شاهنامه/پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۳
< شاهنامه
ازین سان خرامید تا رزمگاه | سوی باب کشته بپیمود راه | |||||
همی تاخت آن بارهی تیزگرد | همی آخت کینه همی کشت مرد | |||||
از آزادگان هرک دیدی به راه | بپرسیدی از نامدار سپاه | |||||
کجا اوفتادست گفتی زریر | پدر آن نبرده سوار دلیر | |||||
یکی مرد بد نام او اردشیر | سواری گرانمایه گردی دلیر | |||||
بپرسید ازو راه فرزند خرد | سوی بابکش راه بنمود گرد | |||||
فگندست گفتا میان سپاه | به نزدیکی آن درفش سیاه | |||||
برو زود کانجا فتادست اوی | مگر باز بینیش یک بار روی | |||||
پس آن شاهزاده برانگیخت بور | همی کشت گرد و همی کرد شور | |||||
بدان تاختن تا بر او رسید | چو او را بدان خاک کشته بدید | |||||
بدیدش مر او را چو نزدیک شد | جهان فروزانش تاریک شد | |||||
برفتش دل و هوش وز پشت زین | فگند از برش خویشتن بر زمین | |||||
همی گفت کای ماه تابان من | چراغ دل و دیده و جان من | |||||
بران رنج و سختی بپروردیم | کنون چون برفتی بکه اسپردیم | |||||
ترا تا سپه داد لهراسپ شاه | و گشتاسپ را داد تخت و کلاه | |||||
همی لشکر و کشور آراستی | همی رزم را به آرزو خواستی | |||||
کنون کت به گیتی برافروخت نام | شدی کشته و نارسیده به کام | |||||
شوم زی برادرت فرخنده شاه | فرود آی گویمش از خوب گاه | |||||
که از تو نه این بد سزاوار اوی | برو کینش از دشمنان بازجوی | |||||
زمانی برین سان همی بود دیر | پس آن باره را اندر آورد زیر | |||||
همی رفت با بانگ تا نزد شاه | که بنشسته بود از بر رزمگاه | |||||
شه خسروان گفت کای جان باب | چرا کردی این دیدگان پر ز آب | |||||
کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه | نبینی که بابم شد اکنون تباه | |||||
پس آنگاه گفت ای جهانگیر شاه | برو کینهی باب من بازخواه | |||||
بماندست بابم بران خاک خشک | سیه ریش او پروریده به مشک | |||||
چواز پور بشنید شاه این سخن | سیاهش ببد روز روشن ز بن | |||||
جهان بر جهانجوی تاریک شد | تن پیل واریش باریک شد | |||||
بیارید گفتا سیاه مرا | نبردی قبا و کلاه مرا | |||||
که امروز من از پی کین اوی | برانم ازین دشمنان خون به جوی | |||||
یکی آتش انگیزم اندر جهان | کزانجا به کیوان رسد دود آن | |||||
چو گردان بدیدند کز رزمگاه | ازان تیره آوردگاه سپاه | |||||
که خسرو بسیچید آراستن | همی رفت خواهد به کین خواستن | |||||
نباشیم گفتند همداستان | که شاهنشه آن کدخدای جهان | |||||
به رزم اندر آید به کین خواستن | چرا باید این لشکر آراستن | |||||
گرانمایه دستور گفتش به شاه | نبایدت رفتن بدان رزمگاه | |||||
به بستور ده بارهی برنشست | مر او را سوی رزم دشمن فرست | |||||
که او آورد باز کین پدر | ازان کش تو باز آوری خوبتر | |||||
بدو داد پس شاه بهزاد را | سپه جوشن و خود پولاد را | |||||
پس شاه کشته میان را ببست | سیه رنگ بهزاد را برنشست | |||||
خرامید تا رزمگاه سپاه | نشسته بران خوب رنگ سیاه | |||||
به پیش صف دشمنان ایستاد | همی برکشید از جگر سرد باد | |||||
منم گفت بستور پور زریر | پذیره نیاید مرا نره شیر | |||||
کجا باشد آن جادوی بیدرفش | که بردست آن جمشیدی درفش | |||||
چو پاسخ ندادند آزاد را | برانگیخت شبرنگ بهزاد را | |||||
بکشت از تگینان لشکر بسی | پذیره نیامد مر او را کسی | |||||
وزان سوی دیگر گو اسفندیار | همی کشتشان بیمر و بیشمار | |||||
چو سالار چین دید بستور را | کیان زاده آن پهلوان پور را | |||||
به لشکر بگفت این که شاید بدن | کزین سان همی نیزه داند زدن | |||||
بکشت از تگینان من بیشمار | مگر گشت زنده زریر سوار | |||||
که نزد من آمد زریر از نخست | برین سان همی تاخت باره درست | |||||
کجا رفت آن بیدرفش گزین | هماکنون سوی منش خوانید هین | |||||
بخواندند و آمد دمان بیدرفش | گرفته به دست آن درفش بنفش | |||||
نشسته بران بارهی خسروی | بپوشیده آن جوشن پهلوی | |||||
خرامید تا پیش لشکر ز شاه | نگهبان مرز و نگهبان گاه | |||||
گرفته همان تیغ زهر آبدار | که افگنده بد آن زریر سوار | |||||
بگشتند هر دو به ژوپین و تیر | سر جاودان ترک و پور زریر | |||||
پس آگاه کردند زان کارزار | پس شاه را فرخ اسفندیار | |||||
همی تاختش تا بدیشان رسید | سر جاودان چون مر او را بدید | |||||
برافگند اسپ از میان نبرد | بدانست کش بر سر افتاد مرد | |||||
بینداخت آن زهر خورده به روی | مگر کس کند زشت رخشنده روی | |||||
نیامد برو تیغ زهر آبدار | گرفتش همان تیغ شاه استوار | |||||
زدش پهلوانی یکی بر جگر | چنان کز دگر سو برون کرد سر | |||||
چو آهو ز باره در افتاد و مرد | بدید از کیان زادگان دستبرد | |||||
فرود آمد از باره اسفندیار | سلیح زریر آن گزیده سوار | |||||
ازان جادوی پیر بیرون کشید | سرش را ز نیمهتن اندر برید | |||||
نکو رنگ بارهی زریر و درفش | ببرد و سر بیهنر بیدرفش | |||||
سپاه کیان بانگ برداشتند | همی نعره از ابر بگذاشتند | |||||
که پیروز شد شاه و دشمن فگند | بشد بازآورد اسپ سمند | |||||
شد آن شاهزاده سوار دلیر | سوی شاه برد آن سمند زریر | |||||
سر پیر جادوش بنهاد پیش | کشنده بکشت اینت آیین و کیش | |||||
چو بازآورید آن گرانمایه کین | بر اسپ زریری برافگند زین | |||||
خرامید تازان به آوردگاه | به سه بهره کرد آن کیانی سپاه | |||||
ازان سه یکی را به بستور داد | دگر آن سپهدار فرخنژاد | |||||
دگر بهره را بر برادر سپرد | بزرگان ایران و مردان گرد | |||||
سیم بهره را سوی خود بازداشت | که چون ابر غرنده آواز داشت | |||||
چو بستور فرخنده و پاک تن | دگر فرش آورد شمشیر زن | |||||
بهم ایستادند از پیش اوی | که لشکر شکستن بدی کیش اوی | |||||
همیدون ببستند پیمان برین | که گر تیغ دشمن بدرد زمین | |||||
نگردیم یک تن ازین جنگ باز | نداریم زین بدکنان چنگ باز | |||||
بر اسپان بکردند تنگ استوار | برفتند یکدل سوی کارزار | |||||
چو ایشان فگندند اسپ از میان | گوان و جوانان ایرانیان | |||||
همه یکسر از جای برخاستند | جهان را به جوشن بیاراستند | |||||
ازیشان بکشتند چندان سپاه | کزان تنگ شد جای آوردگاه | |||||
