شاهنامه/پادشاهی یزدگرد بزهگر ۲

شاهنامه از فردوسی
(پادشاهی یزدگرد بزهگر ۲)
  به دارو چو یک هفته بستی پزشک دگر هفته خون آمدی چون سرشک  
  بدو گفت موبد که ای شهریار بگشتی تو از راه پروردگار  
  تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ چو باد خزان آمد از شاخ برگ  
  ترا چاره اینست کز راه شهد سوی چشمه‌ی سو گرایی به مهد  
  نیایش کنی پیش یزدان پاک بگردی به زاری بران گرم خاک  
  بگویی که من بنده‌ی ناتوان زده دام سوگند پیش روان  
  کنون آمدم تا زمانم کجاست به پیش تو این داور داد و راست  
  چو بشنید شاه آن پسند آمدش همان درد را سودمند آمدش  
  بیاورد سیسد عماری و مهد گذر کرد بر سوی دریای شهر  
  شب و روز بودی به مهد اندرون ز بینیش گه‌گه همی رفت خون  
  چو نزدیکی چشمه‌ی سو رسید برون آمد از مهد و دریا بدید  
  ازان آب لختی به سر بر نهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد  
  زمانی نیامد ز بینیش خون بخورد و بیاسود با رهنمون  
  منی کرد و گفت اینت آیین و رای نشستن چه بایست چندین به جای  
  چو گردنکشی کرد شاه رمه که از خویشتن دید نیکی همه  
  ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ  
  دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم بلند و سیه‌خایه و زاغ چشم  
  کشان دم در پای با یال و بش سیه سم و کفک‌افگن و شیرکش  
  چنین گفت با مهتران یزدگرد که این را سپاه اندر آرید گرد  
  بشد گرد چوپان و ده کره‌تاز یکی زین و پیچان کمند دراز  
  چه دانست راز جهاندار شاه که آوردی این اژدها را به راه  
  فروماند چوپان و لشکر همه برآشفت ازان شهریار رمه  
  هم‌انگاه برداشت زین و لگام به نزدیک آن اسپ شد شادکام  
  چنان رام شد خنگ بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش  
  ز شاه جهاندار بستد لگام به زین بر نهادن همان گشت رام  
  چو زین بر نهادش برآهخت تنگ نجنبید بر جای تازان نهنگ  
  پس پای او شد که بنددش دم خروشان شد آن باره‌ی سنگ سم  
  بغرید و یک جفته زد بر برش به خاک اندر آمد سر و افسرش  
  ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد چه جویی تو زین بر شده هفت‌گرد  
  چو از گردش او نیابی رها پرستیدن او نیارد بها  
  به یزدان گرای و بدو کن پناه خداوند گردنده خورشید ماه  
  چو او کشته شد اسپ آبی چوگرد بیامد بران چشمه‌ی لاژورد  
  به آب اندرون شد تنش ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید  
  ز لشکر خروشی برآمد چو کوس که شاها زمان آوریدت به توس  
  همه جامه‌ها را بکردند چاک همی ریختند از بر یال و خاک  
  ازان پس بکافید موبد برش میان تهیگاه و مغز سرش  
  بیاگند یکسر به کافور و مشک به دیبا تنش را بکردند خشک  
  به تابوت زرین و در مهد ساج سوی پارس شد آن خداوند تاج  
  چنین است رسم سرای بلند چو آرام یابی بترس از گزند  
  تو رامی و با تو جهان رام نیست چو نام خورده آید به از جام نیست  
  پرستیدن دین بهست از گناه چو باشد کسی را بدین پایگاه  
  چو در دخمه شد شهریار جهان ز ایران برفتند گریان مهان  
