شاهنامه/پادشاهی یزدگرد بزهگر ۲
< شاهنامه
به دارو چو یک هفته بستی پزشک | دگر هفته خون آمدی چون سرشک | |||||
بدو گفت موبد که ای شهریار | بگشتی تو از راه پروردگار | |||||
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ | چو باد خزان آمد از شاخ برگ | |||||
ترا چاره اینست کز راه شهد | سوی چشمهی سو گرایی به مهد | |||||
نیایش کنی پیش یزدان پاک | بگردی به زاری بران گرم خاک | |||||
بگویی که من بندهی ناتوان | زده دام سوگند پیش روان | |||||
کنون آمدم تا زمانم کجاست | به پیش تو این داور داد و راست | |||||
چو بشنید شاه آن پسند آمدش | همان درد را سودمند آمدش | |||||
بیاورد سیسد عماری و مهد | گذر کرد بر سوی دریای شهر | |||||
شب و روز بودی به مهد اندرون | ز بینیش گهگه همی رفت خون | |||||
چو نزدیکی چشمهی سو رسید | برون آمد از مهد و دریا بدید | |||||
ازان آب لختی به سر بر نهاد | ز یزدان نیکی دهش کرد یاد | |||||
زمانی نیامد ز بینیش خون | بخورد و بیاسود با رهنمون | |||||
منی کرد و گفت اینت آیین و رای | نشستن چه بایست چندین به جای | |||||
چو گردنکشی کرد شاه رمه | که از خویشتن دید نیکی همه | |||||
ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ | سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ | |||||
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم | بلند و سیهخایه و زاغ چشم | |||||
کشان دم در پای با یال و بش | سیه سم و کفکافگن و شیرکش | |||||
چنین گفت با مهتران یزدگرد | که این را سپاه اندر آرید گرد | |||||
بشد گرد چوپان و ده کرهتاز | یکی زین و پیچان کمند دراز | |||||
چه دانست راز جهاندار شاه | که آوردی این اژدها را به راه | |||||
فروماند چوپان و لشکر همه | برآشفت ازان شهریار رمه | |||||
همانگاه برداشت زین و لگام | به نزدیک آن اسپ شد شادکام | |||||
چنان رام شد خنگ بر جای خویش | که ننهاد دست از پس و پای پیش | |||||
ز شاه جهاندار بستد لگام | به زین بر نهادن همان گشت رام | |||||
چو زین بر نهادش برآهخت تنگ | نجنبید بر جای تازان نهنگ | |||||
پس پای او شد که بنددش دم | خروشان شد آن بارهی سنگ سم | |||||
بغرید و یک جفته زد بر برش | به خاک اندر آمد سر و افسرش | |||||
ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد | چه جویی تو زین بر شده هفتگرد | |||||
چو از گردش او نیابی رها | پرستیدن او نیارد بها | |||||
به یزدان گرای و بدو کن پناه | خداوند گردنده خورشید ماه | |||||
چو او کشته شد اسپ آبی چوگرد | بیامد بران چشمهی لاژورد | |||||
به آب اندرون شد تنش ناپدید | کس اندر جهان این شگفتی ندید | |||||
ز لشکر خروشی برآمد چو کوس | که شاها زمان آوریدت به توس | |||||
همه جامهها را بکردند چاک | همی ریختند از بر یال و خاک | |||||
ازان پس بکافید موبد برش | میان تهیگاه و مغز سرش | |||||
بیاگند یکسر به کافور و مشک | به دیبا تنش را بکردند خشک | |||||
به تابوت زرین و در مهد ساج | سوی پارس شد آن خداوند تاج | |||||
چنین است رسم سرای بلند | چو آرام یابی بترس از گزند | |||||
تو رامی و با تو جهان رام نیست | چو نام خورده آید به از جام نیست | |||||
پرستیدن دین بهست از گناه | چو باشد کسی را بدین پایگاه | |||||
چو در دخمه شد شهریار جهان | ز ایران برفتند گریان مهان | |||||
کنارنگ با موبد و پهلوان | هشیوار دستور روشنروان | |||||
