شاهنامه/پادشاهی یزدگرد بزهگر ۱
< شاهنامه
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد | سپه را ز دشت اندرآورد گرد | |||||
کلاه برادر به سر بر نهاد | همی بود ازان مرگ ناشاد شاد | |||||
چنین گفت با نامداران شهر | که هرکس که از داد یابند بهر | |||||
نخست از نیایش به یزدان کنید | دل از داد ما شاد و خندان کنید | |||||
بدان را نمانم که دارند هوش | وگر دست یازند بد را بکوش | |||||
کسی کو بجوید ز ما راستی | بیارامد از کژی و کاستی | |||||
به هرجای جاه وی افزون کنیم | ز دل کینه و آز بیرون کنیم | |||||
سگالش نگوییم جز با ردان | خردمند و بیداردل موبدان | |||||
کسی را کجا پر ز آهو بود | روانش ز بیشی به نیرو بود | |||||
به بیچارگان بر ستم سازد اوی | گر از چیز درویش بفرازد اوی | |||||
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم | به درویش ما نازش افزون کنیم | |||||
کسی کو بپرهیزد از خشم ما | همی بگذرد تیز بر چشم ما | |||||
همی بستر از خاک جوید تنش | همان خنجر هندوی گردنش | |||||
به فرمان ما چشم روشن کنید | خرد را به تن بر چو جوشن کنید | |||||
تن هرکسی گشت لرزان چو بید | که گوپال و شمشیرشان بد امید | |||||
چو شد بر جهان پادشاهیش راست | بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست | |||||
خردمند نزدیک او خوار گشت | همه رسم شاهیش بیکار گشت | |||||
کنارنگ با پهلوان و ردان | همان دانشی پرخرد موبدان | |||||
یکی گشت با باد نزدیک اوی | جفا پیشه شد جان تاریک اوی | |||||
سترده شد از جان او مهر و داد | به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد | |||||
کسی را نبد نزد او پایگاه | به ژرفی مکافات کردی گناه | |||||
هرانکس که دستور بد بر درش | فزایندهی اختر و افسرش | |||||
همه عهد کردند با یکدگر | که هرگز نگویند زان بوم و بر | |||||
همه یکسر از بیم پیچان شدند | ز هول شهنشاه بیجان شدند | |||||
فرستادگان آمدندی ز راه | همان زیردستان فریادخواه | |||||
چو دستور زان آگهی یافتی | بدان کارها تیز بشتافتی | |||||
به گفتار گرم و به آواز نرم | فرستاده را راه دادی به شرم | |||||
بگفتی که شاه از در کار نیست | شما را بدو راه دیدار نیست | |||||
نمودم بدو هرچ درخواستی | به فرمانش پیدا شد آن راستی | |||||
ز شاهیش بگذشت چون هفت سال | همه موبدان زو به رنج و وبال | |||||
سر سال هشتم مه فوردین | که پیدا کند در جهان هور دین | |||||
یکی کودک آمدش هرمزد روز | به نیک اختر و فال گیتی فروز | |||||
همانگه پدر کرد بهرامنام | ازان کودک خرد شد شادکام | |||||
به در بر ستارهشمر هرک بود | که شایست گفتار ایشان شنود | |||||
یکی مایهور بود با فر و هوش | سر هندوان بود نامش سروش | |||||
یکی پارسی بود هشیار نام | که بر چرخ کردی به دانش لگام | |||||
بفرمود تا پیش شاه آمدند | هشیوار و جوینده راه آمدند | |||||
به صلاب کردند ز اختر نگاه | هم از زیچ رومی بجستند راه | |||||
از اختر چنان دید خرم نهان | که او شهریاری بود در جهان | |||||
ابر هفت کشور بود پادشا | گو شاددل باشد و پارسا | |||||