  کنارنگ با موبد و پهلوان هشیوار دستور روشن‌روان  
  همه پاک در پارس گرد آمدند بر دخمه یزدگرد آمدند  
  چو گستهم کو پیل کشتی بر اسپ دگر قارن گرد پور گشسپ  
  چو میلاد و چون پارس مرزبان چو پیروز اسپ‌افگن از گرزبان  
  دگر هرک بودند ز ایران مهان بزرگان و کنداوران جهان  
  کجا خوارشان داشتی یزدگرد همه آمدند اندران شهرگرد  
  چنین گفت گویا گشسپ دبیر که ای نامداران برنا و پیر  
  جهاندارمان تا جهان آفرید کسی زین نشان شهریاری ندید  
  که جز کشتن و خواری و درد و رنج بیاگندن از چیز درویش گنج  
  ازین شاه ناپاک‌تر کس ندید نه از نامداران پیشین شنید  
  نخواهیم بر تخت زین تخمه‌کس ز خاکش به یزدان پناهیم و بس  
  سرافراز بهرام فرزند اوست ز مغز و دل و رای پیوند اوست  
  ز منذر گشاید سخن سربسر نخواهیم بر تخت بیدادگر  
  بخوردند سوگندهای گران هرانکس که بودند ایرانیان  
  کزین تخمه کس را به شاهنشهی نخواهیم با تاج و تخت مهی  
  برین برنهادند و برخاستند همی شهریاری دگر خواستند  
  چو آگاهی مرگ شاه جهان پراگنده شد در میان مهان  
  الان شاه و چون پارس پهلوسیاه چو بیورد و شگنان زرین کلاه  
  همی هریکی گفت شاهی مراست هم از خاک تا برج ماهی مراست  
  جهانی پرآشوب شد سر به سر چو از تخت گم شد سر تاجور  
  به ایران رد و موبد و پهلوان هرانکس که بودند روشن‌روان  
  بدین کار در پارس گرد آمدند بسی زین نشان داستانها زدند  
  که این تاج شاهی سزاوار کیست ببینید تا از در کار کیست  
  بجویید بخشنده‌یی دادگر که بندد برین تخت زرین کمر  
  که آشوب بنشاند از روزگار جهان مرغزاریست بی‌شهریار  
  یکی مرد بد پیر خسرو به نام جوانمرد و روشن‌دل و شادکام  
  هم از تخمه سرفرازان بد اوی به مرز اندر از بی‌نیازان بد اوی  
  سپردند گردان بدو تاج و گاه برو انجمن شد ز هر سو سپاه  
  پس آگاهی آمد به بهرام گور که از چرخ شد تخت را آب شور  
  پدرت آن سرافراز شاهان بمرد به مرد و همه نام شاهی ببرد  
  یکی مرد بر گاه بنشاندند به شاهی همی خسروش خواندند  
  بخوردند سوگند یکسر سپاه کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه  
  که بهرام فرزند او همچو اوست از آب پدر یافت او مغز و پوست  
  چو بشنید بهرام رخ را بکند ز مرگ پدر شد دلش مستمند  
  برآمد دو هفته ز شهر یمن خروشیدن کودک و مرد و زن  
  چو یک ماه بنشست با سوک شاه سر ماه نو را بیاراست گاه  
  برفتند نعمان و منذر بهم همه تازیان یمن بیش و کم  
  همه زار و با شاه گریان شدند ابی آتش از درد بریان شدند  
  زبان برگشادند زان پس ز بند که ای پرهنر شهریار بلند  
  همه در جهان خاک را آمدیم نه جویای تریاک را آمدیم  
  بمیرد کسی کو ز مادر بزاد زهش چون ستم بینم و مرگ داد  
  به منذر چنین گفت بهرام گور که اکنون چو شد روز ما تار و تور  
  ازین تخمه گر نام شاهنشهی گسسته شود بگسلد فرهی  
  ز دشت سواران برآرند خاک شود جای بر تازیان بر مغاک  
  پراندیشه باشید و یاری کنید به مرگ پدر سوگواری کنید  
  ز بهرام بشنید منذر سخن به مردی یکی پاسخ افگند بن  