همه پاک در پارس گرد آمدند | بر دخمه یزدگرد آمدند | |||||
چو گستهم کو پیل کشتی بر اسپ | دگر قارن گرد پور گشسپ | |||||
چو میلاد و چون پارس مرزبان | چو پیروز اسپافگن از گرزبان | |||||
دگر هرک بودند ز ایران مهان | بزرگان و کنداوران جهان | |||||
کجا خوارشان داشتی یزدگرد | همه آمدند اندران شهرگرد | |||||
چنین گفت گویا گشسپ دبیر | که ای نامداران برنا و پیر | |||||
جهاندارمان تا جهان آفرید | کسی زین نشان شهریاری ندید | |||||
که جز کشتن و خواری و درد و رنج | بیاگندن از چیز درویش گنج | |||||
ازین شاه ناپاکتر کس ندید | نه از نامداران پیشین شنید | |||||
نخواهیم بر تخت زین تخمهکس | ز خاکش به یزدان پناهیم و بس | |||||
سرافراز بهرام فرزند اوست | ز مغز و دل و رای پیوند اوست | |||||
ز منذر گشاید سخن سربسر | نخواهیم بر تخت بیدادگر | |||||
بخوردند سوگندهای گران | هرانکس که بودند ایرانیان | |||||
کزین تخمه کس را به شاهنشهی | نخواهیم با تاج و تخت مهی | |||||
برین برنهادند و برخاستند | همی شهریاری دگر خواستند | |||||
چو آگاهی مرگ شاه جهان | پراگنده شد در میان مهان | |||||
الان شاه و چون پارس پهلوسیاه | چو بیورد و شگنان زرین کلاه | |||||
همی هریکی گفت شاهی مراست | هم از خاک تا برج ماهی مراست | |||||
جهانی پرآشوب شد سر به سر | چو از تخت گم شد سر تاجور | |||||
به ایران رد و موبد و پهلوان | هرانکس که بودند روشنروان | |||||
بدین کار در پارس گرد آمدند | بسی زین نشان داستانها زدند | |||||
که این تاج شاهی سزاوار کیست | ببینید تا از در کار کیست | |||||
بجویید بخشندهیی دادگر | که بندد برین تخت زرین کمر | |||||
که آشوب بنشاند از روزگار | جهان مرغزاریست بیشهریار | |||||
یکی مرد بد پیر خسرو به نام | جوانمرد و روشندل و شادکام | |||||
هم از تخمه سرفرازان بد اوی | به مرز اندر از بینیازان بد اوی | |||||
سپردند گردان بدو تاج و گاه | برو انجمن شد ز هر سو سپاه | |||||
پس آگاهی آمد به بهرام گور | که از چرخ شد تخت را آب شور | |||||
پدرت آن سرافراز شاهان بمرد | به مرد و همه نام شاهی ببرد | |||||
یکی مرد بر گاه بنشاندند | به شاهی همی خسروش خواندند | |||||
بخوردند سوگند یکسر سپاه | کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه | |||||
که بهرام فرزند او همچو اوست | از آب پدر یافت او مغز و پوست | |||||
چو بشنید بهرام رخ را بکند | ز مرگ پدر شد دلش مستمند | |||||
برآمد دو هفته ز شهر یمن | خروشیدن کودک و مرد و زن | |||||
چو یک ماه بنشست با سوک شاه | سر ماه نو را بیاراست گاه | |||||
برفتند نعمان و منذر بهم | همه تازیان یمن بیش و کم | |||||
همه زار و با شاه گریان شدند | ابی آتش از درد بریان شدند | |||||
زبان برگشادند زان پس ز بند | که ای پرهنر شهریار بلند | |||||
همه در جهان خاک را آمدیم | نه جویای تریاک را آمدیم | |||||
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد | زهش چون ستم بینم و مرگ داد | |||||
به منذر چنین گفت بهرام گور | که اکنون چو شد روز ما تار و تور | |||||
ازین تخمه گر نام شاهنشهی | گسسته شود بگسلد فرهی | |||||
ز دشت سواران برآرند خاک | شود جای بر تازیان بر مغاک | |||||
پراندیشه باشید و یاری کنید | به مرگ پدر سوگواری کنید | |||||
ز بهرام بشنید منذر سخن | به مردی یکی پاسخ افگند بن | |||||