برفتند پویان بر شهریار | همان زیچ و صلابها بر کنار | |||||
بگفتند با تاجور یزدگرد | که دانش ز هرگونه کردیم گرد | |||||
چنان آمد اندر شمار سپهر | که دارد بدین کودک خرد مهر | |||||
مر او را بود هفت کشور زمین | گرانمایه شاهی بود بافرین | |||||
ز گفتارشان شاد شد شهریار | ببخشیدشان گوهر شاهوار | |||||
چو ایشان برفتند زان بارگاه | رد و موبد و پاک دستور شاه | |||||
نشستند و جستند هرگونه رای | که تا چارهی آن چه آید به جای | |||||
گرین کودک خرد خوی پدر | نگیرد شو خسروی دادگر | |||||
گر ایدونک خوی پدر دارد اوی | همه بوم زیر و زبر دارد اوی | |||||
نه موبد بود شاد و نه پهلوان | نه او در جهان شاد روشنروان | |||||
همه موبدان نزد شاه آمدند | گشادهدل و نیکخواه آمدند | |||||
بگفتند کاین کودک برمنش | ز بیغاره دورست و ز سرزنش | |||||
جهان سربسر زیر فرمان اوست | به هر کشوری باژ و پیمان اوست | |||||
نگه کن به جایی که دانش بود | ز داننده کشور به رامش بود | |||||
ز پرمایگان دایگانی گزین | که باشد ز کشور برو آفرین | |||||
هنر گیرد این شاه خرم نهان | ز فرمان او شاد گردد جهان | |||||
چو بشنید زان موبدان یزدگرد | ز کشور فرستادگان کرد گرد | |||||
همانگه فرستاد کسها به روم | به هند و به چین و به آباد بوم | |||||
همان نامداری سوی تازیان | بشد تا ببیند به سود و زیان | |||||
به هر سو همی رفت خوانندهیی | که بهرام را پرورانندهیی | |||||
بجوید سخنگوی و دانشپذیر | سخندان و هر دانشی یادگیر | |||||
بیامد ز هر کشوری موبدی | جهاندیده و نیکپی بخردی | |||||
چو یکسر بدان بارگاه آمدند | پژوهنده نزدیک شاه آمدند | |||||
بپرسید بسیار و بنواختشان | به هر برزنی جایگه ساختشان | |||||
برفتند نعمان و منذر به شب | بسی نامداران گرد از عرب | |||||
بزرگان چو در پارس گرد آمدند | بر تاجور یزدگرد آمدند | |||||
همی گفت هرکس که ما بندهایم | سخن بشنویم و سرایندهایم | |||||
که باید چنین روزگار از مهان | که بایسته فرزند شاه جهان | |||||
به بر گیرد ودانش آموزدش | دل از تیرگیها بیفروزدش | |||||
ز رومی و هندی و از پارسی | نجومی و گر مردم هندسی | |||||
همه فیلسوفان بسیاردان | سخنگوی وز مردم کاردان | |||||
بگفتند هریک به آواز نرم | که ای شاه باداد و با رای و شرم | |||||
همه سربسر خاک پای توایم | به دانش همه رهنمای توایم | |||||
نگر تا پسندت که آید همی | وگر سودمندت که آید همی | |||||
چنین گفت منذر که ما بندهایم | خود اندر جهان شاه را زندهایم | |||||
هنرهای ما شاه داند همه | که او چون شبانست و ما چون رمه | |||||
سواریم و گردیم و اسپ افگنیم | کسی را که دانا بود بشکنیم | |||||
ستارهشمر نیست چون ما کسی | که از هندسه بهره دارد بسی | |||||
پر از مهر شاهست ما را روان | به زیر اندرون تازی اسپان دمان | |||||
همه پیش فرزند تو بندهایم | بزرگی وی را ستایندهایم | |||||
چو بشنید زو این سخن یزدگرد | روان و خرد را برآورد گرد | |||||
نگه کرد از آغاز فرجام را | بدو داد پرمایه بهرام را | |||||
