پس از مرگ روشن بود | |||||
ازین هر دو چیزی ندارد دریغ | که به هر نیامست گر به هر تیغ | |||||
کسی کو بود برخرد پادشا | روان را ندارد به راه هوا | |||||
سخن نشنو ازمرد افزون منش | که با جان روشن بود بدکنش | |||||
چوخستو بیاید به دیگر سرای | هم ایدر پر از درد ماند به جای | |||||
کزین بگذری سفله آن را شناس | که از پاک یزدان ندارد سپاس | |||||
دریغ آیدش بهرهی تن ز تن | شود ز آرزوها ببندد دهن | |||||
همان بهر جانش که دانش بود | نداند نه از دانشی بشنود | |||||
بپرسید کسری که از کهتران | کرا باشد اندیشهی مهتران | |||||
چنین گفت کان کس که داناترست | بهر آرزو بر تواناترست | |||||
کدامست دانا بدوشاه گفت | که دانش بود مرد را درنهفت | |||||
چنین گفت کان کو به فرمان دیو | نپردازد از راه کیهان خدیو | |||||
دهاند اهرمن هم به نیروی شیر | که آرند جان وخرد را به زیر | |||||
بدو گفت کسری که ده دیو چیست | کزیشان خرد را بباید گریست | |||||
چنین داد پاسخ که آز و نیاز | دو دیوند با زور و گردن فراز | |||||
دگر خشم ور شکست وننگست وکین | چو نمام و دوروی و ناپاک دین | |||||
دهم آنک از کس ندارد سپاس | به نیکی وهم نیست یزدان شناس | |||||
بدو گفت ازین شوم ده باگزند | کدامست آهرمن زورمند | |||||
چنین داد پاسخ به کسری که آز | ستمکاره دیوی بود دیرساز | |||||
که اورا نبینند خشنود ایچ | همه درفزونیش باشد بسیچ | |||||
نیاز آنک او را ز اندوه و درد | همی کور بینند و رخساره زرد | |||||
کزین بگذری خسرو ادیو رشک | یکی دردمندی بود بیپزشک | |||||
اگر در زمانه کسی بیگزند | به تندی شود جان او دردمند | |||||
دگر ننگ دیوی بود با ستیز | همیشه ببد کرده چنگال تیز | |||||
دگر دیو کینست پرخشم وجوش | ز مردم بتابد گه خشم هوش | |||||
نه بخشایش آرد بروبر نه مهر | دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر | |||||
دگر دیو نمام کو جز دروغ | نداند نراند سخن با فروغ | |||||
بماند سخن چین ودوروی دیو | بریده دل از بیم کیهان خدیو | |||||
میان دوتن کین وجنگ آورد | بکوشد که پیوستگی بشکرد | |||||
دگر دیو بیدانش وناسپاس | نباشد خردمند و نیکی شناس | |||||
به نزدیک او رای و شرم اندکیست | به چشمش بدو نیک هردو یکیست | |||||
ز دانا بپرسید پس شهریار | که چون دیو با دل کند کارزار | |||||
ببنده چه دادست کیهان خدیو | که از کار کوته کند دست دیو | |||||
چنین داد پاسخ که دست خرد | ز کردار آهرمنان بگذرد | |||||
خرد باد جان تو را رهنمون | که راهی درازست پیش اندرون | |||||
ز شمشیر دیوان خرد جوشنست | دل وجان داننده زو روشنست | |||||
گذشته سخن یاد دارد خرد | به دانش روان را همیپرورد | |||||
وگر خود بود آنک خوانیم خیم | که با او ندارد دل از دیو بیم | |||||
جهان خوش بود بردل نیکخوی | نگردد بگرد در آرزوی | |||||
سخنهای باینده گویم کنون | که دلرا به شادی بود رهنمون | |||||
همیشه خردمند و امیدوار | نبیند جز از شادی روزگار | |||||
نیندیشد از کار بد یک زمان | ره راست گیرد نگیرد کمان | |||||