  چنین گفت کاین روزگار منست برین دشت روز شکار منست  
  تو بر تخت بنشین و نظاره باش همه ساله با تاج و با یاره باش  
  همه نامداران برین هم‌سخن که نعمان و منذر فگندند بن  
  ز پیش جهانجوی برخاستند همه تاختن را بیاراستند  
  بفرمود منذر به نعمان که رو یکی لشکری ساز شیران نو  
  ز شیبان و از قیسیان ده هزار فرازآر گرد از در کارزار  
  من ایرانیان را نمایم که شاه کدامست با تاج و گنج و سپاه  
  بیاورد نعمان سپاهی گران همه تیغ‌داران و نیزه‌وران  
  بفرمود تا تاختنها برند همه روی کشور به پی بسپرند  
  ره شورستان تا در طیسفون زمین خیره شد زیر نعل اندرون  
  زن و کودک و مرد بردند اسیر کس آن رنجها را نبد دستگیر  
  پر از غارت و سوختن شد جهان چو بیکار شد تخت شاهنشهان  
  پس آگاهی آمد به روم و به چین به ترک و به هند و به مکران زمین  
  که شد تخت ایران ز خسرو تهی کسی نیست زیبای شاهنشهی  
  همه تاختن را بیاراستند به بیدادی از جای برخاستند  
  چو از تخم شاهنشهان کس نبود که یارست تخت کیی را بسود  
  به ایران همی هرکسی دست آخت به شاهنشهی تیز گردن فراخت  
  چو ایرانیان آگهی یافتند یکایک سوی چاره بشتافتند  
  چو گشتند زان رنج یکسر ستوه نشستند یک با دگر همگروه  
  که این کار ز اندازه اندر گذشت ز روم و ز هند و سواران دشت  
  یکی چاره باید کنون ساختن دل و جان ازین کار پرداختن  
  بجستند موبد فرستاده‌یی سخن‌گوی و بینادل آزاده‌یی  
  کجا نام آن گو جوانوی بود دبیری بزرگ و سخن‌گوی بود  
  بدان تا به نزدیک منذر شود سخن گوید و گفت او بشنود  
  به منذر بگوید که ای سرفراز جهان را به نام تو بادا نیاز  
  نگهدار ایران نیران توی به هر جای پشت دلیران توی  
  چو این تخت بی‌شاه و بی‌تاج شد ز خون مرز چون پر دراج شد  
  تو گفتیم باشی خداوند مرز که این مرز را از تو دیدیم ارز  
  کنون غارت از تست و خون ریختن به هر جای تاراج و آویختن  
  نبودی ازین پیش تو بدکنش ز نفرین بترسیدی و سرزنش  
  نگه کن بدین تا پسند آیدت به پیران سر این سودمند آیدت  
  جز از تو زبر داوری دیگرست کز اندیشه‌ی برتران برترست  
  بگوید فرستاده چیزی که دید سخن نیز کز کاردانان شنید  
  جوانوی دانا ز پیش سران بیامد سوی دشت نیزه‌وران  
  به منذر سخن گفت و نامه بداد سخنهای ایرانیان کرد یاد  
  سخنهایش بشنید شاه عرب به پاسخ برو هیچ نگشاد لب  
  چنین گفت کای دانشی چاره‌جوی سخن زین نشان با شهنشاه گوی  
  بگوی این که گفتی به بهرامشاه چو پاسخ بجویی نمایدت راه  
  فرستاد با او یکی نامدار جوانوی شد تا در شهریار  
  چو بهرام را دید داننده مرد برو آفریننده را یاد کرد  
  ازان برز و بالا و آن یال و کفت فروماند بینادل اندر شگفت  
  همی می چکد گویی از روی اوی همی بوی مشک آید از موی اوی  
  سخن‌گوی بی‌فر و بی‌هوش گشت پیامش سراسر فراموش گشت  
  بدانست بهرام کو خیره شد ز دیدار چشم و دلش تیره شد  
  بپرسید بسیار و بنواختش به خوبی بر تخت بنشاختش  
  چو گستاخ شد زو بپرسید شاه کز ایران چرا رنجه گشتی به راه  