بفرمود تا خلعتش ساختند | سرش را به گردون برافراختند | |||||
تنش را به خلعت بیاراستند | ز در اسپ شاه یمن خواستند | |||||
ز ایوان شاه جهان تا به دشت | همی اشتر و اسپ و هودج گذشت | |||||
پرستنده و دایهی بیشمار | ز بازارگه تا در شهریار | |||||
به بازار گه بسته آیین به راه | ز دروازه تا پیش درگاه شاه | |||||
جو منذر بیامد به شهر یمن | پذیره شدندش همه مرد و زن | |||||
چو آمد به آرامگاه از نخست | فراوان زنان نژادی بجست | |||||
ز دهقان و تازی و پرمایگان | توانگر گزیده گران سایگان | |||||
ازین مهتران چار زن برگزید | که آید هنر بر نژادش پدید | |||||
دو تازی دو دهقان ز تخم کیان | ببستند مرا دایگی را میان | |||||
همی داشتندش چنین چار سال | چو شد سیرشیر و بیاگند یال | |||||
به دشواری از شیر کردند باز | همی داشتندش به بر بر به ناز | |||||
چو شد هفت ساله به منذر چه گفت | که آن رای با مهتری بود جفت | |||||
چنین گفت کای مهتر سرفراز | ز من کودک شیرخواره مساز | |||||
به داننده فرهنگیانم سپار | چو کارست بیکار خوارم مدار | |||||
بدو گفت منذر که ای سرفراز | به فرهنگ نوزت نیامد نیاز | |||||
چو هنگام فرهنگ باشد ترا | به دانایی آهنگ باشد ترا | |||||
به ایوان نمانم که بازی کنی | به بازی همی سرفرازی کنی | |||||
چنین پاسخ آورد بهرام باز | که از من تو بیکار خوردی مساز | |||||
مرا هست دانش اگر سال نیست | بسان گوانم بر و یال نیست | |||||
ترا سال هست و خرد کمترست | نهاد من از رای تو دیگرست | |||||
ندانی که هرکس که هنگام جست | ز کار آن گزیند که باید نخست | |||||
تو گر باز هنگام جویی همی | دل از نیکویها بشویی همی | |||||
همه کار بیگاه و بیبر بود | بهین از تن زندگان سر بود | |||||
هران چیز کان در خور پادشاست | بیاموزیم تا بدانم سزاست | |||||
سر راستی دانش ایزدیست | خنک آنک بادانش و بخردیست | |||||
نگه کرد منذر بدو خیره ماند | به زیر لبان نام یزدان بخواند | |||||
فرستاد هم در زمان رهنمون | سوی شورستان سرکشی بر هیون | |||||
سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی | که در شورستان بودشان آبروی | |||||
یکی تا دبیری بیاموزدش | دل از تیرگیها بیفروزدش | |||||
دگر آنک دانستن باز و یوز | بیاموزدش کان بود دلفروز | |||||
ودیگر که چوگان و تیر و کمان | همان گردش رزم با بدگمان | |||||
چپ و راست پیچان عنان داشتن | به آوردگه باره برگاشتن | |||||
چنین موبدان پیش منذر شدند | ز هر دانشی داستانها زدند | |||||
تن شاه زاده بدیشان سپرد | فزاینده خود دانشی بود و گرد | |||||
چنان گشت بهرام خسرونژاد | که اندر هنر داد مردی بداد | |||||
هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی | به فرهنگ یازان شدی هوش اوی | |||||
چو شد سال آن نامور بر سه شش | دلاور گوی گشت خورشیدفش | |||||
به موبد نبودش به چیزی نیاز | به فرهنگ جویان و آن یوز و باز | |||||
به آوردگه بر عنان تافتن | برافگندن اسپ و هم تاختن | |||||
به منذر چنین گفت کای پاکرای | گسی کن هنرمند را باز جای | |||||
ازان هر یکی را بسی هدیه داد | ز درگاه منذر برفتند شاد | |||||