چنین گفت کاین روزگار منست | برین دشت روز شکار منست | |||||
تو بر تخت بنشین و نظاره باش | همه ساله با تاج و با یاره باش | |||||
همه نامداران برین همسخن | که نعمان و منذر فگندند بن | |||||
ز پیش جهانجوی برخاستند | همه تاختن را بیاراستند | |||||
بفرمود منذر به نعمان که رو | یکی لشکری ساز شیران نو | |||||
ز شیبان و از قیسیان ده هزار | فرازآر گرد از در کارزار | |||||
من ایرانیان را نمایم که شاه | کدامست با تاج و گنج و سپاه | |||||
بیاورد نعمان سپاهی گران | همه تیغداران و نیزهوران | |||||
بفرمود تا تاختنها برند | همه روی کشور به پی بسپرند | |||||
ره شورستان تا در طیسفون | زمین خیره شد زیر نعل اندرون | |||||
زن و کودک و مرد بردند اسیر | کس آن رنجها را نبد دستگیر | |||||
پر از غارت و سوختن شد جهان | چو بیکار شد تخت شاهنشهان | |||||
پس آگاهی آمد به روم و به چین | به ترک و به هند و به مکران زمین | |||||
که شد تخت ایران ز خسرو تهی | کسی نیست زیبای شاهنشهی | |||||
همه تاختن را بیاراستند | به بیدادی از جای برخاستند | |||||
چو از تخم شاهنشهان کس نبود | که یارست تخت کیی را بسود | |||||
به ایران همی هرکسی دست آخت | به شاهنشهی تیز گردن فراخت | |||||
چو ایرانیان آگهی یافتند | یکایک سوی چاره بشتافتند | |||||
چو گشتند زان رنج یکسر ستوه | نشستند یک با دگر همگروه | |||||
که این کار ز اندازه اندر گذشت | ز روم و ز هند و سواران دشت | |||||
یکی چاره باید کنون ساختن | دل و جان ازین کار پرداختن | |||||
بجستند موبد فرستادهیی | سخنگوی و بینادل آزادهیی | |||||
کجا نام آن گو جوانوی بود | دبیری بزرگ و سخنگوی بود | |||||
بدان تا به نزدیک منذر شود | سخن گوید و گفت او بشنود | |||||
به منذر بگوید که ای سرفراز | جهان را به نام تو بادا نیاز | |||||
نگهدار ایران نیران توی | به هر جای پشت دلیران توی | |||||
چو این تخت بیشاه و بیتاج شد | ز خون مرز چون پر دراج شد | |||||
تو گفتیم باشی خداوند مرز | که این مرز را از تو دیدیم ارز | |||||
کنون غارت از تست و خون ریختن | به هر جای تاراج و آویختن | |||||
نبودی ازین پیش تو بدکنش | ز نفرین بترسیدی و سرزنش | |||||
نگه کن بدین تا پسند آیدت | به پیران سر این سودمند آیدت | |||||
جز از تو زبر داوری دیگرست | کز اندیشهی برتران برترست | |||||
بگوید فرستاده چیزی که دید | سخن نیز کز کاردانان شنید | |||||
جوانوی دانا ز پیش سران | بیامد سوی دشت نیزهوران | |||||
به منذر سخن گفت و نامه بداد | سخنهای ایرانیان کرد یاد | |||||
سخنهایش بشنید شاه عرب | به پاسخ برو هیچ نگشاد لب | |||||
چنین گفت کای دانشی چارهجوی | سخن زین نشان با شهنشاه گوی | |||||
بگوی این که گفتی به بهرامشاه | چو پاسخ بجویی نمایدت راه | |||||
فرستاد با او یکی نامدار | جوانوی شد تا در شهریار | |||||
چو بهرام را دید داننده مرد | برو آفریننده را یاد کرد | |||||
ازان برز و بالا و آن یال و کفت | فروماند بینادل اندر شگفت | |||||
همی می چکد گویی از روی اوی | همی بوی مشک آید از موی اوی | |||||
سخنگوی بیفر و بیهوش گشت | پیامش سراسر فراموش گشت | |||||
بدانست بهرام کو خیره شد | ز دیدار چشم و دلش تیره شد | |||||
بپرسید بسیار و بنواختش | به خوبی بر تخت بنشاختش | |||||
چو گستاخ شد زو بپرسید شاه | کز ایران چرا رنجه گشتی به راه | |||||