  فرستاد با او یکی پرخرد که او را به نزدیک منذر برد  
  بگوید که آن نامه پاسخ نویس به پاسخ سخنهای فرخ نویس  
  وزان پس نگر تا چه دارد پیام ازو بشنود پاسخ او تمام  
  بیامد جوانو سخنها بگفت رخ منذر از رای او برشکفت  
  چو بشنید زان مرد بنا سخن مر آن نامه را پاسخ افگند بن  
  جوانوی را گفت کای پرخرد هرانکس که بد کرد کیفر برد  
  شنیدم همه هرچ دادی پیام وزان نامداران که کردی سلام  
  چنین گوی کاین بد که کرد از نخست که بیهوده پیکار بایست جست  
  شهنشاه بهرام گور ایدرست که با فر و برزست و با لشکرست  
  ز سوراخ چون مار بیرون کشید همی دامن خویش در خون کشید  
  گر ایدونک من بودمی رای زن به ایرانیان بر نبودی شکن  
  جوانوی روی شهنشاه دید وزو نیز چندی سخنها شنید  
  بپرسید تا شاید او تخت را بزرگی و پیروزی و بخت را  
  ز منذر چو بشنید زان‌سان سخن یکی روشن اندیشه افگند بن  
  چنین داد پاسخ که ای سرفراز به دانایی از هرکسی بی‌نیاز  
  از ایرانیان گر خرد گشته شد فراوان از آزادگان کشته شد  
  کنون من یکی نامجویم کهن اگر بشنوی تا بگویم سخن  
  ترا با شهنشاه بهرام گور خرامید باید ابی جنگ و شور  
  به ایران زمین در ابا یوز و باز چنانچون بود شاه گردن‌فراز  
  شنیدن سخنهای ایرانیان همانا ز جنبش نباید زیان  
  بگویی تو نیز آنچ اندرخورد خردمندی و دوری از بی‌خرد  
  ز رای بدان دور داری منش بپیچی ز بیغاره و سرزنش  
  چو بشنید منذر ورا هدیه داد کسی کردش از شهر آباد شاد  
  خود و شاه بهرام با رای‌زن نشستند و گفتند بی‌انجمن  
  سخنشان بران راست شد کز یمن به ایران خرامند با انجمن  
  گزین کرد از تازیان سی هزار همه نیزه‌داران خنجرگزار  
  به دینارشان یکسر آباد کرد سر نامداران پر از باد کرد  
  چو آگاهی این به ایران رسید جوانوی نزد دلیران رسید  
  بزرگان ازان کار غمگین شدند بر آذر پاک برزین شدند  
  ز یزدان همی خواستند آنک رزم مگر باز گردد به شادی و بزم  
  چو منذر به نزدیک جهرم رسید برآن دشت بی‌آب لشکر کشید  
  سراپرده زد راد بهرامشاه به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه  
  به منذر چنین گفت کای رای‌زن به جهرم رسیدی ز شهر یمن  
  کنون جنگ سازیم گر گفت‌وگوی چو لشکر به روی اندر آورد روی  
  بدو گفت منذر مهان را بخوان چو آیند پیشت بیارای خوان  
  سخن گوی و بشنو ازیشان سخن کسی تیز گردد تو تیزی مکن  
  بخوانیم تا چیستشان در نهان کرا خواند خواهند شاه جهان  
  چو دانسته شد چاره‌ی آن کنیم گر آسان بود کینه پنهان کنیم  
  ور ایدون کجا کین و جنگ آورند بپیچند و خوی پلنگ آورند  
  من این دشت جهرم چو دریا کنم ز خورشید تابان ثریا کنم  
  بر آنم که بینند چهر ترا چنین برز و بالا و مهر ترا  
  خردمندی و رای و فرهنگ تو شکیبایی و دانش و سنگ تو  
  نخواهند جز تو کسی تخت را کله را و زیبایی بخت را  
  ور ایدونک گم کرده دارند راه بخواهند بردن همی از تو گاه  
  من و این سواران و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز  
  ببینی بروهای پرچین من فدای تو بادا تن و دین من  
