شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۹
< شاهنامه
بیاراسته چتر هندی به زر | بدو بافته چند گونه گهر | |||||
سر بار بگشاد در بارگاه | بیاورد یک سر همه نزد شاه | |||||
فراوان ببار اندرون سیم و زر | چه از مشک و عنبر چه از عود تر | |||||
ز یاقوت والماس وز تیغ هند | همه تیغ هندی سراسر پرند | |||||
ز چیزی که خیزد ز قنوج و رای | زده دست و پای آوریده به جای | |||||
ببردند یک سر همه پیش تخت | نگه کرد سالار خورشید بخت | |||||
ز چیزی که برد اندران رای رنج | فرستاد کسری سراسر به گنج | |||||
بیاورد پس نامهای بر پرند | نبشته بنوشینروان رای هند | |||||
یکی تخت شطرنج کرده به رنج | تهی کرده از رنج شطرنج گنج | |||||
بیاورد پیغام هندی ز رای | که تا چرخ باشد تو بادی به جای | |||||
کسی کو بدانش برد رنج بیش | بفرمای تا تخت شطرنج پیش | |||||
نهند و ز هر گونه رای آورند | که این نغز بازی به جای آورند | |||||
بدانند هرمهرهای را به نام | که گویند پس خانهی او کدام | |||||
پیاده بدانند و پیل و سپاه | رخ واسب و رفتار فرزین و شاه | |||||
گراین نغز بازی به جای آورند | درین کار پاکیزه رای آورند | |||||
همان باژ و ساوی که فرمودشاه | به خوبی فرستم بران بارگاه | |||||
وگر نامداران ایران گروه | ازین دانش آیند یک سر ستوه | |||||
چو با دانش ما ندارند تاو | نخواهند زین بوم و بر باژ و ساو | |||||
همان باژ باید پذیرفت نیز | که دانش به از نامبردار چیز | |||||
دل و گوش کسری بگوینده داد | سخنها برو کرد گوینده یاد | |||||
نهادند شطرنج نزدیک شاه | به مهره درون کرد چندی نگاه | |||||
ز تختش یکی مهره از عاج بود | پر از رنگ پیکر دگر ساج بود | |||||
بپرسید ازو شاه پیروزبخت | ازان پیکر ومهره ومشک وتخت | |||||
چنین داد پاسخ که ای شهریار | همه رسم و راه از در کارزار | |||||
ببینی چویابی به بازیش راه | رخ و پیل و آرایش رزمگاه | |||||
بدو گفت یک هفته ما را زمان | ببازیم هشتم به روشنروان | |||||
یکی خرم ایوان بپرداختند | فرستاده را پایگه ساختند | |||||
رد وموبدان نماینده راه | برفتند یک سر به نزدیک شاه | |||||
نهادند پس تخت شطرنج پیش | نگه کرد هریک ز اندازه بیش | |||||
بجستند و هر گونهای ساختند | ز هر دست یکبارش انداختند | |||||
یکی گفت وپرسید و دیگر شنید | نیاورد کس راه بازی پدید | |||||
برفتند یکسر پرآژنگ چهر | بیامد برشاه بوزرجمهر | |||||
ورا زان سخن نیک ناکام دید | به آغاز آن رنج فرجام دید | |||||
به کسری چنین گفت کای پادشا | جهاندار و بیدار و فرمانروا | |||||
من این نغز بازی به جای آورم | خرد را بدین رهنمای آورم | |||||
بدو گفت شاه این سخن کارتست | که روشنروان بادی وتندرست | |||||
کنون رای قنوج گوید که شاه | ندارد یکی مرد جوینده راه | |||||
شکست بزرگ است بر موبدان | به در گاه و بر گاه و بر بخردان | |||||
بیاورد شطرنج بوزرجمهر | پراندیشه بنشست و بگشاد چهر | |||||
همیجست بازی چپ و دست راست | همیراند تا جای هریک کجاست | |||||
به یک روز و یک شب چو بازیش یافت | از ایوان سوی شاه ایران شتافت | |||||
بدو گفت کای شاه پیروزبخت | نگه کردم این مهره و مشک و تخت | |||||
به خوبی همه بازی آمد به جای | به بخت بلند جهان کدخدای | |||||
فرستادهی شاه را پیش خواه | کسی را که دارند ما را نگاه | |||||
شهنشاه باید که بیند نخست | یکی رزمگاهست گویی درست | |||||
ز گفتار او شاد شد شهریار | ورا نیک پی خواند و به روزگار | |||||
بفرمود تا موبدان و ردان | برفتند با نامور بخردان | |||||
فرستاده رای را پیش خواند | بران نامور پیشگاهش نشاند | |||||
بدو گفت گوینده بوزرجمهر | که ای موبد رای خورشید چهر | |||||
ازین مهرها رای با توچه گفت | که همواره با توخرد باد جفت | |||||
چنین داد پاسخ که فرخندهرای | چو از پیش او من برفتم ز جای | |||||
مرا گفت کین مهرهی ساج و عاج | ببر پیش تخت خداوند تاج | |||||
بگویش که با موبد و رایزن | بنه پیش و بنشان یکی انجمن | |||||
گر این نغز بازی به جای آورند | پسندیده و دلربای آورند | |||||
همین بدره و برده و باژ و ساو | فرستیم چندانک داریم تاو | |||||
و گر شاه و فرزانگان این به جای | نیارند روشن ندارند رای | |||||
وگر شاه وفرزانگان این بجای | نیارند روشن ندارند رای | |||||
نباید که خواهد ز ما باژ و گنج | دریغ آیدش جان دانا به رنج | |||||
چو بیند دل و رای باریک ما | فزونتر فرستد به نزدیک ما | |||||
برتخت آن شاه بیداربخت | بیاورد و بنهاد شطرنج وتخت | |||||
چنین گفت با موبدان و ردان | کهای نامور پاک دل بخردان | |||||
همه گوش دارید گفتار اوی | هم آن را هشیار سالار اوی | |||||
بیاراست دانا یکی رزمگاه | به قلب اندرون ساخته جای شاه | |||||
چپ و راست صف برکشیده سوار | پیاده به پیش اندرون نیزه دار | |||||
هشیوار دستور در پیش شاه | به رزم اندرونش نماینده راه | |||||
مبارز که اسب افگند بر دو روی | به دست چپش پیل پرخاشجوی | |||||
وزو برتر اسبان جنگی به پای | بدان تاکه آید به بالای رای | |||||
چو بوزرجمهر آن سپه را براند | همه انجمن درشگفتی بماند | |||||
غمی شد فرستادهی هند سخت | بماند اندر آن کار هشیار بخت | |||||
شگفت اندرو مرد جادو بماند | دلش را به اندیشه اندر نشاند | |||||
که این تخت شطرنج هرگز ندید | نه از کاردانان هندی شنید | |||||
چگونه فراز آمدش رای این | به گیتی نگیرد کسی جای این | |||||
چنان گشت کسری ز بوزرجمهر | که گفتی بدوبخت بنمود چهر | |||||
یکی جام فرمود پس شهریار | که کردند پرگوهر شاهوار | |||||
یکی بدره دینار واسبی به زین | بدو داد و کردش بسی آفرین | |||||
بشد مرد دانا به آرام خویش | یکی تخت و پرگار بنهاد پیش | |||||
به شطرنج و اندیشهی هندوان | نگه کرد و بفزود رنج روان | |||||
خرد بادل روشن انباز کرد | به اندیشه بنهاد برتخت نرد | |||||
دومهره بفرمود کردن ز عاج | همه پیکر عاج همرنگ ساج | |||||
یکی رزمگه ساخت شطرنج وار | دو رویه برآراسته کارزار | |||||
دولشکر ببخشید بر هشت بهر | همه رزمجویان گیرنده شهر | |||||
زمین وار لشکر گهی چارسوی | دوشاه گرانمایه و نیک خوی | |||||