فرستاد با او یکی پرخرد | که او را به نزدیک منذر برد | |||||
بگوید که آن نامه پاسخ نویس | به پاسخ سخنهای فرخ نویس | |||||
وزان پس نگر تا چه دارد پیام | ازو بشنود پاسخ او تمام | |||||
بیامد جوانو سخنها بگفت | رخ منذر از رای او برشکفت | |||||
چو بشنید زان مرد بنا سخن | مر آن نامه را پاسخ افگند بن | |||||
جوانوی را گفت کای پرخرد | هرانکس که بد کرد کیفر برد | |||||
شنیدم همه هرچ دادی پیام | وزان نامداران که کردی سلام | |||||
چنین گوی کاین بد که کرد از نخست | که بیهوده پیکار بایست جست | |||||
شهنشاه بهرام گور ایدرست | که با فر و برزست و با لشکرست | |||||
ز سوراخ چون مار بیرون کشید | همی دامن خویش در خون کشید | |||||
گر ایدونک من بودمی رای زن | به ایرانیان بر نبودی شکن | |||||
جوانوی روی شهنشاه دید | وزو نیز چندی سخنها شنید | |||||
بپرسید تا شاید او تخت را | بزرگی و پیروزی و بخت را | |||||
ز منذر چو بشنید زانسان سخن | یکی روشن اندیشه افگند بن | |||||
چنین داد پاسخ که ای سرفراز | به دانایی از هرکسی بینیاز | |||||
از ایرانیان گر خرد گشته شد | فراوان از آزادگان کشته شد | |||||
کنون من یکی نامجویم کهن | اگر بشنوی تا بگویم سخن | |||||
ترا با شهنشاه بهرام گور | خرامید باید ابی جنگ و شور | |||||
به ایران زمین در ابا یوز و باز | چنانچون بود شاه گردنفراز | |||||
شنیدن سخنهای ایرانیان | همانا ز جنبش نباید زیان | |||||
بگویی تو نیز آنچ اندرخورد | خردمندی و دوری از بیخرد | |||||
ز رای بدان دور داری منش | بپیچی ز بیغاره و سرزنش | |||||
چو بشنید منذر ورا هدیه داد | کسی کردش از شهر آباد شاد | |||||
خود و شاه بهرام با رایزن | نشستند و گفتند بیانجمن | |||||
سخنشان بران راست شد کز یمن | به ایران خرامند با انجمن | |||||
گزین کرد از تازیان سی هزار | همه نیزهداران خنجرگزار | |||||
به دینارشان یکسر آباد کرد | سر نامداران پر از باد کرد | |||||
چو آگاهی این به ایران رسید | جوانوی نزد دلیران رسید | |||||
بزرگان ازان کار غمگین شدند | بر آذر پاک برزین شدند | |||||
ز یزدان همی خواستند آنک رزم | مگر باز گردد به شادی و بزم | |||||
چو منذر به نزدیک جهرم رسید | برآن دشت بیآب لشکر کشید | |||||
سراپرده زد راد بهرامشاه | به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه | |||||
به منذر چنین گفت کای رایزن | به جهرم رسیدی ز شهر یمن | |||||
کنون جنگ سازیم گر گفتوگوی | چو لشکر به روی اندر آورد روی | |||||
بدو گفت منذر مهان را بخوان | چو آیند پیشت بیارای خوان | |||||
سخن گوی و بشنو ازیشان سخن | کسی تیز گردد تو تیزی مکن | |||||
بخوانیم تا چیستشان در نهان | کرا خواند خواهند شاه جهان | |||||
چو دانسته شد چارهی آن کنیم | گر آسان بود کینه پنهان کنیم | |||||
ور ایدون کجا کین و جنگ آورند | بپیچند و خوی پلنگ آورند | |||||
من این دشت جهرم چو دریا کنم | ز خورشید تابان ثریا کنم | |||||
بر آنم که بینند چهر ترا | چنین برز و بالا و مهر ترا | |||||
خردمندی و رای و فرهنگ تو | شکیبایی و دانش و سنگ تو | |||||
نخواهند جز تو کسی تخت را | کله را و زیبایی بخت را | |||||
ور ایدونک گم کرده دارند راه | بخواهند بردن همی از تو گاه | |||||
من و این سواران و شمشیر تیز | برانگیزم اندر جهان رستخیز | |||||
ببینی بروهای پرچین من | فدای تو بادا تن و دین من | |||||
چو بینند بیمر سپاه مرا | همان رسم و آیین و راه مرا | |||||
همین پادشاهی که میراث تست | پدر بر پدر کرد شاید درست | |||||
سه دیگر که خون ریختن کار ماست | همان ایزد دادگر یار ماست | |||||
کسی را جز از تو نخواهند شاه | که زیبای تاجی و زیبای گاه | |||||
ز منذر چو شاه این سخنها شنید | بخندید و شادان دلش بردمید | |||||
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه | ردان و بزرگان ایران گروه | |||||
پذیره شدن را بیاراستند | یکی دانشی انجمن خواستند | |||||
نهادند بهرام را تخت عاج | به سر بر نهاده بهاگیر تاج | |||||
نشستی به آیین شاهنشهان | بیاراست کو بود شاه جهان | |||||
ز یک دست بهرام منذر نشست | دگر دست نعمان و تیغی به دست | |||||
همان گرد بر گرد پردهسرای | ستاده بزرگان تازی به پای | |||||
از ایرانیان آنک بد پاکرای | بیامد به دهلیز پردهسرای | |||||
بفرمود تا پرده برداشتند | ز درشان به آواز بگذاشتند | |||||
به شاه جهان آفرین خواندند | به مژگان همی خون برافشاندند | |||||
رسیدند نزدیک بهرامشاه | بدیدند زیبا یکی تاج و گاه | |||||
به آواز گفتند انوشه بدی | همیشه ز تو دور دست بدی | |||||
شهنشاه پرسید و بنواختشان | به اندازه بر پایگه ساختشان | |||||
چنین گفت بهرام کای مهتران | جهاندیده و سالخورده سران | |||||
پدر بر پدر پادشاهی مراست | چرا بخشش اکنون برای شماست | |||||
به آواز گفتند ایرانیان | که ما را شکیبا مکن بر زیان | |||||
نخواهیم یکسر به شاهی ترا | بر و بوم ما را سپاهی ترا | |||||
کزین تخمه پرداغ و دودیم و درد | شب و روز با پیچش و باد سرد | |||||
چنین گفت بهرام کری رواست | هوا بر دل هرکسی پادشاست | |||||
مرا گر نخواهید بیرای من | چرا کس نشانید بر جای من | |||||
چنین گفت موبد که از راه داد | نه خسرو گریزد نه کهتر نژاد | |||||
تو از ما یکی باش و شاهی گزین | که خوانند هرکس برو آفرین | |||||
سه روز اندران کار شد روزگار | که جویند ز ایران یکی شهریار | |||||
نوشتند پس نام سد نامور | فروزندهی تاج و تخت و کمر | |||||
ازان سد یکی نام بهرام بود | که در پادشاهی دلارام بود | |||||
ازین سد به پنجاه بازآمدند | پر از چاره و پرنیاز آمدند | |||||
ز پنجاه بهرام بود از نخست | اگر جست پای پدر گر نجست | |||||
ز پنجاه بازآوریدند سی | ز ایرانی و رومی و پارسی | |||||
ز سی نیز بهرام بد پیش رو | که هم تاجور بود و هم شیر نو | |||||
ز سی کرد داننده موبد چهار | وزین چار بهرام بد شهریار | |||||
چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن | ز ایرانیان هرک او بد کهن | |||||
نخواهیم گفتند بهرام را | دلیر و سبکسار و خودکام را | |||||
خروشی برآمد میان سران | دل هرکسی تیز گشت اندران | |||||
چنین گفت منذر به ایرانیان | که خواهم که دانم به سود و زیان | |||||
کزین سال ناخورده شاه جوان | چرایید پر درد و تیرهروان | |||||
بزرگان به پاسخ بیاراستند | بسی خسته دل پارسی خواستند | |||||
ز ایران کرا خسته بد یزدگرد | یکایک بران دشت کردند گرد | |||||
بریده یکی را دو دست و دو پای | یکی مانده بر جای و جانش به جای | |||||
یکی را دو دست و دو گوش و زبان | بریده شده چون تن بیروان | |||||
یکی را ز تن دور کرده دو کفت | ازان مردمان ماند منذر شگفت | |||||
یکی را به مسمار کنده دو چشم | چو منذر بدید آن برآورد خشم | |||||