  چو بینند بی‌مر سپاه مرا همان رسم و آیین و راه مرا  
  همین پادشاهی که میراث تست پدر بر پدر کرد شاید درست  
  سه دیگر که خون ریختن کار ماست همان ایزد دادگر یار ماست  
  کسی را جز از تو نخواهند شاه که زیبای تاجی و زیبای گاه  
  ز منذر چو شاه این سخنها شنید بخندید و شادان دلش بردمید  
  چو خورشید برزد سر از تیغ کوه ردان و بزرگان ایران گروه  
  پذیره شدن را بیاراستند یکی دانشی انجمن خواستند  
  نهادند بهرام را تخت عاج به سر بر نهاده بهاگیر تاج  
  نشستی به آیین شاهنشهان بیاراست کو بود شاه جهان  
  ز یک دست بهرام منذر نشست دگر دست نعمان و تیغی به دست  
  همان گرد بر گرد پرده‌سرای ستاده بزرگان تازی به پای  
  از ایرانیان آنک بد پاک‌رای بیامد به دهلیز پرده‌سرای  
  بفرمود تا پرده برداشتند ز درشان به آواز بگذاشتند  
  به شاه جهان آفرین خواندند به مژگان همی خون برافشاندند  
  رسیدند نزدیک بهرامشاه بدیدند زیبا یکی تاج و گاه  
  به آواز گفتند انوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی  
  شهنشاه پرسید و بنواختشان به اندازه بر پایگه ساختشان  
  چنین گفت بهرام کای مهتران جهاندیده و سالخورده سران  
  پدر بر پدر پادشاهی مراست چرا بخشش اکنون برای شماست  
  به آواز گفتند ایرانیان که ما را شکیبا مکن بر زیان  
  نخواهیم یکسر به شاهی ترا بر و بوم ما را سپاهی ترا  
  کزین تخمه پرداغ و دودیم و درد شب و روز با پیچش و باد سرد  
  چنین گفت بهرام کری رواست هوا بر دل هرکسی پادشاست  
  مرا گر نخواهید بی‌رای من چرا کس نشانید بر جای من  
  چنین گفت موبد که از راه داد نه خسرو گریزد نه کهتر نژاد  
  تو از ما یکی باش و شاهی گزین که خوانند هرکس برو آفرین  
  سه روز اندران کار شد روزگار که جویند ز ایران یکی شهریار  
  نوشتند پس نام سد نامور فروزنده‌ی تاج و تخت و کمر  
  ازان سد یکی نام بهرام بود که در پادشاهی دلارام بود  
  ازین سد به پنجاه بازآمدند پر از چاره و پرنیاز آمدند  
  ز پنجاه بهرام بود از نخست اگر جست پای پدر گر نجست  
  ز پنجاه بازآوریدند سی ز ایرانی و رومی و پارسی  
  ز سی نیز بهرام بد پیش رو که هم تاجور بود و هم شیر نو  
  ز سی کرد داننده موبد چهار وزین چار بهرام بد شهریار  
  چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن ز ایرانیان هرک او بد کهن  
  نخواهیم گفتند بهرام را دلیر و سبکسار و خودکام را  
  خروشی برآمد میان سران دل هرکسی تیز گشت اندران  
  چنین گفت منذر به ایرانیان که خواهم که دانم به سود و زیان  
  کزین سال ناخورده شاه جوان چرایید پر درد و تیره‌روان  
  بزرگان به پاسخ بیاراستند بسی خسته دل پارسی خواستند  
  ز ایران کرا خسته بد یزدگرد یکایک بران دشت کردند گرد  
  بریده یکی را دو دست و دو پای یکی مانده بر جای و جانش به جای  
  یکی را دو دست و دو گوش و زبان بریده شده چون تن بی‌روان  
  یکی را ز تن دور کرده دو کفت ازان مردمان ماند منذر شگفت  
  یکی را به مسمار کنده دو چشم چو منذر بدید آن برآورد خشم  