وزان پس به منذر چنین گفت شاه | که اسپان این نیزهداران بخواه | |||||
بگو تا بپیچند پیشم عنان | به چشم اندر آرند نوک سنان | |||||
بهایی کنند آنچ آید خوشم | درم پیش خواهم بریشان کشم | |||||
چنین پاسخ آورد منذر بدوی | که ای پر هنر خسرو نامجوی | |||||
گلهدار اسپان من پیش تست | خداوند او هم به تن خویش تست | |||||
گر از تازیان اسپ خواهی خرید | مرا رنج و سختی چه باید کشید | |||||
بدو گفت بهرام کای نیکنام | به نیکیت بادا همه ساله کام | |||||
من اسپ آن گزینم که اندر نشیب | بتازم نه بینم عنان از رکیب | |||||
چو با تگ چنان پایدارش کنم | به نوروز با باد یارش کنم | |||||
وگر آزموده نباشد ستور | نشاید به تندی برو کرد زور | |||||
بنه عمان بفرمود منذر که رو | فسیله گزین از گلهدار نو | |||||
همه دشت پیش سواران بگرد | نگر تا کجا یابی اسپ نبرد | |||||
بشد تیز نعمان سد اسپ آورید | ز اسپان جنگی بسی برگزید | |||||
چو بهرام دید آن بیامد به دشت | چپ و راست پیچید و چندی بگشت | |||||
هر اسپی که با باد همبر بدی | همه زیر بهرام بیپر شدی | |||||
برینگونه تا برگزید اشقری | یکی بادپایی گشادهبری | |||||
هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ | تو گفتی ز دریا برآمد نهنگ | |||||
همی آتش افروخت از نعل اوی | همی خون چکید از بر لعل اوی | |||||
بها داد منذر چو بود ارزشان | که در بیشهی کوفه بد مرزشان | |||||
بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ | فروزنده بر سان آذر گشسپ | |||||
همی داشتش چون یکی تازه سیب | که از باد ناید بروبر نهیب | |||||
به منذر چنین گفت روزی جوان | که ای مرد باهنگ و روشنروان | |||||
چنین بیبهانه همی داریم | زمانی به تیمار نگذاریم | |||||
همی هرک بینی تو اندر جهان | دلی نیست اندر جهان بینهان | |||||
ز اندوه باشد رخ مرد زرد | به رامش فزاید تن زادمرد | |||||
برینبر یکی خوبی افزای پس | که باشد ز هر درد فریادرس | |||||
اگر تاجدارست اگر پهلوان | به زن گیرد آرام مرد جوان | |||||
همان زو بود دین یزدان به پای | جوان را به نیکی بود رهنمای | |||||
کنیزک بفرمای تا پنج و شش | بیارند با زیب و خورشیدفش | |||||
مگر زان یکی دو گزین آیدم | هم اندیشهی آفرین آیدم | |||||
مگر نیز فرزند بینم یکی | که آرام دل باشدم اندکی | |||||
جهاندار خشنود باشد ز من | ستوده بمانم به هر انجمن | |||||
چو بشنید منذر ز خسرو سخن | برو آفرین کرد مرد کهن | |||||
بفرمود تا سعد گوینده تفت | سوی کلبهی مرد نخاس رفت | |||||
بیاورد رومی کنیزک چهل | همه از در کام و آرام دل | |||||
دو بگزید بهرام زان گلرخان | که در پوستشان عاج بود استخوان | |||||
به بالا به کردار سرو سهی | همه کام و زیبایی و فرهی | |||||
ازان دو ستاره یکی چنگزن | دگر لاله رخ چون سهیل یمن | |||||
به بالا چون سرو و به گیسو کمند | بها داد منذر چو آمد پسند | |||||
بخندید بهرام و کرد آفرین | رخش گشت همچون بدخشان نگین | |||||
جز از گوی و میدان نبودیش کار | گهی زخم چوگان و گاهی شکار | |||||