غمی گشت زان کار بهرام سخت | به خاک پدر گفت کای شوربخت | |||||
اگر چشم شادیت بر دوختی | روان را به آتش چرا سوختی | |||||
جهانجوی منذر به بهرام گفت | که این بد بریشان نباید نهفت | |||||
سخنها شنیدی تو پاسخگزار | که تندی نه خوب آید از شهریار | |||||
چنین گفت بهرام کای مهتران | جهاندیده و کارکرده سران | |||||
همه راست گفتید و زین بترست | پدر را نکوهش کنم در خورست | |||||
ازین چاشنی هست نزدیک من | کزان تیره شد رای تاریک من | |||||
چو ایوان او بود زندان من | چو بخشایش آورد یزدان من | |||||
رهانید طینوشم از دست اوی | بشد خسته کام من از شست اوی | |||||
ازان کردهام دست منذر پناه | که هرگز ندیدم نوازش ز شاه | |||||
بدان خو مبادا که مردم بود | چو باشد پی مردمی گم بود | |||||
سپاسم ز یزدان که دارم خرد | روانم همی از خرد برخورد | |||||
ز یزدان همی خواستم تاکنون | که باشد به خوبی مرا رهنمون | |||||
که تا هرچ با مردمان کرد شاه | بشوییم ما جان و دل زان گناه | |||||
به کام دل زیردستان منم | بر آیین یزدانپرستان منم | |||||
شبان باشم و زیردستان رمه | تنآسانی و داد جویم همه | |||||
منش هست و فرهنگ و رای و هنر | ندارد هنر شاه بیدادگر | |||||
لیمی و کژی ز بیچارگیست | به بیدادگر بر بباید گریست | |||||
پدر بر پدر پادشاهی مراست | خردمندی و نیکخواهی مراست | |||||
ز شاپور بهرام تا اردشیر | همه شهریاران برنا و پیر | |||||
پدر بر پدربر نیای منند | به دین و خرد رهنمای منند | |||||
ز مادر نبیرهی شمیران شهم | ز هر گوهری با خرد همرهم | |||||
هنر هم خرد هم بزرگیم هست | سواری و مردی و نیروی دست | |||||
کسی را ندارم ز مردان به مرد | به رزم و به بزم و به هر کارکرد | |||||
نهفته مرا گنج و آگنده هست | همان نامداران خسروپرست | |||||
جهان یکسر آباد دارم به داد | شما یکسر آباد باشید و شاد | |||||
هران بوم کز رنج ویران شدست | ز بیدادی شاه ایران شدست | |||||
من آباد گردانم آن را به داد | همه زیردستان بمانند شاد | |||||
یکی با شما نیز پیمان کنم | زبان را به یزدان گروگان کنم | |||||
بیاریم شاهنشهی تخت عاج | برش در میان تنگ بنهیم تاج | |||||
ز بیشه دو شیر ژیان آوریم | همان تاج را در میان آوریم | |||||
ببندیم شیر ژیان بر دو سوی | کسی را که شاهی کند آرزوی | |||||
شود تاج برگیرد از تخت عاج | به سر برنهد نامبردار تاج | |||||
به شاهی نشیند میان دو شیر | میان شاه و تاج از بر و تخت زیر | |||||
جز او را نخواهیم کس پادشا | اگر دادگر باشد و پارسا | |||||
وگر زین که گفتم بتابید یال | گزینید گردنکشی را همال | |||||
به جایی که چون من بود پیش رو | سنان سواران بود خار و خو | |||||
من و منذر و گرز و شمشیر تیز | ندانند گردان تازی گریز | |||||
برآریم گرد از شهنشاهتان | همان از بر و بوم وز گاهتان | |||||
کنون آنچ گفتیم پاسخ دهید | بدین داوری رای فرخ نهید | |||||
بگفت این و برخاست و در خیمه شد | جهانی ز گفتارش آسیمه شد | |||||
به ایران رد و موبدان هرک بود | که گفتار آن شاه دانا شنود | |||||
بگفتند کین فره ایزدیست | نه از راه کژی و نابخردیست | |||||
نگوید همی یک سخن جز به داد | سزد گر دل از داد داریم شاد | |||||
کنون آنک گفت او ز شیر ژیان | یکی تاج و تخت کیی بر میان | |||||
گر او را بدرند شیران نر | ز خونش بپرسد ز ما دادگر | |||||