  غمی گشت زان کار بهرام سخت به خاک پدر گفت کای شوربخت  
  اگر چشم شادیت بر دوختی روان را به آتش چرا سوختی  
  جهانجوی منذر به بهرام گفت که این بد بریشان نباید نهفت  
  سخنها شنیدی تو پاسخ‌گزار که تندی نه خوب آید از شهریار  
  چنین گفت بهرام کای مهتران جهاندیده و کارکرده سران  
  همه راست گفتید و زین بترست پدر را نکوهش کنم در خورست  
  ازین چاشنی هست نزدیک من کزان تیره شد رای تاریک من  
  چو ایوان او بود زندان من چو بخشایش آورد یزدان من  
  رهانید طینوشم از دست اوی بشد خسته کام من از شست اوی  
  ازان کرده‌ام دست منذر پناه که هرگز ندیدم نوازش ز شاه  
  بدان خو مبادا که مردم بود چو باشد پی مردمی گم بود  
  سپاسم ز یزدان که دارم خرد روانم همی از خرد برخورد  
  ز یزدان همی خواستم تاکنون که باشد به خوبی مرا رهنمون  
  که تا هرچ با مردمان کرد شاه بشوییم ما جان و دل زان گناه  
  به کام دل زیردستان منم بر آیین یزدان‌پرستان منم  
  شبان باشم و زیردستان رمه تن‌آسانی و داد جویم همه  
  منش هست و فرهنگ و رای و هنر ندارد هنر شاه بیدادگر  
  لیمی و کژی ز بیچارگیست به بیدادگر بر بباید گریست  
  پدر بر پدر پادشاهی مراست خردمندی و نیکخواهی مراست  
  ز شاپور بهرام تا اردشیر همه شهریاران برنا و پیر  
  پدر بر پدربر نیای منند به دین و خرد رهنمای منند  
  ز مادر نبیره‌ی شمیران شهم ز هر گوهری با خرد همرهم  
  هنر هم خرد هم بزرگیم هست سواری و مردی و نیروی دست  
  کسی را ندارم ز مردان به مرد به رزم و به بزم و به هر کارکرد  
  نهفته مرا گنج و آگنده هست همان نامداران خسروپرست  
  جهان یکسر آباد دارم به داد شما یکسر آباد باشید و شاد  
  هران بوم کز رنج ویران شدست ز بیدادی شاه ایران شدست  
  من آباد گردانم آن را به داد همه زیردستان بمانند شاد  
  یکی با شما نیز پیمان کنم زبان را به یزدان گروگان کنم  
  بیاریم شاهنشهی تخت عاج برش در میان تنگ بنهیم تاج  
  ز بیشه دو شیر ژیان آوریم همان تاج را در میان آوریم  
  ببندیم شیر ژیان بر دو سوی کسی را که شاهی کند آرزوی  
  شود تاج برگیرد از تخت عاج به سر برنهد نامبردار تاج  
  به شاهی نشیند میان دو شیر میان شاه و تاج از بر و تخت زیر  
  جز او را نخواهیم کس پادشا اگر دادگر باشد و پارسا  
  وگر زین که گفتم بتابید یال گزینید گردنکشی را همال  
  به جایی که چون من بود پیش رو سنان سواران بود خار و خو  
  من و منذر و گرز و شمشیر تیز ندانند گردان تازی گریز  
  برآریم گرد از شهنشاهتان همان از بر و بوم وز گاهتان  
  کنون آنچ گفتیم پاسخ دهید بدین داوری رای فرخ نهید  
  بگفت این و برخاست و در خیمه شد جهانی ز گفتارش آسیمه شد  
  به ایران رد و موبدان هرک بود که گفتار آن شاه دانا شنود  
  بگفتند کین فره ایزدیست نه از راه کژی و نابخردیست  
  نگوید همی یک سخن جز به داد سزد گر دل از داد داریم شاد  
  کنون آنک گفت او ز شیر ژیان یکی تاج و تخت کیی بر میان  
  گر او را بدرند شیران نر ز خونش بپرسد ز ما دادگر  