چنان بد که یک روز بیانجمن | به نخچیرگه رفت با چنگ زن | |||||
کجا نام آن رومی آزاده بود | که رنگ رخانش به می داده بود | |||||
به پشت هیون چمان برنشست | ابا سرو آزاده چنگی به دست | |||||
دلارام او بود و هم کام اوی | همیشه به لب داشتی نام اوی | |||||
به روز شکارش هیون خواستی | که پشتش به دیبا بیاراستی | |||||
فروهشته زو چار بودی رکیب | همی تاختی در فراز و نشیب | |||||
رکابش دو زرین دو سیمین بدی | همان هر یکی گوهر آگین بدی | |||||
همان زیر ترکش کمان مهره داشت | دلاور ز هر دانشی بهره داشت | |||||
به پیش اندر آمدش آهو دو جفت | جوانمرد خندان به آزاده گفت | |||||
که ای ماه من چون کمان را به زه | برآرم به شست اندر آرم گره | |||||
کدام آهو افگنده خواهی به تیر | که ماده جوانست و همتاش پیر | |||||
بدو گفت آزاده کای شیرمرد | به آهو نجویند مردان نبرد | |||||
تو آن ماده را نر گردان به تیر | شود ماده از تیر تو نر پیر | |||||
ازان پس هیون را برانگیز تیز | چو آهو ز چنگ تو گیرد گریز | |||||
کمان مهره انداز تا گوش خویش | نهد همچنان خوار بر دوش خویش | |||||
همانگه ز مهره بخاردش گوش | بیآزار پایش برآرد به دوش | |||||
به پیکان سر و پای و گوشش بدوز | چو خواهی که خوانمت گیتی فروز | |||||
کمان را به زه کرد بهرام گور | برانگیخت از دشت آرام شور | |||||
دو پیکان به ترکش یکی تیر داشت | به دشت اندر از بهر نخچیر داشت | |||||
همانگه چو آهو شد اندر گریز | سپهبد سروهای آن نره تیز | |||||
به تیر دو پیکان ز سر برگرفت | کنیزک بدو ماند اندر شگفت | |||||
هماندر زمان نر چون ماده گشت | سرش زان سروی سیه ساده گشت | |||||
همان در سروگاه ماده دو تیر | بزد همچنان مرد نخچیرگیر | |||||
دو پیکان به جای سرو در سرش | به خون اندرون لعل گشته برش | |||||
هیون را سوی جفت دیگر بتاخت | به خم کمان مهره در مهره ساخت | |||||
به گوش یکی آهو اندر فکند | پسند آمد و بود جای پسند | |||||
بخارید گوش آهو اندر زمان | به تیر اندر آورد جادو کمان | |||||
سر و گوش و پایش به پیکان بدوخت | بدان آهو آزاده را دل بسوخت | |||||
بزد دست بهرام و او را ز زین | نگونسار برزد به روی زمین | |||||
هیون از بر ماهچهره براند | برو دست و چنگش به خون درفشاند | |||||
چنین گفت کای بیخرد چنگزن | چه بایست جستن به من برشکن | |||||
اگر کند بودی گشاد برم | ازین زخم ننگی شدی گوهرم | |||||
چو او زیر پای هیون در سپرد | به نخچیر زان پس کنیزک نبرد | |||||
دگر هفته با لشکری سرفراز | به نخچیرگه رفت با یوز و باز | |||||
برابر ز کوهی یکی شیر دید | کجا پشت گوری همی بر درید | |||||
برآورد زاغ سیه را بزه | به تندی به شست سهپر زد گره | |||||
دل گور بردوخت با پشت شیر | پر از خون هژبر از بر و گور زیر | |||||
چو او گور و شیر دلاور بکشت | به ایوان خرامید تیغی به مشت | |||||
دگر هفته نعمان و منذر به راه | همی رفت با او به نخچیرگاه | |||||
بسی نامور برده از تازیان | کزیشان بدی راه سود و زیان | |||||
همی خواست منذر که بهرام گور | بدیشان نماید سواری و زور | |||||