دگر هر که خشنود باشد به گنج | نیازد نیارد تنش را به رنج | |||||
کسی کو به گنج و درم ننگرد | همه روز او برخوشی بگذرد | |||||
دگر دین یزدان پرستست و بس | به رنج و به گنج و به آزرم کس | |||||
ز فرمان یزدان نگردد سرش | سرشت بدی نیست هم گوهرش | |||||
برین همنشانست پرهیز نیز | که نفروشد او راه یزدان به چیز | |||||
بدو گفت زین ده کدامست شاه | سوی نیکویها نماینده راه | |||||
چنین داد پاسخ که راه خرد | ز هر دانشی بیگمان بگذرد | |||||
همان خوی نیکوکه مردم بدوی | بماند همه ساله با آب روی | |||||
وزین گوهران گوهر استوار | تن خشندی دیدم از روزگار | |||||
وزیشان امیدست آهستهتر | برآسوده از رنج و شایستهتر | |||||
وزین گوهران آز دیدم به رنج | که همواره سیری نیابد ز گنج | |||||
بدو گفت شاه از هنرها چه به | که گردد بدو مرد جوینده مه | |||||
چنین داد پاسخ که هر کو ز راه | نگردد بود با تنی بیگناه | |||||
بیابد ز گیتی همه کام ونام | از انجام فرجام و آرام و کام | |||||
بپرسید ازو نامبردار گو | کزین ده کدامین بود پیشرو | |||||
چنین داد پاسخ به آواز نرم | سخنهای دانش به گفتار گرم | |||||
فزونی نجوید برین بر خرد | خرد بیگمان برهنر بگذرد | |||||
وزان پس ز دانا بپرسید مه | که فرهنگ مردم کدامست به | |||||
چنین داد پاسخ که دانش بهست | خردمند خود برجهان برمهست | |||||
که دانا بلندی نیازد به گنج | تن خویش را دور دارد ز رنج | |||||
ز نیروی خصمش بپرسید شاه | که چون جست خواهی همی دستگاه | |||||
چنین داد پاسخ که کردار بد | بود خصم روشنروان وخرد | |||||
ز دانا بپرسید پس دادگر | که فرهنگ بهتر بود گر گهر | |||||
چنین داد پاسخ بدو رهنمون | که فرهنگ باشد ز گوهر فزون | |||||
گهر بی هنر زار وخوارست وسست | به فرهنگ باشد روان تندرست | |||||
بدو گفت جان را زدودن بچیست | هنرهای تن را ستودن بچیست | |||||
بگویم کنون گفتها سر به سر | اگر یادگیری همه دربدر | |||||
خرد مرد را خلعت ایزدیست | ز اندیشه دورست ودور از بدیست | |||||
هنرمند کز خویشتن درشگفت | بماند هنر زو نباید گرفت | |||||
همان خوش منش مردم خویش دار | نباشد به چشم خردمند خوار | |||||
اگر بخشش ودانش و رسم و داد | خردمند گرد آورد با نژاد | |||||
بزرگی و افزونی و راستی | همیگیرد از خوی بدکاستی | |||||
ازان پس بپرسید کسری ازوی | کهای نامور مرد فرهنگ جوی | |||||
بزرگی به کوشش بود گر به بخت | که یابد جهاندار ازو تاج وتخت | |||||
چنین داد پاسخ که بخت وهنر | چنانند چون جفت با یکدیگر | |||||
چنان چون تن وجان که یارند وجفت | تنومند پیدا و جان در نهفت | |||||
همان کالبد مرد را پوششست | اگر بخت بیدار در کوششست | |||||
به کوشش نیاید بزرگی به جای | مگر بخت نیکش بود رهنمای | |||||
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد | چو خوابی که بیننده دارد به یاد | |||||
چو بیدار گردد نبیند به چشم | اگر نیکویی دید اگر درد وخشم | |||||
دگر پرسشی برگشاد از نهفت | بدانا ستوده کدامست گفت | |||||
چنین داد پاسخ که شاهی که تخت | بیاراید و زور یابد ز بخت | |||||
اگر دادگر باشد و نیکنام | بیابد ز گفتار و کردار کام | |||||
بدو گفت کاندر جهان مستمند | کدامست بدروز و ناسودمند | |||||
چنین داد پاسخ که درویش زشت | که نه کام یابد نه خرم بهشت | |||||
بپرسید و گفتا که بدبخت کیست | که همواره از درد باید گریست | |||||
چنین داد پاسخ که داننده مرد | که دارد ز کردار بد روی زرد | |||||
بپرسید ازو گفت خرسند کیست | به بیشی ز چیز آرزومند کیست | |||||
چنین داد پاسخ که آنکس که مهر | ندارد برین گرد گردان سپهر | |||||
بدو گفت ما را چه شایستهتر | چنین گفت کان کس که آهستهتر | |||||
بپرسید ازو گفت آهسته کیست | که بر تیز مردم بباید گریست | |||||
چنین داد پاسخ که از عیب جوی | نگر تاکه پیچد سر از گفتگوی | |||||
به نزدیک او شرم و آهستگی | هنرمندی و رای و شایستگی | |||||
بپرسید ازو نامور شهریار | که ازمردمان کیست امیدوار | |||||
چنین گفت کان کس که کوشاترست | دوگوشش بدانش نیوشاترست | |||||
بپرسید ازو شهریار جهان | از آگاهی نیک و بد در نهان | |||||
چنین داد پاسخ که از آگهی | فراوان بود کژ ومغزش تهی | |||||
مگر آنک گفتند خاکست جای | ندانم چه گویم ز دیگر سرای | |||||
بدو گفت کسری که آباد شهر | کدامست و مازو چه داریم بهر | |||||
چنین داد پاسخ که آبادجای | ز داد جهاندار باشد به پای | |||||
بپرسید کسری که بیدارتر | پسندیدهتر مرد وهشیارتر | |||||
به گیتی کدامست بامن بگوی | که بفزاید از دانش آبروی | |||||
چنین داد پاسخ که دانای پیر | که با آزمایش بود یادگیر | |||||
بدو گفت کسری که رامش کراست | که دارد به شادی همی پشت راست | |||||
چنین داد پاسخ که هر کو زبیم | بود ایمن و باشدش زر و سیم | |||||
بدو گفت ما را ستایش به چیست | به نزدیک هرکس پسندیده کیست | |||||
چنین داد پاسخ که او را نیاز | بپوشد همی رشک با ننگ و آز | |||||
همان رشک و کینش نباشد نهان | پسندیده او باشد اندر جهان | |||||
ز مرد شکیبا بپرسید شاه | که از صبر دارد به سر بر کلاه | |||||
چنین گفت کان کس که نومید گشت | دل تیرهرایش چوخورشید گشت | |||||
دگرآنک روزش بباید شمرد | به کار بزرگ اندرون دست برد | |||||
بدو گفت غم دردل کیست بیش | کز اندوه سیرآید از جان خویش | |||||
چنین داد پاسخ که آنکو ز تخت | بیفتاد و نومید گردد ز بخت | |||||
بپرسید ازو شهریار بلند | که از ما که دارد دلی دردمند | |||||
چنین گفت کان کو خردمند نیست | توانگر کش از بخت فرزند نیست | |||||
بپرسید شاه از دل مستمند | نشسته به گرم اندرون بی گزند | |||||
بدو گفت با دانشی پارسا | که گردد برو ابلهی پادشا | |||||
بپرسید نومیدتر کس کدام | که دارد توانایی و نیک نام | |||||
چنین گفت کان کو ز کار بزرگ | بیفتد بماند نژند وسترگ | |||||
بپرسید ازو شاه نوشینروان | که ای مرد دانا و روشنروان | |||||
که دانی که بینام وآرایشست | که او از در مهر و بخشایشست | |||||
بدو گفت مرد فراوان گناه | گنهکار درویش و بیدستگاه | |||||
بپرسید وگفتش که برگوی راست | که تا از گذشته پشیمان کراست | |||||
چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ | که بر سر نهد پادشا روز مرگ | |||||
پشیمان شود دل کند پرهراس | که جانش به یزدان بود ناسپاس | |||||
ودیگر که کردار دارد بسی | به نزدیک آن ناسپاسان کسی | |||||
بپرسید وگفت ای خرد یافته | هنرها یک اندر دگر بافته | |||||
چه دانی کزو تن بود سودمند | همان بر دل هر کسی ارجمند | |||||
چنین داد پاسخ که ناتندرست | که دل را جز از شادمانی نجست | |||||
چو از درد روزی بسستی بود | همه آرزو تندرستی بود | |||||
بپرسید و گفتش که از آرزوی | چه بیشست پیداکن ای نیک خوی | |||||
بدو گفت چون سرفرازی بود | همه آرزو بینیازی بود | |||||
چو ازبینیازی بود تندرست | نباید جز از کام دل چیز جست | |||||
ازان پس چنین گفت با رهنمون | که بردل چه اندیشه آید فزون | |||||
چنین داد پاسخ که ای را سه روی | بسازد خردمند با راهجوی | |||||
یکی آنک اندیشد از روز بد | مگر بیگنه برتنش بد رسد | |||||
بترسد ز کار فریبنده دوست | که با مغز جان خواهد وخون وپوست | |||||
سه دیگر ز بیدادگر شهریار | که بیگار بستاند از مرد کار | |||||
چه نیکو بود گردش روزگار | خردیافته مرد آموزگار | |||||
جهان روشن وپادشا دادگر | ز گردون نیابی فزون زین هنر | |||||
بپرسیدش از دین و از راستی | کزو دور باشد بدو کاستی | |||||
بدو گفت شاها بدینی گرای | کزو نگسلد یاد کرد خدای | |||||
همان دوری از کژی و راه دیو | بترس از جهانبان و کیهان خدیو | |||||
به فرمان یزدان نهاده دو گوش | وزیشان نباشد کسی با خروش | |||||
ازان پس بپرسیدش از پادشا | که فرماروانست بر پارسا | |||||
کزایشان کدامست پیروزبخت | که باشد به گیتی سزاوار تخت | |||||
چنین گفت کان کوبود دادگر | خرد دارد و رای و شرم و هنر | |||||
بپرسیدش از دوستان کهن | که باشند هم کوشه و یکسخن | |||||
چنین داد پاسخ که از مرد دوست | جوانمردی وداد دادن نکوست | |||||
نخواهد به تو بد به آزرم کس | به سختی بود یار و فریادرس | |||||
بدو گفت کسری کرا بیش دوست | که با او یکی بود از مغز و پوست | |||||
چنین داد پاسخ که از نیک دل | جدایی نخواهد جز از دل گسل | |||||
دگر آنکسی کو نوازندهتر | نکوتر به کردار و سازندهتر | |||||
بپرسید دشمن کرا بیشتر | که باشد بدو بر بداندیشتر | |||||
چنین داد پاسخ که برترمنش | که باشد فروان بدو سرزنش | |||||
همان نیز کاو از دارد درشت | پرآژنگ رخساره و بسته مشت | |||||
بپرسید تا جاودان دوست کیست | ز درد جدایی که خواهد گریست | |||||
چنین داد پاسخ که کردار نیک | نخواهد جدا بودن از یار نیک | |||||
چه ماند بدو گفت جاوید چیز | که آن چیز کمی نگیرد به نیز | |||||
چنین داد پاسخ که انباز مرد | نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد | |||||
چنین گفت کین جان دانا بود | که بر آرزوها توانا بود | |||||
بدو گفت شاه ای خداوند مهر | چه باشد به پهنا فزون از سپهر | |||||
چنین گفت کان شاه بخشنده دست | ودیگر دل مرد یزدانپرست | |||||
بپرسید وگفتا چه با زیبتر | کزان برفرازد خردمند سر | |||||