چو خود گفت و این رسم بد خود نهاد | همان کز به مرگش نباشیم شاد | |||||
ور ایدون کجا تاج بردارد اوی | به فر از فریدون گذر دارد اوی | |||||
جز از شهریارش نخوانیم کس | ز گفتارها داد دادیم و بس | |||||
گذشت آن شب و بامداد پگاه | بیامد نشست از بر گاه شاه | |||||
فرستاد و ایرانیان را بخواند | ز روز گذشته فراوان براند | |||||
به آواز گفتند پس موبدان | که هستی تو داناتر از بخردان | |||||
به شاهنشهی در چه پیش آوری | چو گیری بلندی و کنداوری | |||||
چه پیش آری از داد و از راستی | کزان گم شود کژی و کاستی | |||||
چنین داد پاسخ به فرزانگان | بدان نامداران و مردانگان | |||||
که بخشش بیفزایم از گفتوگوی | بکاهم ز بیدادی و جست و جوی | |||||
کسی را کجا پادشاهی سزاست | زمین را بدیشان ببخشیم راست | |||||
جهان را بدارم به رای و به داد | چو ایمنی کنم باشم از داد شاد | |||||
کسی را که درویش باشد به نیز | ز گنج نهاده ببخشیم چیز | |||||
گنه کرده را پند پیش آوریم | چو دیگر کند بند پیش آوریم | |||||
سپه را به هنگام روزی دهیم | خردمند را دلفروزی دهیم | |||||
همان راست داریم دل با زبان | ز کژی و تاری بپیچم روان | |||||
کسی کو بمیرد نباشدش خویش | وزو چیز ماند ز اندازه بیش | |||||
به دوریش بخشم نیارم به گنج | نبندم دل اندر سرای سپنج | |||||
همه رای با کاردانان زنیم | به تدبیر پشت هوا بشکنیم | |||||
ز دستور پرسیم یکسر سخن | چو کاری نو افگند خواهم ز بن | |||||
کسی کو همی داد خواهد ز من | نجویم پراگندن انجمن | |||||
دهم داد آنکس که او داد خواست | به چیزی نرانم سخن جز به راست | |||||
مکافات سازم بدان را به بد | چنان کز ره شهریاران سزد | |||||
برین پاک یزدان گوای منست | خرد بر زبان رهنمای منست | |||||
همان موبد و موبد موبدان | پسندیده و کاردیده ردان | |||||
برین کار یک سال گر بگذرد | نپیچم ز گفتار جان و خرد | |||||
ز میراث بیزارم و تاج و تخت | ازان پس نشینم بر شوربخت | |||||
چو پاسخ شنیدند آن بخردان | بزرگان و بیداردل موبدان | |||||
ز گفت گذشته پشیمان شدند | گنه کارگان سوی درمان شدند | |||||
به آواز گفتند یک با دگر | که شاهی بود زین سزاوارتر | |||||
به مردی و گفتار و رای و نژاد | ازین پاکتر در جهان کس نزاد | |||||
ز داد آفریدست ایزد ورا | مبادا که کاری رسد بد ورا | |||||
به گفتار اگر هیچ تاب آوریم | خرد را همی سر به خواب آوریم | |||||
همه نیکویها بیابیم ازوی | به خورد و به داد اندر آریم روی | |||||
بدین برز بالا و این شاخ و یال | به گیتی کسی نیست او را همال | |||||
پس پشت او لشکر تازیان | چو منذرش یاور به سود و زیان | |||||
اگر خود بگیرد سر گاه خویش | به گیتی که باشد ز بهرام بیش | |||||
ازان پس ز ایرانیانش چه باک | چه ما پیش او در چه یک مشت خاک | |||||
به بهرام گفتند کای فرمند | به شاهی توی جان ما را پسند | |||||
ندانست کس در هنرهای تو | به پاکی تن و دانش و رای تو | |||||
چو خسرو که بود از نژاد پشین | به شاهی برو خواندند آفرین | |||||
همه زیر سوگند و بند وییم | که گوید که اندر گزند وییم | |||||
گرو زین سپس شاه ایران بود | همه مرز در چنگ شیران بود | |||||
گروهی به بهرام باشند شاد | ز خسرو دگر پاره گیرند یاد | |||||
ز داد آن چنان به که پیمان تست | ازان پس جهان زیر فرمان تست | |||||
بهانه همان شیر جنگیست و بس | ازین پس بزرگی نجویند کس | |||||
بدان گشت بهرام همداستان | که آورد او پیش ازین داستان | |||||
چنین بود آیین شاهان داد | که چون نو بدی شاه فرخنژاد | |||||
بر او شدی موبد موبدان | ببردی سه بینادل از بخردان | |||||
همو شاه بر گاه بنشاندی | بدان تاج بر آفرین خواندی | |||||
نهادی به نام کیان بر سرش | بسودی به شادی دو رخ بر برش | |||||
ازان پس هرانکس که بردی نثار | به خواهنده دادی همی شهریار | |||||
به موبد سپردند پس تاج و تخت | به هامون شد از شهر بیداربخت | |||||
دو شیر ژیان داشت گستهم گرد | به زنجیر بسته به موبد سپرد | |||||
ببردند شیران جنگی کشان | کشنده شد از بیم چون بیهشان | |||||
ببستند بر پایهی تخت عاج | نهادند بر گوشهی عاج تاج | |||||
جهانی نظاره بران تاج و تخت | که تا چون بود کار آن نیکبخت | |||||
که گر شاه پیروز گردد برین | برو شهریاران کنند آفرین | |||||
چو بهرام و خسرو به هامون شدند | بر شیر با دل پر از خون شدند | |||||
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان | نهاده یکی افسر اندر میان | |||||
بدان موبدان گفت تاج از نخست | مر آن را سزاتر که شاهی بجست | |||||
و دیگر که من پیرم و او جوان | به چنگال شیر ژیان ناتوان | |||||
بران بد که او پیشدستی کند | به برنایی و تندرستی کند | |||||
بدو گفت بهرام کری رواست | نهانی نداریم گفتار راست | |||||
یکی گرزه گاوسر برگرفت | جهانی بدو مانده اندر شگفت | |||||
بدو گفت موبد که ای پادشا | خردمند و بادانش و پارسا | |||||
همی جنگ شیران که فرمایدت | جز از تاج شاهی چه افزایدت | |||||
تو جان از پی پادشاهی مده | خورش بیبهانه به ماهی مده | |||||
همه بیگناهیم و این کار تست | جهان را همه دل به بازار تست | |||||
بدو گفت بهرام کای دینپژوه | تو زین بیگناهی و دیگر گروه | |||||
همآورد این نره شیران منم | خریدار جنگ دلیران منم | |||||
بدو گفت موبد به یزدان پناه | چو رفتی دلت را بشوی از گناه | |||||
چنان کرد کو گفت بهرامشاه | دلش پاک شد توبه کرد از گناه | |||||
همی رفت با گرزهی گاوروی | چو دیدند شیران پرخاشجوی | |||||
یکی زود زنجیر بگسست و بند | بیامد بر شهریار بلند | |||||
بزد بر سرش گرز بهرام گرد | ز چشمش همی روشنایی ببرد | |||||
بر دیگر آمد بزد بر سرش | فرو ریخت از دیده خون از برش | |||||
جهاندار بنشست بر تخت عاج | به سر بر نهاد آن دلفروز تاج | |||||
به یزدان پناهید کو بد پناه | نمایندهی راه گم کرده راه | |||||
بشد خسرو و برد پیشش نماز | چنین گفت کای شاه گردنفراز | |||||
نشست تو بر گاه فرخنده باد | یلان جهان پیش تو بنده باد | |||||
تو شاهی و ما بندگان توایم | به خوبی فزایندگان توایم | |||||
بزرگان برو گوهر افشاندند | بران تاج نو آفرین خواندند | |||||
ز گیتی برآمد سراسر خروش | در آذر بد این جشن روز سروش | |||||
برآمد یکی ابر و شد تیرهماه | همی تیر بارید ز ابر سیاه | |||||
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ | نبینم همی در هوا پر زاغ | |||||
حواصل فشاند هوا هر زمان | چه سازد همی زین بلند آسمان | |||||
نماندم نمکسود و هیزم نه جو | نه چیزی پدیدست تا جودرو | |||||
بدین تیرگی روز و بیم خراج | زمین گشته از برف چون کوه عاج | |||||
همه کارها را سراندر نشیب | مگر دست گیرد حسین قتیب | |||||
کنون داستانی بگویم شگفت | کزان برتر اندازه نتوان گرفت |