کم و بیش دارند هر دو به هم | یکی از دگر برنگیرد ستم | |||||
به فرمان ایشان سپاه از دو روی | به تندی بیاراسته جنگجوی | |||||
یکی را چوتنها بگیرد دو تن | ز لشکر برین یک تن آید شکن | |||||
به هرجای پیش وپس اندر سپاه | گرازان دو شاه اندران رزمگاه | |||||
همی این بران آن برین برگذشت | گهی رزم کوه و گهی رزم دشت | |||||
برین گونه تا بر که بودی شکن | شدندی دو شاه و سپاه انجمن | |||||
بدین سان که گفتم بیاراست نرد | برشاه شد یک به یک یاد کرد | |||||
وزان رفتن شاه برترمنش | همانش ستایش همان سرزنش | |||||
ز نیروی و فرمان و جنگ سپاه | بگسترد و بنمود یک یک شاه | |||||
دل شاه ایران ازو خیره ماند | خرد را باندیشه اندر نشاند | |||||
همیگفت کای مرد روشنروان | جوان بادی و روزگارت جوان | |||||
بفرمود تا ساروان دو هزار | بیارد شتر تا در شهریار | |||||
ز باری که خیزد ز روم و ز چین | ز هیتال و مکران و ایران زمین | |||||
ز گنج شهنشاه کردند بار | بشد کاروان از در شهریار | |||||
چوشد بارهای شتر ساخته | دل شاه زان کار پرداخته | |||||
فرستادهی رای را پیش خواند | ز دانش فراوان سخنها براند | |||||
یکی نامه بنوشت نزدیک اوی | پر از دانش و رامش و رنگ و بوی | |||||
سر نامه کرد آفرین بزرگ | به یزدان پناهش ز دیو سترگ | |||||
دگر گفت کای نامور شاه هند | ز دریای قنوج تا پیش سند | |||||
رسیداین فرستادهی رایزن | ابا چتر و پیلان بدین انجمن | |||||
همان تخت شطرنج و پیغام رای | شنیدیم و پیغامش امد بجای | |||||
ز دانای هندی زمان خواستیم | به دانش روان را بیاراستیم | |||||
بسی رای زد موبد پاکرای | پژوهید وآورد بازی به جای | |||||
کنون آمد این موبد هوشمند | به قنوج نزدیک رای بلند | |||||
شتروار بار گران دو هزار | پسندیده بار از در شهریار | |||||
نهادیم برجای شطرنج نرد | کنون تا به بازی که آرد نبرد | |||||
برهمن فر وان بود پاکرای | که این بازی آرد به دانش به جای | |||||
ز چیزی که دید این فرستاده رنج | فرستد همه رای هندی به گنج | |||||
ورای دون کجا رای با راهنمای | بکوشند بازی نیاید به جای | |||||
شتروار باید که هم زین شمار | به پیمان کند رای قنوج بار | |||||
کند بار همراه با بار ما | چنینست پیمان و بازار ما | |||||
چوخورشید رخشنده شد بر سپهر | برفت از در شاه بوزرجمهر | |||||
چو آمد ز ایران به نزدیک رای | برهمن بشادی و را رهنمای | |||||
ابا بار با نامه وتخت نرد | دلش پر ز بازار ننگ ونبرد | |||||
چو آمد به نزدیکی تخت اوی | بدید آن سر و افسر و بخت اوی | |||||
فراوانش بستود بر پهلوی | بدو داد پس نامهی خسروی | |||||
ز شطرنج وز راه وز رنج رای | بگفت آنچه آمد یکایک به جای | |||||
پیام شهنشاه با او بگفت | رخ رای هندی چوگل برشگفت | |||||
بگفت آن کجا دید پاینده مرد | چنان هم سراسر بیاورد نرد | |||||
ز بازی و از مهره و رای شاه | وزان موبدان نماینده راه | |||||
به نامه دورن آنچه کردست یاد | بخواند بداند نپیچد ز داد | |||||
ز گفتار اوشد رخ شاه زرد | چو بشنید گفتار شطرنج و نرد | |||||
بیامد یکی نامور کدخدای | فرستاده را داد شایستهجای | |||||
یکی خرم ایوان بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |||||
زمان خواست پس نامور هفت روز | برفت آنک بودند دانش فروز | |||||
به کشور ز پیران شایسته مرد | یکی انجمن کرد و بنهاد نرد | |||||
به یک هفته آنکس که بد تیزویر | ازان نامداران برنا و پیر | |||||
همیبازجستند بازی نرد | به رشک و برای وبه ننگ و نبرد | |||||
بهشتم چنین گفت موبد به رای | که این را نداند کسی سر زپای | |||||
مگر با روان یار گردد خرد | کزین مهره بازی برون آورد | |||||
بیامد نهم روز بوزرجمهر | پر از آرزو دل پرآژنگ چهر | |||||
که کسری نفرمود ما را درنگ | نباید که گردد دل شاه تنگ | |||||
بشد موبدان را ازان دل دژم | روان پر زغم ابروان پر زخم | |||||
بزرگان دانا به یک سو شدند | به نادانی خویش خستو شدند | |||||
چو آن دید بنشست بوزرجمهر | همه موبدان برگشادند چهر | |||||
بگسترد پیش اندرون تخت نرد | همه گردش مهرها یاد کرد | |||||
سپهدار بنمود و جنگ سپاه | هم آرایش رزم و فرمان شاه | |||||
ازو خیره شد رای با رایزن | ز کشور بسی نامدار انجمن | |||||
همه مهتران آفرین خواندند | ورا موبد پاک دین خواندند | |||||
ز هر دانشی زو بپرسید رای | همه پاسخ آمد یکایک به جای | |||||
خروشی برآمد ز دانندگان | ز دانش پژوهان وخوانندگان | |||||
که اینت سخنگوی داننده مرد | نه از بهر شطرنج و بازی نرد | |||||
بیاورد زان پس شتر دو هزار | همه گنج قنوح کردند بار | |||||
ز عود و ز عنبر ز کافور و زر | همه جامه وجام پیکر گهر | |||||
ابا باژ یکساله از پیشگاه | فرستاد یک سر به درگاه شاه | |||||
یکی افسری خواست از گنج رای | همان جامهی زر ز سر تا به پای | |||||
بدو داد وچند آفرین کرد نیز | بیارانش بخشید بسیار چیز | |||||
شتر دو ازار آنک از پیش برد | ابا باژ و هدیه مر او را سپرد | |||||
یکی کاروان بد که کس پیش ازان | نراند و نبد خواسته بیش ازان | |||||
بیامد ز قنوج بوزرجمهر | برافراخته سر بگردان سپهر | |||||
دلی شاد با نامه شاه هند | نبشته به هندی خطی بر پرند | |||||
که رای و بزرگان گوایی دهند | نه از بیم کزنیک رایی دهند | |||||
که چون شاه نوشینروان کس ندید | نه از موبد سالخورده شنید | |||||
نه کس دانشی تر ز دستور اوی | ز دانش سپهرست گنجور اوی | |||||
فرستاده شد باژ یک ساله پیش | اگر بیش باید فرستیم بیش | |||||
ز باژی که پیمان نهادیم نیز | فرستاده شد هرچ بایست چیز | |||||
چو آگاهی آمد ز دانا به شاه | که با کام و با خوبی آمد ز راه | |||||
ازان آگهی شاد شد شهریار | بفرمود تاهرک بد نامدار | |||||
ز شهر و ز لشکر خبیره شدند | همه نامداران پذیره شدند | |||||
به شهر اندر آمد چنان ارجمند | به پیروزی شهریار بلند | |||||
به ایوان چو آمد به نزدیک تخت | برو شهریار آفرین کرد سخت | |||||
ببر در گرفتش جهاندار شاه | بپرسیدش از رای وز رنج راه | |||||
بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر | ازان بخت بیدار و مهر سپهر | |||||
پس آن نامه رای پیروزبخت | بیاورد و بنهاد در پیش تخت | |||||
بفرمود تا یزدگرد دبیر | بیامد بر شاه دانشپذیر | |||||
چو آن نامه رای هندی بخواند | یکی انجمن درشگفتی بماند | |||||
هم از دانش و رای بوزرجمهر | ازان بخت سالار خورشید چهر | |||||
چنین گفت کسری که یزدان سپاس | که هستم خردمند و نیکیشناس | |||||
مهان تاج وتخت مرا بندهاند | دل وجان به مهر من آگندهاند | |||||
شگفتیتر از کار بوزرجمهر | که دانش بدو داد چندین سپهر | |||||
سپاس از خداوند خورشید وماه | کزویست پیروزی و دستگاه | |||||
برین داستان برسخن ساختم | به طلخند و شطرنج پرداختم | |||||
چنین گفت شاهوی بیداردل | که ای پیر دانای و بسیار دل | |||||
ایا مرد فرزانه و تیز ویر | ز شاهوی پیر این سخن یادگیر | |||||
که درهند مردی سرافراز بود | که با لشکر و خیل و با ساز بود | |||||
خنیده بهر جای جمهور نام | به مردی بهر جای گسترده گام | |||||
چنان پادشا گشته برهندوان | خردمند و بیدار و روشنروان | |||||
ورا بود کشمیر تا مرز چین | برو خواندندی به داد آفرین | |||||
به مردی جهانی گرفته بدست | ورا سندلی بود جای نشست | |||||
همیدون بدش تاج و گنج و سپاه | همیدون نگین وهمیدون کلاه | |||||
هنرمند جمهور فرهنگ جوی | سرافراز با دانش و آبروی | |||||
بدو شادمان زیردستان اوی | چه شهری چه از در پرستان اوی | |||||
زنی بود هم گوهرش هوشمند | هنرمند و با دانش و بیگزند | |||||
پسر زاد زان شاه نیکو یکی | که پیدا نبود از پدر اندکی | |||||
پدر چون بدید آن جهاندار نو | هم اندر زمان نام کردند گو | |||||
برین برنیامد بسی روزگار | که بیمار شد ناگهان شهریار | |||||
به کدبانو اندرز کرد و به مرد | جهانی پر از دادگو را سپرد | |||||
ز خردی نشایست گو بخت را | نه تاج و کمر بستن و تخت را | |||||
سران راهمه سر پر از گرد بود | ز جمهورشان دل پر از درد بود | |||||
ز بخشیدن و خوردن و داد اوی | جهان بود یک سر پر از یاد اوی | |||||
سپاهی و شهری همه انجمن | زن و کودک و مرد شد رای زن | |||||
که این خرد کودک نداند سپاه | نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه | |||||
همه پادشاهی شود پرگزند | اگر شهریاری نباشد بلند | |||||
به دنبر برادر بد آن شاه را | خردمند وشایستهی گاه را | |||||
کجا نام آن نامور مای بود | به دنبر نشسته دلارای بود | |||||
جهاندیدگان یک به یک شاهجوی | ز سندل به دنبر نهادند روی | |||||
بزرگان کشمیر تا مرز چین | به شاهی بدو خواندند آفرین | |||||
ز دنبر بیامد سرافراز مای | به تخت کیان اندر آورد پای | |||||
همان تاج جمهور بر سر نهاد | بداد و ببخشش در اندر گشاد | |||||
چو با سازشد مام گو را بخواست | بپرورد و با جان همیداشت راست | |||||
پری چهره آبستن آمد ز مای | پسر زاد ازین نامور کدخدای | |||||
ورا پادشا نام طلخند کرد | روان را پر از مهر فرزند کرد | |||||
دوساله شد این خرد و گو هفت سال | دلاور گوی بود با فر و یال | |||||
پس از چند گه مای بیمار شد | دل زن برو پر ز تیمار شد | |||||
دوهفته برآمد به زاری بمرد | برفت وجهان دیگری را سپرد | |||||
همه سندلی زار و گریان شدند | ز درد دل مای بریان شدند | |||||
نشستند یک ماه باسوگ شاه | سرماه یک سر بیامد سپاه | |||||
همه نامداران وگردان شهر | هرآنکس که او را خرد بود بهر | |||||
سخن رفت هرگونه بر انجمن | چنین گفت فرزانهای رایزن | |||||
که این زن که از تخم جمهور بود | همیشه ز کردار بد دور بود | |||||
همه راستی خواستی نزد شوی | نبود ایچ تابود جز دادجوی | |||||
نژادیست این ساخته داد را | همه راستی را و بنیاد را | |||||
همان به که این زن بود شهریار | که او ماند زین مهتران یادگار | |||||
زگفتار او رام گشت انجمن | فرستاده شد نزد آن پاک تن | |||||
که تخت دو فرزند را خود بگیر | فزاینده کاریست این ناگزیر | |||||
چوفرزند گردد سزاوار گاه | بدو ده بزرگی و گنج و سپاه | |||||
ازان پس هم آموزگارش تو باش | دلارام و دستور و رایش تو باش | |||||
به گفتار ایشان زن نیک بخت | بیفراخت تاج و بیاراست تخت | |||||
فزونی وخوبی وفرهنگ وداد | همه پادشاهی بدو گشت شاد | |||||
دوموبد گزین کرد پاکیزهرای | هنرمند و گیتی سپرده به پای | |||||
بدیشان سپرد آن دو فرزند را | دو مهتر نژاد خردمند را | |||||
نبودند ز ایشان جدا یک زمان | بدیدار ایشان شده شادمان | |||||
چو نیرو گرفتند و دانا شدند | بهر دانشی بر توانا شدند | |||||
زمان تا زمان یک ز دیگر جدا | شدندی برمادر پارسا | |||||
که ازماکدامست شایستهتر | به دل برتر و نیز بایستهتر | |||||
چنین گفت مادر به هر دو پسر | که تا از شما باکه یابم هنر | |||||
خردمندی ورای و پرهیز و دین | زبان چرب و گوینده و بفرین | |||||
چودارید هر دو ز شاهی نژاد | خرد باید و شرم و پرهیز وداد | |||||
چوتنها شدی سوی مادر یکی | چنین هم سخن راندی اندکی | |||||
که از ما دو فرزند کشور کراست | به شاهی و این تخت و افسرکراست | |||||
بدو مام گفتی که تخت آن تست | هنرمندی و رای و بخت آن تست | |||||
به دیگر پسرهم ازینسان سخن | همیراندی تا سخن شد کهن | |||||
دل هرد وان شاد کردی به تخت | به گنج وسپاه وبنام و به بخت | |||||
رسیدند هر دو به مردی به جای | بدآموز شد هر دو را رهنمای | |||||
زرشک اوفتادند هردو به رنج | برآشوفتند ازپی تاج وگنج | |||||
همه شهرزایشان بدونیم گشت | دل نیک مردان پرازبیم گشت | |||||
زگفت بدآموز جوشان شدند | به نزدیک مادرخروشان شدند | |||||
بگفتند کزماکه زیباترست | که برنیک وبد برشکیباترست | |||||
چنین پاسخ آورد فرزانه زن | که باموبدی یکدل ورای زن | |||||
شمارابباید نشستن نخست | برام وباکام فرجام جست | |||||
ازان پس خنیده بزرگان شهر | هرآنکس که اودارد از رای بهر | |||||
یکایک بگوییم با رهنمون | نه خوبست گرمی به کاراندرون | |||||
کسی کو بجوید همی تاج وگاه | خردباید ورای وگنج وسپاه | |||||
چو بیدادگر پادشاهی کند | جهان پر ز گرم وتباهی کند | |||||
به مادر چنین گفت پرمایه گو | کزین پرسش اندر زمانه مرو | |||||
اگر کشور ازمن نگیرد فروغ | به کژی مکن هیچ رای دروغ | |||||
به طلخند بسپار گنج وسپاه | من او را یکی کهترم نیکخواه | |||||
وگر من به سال وخرد مهترم | هم از پشت جمهور کنداورم | |||||
بدو گوی تا از پی تاج و تخت | نگیرد به بیدانشی کارسخت | |||||
بدو گفت مادر که تندی مکن | براندیشه باید که رانی سخن | |||||
هرآنکس که برتخت شاهی نشست | میان بسته باید گشاده دو دست | |||||
نگه داشتن جان پاک از بدی | بدانش سپردن ره بخردی | |||||
هم از دشمن آژیر بودن به جنگ | نگه داشتن بهرهی نام و ننگ | |||||
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه | بپرسد خداوند خورشید و ماه | |||||
اگر پشه از شاه یابد ستم | روانش به دوزخ بماند دژم | |||||
جهان از شب تیره تاریکتر | دلی باید ازموی باریکتر | |||||
که از بد کند جان و تن را رها | بداند که کژی نیارد بها | |||||
چو بر سرنهد تاج بر تخت داد | جهانی ازان داد باشند شاد | |||||
سرانجام بستر ز خشتست وخاک | وگر سوخته گردد اندر مغاک | |||||
ازین دودمان شاه جمهور بود | که رایش ز کردار بد دور بود | |||||
نه هنگام بد مردن او را بمرد | جهان را به کهتر برادر سپرد | |||||
زد نبر بیامد سرافراز مای | جوان بود و بینا دل وپاک رای | |||||
همه سندلی پیش اوآمدند | پر از خون دل و شاه جو آمدند | |||||
بیامد به تخت مهی برنشست | میان تنگ بسته گشاده دو دست | |||||
مرا خواست انباز گشتیم وجفت | بدان تا نماند سخن درنهفت | |||||
اگر زانک مهتر برادر تویی | به هوش وخرد نیز برتر تویی | |||||
همان کن که جان را نداری به رنج | ز بهر سرافرازی و تاج وگنج | |||||
یکی ازشما گرکنم من گزین | دل دیگری گردد از من بکین | |||||
مریزید خون از پی تاج وگنج | که برکس نماند سرای سپنج | |||||
ز مادر چو بشنید طلخند پند | نیامدش گفتار او سودمند | |||||
بمارد چنین گفت کز مهتری | همی از پی گو کنی داوری | |||||
به سال ار برادر ز من مهترست | نه هرکس که او مهتر او بهترست | |||||
بدین لشکر من فروان کسست | که همسال او به آسمان کرکسست | |||||
که هرگز نجویند گاه وسپاه | نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه | |||||
پدر گر به روز جوانی بمرد | نه تخت بزرگی کسی راسپرد | |||||
دلت جفت بینم همی سوی گو | برآنی که او را کنی پیشرو | |||||
من ازگل برین گونه مردم کنم | مبادا که نام پدر گم کنم | |||||
یکی مادرش سخت سوگند خورد | که بیزارم از گنبد لاژورد | |||||
اگرهرگز این آرزو خواستم | ز یزدان وبردل بیاراستم | |||||
مبر زین سن جز به نیکی گمان | مشو تیز باگردش آسمان | |||||
که آن راکه خواهد دهد نیکوی | نگر جز به یزدان به کس نگروی | |||||
من انداختم هرچ آمد ز پند | اگر نیست پند منت سودمند | |||||
نگر تاچه بهتر ز کارآن کنید | وزین پند من توشهی جان کنید | |||||
وزان پس همه بخردان را بخواند | همه پندها پیش ایشان براند | |||||
کلید درگنج دو پادشا | که بودند بادانش و پارسا | |||||
بیاورد وکرد آشکارا نهان | به پیش جهاندیدگان ومهان | |||||
سراسر بر ایشان ببخشید راست | همه کام آن هر دو فرزند خواست | |||||
چنین گفت زان پس به طلخند گو | که ای نیک دل نامور یار نو | |||||
شنیدم که جمهور چندی ز مای | سرافرازتر بد به سال و برای | |||||
پدرت آن گرانمایه نیکخوی | نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوی | |||||
نه ننگ آمدش هرگز از کهتری | نجست ایچ بر مهتران مهتری | |||||
نگر تا پسندد چنین دادگر | که من پیش کهتر ببندم کمر | |||||
نگفت مادر سخن جز به داد | تو را دل چرا شد ز بیداد شاد | |||||
ز لشکر بخوانیم چندی مهان | خردمند و برگشته گرد جهان | |||||
ز فرزانگان چون سخن بشنویم | برای و به گفتارشان بگرویم | |||||
ز ایوان مادر بدین گفتوگوی | برفتند ودلشان پر از جستوجوی | |||||
برین برنهادند هر دو جوان | کزان پس ز گردان وز پهلوان | |||||
ز دانا وپاکان سخن بشنویم | بران سان که باشد بدان بگرویم | |||||
کز ایشان همی دانش آموختیم | به فرهنگ دلها برافروختیم | |||||
بیامد دو فرزانه رهنمای | میانشان همیرفت هر گونه رای | |||||
همیخواست فرزانه گو که گو | بود شاه درسندلی پیشرو | |||||
هم آنکس که استاد طلخند بود | به فرزانگی هم خردمند بود | |||||
همی این بران بر زد وآن برین | چنین تا دو مهتر گرفتند کین | |||||
نهاده بدند اندر ایوان دو تخت | نشسته به تخت آن دو پیروز بخت | |||||
دلاور دو فرزانه بردست راست | همی هریکی ازجهان بهرخواست | |||||
گرانمایگان را همه خواندند | بایوان چپ و راست بنشاندند | |||||
زبان برگشادند فرزانگان | که ای سرفرازان ومردانگان | |||||
ازین نامداران فرخنژاد | که دارید رسم پدرشان به یاد | |||||
که خواهید برخویشتن پادشا | که دانید زین دوجوان پارسا | |||||
فروماندند اندران موبدان | بزرگان و بیدار دل بخردان | |||||
نشسته همی دوجوان بر دو تخت | بگفت دو فرزانه نیکبخت | |||||
بدانست شهری و هم لشکری | کزان کارجنگ آید و داوری | |||||
همه پادشاهی شود بر دو نیم | خردمند ماند به رنج وبه بیم | |||||
یکی ز انجمن سر برآورد راست | به آوا سخن گفت و برپای خاست | |||||
که ما از دو دستور دو شهریار | چه یاریم گفتن که آید به کار | |||||
بسازیم فردا یکی انجمن | بگوییم با یکدگر تن به تن | |||||
وزان پس فرستیم یک یک پیام | مگر شهریاران بیابند کام | |||||
برفتند ز ایوان ژکان و دژم | لبان پر ز باد و روان پر ز غم | |||||
بگفتند کین کار با رنج گشت | ز دست جهاندیده اندر گذشت | |||||
برادر ندیدیم هرگز دو شاه | دو دستور بدخواه در پیشگاه | |||||
ببودند یک شب پرآژنگ چهر | بدانگه که برزد سر از کوه مهر | |||||
برفتند یک سر بزرگان شهر | هرآنکس که شان بود زان کار بهر | |||||
پر آواز شد سندلی چار سوی | سخن رفت هرگونه بیآرزوی | |||||
یکی راز ز گردان بگو بود رای | یکی سوی طلخند بد رهنمای | |||||
زبانها ز گفتارشان شد ستوه | نگشتند همرای و با هم گروه | |||||
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن | سپاهی وشهری همه تن به تن |