چنین داد پاسخ که ای پادشا | مده گنج هرگز بناپارسا | |||||
چو کردار با ناسپاسان کنی | همی خشن خشک اندر آب افگنی | |||||
بدو گفت اندر چه چیزست رنج | کزو کم شود مرد را آز گنج | |||||
بدو داد پاسخ که ای شهریار | همیشه دلت باد چون نوبهار | |||||
پرستندهی شاه بدخو ز رنج | نخواهد تن و زندگانی و گنج | |||||
بپرسید وگفتش چه دیدی شگفت | کزان برتر اندازه نتوان گرفت | |||||
چنین گفت با شاه بوزرجمهر | که یک سر شگفتست کار سپهر | |||||
یکی مرد بینیم با دستگاه | کلاهش رسیده بابر سیاه | |||||
که او دست چپ را نداند ز راست | ز بخشش فزونی نداند نه کاست | |||||
یکی گردش آسمان بلند | ستاره بگوید که چونست وچند | |||||
فلک رهنمونش به سختی بود | همه بهر او شوربختی بود | |||||
گرانتر چه دانی بدو گفت شاه | چنین داد پاسخ که سنگ گناه | |||||
بپرسید کز برتری کارها | ز گفتارها هم ز کردارها | |||||
کدامست با ننگ و با سرزنش | که باشد ورا هر کسی بدکنش | |||||
چنین داد پاسخ که ز فتی ز شاه | ستیهیدن مردم بیگناه | |||||
توانگرکه تنگی کند درخورش | دریغ آیدش پوشش و پرورش | |||||
زنانی که ایشان ندارند شرم | بگفتن ندارند آواز نرم | |||||
همان نیکمردان که تندی کنند | وگر تنگدستان بلندی کنند | |||||
دروغ آنک بیرنگ و زشتست وخوار | چه بر نابکار و چه بر شهریار | |||||
به گیتی ز نیکی چه چیزست گفت | که هم آشکارست و هم در نهفت | |||||
کزو مرد داننده جوشن کند | روان را بدان چیز روشن کند | |||||
چنین داد پاسخ که کوشان بدین | به گیتی نیابد جز از آفرین | |||||
دگر آنک دارد ز یزدان سپاس | بود دانشی مرد نیکی شناس | |||||
بدو گفت کسری که کرده چه به | چه ناکرده از شاه وز مرد مه | |||||
چه بهتر کزو باز داریم چنگ | گرفته چه بهتر ز بهر درنگ | |||||
چه بهتر ز فرمودن وداشتن | وگر مرد را خوار بگذاشتن | |||||
به پاسخ نگه داشتن گفت خشم | که از بیگناهان بخوابند چشم | |||||
دگر آنک بیدار داری روان | بکوشی تو در کارها تا توان | |||||
فروهشته کین برگرفته امید | بتابد روان زو به کردار شید | |||||
ز کار بزه چند یابی مزه | بیفگن مزه دور باش از بزه | |||||
سپاس ازخداوند خورشید و ماه | که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه | |||||
چو این کار دلگیرت آمد ببن | ز شطرنج باید که رانی سخن | |||||
چنین گفت موبد که یک روز شاه | به دیبای رومی بیاراست گاه | |||||
بیاویخت تاج از بر تخت عاج | همه جای عاج و همه جای تاج | |||||
همه کاخ پر موبد و مرزبان | ز بلخ و ز بامین و ز کرزبان | |||||
چنین آگهی یافت شاه جهان | ز گفتار بیدار کارآگهان | |||||
که آمد فرستادهی شاه هند | ابا پیل و چتر و سواران سند | |||||
شتروار بارست با او هزار | همی راه جوید بر شهریار | |||||
همانگه چو بشنید بیدار شاه | پذیره فرستاد چندی سپاه | |||||
چو آمد بر شهریار بزرگ | فرستادهی نامدار و سترگ | |||||
برسم بزرگان نیایش گرفت | جهان آفرین را ستایش گرفت | |||||
گهرکرد بسیار پیشش نثار | یکی چتر و ده پیل با گوشوار |