  چو خود گفت و این رسم بد خود نهاد همان کز به مرگش نباشیم شاد  
  ور ایدون کجا تاج بردارد اوی به فر از فریدون گذر دارد اوی  
  جز از شهریارش نخوانیم کس ز گفتارها داد دادیم و بس  
  گذشت آن شب و بامداد پگاه بیامد نشست از بر گاه شاه  
  فرستاد و ایرانیان را بخواند ز روز گذشته فراوان براند  
  به آواز گفتند پس موبدان که هستی تو داناتر از بخردان  
  به شاهنشهی در چه پیش آوری چو گیری بلندی و کنداوری  
  چه پیش آری از داد و از راستی کزان گم شود کژی و کاستی  
  چنین داد پاسخ به فرزانگان بدان نامداران و مردانگان  
  که بخشش بیفزایم از گفت‌وگوی بکاهم ز بیدادی و جست و جوی  
  کسی را کجا پادشاهی سزاست زمین را بدیشان ببخشیم راست  
  جهان را بدارم به رای و به داد چو ایمنی کنم باشم از داد شاد  
  کسی را که درویش باشد به نیز ز گنج نهاده ببخشیم چیز  
  گنه کرده را پند پیش آوریم چو دیگر کند بند پیش آوریم  
  سپه را به هنگام روزی دهیم خردمند را دلفروزی دهیم  
  همان راست داریم دل با زبان ز کژی و تاری بپیچم روان  
  کسی کو بمیرد نباشدش خویش وزو چیز ماند ز اندازه بیش  
  به دوریش بخشم نیارم به گنج نبندم دل اندر سرای سپنج  
  همه رای با کاردانان زنیم به تدبیر پشت هوا بشکنیم  
  ز دستور پرسیم یکسر سخن چو کاری نو افگند خواهم ز بن  
  کسی کو همی داد خواهد ز من نجویم پراگندن انجمن  
  دهم داد آنکس که او داد خواست به چیزی نرانم سخن جز به راست  
  مکافات سازم بدان را به بد چنان کز ره شهریاران سزد  
  برین پاک یزدان گوای منست خرد بر زبان رهنمای منست  
  همان موبد و موبد موبدان پسندیده و کاردیده ردان  
  برین کار یک سال گر بگذرد نپیچم ز گفتار جان و خرد  
  ز میراث بیزارم و تاج و تخت ازان پس نشینم بر شوربخت  
  چو پاسخ شنیدند آن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان  
  ز گفت گذشته پشیمان شدند گنه کارگان سوی درمان شدند  
  به آواز گفتند یک با دگر که شاهی بود زین سزاوارتر  
  به مردی و گفتار و رای و نژاد ازین پاک‌تر در جهان کس نزاد  
  ز داد آفریدست ایزد ورا مبادا که کاری رسد بد ورا  
  به گفتار اگر هیچ تاب آوریم خرد را همی سر به خواب آوریم  
  همه نیکویها بیابیم ازوی به خورد و به داد اندر آریم روی  
  بدین برز بالا و این شاخ و یال به گیتی کسی نیست او را همال  
  پس پشت او لشکر تازیان چو منذرش یاور به سود و زیان  
  اگر خود بگیرد سر گاه خویش به گیتی که باشد ز بهرام بیش  
  ازان پس ز ایرانیانش چه باک چه ما پیش او در چه یک مشت خاک  
  به بهرام گفتند کای فرمند به شاهی توی جان ما را پسند  
  ندانست کس در هنرهای تو به پاکی تن و دانش و رای تو  
  چو خسرو که بود از نژاد پشین به شاهی برو خواندند آفرین  
  همه زیر سوگند و بند وییم که گوید که اندر گزند وییم  
  گرو زین سپس شاه ایران بود همه مرز در چنگ شیران بود  
  گروهی به بهرام باشند شاد ز خسرو دگر پاره گیرند یاد  
  ز داد آن چنان به که پیمان تست ازان پس جهان زیر فرمان تست  
  بهانه همان شیر جنگیست و بس ازین پس بزرگی نجویند کس  