چنان خون همی رفت بر کوه و دشت | کزان آسیاها به خون بربگشت | |||||
چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش | ابا نامداران و مردان خویش | |||||
گو گردکش نیزه اندر نهاد | بران گردگیران یبغو نژاد | |||||
همی دوختشان سینهها باز پشت | چنان تا همه سرکشان را بکشت | |||||
چو دانست خاقان که ماندند بس | نیارد شدن پیش او هیچکس | |||||
سپه جنب جنبان شد و کار گشت | همی بود تا روز اندر گدشت | |||||
همانگاه اندر گریغ اوفتاد | بشد رویش اندر بیابان نهاد | |||||
پس اندر نهادند ایرانیان | بدان بیمره لشکر چینیان | |||||
بکشتند زیشان به هر سو بسی | نبخشودشان ای شگفتی کسی | |||||
چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت | همی آید از هر سوی تیغ تفت | |||||
همه سرکشانشان پیاده شدند | به پیش گو اسفندیار آمدند | |||||
کمانچای چاچی بینداختند | قبای نبردی برون آختند | |||||
به زاریش گفتند گر شهریار | دهد بندگان را به جان زینهار | |||||
بدین اندر آییم و خواهش کنیم | همه آذران را نیایش کنیم | |||||
ازیشان چو بشنید اسفندیار | به جان و به تن دادشان زینهار | |||||
بران لشگر گشن آواز داد | گو نامبردار فرخنژاد | |||||
که این نامداران ایرانیان | بگردید زین لشکر چینیان | |||||
کنون کاین سپاه عدو گشت پست | ازین سهم و کشتن بدارید دست | |||||
که بس زاروارند و بیچارهوار | دهدی این سگان را به جان زینهار | |||||
بدارید دست از گرفتن کنون | مبندید کس را مریزید خون | |||||
متازید و این کشتگان مسپرید | بگردید و این خستگان بشمرید | |||||
مگیریدشان بهر جان زریر | بر اسپان جنگی مپایید دیر | |||||
چو لشکر شنیدند آواز اوی | شدند از بر خستگان بارزوی | |||||
به لشکرگه خود فرود آمدند | به پیروز گشتن تبیره زدند | |||||
همه شب نخفتند زان خرمی | که پیروزی بودشان رستمی | |||||
چو اندر شکست آن شب تیرهگون | به دشت و بیابان فرو خورد خون | |||||
کی نامور با سران سپاه | بیامد به دیدار آن رزمگاه | |||||
همی گرد آن کشتگان بر بگشت | کرا دید بگریست و اندر گذشت | |||||
برادرش را دید کشته به زار | به آوردگاهی برافگنده خوار | |||||
چو او را چنان زار و کشته بدید | همه جامهی خسروی بردرید | |||||
فرود آمد از شولک خوب رنگ | به ریش خود اندر زده هر دو چنگ | |||||
همی گفت کی شاه گردان بلخ | همه زندگانی ما کرده تلخ | |||||
دریغا سوارا شها خسروا | نبرده دلیرا گزیده گوا | |||||
ستون منا پردهی کشورا | چراغ جهان افشر لشکرا | |||||
فرود آمد و برگرفتش ز خاک | به دست خودش روی بسترد پاک | |||||
به تابوت زرینش اندر نهاد | تو گفتی زریر از بنه خود نزاد | |||||
کیان زادگان و جوانان خویش | به تابوتها در نهادند پیش | |||||
بفرمود تا کشتگان بشمرند | کسی را که خستست بیرون برند | |||||
بگردید بر گرد آن رزمگاه | به کوه و بیابان و بر دشت و راه | |||||
از ایرانیان کشته بد سیهزار | ازان هفتسد سرکش و نامدار | |||||
هزار چل از نامور خسته بود | که از پای پیلان به در جسته بود | |||||
وزان دیگران کشته بد سد هزار | هزار و سد و شست و سه نامدار | |||||
ز خسته بدی سه هزار و دویست | برین جای بر تا توانی مه ایست | |||||
کی نامبردار فرخنده شاه | سوی گاه باز آمد از رزمگاه | |||||
به بستور گفتا که فردا پکاه | سوی کشور نامور کش سپاه | |||||
بیامد سپهبد هم از بامداد | بزد کوس و لشکر بنه برنهاد | |||||
به ایران زمین باز کردند روی | همه خیره دل گشته و جنگجوی | |||||
همه خستگان را ببردند نیز | نماندند از خواسته نیز چیز | |||||
به ایران زمین باز بردندشان | به دانا پزشکان سپردندشان | |||||
چو شاه جهان باز شد بازجای | به پور مهین داد فرخ همای | |||||
سپه را به بستور فرخنده داد | عجم را چنین بود آیین و داد | |||||
بدادش از آزادگان ده هزار | سواران جنگی و نیزه گزار | |||||
بفرمود و گفت ای گو رزمسار | یکی بر پی شاه توران بتاز | |||||
به ایتاش و خلج ستان برگذر | بکش هرک یابی به کین پدر | |||||
ز هرچیز بایست بردش به کار | بدادش همه بیمر و بیشمار | |||||
همآنگاه بستور برد آن سپاه | و شاه جهان از بر تخت و گاه | |||||
نشست و کیی تاج بر سر نهاد | سپه را همه یکسره بار داد | |||||
در گنج بگشاد وز خواسته | سپه را همه کرد آراسته | |||||
سران را همه شهرها داد نیز | سکی را نماند ایچ ناداده چیز | |||||
کرا پادشاهی سزا بد بداد | کرا پایه بایست پایه نهاد | |||||
چو اندر خور کارشان داد ساز | سوی خانهاشان فرستاد باز | |||||
خرامید بر گاه و باره ببست | به کاخ شهنشاهی اندر نشست | |||||
بفرمود تا آذر افروختند | برو عود و عنبر همی سوختند | |||||
زمینش بکردند از زر پاک | همه هیزمش عود و عنبرش خاک | |||||
همه کاخ را کار اندام کرد | پسش خان گشتاسپیان نام کرد | |||||
بفرمود تا بر در گنبدش | بدادند جاماسپ را موبدش | |||||
سوی مرزدارانش نامه نوشت | که ما را خداوند یافه نهشت | |||||
شبان شده تیرهمان روز کرد | کیان را به هر جای پیروز کرد | |||||
به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین | چنین است کار جهان آفرین | |||||
چو پیروزی شاهتان بشنوید | گزیتی به آذر پرستان دهید | |||||
چو آگاه شد قیصر آن شاه روم | که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم | |||||
فرسته فرستاد با خواسته | غلامان و اسپان آراسته | |||||
شه بتپرستان و رایان هند | گزیتش بدادند شاهان سند | |||||
کی نامبردار زان روزگار | نشست از بر گاه آن شهریار | |||||
گزینان لشکرش را بار داد | بزرگان و شاهان مهترنژاد | |||||
ز پیش اندر آمد گو اسفندیار | به دست اندرون گرزهی گاوسار | |||||
نهاده به سر بر کیانی کلاه | به زیر کلاهش همی تافت ماه | |||||
به استاد در پیش او شیرفش | سرافگنده و دست کرده به کش | |||||
چو شاه جهان روی او را بدید | ز جان و جهانش به دل برگزید | |||||
بدو گفت شاه ای یل اسفندیار | همی آرزو بایدت کارزار | |||||
یل تیغزن گفت فرمان تراست | که تو شهریاری و گیهان تراست | |||||
کی نامور تاج زرینش داد | در گنجها را برو برگشاد | |||||
همه کار ایران مر او را سپرد | که او را بدی پهلوی دستبرد | |||||
درفشان بدو داد و گنج و سپاه | هنوزت نبد گفت هنگام گاه | |||||
برو گفت و پا را به زین اندر آر | همه کشورت را به دین اندر آر | |||||
بشد تیغ زن گردکش پور شاه | بگردید بر کشورش با سپاه | |||||
به روم و به هندوستان برگذشت | ز دریا و تاریکی اندر گذشت | |||||
شه روم و هندوستان و یمن | همه نام کردند بر تهمتن | |||||
وزو دین گزارش همی خواستند | مرین دین به را بیاراستند | |||||
گزارش همی کرد اسفندیار | به فرمان یزدان همی بست کار | |||||
چو آگاه شدند از نکو دین اوی | گرفتند آن راه و آیین اوی | |||||
بتان از سر کوه میسوختند | بجای بت آذر برافروختند | |||||
همه نامه کردند زی شهریار | که ما دین گرفتیم ز اسفندیار | |||||
ببستیم کشتی و بگرفت باژ | کنونت نشاید ز ما خاست باژ | |||||
که ما راست گشتیم و ایزدپرست | کنون زند و استا سوی ما فرست | |||||
چو شه نامهی شهریاران بخواند | نشست از برگاه و یاران بخواند | |||||
فرستاد زندی به هر کشوری | به هر نامداری و هر مهتری | |||||
بفرمود تا نامور پهلوان | همی گشت هر سو به گرد جهان | |||||
به هرجا که آن شاه بنهاد روی | بیامد پذیره کسی پیش اوی | |||||
همه کس مر او را به فرمان شدند | بدان در جهان پاک پنهان شدند | |||||
چو گیتی همه راست شد بر پدرش | گشاد از میان باز زرین کمرش | |||||
به شادی نشست از بر تخت و گاه | بیاسود یک چند گه با سپاه | |||||
برادرش را خواند فرشیدورد | سپاهی برون کرد مردان مرد | |||||
بدو داد و دینار دادش بسی | خراسان بدو داد و کردش گسی | |||||
چو یک چند گاهی برآمد برین | جهان ویژه گشت از بد و پاک دین | |||||
فرسته فرستاد سوی پدر | که ای نامور شاه پیروزگر | |||||
جهان ویژه کردنم به دین خدای | به کشور برافگنده سایهی همای | |||||
کسی را بنیز از کسی بیم نه | به گیتی کسی بیزر و سیم نه | |||||
فروزندهی گیتی بسان بهشت | جهان گشته آباد و هر جای کشت | |||||
سواران جهان را همی داشتند | چو برزیگران تخم میکاشتند | |||||
بدین سان ببوده سراسر جهان | به گیتی شده گم بد بدگمان | |||||
یکی روز بنشست کی شهریار | به رامش بخورد او می خوشگوار | |||||
یکی سرکشی بود نامش گرزم | گوی نامجو آزموده به رزم | |||||
به دل کین همی داشت ز اسفندیار | ندانم چه شان بود از آغاز کار | |||||
به هر جای کاواز او آمدی | ازو زشت گفتی و طعنه زدی | |||||
نشسته بد او پیش فرخنده شاه | رخ از درد زرد و دل از کین تباه | |||||
فراز آمد از شاهزاده سخن | نگر تا چه بد آهو افگند بن | |||||
هوازی یکی دست بر دست زد | چو دشمن بود گفت فرزند بد | |||||
فرازش نباید کشیدن به پیش | چنین گفت آن موبد راست کیش | |||||
که چون پور با سهم و مهتر شود | ازو باب را روز بتر شود | |||||
رهی کز خداوند سر برکشید | از اندازهاش سر بباید برید | |||||
چو از رازدار این شنیدم نخست | نیامد مرا این گمانی درست | |||||
جهانجوی گفت این سخن چیست باز | خداوند این راز که وین چه راز | |||||
کیان شاه را گفت کای راست گوی | چنین راز گفتن کنون نیست روی | |||||
سر شهریاران تهی کرد جای | فریبنده را گفت نزد من آی | |||||
بگوی این همه سر بسر پیش من | نهان چیست زان اژدها کیش من | |||||
گرزم بد آهوش گفت از خرد | نباید جز آن چیز کاندر خورد | |||||
مرا شاه کرد از جهان بینیاز | سزد گر ندارم بد از شاه باز | |||||
ندارم من از شاه خود باز پند | وگر چه مرا او را نیاد پسند | |||||
که گر راز گویمش و او نشنود | به از راز کردنش پنهان شود | |||||
بدان ای شهنشاه کاسفندیار | بسیچد همی رزم را روی کار | |||||
بسی لشکر آمد به نزدیک اوی | جهانی سوی او نهادست روی | |||||
بر آنست اکنون که بندد ترا | به شاهی همی بد پسندد ترا | |||||
تراگر به دست آورید و ببست | کند مر جهان را همه زیردست | |||||
تو دانی که آنست اسفندیار | که اورا به رزم اندرون نیست یار | |||||
چو حلقه کرد آن کمند بتاب | پذیره نیارد شدن آفتاب | |||||
کنون از شنیده بگفتمت راست | تو به دان کنون رای و فرمان تراست | |||||
چو با شاه ایران گرزم این براند | گو نامبردار خیره بماند | |||||
چنین گفت هرگز که دید این شگفت | دژم گشت وز پور کینه گرفت | |||||
نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد | ابی بزم بنشست با باد سرد | |||||
از اندیشگان نامد آن شبش خواب | ز اسفندیارش گرفته شتاب | |||||
چو از کوهساران سپیده دمید | فروغ ستاره ببد ناپدید | |||||
بخواند آن جهاندیده جاماسپ را | کجا بیش دیدست لهراسپ را | |||||
بدو گفت شو پیش اسفندیار | بخوان و مر او را به ره باش یار | |||||
بگویش که برخیز و نزد من آی | چو نامه بخوانی به ره بر میپای | |||||
که کاری بزرگست پیش اندرا | تو پایی همی این همه کشورا | |||||
یکی کار اکنون همی بایدا | که بیتو چنین کار برنایدا | |||||
نوشته نوشتش یکی استوار | که این نامور فرخ اسفندیار | |||||
فرستادم این پیر جاماسپ را | که دستور بد شاه لهراسپ را | |||||
چو او را ببینی میان را ببند | ابا او بیا بر ستور نوند | |||||
اگر خفتهای زود برجه به پای | وگر خود بپایی زمانی مپای | |||||
خردمند شد نامهی شاه برد | به تازنده کوه و بیابان سپرد | |||||
بدان روزگار اندر اسفندیار | به دشت اندرون بد ز بهر شکار | |||||
ازان دشت آواز کردش کسی | که جاماسپ را کرد خسرو گسی | |||||
چو آن بانگ بشنید آمد شگفت | بپیچید و خندیدن اندر گرفت | |||||
پسر بود او را گزیده چهار | همه رزمجوی و همه نیزهدار | |||||
یکی نام بهمن دوم مهرنوش | سیم نام او بد دلافروز طوش | |||||
چهارم بدش نام نوشاذرا | نهادی کجا گنبد آذرا | |||||
به شاه جهان گفت بهمن پسر | که تا جاودان سبز بادات سر | |||||
یکی ژرف خنده بخندید شاه | نیابم همی اندرین هیچ راه | |||||
بدو گفت پورا بدین روزگار | کس آید مرا از در شهریار | |||||
که آواز بشنیدم از ناگهان | بترسم که از گفتهی بیرهان | |||||
ز من خسرو آزار دارد همی | دلش از رهی بار دارد همی | |||||
گرانمایه فرزند گفتا چرا | چه کردی تو با خسرو کشورا | |||||
سر شهریارانش گفت ای پسر | ندانم گناهی به جای پدر | |||||
مگر آنک تا دین بیاموختم | همی در جهان آتش افروختم | |||||
جهان ویژه کردم به برنده تیغ | چرا داد از من دل شاه میغ | |||||
همانا دل دیو بفریفتست | که بر کشتن من بیاشیفتست | |||||
همی تا بدین اندرون بود شاه | پدید آمد از دور گرد سیاه | |||||
چراغ جهان بود دستور شاه | فرستادهی شاه زی پور شاه | |||||
چو از دور دیدش ز کهسار گرد | بدانست کامد فرستاده مرد | |||||
پذیره شدش گرد فرزند شاه | همی بود تا او بیامد ز راه | |||||
ز بارهی چمنده فرود آمدند | گو پیر هر دو پیاده شدند | |||||
بپرسید ازو فرخ اسفندیار | که چونست شاه آن گو نامدار | |||||
خردمند گفتا درستست و شاد | برش را ببوسید و نامه بداد | |||||
درست از همه کارش آگاه کرد | که مر شاه را دیو بیراه کرد | |||||
خردمند را گفتش اسفندیار | چه بینی مرا اندرین روی کار | |||||
گر ایدونک با تو بیایم به در | نه نیکو کند کار با من پدر | |||||
ور ایدونک نایم به فرمانبری | برون کرده باشم سر از کهتری | |||||
یکی چارهساز ای خردمند پیر | نیابد چنین ماند بر خیره خیر | |||||
خردمند گفت ای شه پهلوان | به دانندگی پیر و بختت جوان | |||||
تو دانی که خشم پدر بر پسر | به از جور مهتر پسر بر پدر | |||||
ببایدت رفت چنینست روی | که هرچ او کند پادشاهست اوی | |||||
برین بر نهادند و گشتند باز | فرستاده و پور خسرو نیاز | |||||
یکی جای خویش فرود آورید | به کف بر گرفتند هر دو نبید | |||||
به پیشش همی عود میسوختند | تو گفتی همی آتش افروختند | |||||
دگر روز بنشست بر تخت خویش | ز لشکر بیامد فراوان به پیش | |||||
همه لشکرش را به بهمن سپرد | وزانجا خرامید با چند گرد | |||||
بیامد به درگاه آزاد شاه | کمر بسته بر نهاده کلاه | |||||
چو آگاه شد شاه کامد پسر | کلاه کیان بر نهاده بسر | |||||
مهان و کهانرا همه خواند پیش | همه زند و استا به نزدیک خویش | |||||
همه موبدان را به کرسی نشاند | پس آن خسرو تیغزن را بخواند | |||||
بیامد گو و دست کرده بکش | به پیش پدر شد پرستار فش | |||||
شه خسروان گفت با موبدان | بدان رادمردان و اسپهبدان | |||||
چه گویید گفتا که آزادهاید | به سختی همه پرورش دادهاید | |||||
به گیتی کسی را که باشد پسر | بدو شاد باشد دل تاجور | |||||
به هنگام شیرین به دایه دهد | یکی تاج زرینش بر سر نهد | |||||
همی داردش تا شود چیره دست | بیاموزدش خوردن و بر نشست | |||||
بسی رنج بیند گرانمایه مرد | سورای کندش آزموده نبرد | |||||
چو آزاده را ره به مردی رسد | چنان زر که از کان به زردی رسد | |||||
مراورا بجوید چو جویندگان | ورا بیش گویند گویندگان | |||||
سواری شود نیک و پیروز رزم | سرانجمنها به رزم و به بزم | |||||
چو نیرو کند با سرو یال و شاخ | پدر پیر گشته نشسته به کاخ | |||||
جهان را کند یکسره زو تهی | نباشد سزاوار تخت مهی | |||||
ندارد پدر جز یکی نام تخت | نشسته در ایوان نگهبان رخت | |||||
پسر را جهان و درفش و سپاه | پدر را یکی تاج و زرین کلاه | |||||
نباشد بران پور همداستان | پسندند گردان چنین داستان | |||||
ز بهر یکی تاج و افسر پسر | تن باب را دور خواهد ز سر | |||||
کند با سپاهش پس آهنگ اوی | نهاده دلش نیز بر جنگ اوی | |||||
چه گویید پیران که با این پسر | چه نیکو بود کار کردن پدر | |||||
گزینانش گفتند کای شهریار | نیاید خود این هرگز اندر شمار | |||||
پدر زنده و پور جویای گاه | ازین خامتر نیز کاری مخواه | |||||
جهاندار گفتا که اینک پسر | که آهنگ دارد به جای پدر | |||||
ولیکن من او را به چوبی زنم | که گیرند عبرت همه برزنم | |||||
ببندم چنانش سزاوار پس | ببندی که کس را نبستست کس | |||||
پسر گفت کای شاه آزادهخوی | مرا مرگ تو کی کند آرزوی | |||||
ندانم گناهی من ای شهریار | که کردستم اندر همه روزگار | |||||
به جان تو ای شاه گر بد به دل | گمان بردهام پس سرم بر گسل | |||||
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست | تراام من و بند و زندان تراست | |||||
کنون بند فرما و گر خواه کش | مرا دل درستست و آهسته هش | |||||
سر خسروان گفت بند آورید | مر او را ببندید و زین مگذرید | |||||
به پیش آوریدند آهنگران | غل و بند و زنجیرهای گران | |||||
دران انجمن کس به خواهش زبان | نجنبید بر شهریار جهان | |||||
ببستند او را سر و دست و پای | به پیش جهاندار گیهان خدای | |||||
چنانش ببستند پای استوار | که هرکش همی دید بگریست زار | |||||
چو کردند زنجیر در گردنش | بفرمود بسته به در بردنش | |||||
بیارید گفتا یکی پیل نر | دونده پرنده چو مرغی به پر | |||||
فراز آوریدند پیلی چو نیل | مر او را ببستند بر پشت پیل | |||||
چو بردندش از پیش فرخ پدر | دو دیده پر از آب و رخسارهتر | |||||
فرستاده سوی دژ گنبدان | گرفته پس و پیش اسپهبدان | |||||
پر از درد بردند بر کوهسار | ستون آوریدند ز آهن چهار | |||||
به کرده ستونها بزرگ آهنین | سر اندر هوا و بن اندر زمین | |||||
مر او را برانجا ببستند سخت | ز تختش بیفگند و برگشت بخت | |||||
نگهبان او کرد پساند مرد | گو پهلوان زاده با داغ و درد | |||||
بدان تنگی اندر همی زیستی | زمان تا زمان زار بگریستی | |||||
برآمد بسی روزگاری بدوی | که خسرو سوی سیستان کرد روی | |||||
که آنجا کند زنده و استا روا | کند موبدان را بدانجا گوا | |||||
جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه | پذیره شدش پهلوان سپاه | |||||
شه نیمروز آنک رستمش نام | سوار جهاندیده همتای سام | |||||
ابا پیر دستان که بودش پدر | ابا مهتران و گزینان در | |||||
به شادی پذیره شدندش به راه | ازو شادمان گشت فرخنده شاه | |||||
به زاولش بردند مهمان خویش | همه بندهوار ایستادند پیش | |||||
وزو زند و کشتی بیاموختند | ببستند و آذر برافروختند | |||||
برآمد برین میهمانی دو سال | همی خورد گشتاسپ با پور زال | |||||
به هرجا کجا شهریاران بدند | ازان کار گشتاسپ آگه شدند | |||||
که او مر سو پهلوان را ببست | تن پیل وارش به آهن بخست | |||||
به زاولستان شد به پیغمبری | که نفرین کند بر بت آزری |