شترمرغ دیدند جایی گله | دوان هر یکی چون هیونی یله | |||||
چو بهرامگور آن شترمرغ دید | به کردار باد هوا بردمید | |||||
کمان را بمالید خندان به چنگ | بزد بر کمر چار تیر خدنگ | |||||
یکایک همی راند اندر کمان | بدان تا سرآرد بریشان زمان | |||||
همی برشکافید پرشان به تیر | بدین سان زند مرد نخچیرگیر | |||||
به یک سوزن این زان فزونتر نبود | همان تیر زین تیر برتر نبود | |||||
برفت و بدید آنک بد نامدار | به یک مویبر بود زخم سوار | |||||
همی آفرین خواند منذر بدوی | همان نیزهداران پرخاشجوی | |||||
بدو گفت منذر که ای شهریار | بتو شادمانم چو گلبن به بار | |||||
مبادا که خم آورد ماه تو | وگر سست گردد کمرگاه تو | |||||
همانگه چون منذر به ایوان رسید | ز بهرام رایش به کیوان رسید | |||||
فراوان مصور بجست از یمن | شدند این سران بر درش انجمن | |||||
بفرمود تا زخم او را به تیر | مصور نگاری کند بر حریر | |||||
سواری چو بهرام با یال و کفت | بلند اشتری زیر و زخمی شگفت | |||||
کمان مهره و شیر و آهو و گور | گشاده بر و چربه دستی به زور | |||||
شترمرغ و هامون و آن زخم تیر | ز قیر سیه تازه شد بر حریر | |||||
سواری برافگند زی شهریار | فرستاد نزدیک او آن نگار | |||||
فرستاده چون شد بر یزدگرد | همه لشکر آمد بران نامه گرد | |||||
همه نامداران فروماندند | به بهرام بر آفرین خواندند | |||||
وزان پس هنرها چو کردی به کار | همی تاختندی بر شهریار | |||||
پدر آرزو کرد بهرام را | چه بهرام خورشید خودکام را | |||||
به منذر چنین گفت بهرام شیر | که هرچند مانیم نزد تو دیر | |||||
همان آرزوی پدر خیزدم | چو ایمن شوم در برانگیزدم | |||||
برآرست منذر چو بایست کار | ز شهر یمن هدیهی شهریار | |||||
ز اسپان تازی به زرین ستام | ز چیزی که پرمایه بردند نام | |||||
ز برد یمانی و تیغ یمن | گر هرچ معدنش بد در عدن | |||||
چو نعمان که با شاه همراه بود | به نزدیک او افسر ماه بود | |||||
چنین تا به شهر صطخر آمدند | که از شاهزاد به فخر آمدند | |||||
ازان پس چو آگاهی آمد به شاه | ز فرزند و نعمان تازی به راه | |||||
بیامد همانگاه نزد پدر | چو دیدش پدر را برآورد سر | |||||
به پیش کیی تخت او سرفراز | بیامد شتابان و بردش نماز | |||||
چو بهرام را دید بیدار شاه | بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه | |||||
شگفتی فروماند از کار اوی | ز بالا و فرهنگ و دیدار اوی | |||||
فراوان بپرسید و بنواختش | به نزدیک خود جایگه ساختش | |||||
به برزن درون جای نعمان گزید | یکی کاخ بهرام را چون سزید | |||||
فرستاد نزدیک او بندگان | چو اندر خور او پرستندگان | |||||
شب و روز بهرام پیش پدر | همی از پرستش نخارید سر | |||||
چو یک ماه نعمان ببد نزد شاه | همی خواست تا بازگردد به راه | |||||
بشب کس فرستاد و او را بخواند | برابرش بر تخت شاهی نشاند | |||||
بدو گفت منذر بسی رنج دید | که آزاده بهرام را پرورید | |||||
بدین کار پاداش نزد منست | بهار شما اورمزد منست | |||||
پسندیدم این رای و فرهنگ اوی | که سوی خرد بینم آهنگ اوی | |||||
تو چون دیر ماندی بدین بارگاه | پدر چشم دارد همانا به راه | |||||
ز دینار گنجیش پنجه هزار | بدادند با جامهی شهریار | |||||
ز آخر به سیمین و زرین لگام | ده اسپ گرانمایه بردند نام | |||||
ز گستردنیهای زیبنده نیز | ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز | |||||
ز گنج جهاندار ایران ببرد | یکایک به نعمان منذر سپرد | |||||
به شادی در بخشش اندر گشاد | بر اندازه یارانش را هدیه داد | |||||
به منذر یکی نامه بنوشت شاه | چنانچون بود در خور پیشگاه | |||||
به آزادی از کار فرزند اوی | که شاه یمن گشت پیوند اوی | |||||
به پاداش این کار یازم همی | به چونین پسر سرفرازم همی | |||||
یکی نامه بنوشت بهرام گور | که کار من ایدر تباهست و شور | |||||
نه این بود چشم امیدم به شاه | که زین سان کند سوی کهتر نگاه | |||||
نه فرزندم ایدر نه چون چاکری | نه چون کهتری شاددل بر دری | |||||
به نعمان بگفت آنچ بودش نهان | ز بد راه و آیین شاه جهان | |||||
چو نعمان برفت از در شهریار | بیامد بر منذر نامدار | |||||
بدو نامهی شاه گیتی بداد | ببوسید منذر به سر بر نهاد | |||||
وزان هدیهها شادمانی نمود | بران آفرین آفرین برفزود | |||||
وزان پس فرستاده اندر نهفت | ز بهرام چندی به منذر بگفت | |||||
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر | رخ نامور گشت همچون زریر | |||||
هماندر زمان زود پاسخ نوشت | سخنهای با مغز و فرخ نوشت | |||||
چنین گفت کای مهتر نامور | نگر سر نپیچی ز راه پدر | |||||
به نیک و بد شاه خرسند باش | پرستنده باش و خردمند باش | |||||
بدیها به صبر از مهان بگذرد | سر مرد باید که دارد خرد | |||||
سپهر روان را چنین است رای | تو با رای او هیچ مفزای پای | |||||
دلی را پر از مهر دارد سپهر | دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر | |||||
جهاندار گیتی چنین آفرید | چنان کو چماند بباید چمید | |||||
ازین پس ترا هرچ آید به کار | ز دینار وز گوهر شاهوار | |||||
فرستم نگر دل نداری به رنج | نیرزد پراگنده رنج تو گنج | |||||
ز دینار گنجی کنون ده هزار | فرستادم اینک ز بهر نثار | |||||
پرستار کو رهنمای تو بود | به پرده درون دلگشای تو بود | |||||
فرستادم اینک به نزدیک تو | که روشن کند جان تاریک تو | |||||
هرانگه که دینار بردی به کار | گرانی مکن هیچ بر شهریار | |||||
که دیگر فرستمت بسیار نیز | وزین پادشاهی ز هرگونه چیز | |||||
پرستنده باش و ستاینده باش | به کار پرستش فزاینده باش | |||||
تو آن خوی بد را ز شاه جهان | جدا کرد نتوانی اندر نهان | |||||
فرستاد زان تازیان ده سوار | سخنگوی و بینادل و دوستدار | |||||
رسیدند نزدیک بهرامشاه | ابا بدره و برده و نیکخواه | |||||
خردمند بهرام زان شاد شد | همه دردها بر دلش باد شد | |||||
وزان پس بدان پند شاه عرب | پرستش بدی کار او روز و شب | |||||
چنان بد که یک روز در بزمگاه | همی بود بر پای در پیش شاه | |||||
چو شد تیره بر پای خواب آمدش | هم از ایستادن شتاب آمدش | |||||
پدر چون بدیدش بهم برده چشم | به تندی یکی بانگ برزد به خشم | |||||
به دژخیم فرمود کو را ببر | کزین پس نبیند کلاه و کمر | |||||
بدو خانه زندان کن و بازگرد | نزیبد برو گاه و ننگ و نبرد | |||||
به ایوان همی بود خسته جگر | ندید اندران سال روی پدر | |||||
مگر مهر و نوروز و جشن سده | که او پیش رفتی میان رده | |||||
چنان بد که طینوش رومی ز راه | فرستاده آمد به نزدیک شاه | |||||
ابا بدره و برده و باژ روم | فرستاد قیصر به آباد بوم | |||||
چو آمد شهنشاه بنواختش | سزاوار او جایگه ساختش | |||||
فرستاد بهرام زی او پیام | که ای مرد بیدار گسترده کام | |||||
ز کهتر به چیزی بیازرد شاه | ازو دور گشتم چنین بیگناه | |||||
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم | مگر بخت پژمرده بدرخشدم | |||||
سوی دایگانم فرستد مگر | که منذر مرا به ز مام و پدر | |||||
چو طینوش بشنید پیغام اوی | برآورد ازان آرزو کام اوی | |||||
دلآزار بهرام زان شاد گشت | وزان بند بیمایه آزاد گشت | |||||
به درویش بخشید بسیار چیز | وزان جایگه رفتن آراست نیز | |||||
همه زیردستان خود را بخواند | شب تیره چون باد لشکر براند | |||||
به یاران همی گفت یزدان سپاس | که رفتیم و ایمن شدیم از هراس | |||||
چو آمد به نزدیک شهر یمن | پذیره شدش کودک و مرد و زن | |||||
برفتند نعمان و منذر ز جای | همان نیزهداران پاکیزهرای | |||||
چو منذر ببهرام نزدیک شد | ز گرد سپه روز تاریک شد | |||||
پیاده شدند آن دو آزادمرد | همی گفت بهرام تیمار و درد | |||||
ز گفتار او چند منذر گریست | بپرسید گفت اختر شاه چیست | |||||
بدو گفت بهرام کو خود مباد | که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد | |||||
که هر کو نیاید به راه خرد | ز کردار ترسم که کیفر برد | |||||
فرود آوریدش همانجا که بود | بران نیکوی نیکویها فزود | |||||
بجز بزم و میدان نبودیش کار | وگر بخشش و کوشش کارزار | |||||
وزان پس غم و شادی یزدگرد | چنان گشت بر پور چون باد ارد | |||||
برین نیز چندی زمان برگذشت | به ایران پدر پور فرخ به دشت | |||||
ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد | ز هر کشوری موبدان کرد گرد | |||||
به اخترشناسان بفرمود شاه | که تا کردهر یک به اختر نگاه | |||||
که تا کی بود در جهان مرگ اوی | کجا تیره گردد سر و ترگ اوی | |||||
چه باشد کجا باشد آن روزگار | که پژمرده گردد گل شهریار | |||||
ستارهشمر گفت کاین خود مباد | که شاه جهان گیرد از مرگ یاد | |||||
چو بخت شهنشاه بدرو شود | از ایدر سوی چشمهی سو شود | |||||
فراز آورد لشکر و بوق و کوس | به شادی نظاره شود سوی توس | |||||
بر آن جایگه بر بود هوش اوی | چو این راز بگذشت بر گوش اوی | |||||
ازین دانش ار یادگیری به دست | که این راز در پردهی ایزدست | |||||
چو بشنید زو شاه سوگند خورد | به خراد برزین و خورشید زرد | |||||
که من چشمهی سو نبینم به چشم | نه هنگام شادی نه هنگام خشم | |||||
برین نیز برگشت گردون سه ماه | زمانه به جوش آمد از خون شاه | |||||
چو بیدادگر شد شبان با رمه | بدو بازگردد بدیها همه | |||||
ز بینیش بگشاد یک روز خون | پزشک آمد از هر سوی رهنمون |