  بدان گشت بهرام همداستان که آورد او پیش ازین داستان  
  چنین بود آیین شاهان داد که چون نو بدی شاه فرخ‌نژاد  
  بر او شدی موبد موبدان ببردی سه بینادل از بخردان  
  همو شاه بر گاه بنشاندی بدان تاج بر آفرین خواندی  
  نهادی به نام کیان بر سرش بسودی به شادی دو رخ بر برش  
  ازان پس هرانکس که بردی نثار به خواهنده دادی همی شهریار  
  به موبد سپردند پس تاج و تخت به هامون شد از شهر بیداربخت  
  دو شیر ژیان داشت گستهم گرد به زنجیر بسته به موبد سپرد  
  ببردند شیران جنگی کشان کشنده شد از بیم چون بیهشان  
  ببستند بر پایه‌ی تخت عاج نهادند بر گوشه‌ی عاج تاج  
  جهانی نظاره بران تاج و تخت که تا چون بود کار آن نیک‌بخت  
  که گر شاه پیروز گردد برین برو شهریاران کنند آفرین  
  چو بهرام و خسرو به هامون شدند بر شیر با دل پر از خون شدند  
  چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان نهاده یکی افسر اندر میان  
  بدان موبدان گفت تاج از نخست مر آن را سزاتر که شاهی بجست  
  و دیگر که من پیرم و او جوان به چنگال شیر ژیان ناتوان  
  بران بد که او پیش‌دستی کند به برنایی و تن‌درستی کند  
  بدو گفت بهرام کری رواست نهانی نداریم گفتار راست  
  یکی گرزه گاوسر برگرفت جهانی بدو مانده اندر شگفت  
  بدو گفت موبد که ای پادشا خردمند و بادانش و پارسا  
  همی جنگ شیران که فرمایدت جز از تاج شاهی چه افزایدت  
  تو جان از پی پادشاهی مده خورش بی‌بهانه به ماهی مده  
  همه بی‌گناهیم و این کار تست جهان را همه دل به بازار تست  
  بدو گفت بهرام کای دین‌پژوه تو زین بی‌گناهی و دیگر گروه  
  هم‌آورد این نره شیران منم خریدار جنگ دلیران منم  
  بدو گفت موبد به یزدان پناه چو رفتی دلت را بشوی از گناه  
  چنان کرد کو گفت بهرامشاه دلش پاک شد توبه کرد از گناه  
  همی رفت با گرزه‌ی گاوروی چو دیدند شیران پرخاشجوی  
  یکی زود زنجیر بگسست و بند بیامد بر شهریار بلند  
  بزد بر سرش گرز بهرام گرد ز چشمش همی روشنایی ببرد  
  بر دیگر آمد بزد بر سرش فرو ریخت از دیده خون از برش  
  جهاندار بنشست بر تخت عاج به سر بر نهاد آن دلفروز تاج  
  به یزدان پناهید کو بد پناه نماینده‌ی راه گم کرده راه  
  بشد خسرو و برد پیشش نماز چنین گفت کای شاه گردن‌فراز  
  نشست تو بر گاه فرخنده باد یلان جهان پیش تو بنده باد  
  تو شاهی و ما بندگان توایم به خوبی فزایندگان توایم  
  بزرگان برو گوهر افشاندند بران تاج نو آفرین خواندند  
  ز گیتی برآمد سراسر خروش در آذر بد این جشن روز سروش  
  برآمد یکی ابر و شد تیره‌ماه همی تیر بارید ز ابر سیاه  
  نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ نبینم همی در هوا پر زاغ  
  حواصل فشاند هوا هر زمان چه سازد همی زین بلند آسمان  
  نماندم نمکسود و هیزم نه جو نه چیزی پدیدست تا جودرو  
  بدین تیرگی روز و بیم خراج زمین گشته از برف چون کوه عاج  
  همه کارها را سراندر نشیب مگر دست گیرد حسین قتیب  
  کنون داستانی بگویم شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت