شاهنامه/پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
< شاهنامه
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد | سپاه پراگنده را کرد گرد | |||||
نشستند با موبدان و ردان | بزرگان و سالاروش بخردان | |||||
جهانجوی بر تخت زرین نشست | در رنج و دست بدی را ببست | |||||
نخستین چنین گفت کن کز گناه | برآسود شد ایمن از کینهخواه | |||||
هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک | مر آن درد را دور باشد پزشک | |||||
که رشک آورد آز و گرم و گداز | دژ آگاه دیوی بود دیرساز | |||||
هرآن چیز کنت نیاید پسند | دل دوست و دشمن بر آن برمبند | |||||
مدارا خرد را برابر بود | خرد بر سر دانش افسر بود | |||||
به جای کسی گر تو نیکی کنی | مزن بر سرش تا دلش نشکنی | |||||
چو نیکی کنش باشی و بردبار | نباشی به چشم خردمند خوار | |||||
اگر بخت پیروز یاری دهد | مرا بر جهان کامگاری دهد | |||||
یکی دفتری سازم از راستی | که بندد در کژی و کاستی | |||||
همیداشت یک چند گیتی بداد | زمانه بدو شاد و او نیز شاد | |||||
به هر سو فرستاد بیمر سپاه | همیداشت گیتی ز دشمن نگاه | |||||
ده و هشت بگذشت سال از برش | به پاییز چون تیره گشت افسرش | |||||
بزرگان و دانندگان را بخواند | بر تخت زرین به زانو نشاند | |||||
چنین گفت کین چرخ ناپایدار | نه پرورده داند نه پرودگار | |||||
به تاج گرانمایگان ننگرد | شکاری که یابد همی بشکرد | |||||
کنون روز من بر سر آید همی | به نیرو شکست اندر آید همی | |||||
سپردم به هرمز کلاه و نگین | همه لشکر و گنج ایران زمین | |||||
همه گوش دارید و فرمان کنید | ز پیمان او رامش جان کنید | |||||
اگر چند پیروز با فر و یال | ز هرمز فزونست چندی به سال | |||||
ز هرمز همیبینم آهستگی | خردمندی و داد و شایستگی | |||||
بگفت این و یک هفته زان پس بزیست | برفت و برو تخت چندی گریست | |||||
اگر سد بمانی و گر بیستوپنج | ببایدت رفتن ز جای سپنج | |||||
هران چیز کید همی در شمار | سزد گر نخوانی ورا پایدار | |||||
چو هرمز برآمد به تخت پدر | به سر برنهاد آن کیی تاج زر | |||||
چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم | همی آب رشک اندر آمد به چشم | |||||
سوی شاه هیتال شد ناگهان | ابا لشکر و گنج و چندی مهان | |||||
چغانی شهی بد فغانیش نام | جهانجوی با لشکر و گنج و کام | |||||
فغانیش را گفت کای نیکخواه | دو فرزند بودیم زیبای گاه | |||||
پدر تاج شاهی به کهتر سپرد | چو بیدادگر بد سپرد و بمرد | |||||
چو لشکر دهی مر مرا گنج هست | سلیح و بزرگی و نیروی دست | |||||
فغانی بدو گفت که آری رواست | جهاندار هم بر پدر پادشاست | |||||
به پیمان سپارم سپاهی تو را | نمایم سوی داد راهی تو را | |||||
که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد | که خون عهد این دارم از یزدگرد | |||||
بدو گفت پیروز کری رواست | فزون زان بتو پادشاهی سزاست | |||||
بدو داد شمشیرزن سیهزار | ز هیتالیان لشکری نامدار | |||||
سپاهی بیاورد پیروزشاه | که از گرد تاریک شد چرخ ماه | |||||
برآویخت با هرمز شهریار | فراوان ببودستشان کارزار | |||||
سرانجام هرمز گرفتار شد | همه تاجها پیش او خوار شد | |||||
چو پیروز روی برادر بدید | دلش مهر پیوند او برگزید | |||||
بفرمود تا بارگی برنشست | بشد تیز و ببسود رویش بدست | |||||
فرستاد بازش بایوان خویش | بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش | |||||
بیامد بتخت کیی برنشست | چنان چون بود شاه یزدانپرست | |||||
نخستین چنین گفت با مهتران | که ای پرهنر پاکدل سروران | |||||
همیخواهم از داور بینیاز | که باشد مرا زندگانی دراز | |||||
که که را به که دارم و مه به مه | فراوان خرد باشدم روز به | |||||
سر مردمی بردباری بود | سبک سر همیشه بخواری بود | |||||
ستون خرد داد و بخشایشست | در بخشش او را چو آرایشست | |||||
زبان چرب و گویندگی فر اوست | دلیری و مردانگی پر اوست | |||||
هران نامور کو ندارد خرد | ز تخت بزرگی کجا برخورد | |||||
خردمند هم نیز جاوید نیست | فری برتر از فر جمشید نیست | |||||
چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد | نشست کیی دیگری را سپرد | |||||
نماند برین خاک جاوید کس | ز هر بد به یزدان پناهید و بس | |||||
همیبود یک سال با داد و پند | خردمند وز هر بدی بیگزند | |||||
دگر سال روی هوا خشک شد | به جو اندرون آب چون مشک شد | |||||
سه دیگر همان و چهارم همان | ز خشکی نبد هیچکس شادمان | |||||
هوا را دهان خشک چون خاک شد | ز تنگی به جو آب تریاک شد | |||||
ز بس مردن مردم و چارپای | پیی را ندیدند بر خاک جای | |||||
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت | خراج و گزیت از جهان برگرفت | |||||
به هر سو که انبار بودش نهان | ببخشید بر کهتران و مهان | |||||
خروشی برآمد ز درگاه شاه | که ای نامداران با دستگاه | |||||
غله هرچ دارید پیدا کنید | ز دینار پیروز گنج آگنید | |||||
هر آنکس که دارد نهانی غله | وگر گاو و گر گوسفند و گله | |||||
به نرخی فروشد که او را هواست | که از خوردنی جانور بینواست | |||||
به هر کارداری و خودکامهای | فرستاد تازان یکی نامهای | |||||
که انبارها برگشایند باز | به گیتی برآنکس که هستش نیاز | |||||
کسی گر بمیرد بنایافت نان | ز برنا و از پیر مرد و زنان | |||||
بریزم ز تن خون انباردار | کجا کار یزدان گرفتست خوار | |||||
بفرمود تا خانه بگذاشتند | به دشت آمد و دست برداشتند | |||||
همی به آسمان اندر آمد خروش | ز بس مویه و درد و زاری و جوش | |||||
ز کوه و بیابان وز دشت و غار | ز یزدان همیخواستی زینهار | |||||
برین گونه تا هفت سال از جهان | ندیدند سبزی کهان و مهان | |||||
بهشتم بیامد مه فوردین | برآمد یکی ابر با آفرین | |||||
همی در بارید بر خاک خشک | همیآمد از بوستان بوی مشک | |||||
شده ژاله برگل چو مل در قدح | همیتافت از ابر قوس قزح | |||||
زمانهبرست از بد بدگمان | به هرجای بر زه نهاده کمان | |||||
چو پیروز ازان روز تنگیبرست | بر آرام بر تخت شاهی نشست | |||||
یکی شارستان کرد پیروز کام | بفرمود کو را نهادند نام | |||||
جهاندار گوینده گفت این ریست | که آرمام شاهان فرخ پیست | |||||
دگر کرد بادان پیروزنام | خنیده بهرجایش آرام و کام | |||||
که اکنونش خوانی همی اردبیل | که قیصر بدو دارد از داد میل | |||||
چو این بومها یکسر آباد کرد | دل مردم پر خرد شاد کرد | |||||
درم داد با لشکر نامدار | سوی جنگ جستن برآراست کار | |||||
بدان جنگ هرمز بدی پیشرو | همیرفت با کارسازان نو | |||||
قباد از پس پشت پیروز شاه | همیراند چون باد لشکر به راه | |||||
که پیروز را پاک فرزند بود | خردمند شاخی برومند بود | |||||
بلاش از بر تخت بنشست شاد | که کهتر پسر بود با مهر و داد | |||||
یکی پارسی بود بس نامدار | ورا سوفزا خواندی شهریار | |||||
بفرمود پیروز کایدر بباش | چو دستور شایسته نزد بلاش | |||||
سپه را سوی جنگ ترکان کشید | همی تاج و تخت کیی را سزید | |||||
همیراند با لشکر و گنج و ساز | که پیکار جویند با خوشنواز | |||||
نشانی که بهرام یل کرده بود | ز پستی بلندی برآورده بود | |||||
نبشته یکی عهد شاهنشهان | که از ترک و ایرانیان در جهان | |||||
کسی زین نشان هیچ برنگذرد | کزان رود برتر زمین نشمرد | |||||
چو پیروز شیراوژن آنجا رسید | نشان کردن شاه ایران بدید | |||||
چنین گفت یکسر بگردنکشان | که از پیش ترکان برین همنشان | |||||
مناره برآرم به شمشیر و گنج | ز هیتال تا کس نباشد به رنج | |||||
چو باشد مناره به پیش برک | بزرگان به پیش من آرند چک | |||||
بگویم که آن کرد بهرام گور | به مردی و دانایی و فر و زور | |||||
نمانم بجایی پی خوشنواز | به هیتال و ترک از نشیب و فراز | |||||
چو بشنید فرزند خاقان که شاه | ز جیحون گذر کرد خود با سپاه | |||||
همیبشکند عهد بهرام گور | بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور | |||||
دبیر جهاندیده را خوشنواز | بفرمود تا شد بر او فراز | |||||
یکی نامه بنوشت با آفرین | ز دادار بر شهریار زمین | |||||
چنین گفت کز عهد شاهان داد | به گردی نخوانمت خسرونژاد | |||||
نه این بود عهد نیاکان تو | گزیده جهاندار و پاکان تو | |||||
چو پیمان آزادگان بشکنی | نشان بزرگی به خاک افگنی | |||||
مرا با تو پیمان بباید شکست | به ناچار بردن بشمشیر دست | |||||
به نامه ز هر کارش آگاه کرد | بسی هدیه با نامه همراه کرد | |||||
سواری سراینده و سرفراز | همیرفت با نامهی خوشنواز | |||||
چو آن نامه برخواند پیروز شاه | برآشفت زان نامور پیشگاه | |||||
فرستاده را گفت برخیز و رو | به نزدیک آن مرد دیوانه شو | |||||
بگویش که تا پیش رود برک | شما را فرستاد بهرام چک | |||||
کنون تا لب رود جیحون تو راست | بلندی و پستی و هامون تو راست | |||||
من اینک بیارم سپاهی گران | سرافراز گردان جنگ آوران | |||||
نمانم مگر سایهی خوشنواز | که باشد بروی زمین بر دراز | |||||
فرستاده آمد بکردار گرد | شنیده سخنها همه یاد کرد | |||||
همیگفت یک چند با خوشنواز | ازان شاه گردنکش و دیرساز | |||||
چو گفتار بشنید و نامه بخواند | سپاه پراگنده را برنشاند | |||||
بیاورد لشکر به دشت نبرد | همان عهد را بر سر نیزه کرد | |||||
که بستد نیایش ز بهرامشاه | که جیحون میانجیست ما را به راه | |||||
یکی مرد بینادل و چربگوی | ز لشکر گزین کرد با آبروی | |||||
بدو گفت نزدیک پیروز رو | به چربی سخنگوی و پاسخ شنو | |||||
بگویش که عهد نیای تو را | بلند اختر و رهنمای تو را | |||||
همی بر سر نیزه پیش سپاه | بیارم چو خورشید تابان به راه | |||||
بدان تا هر آنکس که دارد خرد | به منشور آن دادگر بنگرد | |||||
مرا آفرین بر تو نفرین بود | همان نام تو شاه بیدین بود | |||||
نه یزدان پسندد نه یزدانپرست | نه اندر جهان مردم زیردست | |||||
که بیداد جوید کسی در جهان | بپیچد سر از عهد شاهنشهان | |||||
به داد و به مردی چو بهرام شاه | کسی نیز ننهاد بر سر کلاه | |||||
برین بر جهاندار یزدان گواست | که او را گوا خواستن ناسزاست | |||||
که بیداد جوید همی جنگ من | چنین با سپه کردن آهنگ من | |||||
نباشی تو زین جنگ پیروزگر | نیابی مگر ز اختر نیک بر | |||||
ازین پس نخواهم فرستاد کس | بدین جنگ یزدان مرا یار بس | |||||
فرستاده با نامه آمد چو گرد | سخنها به پیروز بر یاد کرد | |||||
چو برخواند آن نامهی خوشنواز | پر از خشم شد شاه گردن فراز | |||||
فرستاده را گفت چندین سخن | نگویم جهاندیده مرد کهن | |||||
که از چاچ یک پی نهد نزد رود | به نوک سنانش فرستم درود | |||||
فرستاده آمد بر خوشنواز | فراوان سخن گفت با او به راز | |||||
که نزدیک پیروز ترس خدای | ندیدم نبودش کسی رهنمای | |||||
همه دیدمش جنگ جوید همی | به فرمان یزدان نگوید همی | |||||
چو بشندی زو این سخن خوشنواز | به یزدان پناهید و بردش نماز | |||||
چنین گفت کای داور داد و پاک | تویی آفرینندهی هور و خاک | |||||
تو دانی که پیروز بیدادگر | ز بهرام بیشی ندارد هنر | |||||
پی او ز روی زمین برگسل | مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل | |||||
سخنهای بیداد گوید همی | بزرگی به شمشیر جوید همی | |||||
به گرد سپه بر یکی کنده کرد | سرش را بپوشید و آگنده کرد | |||||
کمندی فزون بود بالای اوی | همان سی ارش کرده پهنای اوی | |||||
چو این کرده شد نام یزدان بخواند | ز پیش سمرقند لشکر براند | |||||
وزان روی سرگشته پیروز شاه | همیراند چون باد لشکر به راه | |||||
وزین روی پر بیم دل خوشنواز | چنین تا برکنده آمد فراز | |||||
برآمد ز هردو سپه بوق و کوس | هوا شد ز گرد سپاه آبنوس | |||||
چنان تیرباران بد از هر دو روی | که چون آب خون اندر آمد به جوی | |||||
چو نزدیکی کنده شد خوشنواز | همیگفت با داور پاک راز | |||||
وزان روی چون باد پیروزشاه | همیتاخت با خوارمایه سپاه | |||||
چو آمد به نزدیکی خوشنواز | سپهدار ترکان ازو گشت باز | |||||
عنان را بپیچید و بنمود پشت | پس او سپاه اندر آمد درشت | |||||
برانگیخت پس باره پیروزشاه | همیراند با گرز و رومی کلاه | |||||
به کنده در افتاد با چند مرد | بزرگان و شیران روز نبرد | |||||
چو نرسی برادرش و فرخ قباد | بزرگان و شاهان فرخ نژاد | |||||
برین سان نگون شد سر هفت شاه | همه نامداران زرین کلاه | |||||
وزان جایگه شاددل خوشنواز | به نزدیکی کنده آمد فراز | |||||
برآورد زان کنده هر کس که زیست | همان خاک بربخت ایشان گریست | |||||
بزرگان و پیکارجویان هران | کسی را که در کنده آمد زمان | |||||
شکسته سر و پشت پیروزشاه | شه نامداران با تاج و گاه | |||||
ز شاهان نبد زنده جز کیقباد | شد آن لشکر و پادشاهی بباد | |||||
همیراند با کام دل خوشنواز | سرافراز با لشکر رزمساز | |||||
به تاراج داده سپاه و بنه | نه کس میسره دید و نه میمنه | |||||
ز ایرانیان چند بردند اسیر | چه افگنده بر خاک و خسته به تیر | |||||
نباید که باشد جهانجوی زفت | دل زفت با خاک تیرهست جفت | |||||
چنین آمد این چرخ ناپایدار | چه با زیردست و چه با شهریار | |||||
بپیچاند آن را که خود پرورد | اگر تو شوی پاسبان خرد | |||||
نماند برین خاک جاوید کس | تو را توشه از راستی باد و بس | |||||
چو بگذشت برکنده بر خوشنواز | سپاهش شد از خواسته بینیاز | |||||
به آهن ببستند پای قباد | ز تخت و نژادش نکردند یاد | |||||
چو آگاهی آمد به ایران سپاه | ازان کنده و رزم پیروز شاه | |||||
خروشی برآمد ز کشور بدرد | ازان شهر یاران آزادمرد | |||||
چو اندر جهان این سخن گشت فاش | فرود آمد از تخت زرین بلاش | |||||
همه گوشت بازو به دندان بکند | همیریخت بر تخت خاک نژند | |||||
سپاهی و شهری ز ایران بدرد | زن و مرد و کودک همی مویه کرد | |||||
همه کنده موی و همه خسته روی | همه شاهجوی و همه راهجوی | |||||
که تا چون گریزند ز ایران زمین | گرآیند لشکر ازان دشت کین | |||||
چو بنشست با سوگ ماهی بلاش | سرش پر ز گرد و رخش پرخراش | |||||
سپاه آمد و موبد موبدان | هر آنکس که بود از رد و بخردان | |||||
فراوان بگفتند با او ز پند | سخنها که بودی ورا سودمند | |||||
بران تخت شاهیش بنشاندند | بسی زر و گوهر برافشاندند | |||||
چو بنشست بر گاه گفت ای ردان | بجویید رای و دل بخردان | |||||
شما را بزرگیست نزدیک من | چو روشن شود رای تاریک من | |||||
به گیتی هر آنکس که نیکی کند | بکوشد که تا رای ما نشکند | |||||
هر آنکس کجا باشد او بدسگال | که خواهد همی کار خود را همال | |||||
نخستین به پندش توانگر کنم | چو نپذیرد از خونش افسر کنم | |||||
هرآنگه که زین لشکر دینپرست | بنالد بر ما یکی زیردست | |||||
دل مرد بیدادگر بشکنم | همه بیخ و شاخش ز بن برکنم | |||||
مباشید گستاخ با پادشا | بویژه کسی کو بود پارسا | |||||
که او گاه زهرست و گه پایزهر | مجویید از زهر تریاک بهر | |||||
ز گیتی تو خوشنودی شاهجوی | مشو پیش تختش مگر تازهروی | |||||
چو خشم آورد شاه پوزش گزین | همی خوان به بیداد و دادآفرین | |||||
هرآنگه که گویی که دانا شدم | به هر دانشی بر توانا شدم | |||||
چنان دان که نادانتری آن زمان | مشو بر تن خویش بر بدگمان | |||||
وگر کار بندید پند مرا | سخن گفتن سودمند مرا | |||||
ز شاهان داننده یابید گنج | کسی را ز دانش ندیدم به رنج | |||||
برو مهتران آفرین خواندند | ز دانایی او فرو ماندند | |||||
برفتند خشنود ز ایوان اوی | به یزدان سپرده تن و جان اوی | |||||
بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ | یکی پهلوان جست با رای و سنگ | |||||
که باشد نگهبان تخت و کلاه | بلاش جوان را بود نیکخواه | |||||
بدان کار شایسته بد سوفزای | یکی نامور بود پاکیزهرای | |||||
جهاندیده از شهر شیراز بود | سپهبددل و گردنافراز بود | |||||
هم او مرزبان بد بزابلستان | ببست و بغزنین و کابلستان | |||||
چو آگاهی آمد سوی سوفزای | ز پیروز بیرای و بیرهنمای | |||||
ز مژگان سرشکش برخ برچکید | همه جامهی پهلوی بردرید | |||||
ز سر برگرفتند گردان کلاه | به ماتم نشستند با سوگ شاه | |||||
همیگفت بر کینهی شهریار | بلاش جوان چون بود خواستار | |||||
بدانست کان کار بیسود شد | سر تاج شاهی پر از دود شد | |||||
سپاه پراگنده را گرد کرد | بزد کوس وز دشت برخاست گرد | |||||
فراز آمدش تیغزن سد هزار | همه جنگجوی از در کارزار | |||||
درم داد و آن لشکر آباد کرد | دل مردم کینهور شاد کرد | |||||
فرستادهای خواند شیرینزبان | خردمند و بیدار و روشنروان | |||||
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد | دو دیده پر از آب و رخسار زرد | |||||
به نامه درون پندها یاد داد | ز جمشید و کیخسرو کیقباد | |||||
وزان پس فرستاد نزد بلاش | که شاها تو از مرگ غمگین مباش | |||||
که این مرگ هر کس نخواهد چشید | شکیبایی و نام باید گزید | |||||
ز باد آمده باز گردد بدم | یکی داد خواندش و دیگر ستم | |||||
کنون من به دستوری شهریار | بسیجم برین گونه بر کارزار | |||||
کزین کینه و خون پیروز شاه | بنالد ز چرخ روان هور و ماه | |||||
فرستاده زین روی برداشت پای | وزان سوی گریان بشد باز جای | |||||
بیاراست لشکر چو پر تذرو | بیامد ز زاولستان سوی مرو | |||||
یکی مرد بگزید بیداردل | که آهسته دارد به گفتار دل | |||||
نویسندهی نامه را گفت خیز | که آمد سر خامه را رستخیز | |||||
یکی نامه بنویس زی خوشنواز | که ای بیخرد روبه دیوساز | |||||
گنهکار کردی به یزدان تنت | شود مویه گر بر تو پیراهنت | |||||
به شاه آنک تو کردی ای بیوفا | ببینی کنون زور تیغ جفا | |||||
به کشتی شهنشاه را بیگناه | نبیره جهاندار بهرام شاه | |||||
یکی کین نو ساختی در جهان | که آن کینه هرگز نگردد نهان | |||||
چرا پیش او چون یکی چابلوس | نرفتی چو برخاست آوای کوس | |||||
نیای تو زین خاندان زنده بود | پدر پیش بهرام پاینده بود | |||||
من اینک به مرو آمدم کینهخواه | نماند به هیتالیان تاج و گاه | |||||
اسیران و آن خواسته هرچ هست | که از رزمگاه آمدستت بدست | |||||
همه بازخواهم به شمشیر کین | بخ مرو آورم خاک توران زمین | |||||
نمانم جهان را بفرزند تو | نه بر دوده و خویش و پیوند تو | |||||
بفرمان یزدان ببرم سرت | ز خون همچو دریا کنم کشورت | |||||
نه کین باشد این چند گویم دراز | که از کین پیروز با خوشنواز | |||||
شود زیر خاک پی من تباه | به یزدان روانش بود دادخواه | |||||
فرستاده با نامهی سوفزای | بیامد چو شیر دلاور ز جای | |||||
چو آشفته آمد بر خوشنواز | بشد پیش تخت و ببردش نماز | |||||
بدو داد پس نامهی سوفزای | همیبود یک چند پیشش بپای | |||||
نویسندهی نامه را داد و گفت | که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت | |||||
به مهتر چنین گفت مرد دبیر | که این نامه پر گرز و تیغست و تیر | |||||
شکسته شد آن مرد جنگآزمای | ازان پر سخن نامهی سوفزار | |||||
هم اندر زمان زود پاسخ نبشت | سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت | |||||
نخستین چنین گفت کز کردگار | بترسیم وز گردش روزگار | |||||
که هر کس که بودست یزدانپرست | نیاورد در عهد شاهان شکست | |||||
فرستادمش نامهی پندمند | دگر عهد آن شهریار بلند | |||||
برو خوار بود آنچ گفتم سخن | هم اندیشهی روزگار کهن | |||||
چو او کینهور گشت و من چارهجوی | سپه را چو روی اندر آمد به روی | |||||
به پیروز بر اختر آشفته شد | نه برکام من شاه تو کشته شد | |||||
چو بشکست پیمان شاهان داد | نبود از جوانیش یک روز شاد | |||||
نیامد پسند جهانآفرین | تو گویی که بگرفت پایش زمین | |||||
هر آنکس که عهد نیا بشکند | سر راستی را بپای افگند | |||||
چو پیروز باشد به دشت نبرد | شکسته بکنده درون پر ز گرد | |||||
گر آیی تو ایدر هم آراستست | نه جنگ و نه جنگآوران کاستست | |||||
فرستاده با نامه تازان ز جای | به یک هفته آمد سوی سوفزای | |||||
چو برخواند آن نامه را پهلوان | به دشنام بگشاد گویا زبان | |||||
ز میدان خروشیدن گاودم | شنیدند و آوای رویینه خم | |||||
بکش میهن آورد چندان سپاه | که بر چرخ خورشید گم کرد راه | |||||
برین همنشان روز بگذاشتند | همی راه را خانه پنداشتند | |||||
چو آگاهی آمد سوی خوشنواز | به دشت آمد و جنگ را کرد ساز | |||||
به پیکند شد رزمگاهی گزید | که چرخ روان روی هامون ندید | |||||
وزین روی پر کینه دل سوفزای | به کردار باد اندر آمد ز جای | |||||
چو شب تیره شد پهلوان سپاه | به پیلان آسوده بربست راه | |||||
طلایه همیگشت بر هر دو سوی | جهان شد پر آواز پرخاشجوی | |||||
غو پاسبانان و بانگ جرس | همیآمد از دور بر پیش و پس | |||||
چنین تا پدید آمد از میغ شید | در و دشت شد چون بلور سپید | |||||
دو لشکر همی جنگ را ساختند | درفش بزرگی برافراختند | |||||
از آواز گردان پرخاشخر | بدرید مر اژدها را جگر | |||||
هوا دام کرکس شد از پر تیر | زمین شد ز خون سران آبگیر | |||||
ز هر سو ز مردان تلی کشته بود | کرا از جهان روز برگشته بود | |||||
بجنبید بر قلبگه سوفزای | یکایک سپاه اندر آمد ز جای | |||||
وزان روی با تیغ کین خوشنواز | بپیچید و آمد به تنگی فراز | |||||
یکی تیغ زد بر سرش سوفزای | سپاه اندر آمد به تندی ز جای | |||||
بجست از کف تیغزن خوشنواز | به شیب اندر انداخت اسب از فراز | |||||
بدید آنک شد روزگارش درشت | عنان را بپیچید و بنمود پشت | |||||
چو باد دمان از پسش سوفزای | همیتاخت با نیزهی سرگرای | |||||
بسی کرد زان نامداران اسیر | بسی کشته شد هم بپیکان و تیر | |||||
همیتاخت تا پیش لشکر رسید | بره بر بسی کشته و خسته دید | |||||
ز بالا نگه کرد پس خوشنواز | سپه را به هامون نشیب و فراز | |||||
همه دشت پرکشته و خواسته | شده دشت چون چرخ آراسته | |||||
سلیح و کمرها و اسب و رهی | ستام و سنان و کلاه مهی | |||||
همیبرد هر کس بر سوفزای | تلی گشته چون کوه البرز جای | |||||
ببخشید یکسر همه بر سپاه | نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه | |||||
به لشکر چنین گفت کامروز کار | به کام ما بد از روزگار | |||||
چو خورشید بنماید از چرخ دست | برین دشت خیره نباید نشست | |||||
به کین شهنشاه ایران شویم | برین دز به کردار شیران شویم | |||||
همه لشکرش دست بر برزدند | همی هر کسی رای دیگر زدند | |||||
برین همنشان تا ز خم سپهر | پدید آمد آن زیور تاج مهر | |||||
تبیره برآمد ز پردهسرای | نشست از بر باره بر سوفزای | |||||
فرستادهای آمد از خوشنواز | به نزدیک سالار گردنفراز | |||||
که از جنگ و پیکار و خون ریختن | نباشد جز از رنج و آویختن | |||||
دو مرد خردمند نیکو گمان | به دوزخ فرستیم هر دو روان | |||||
اگر بازجویی ز راه ردی | بدانی که آن کار بد ایزدی | |||||
نه بر باد شد کشته پیروزشاه | کز اختر سرآمد بدو سال و ماه | |||||
گنهکار شد زانک بشکست عهد | گزین کرد حنظل بینداخت شهد | |||||
کنون بودنی بود و بر ما گذشت | خنک آنک گرد گذشته نگشت | |||||
اسیران وز خواسته هرچ بود | ز سیم و زر و گوهر نابسود | |||||
ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت | که آن روز بگذاشت پیروزبخت | |||||
فرستم همه نزد سالار شاه | سراپرده و گنج و پیل و سپاه | |||||
چو پیروزگر سوی ایران شوی | به نزدیک شاه دلیران شوی | |||||
نباشد مرا سوی ایران بسیچ | تو از عهد بهرام گردن مپیچ | |||||
شهنشاه گیتی ببخشید راست | مرا ترک و چین است و ایران تو راست | |||||
چو بشنید پیغام او سوفراز | بیاورد لشکر به پردهسرای | |||||
فرستاده را گفت پیش سپاه | بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه | |||||
بیامد فرستادهی خوشنواز | بگفت آنچ بود آشکارا و راز | |||||
چنین گفت لشکر که فرمان تو راست | بدین آشتی رای و پیمان تو راست | |||||
به ایران نداند کسی از تو به | بما بر تویی شاه و سالار و مه | |||||
چنین گفت با سرکشان سوفزای | که امروز ما را جزین نیست رای | |||||
کزیشان ازین پس نجوییم جنگ | به ایران بریم این سپه بیدرنگ | |||||
که در دست ایشان بود کیقباد | چو فرزند پیروز خسرو نژاد | |||||
همان موبد موبدان اردشیر | ز لشکر بزرگان برنا و پیر | |||||
اگر جنگ سازیم با خوشنواز | شودکار بیسود بر ما دراز | |||||
کشد آنک دارد ز ایران اسیر | قباد جهانجوی چون اردشیر | |||||
اگر نیستی در میانه قباد | ز موبد نکردی دل و مغز یاد | |||||
گر او را ز ترکان بد آید بروی | نماند به ایران جز از گفت و گوی | |||||
یکی ننگ باشد که تا رستخیز | بماند میان دلیران ستیز | |||||
فرستاده را نغز پاسخ دهیم | درین آشتی رای فرخ نهیم | |||||
مگر باز بینیم روی قباد | که بی او سر پادشاهی مباد | |||||
همان موبد پاکدل اردشیر | کسی را که بینید برنا و پیر | |||||
فرستاده را خواند پس پهلوان | سخن گفت با او به شیرین زبان | |||||
چنین گفت کاین ایزدی بود و بس | جهان بد سگالد نگوید بکس | |||||
بزرگان ایران که هستند اسیر | قبادست با نامدار اردشیر | |||||
دگر هر که دارید بر نای بند | فرستید سوی منش ارجمند | |||||
دگر خواسته هرچ دارید نیز | ز دینار وز تاج و هرگونه چیز | |||||
یکایک فرستید نزدیک من | به پیش بزرگان این انجمن | |||||
به تاراج و کشتن نیازیم دست | که ما بینیازیم و یزدانپرست | |||||
ز جیحون به روز دهم بگذریم | وزان پس پیی خاک را نسپریم | |||||
همه هرچ گفتم تو را گوشدار | چو رفتی یکایک برو برشمار | |||||
فرستاده هم در زمان گشت باز | بیامد گرازان بر خوشنواز | |||||
بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد | همانگاه برداشت بند قباد | |||||
همان خواسته سر به سر گرد کرد | کجا یافت از خاک و دشت نبرد | |||||
همان تخت با تاج پیروز شاه | چو چیز پراگندهی آن سپاه | |||||
فرستاد یکسر سوی سوفزای | به دست یکی مرد پاکیزهرای | |||||
چو لشکر بدیدند روی قباد | ز دیدار او انجمن گشت شاد | |||||
بزرگان همه خیمه بگذاشتند | همه دست بر آسمان داشتند | |||||
که پور شهنشاه را بیگزند | بدیدند با هرک بد ارجمند | |||||
همانگه فروهشت پردهسرای | سپهبد باسب اندر آورد پای | |||||
ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد | ابا نامور موبد و کیقباد | |||||
چو آگاهی آمد به ایران زمین | ازان نیکپی مهتر بفرین | |||||
همان جنگ و پیکار با خوشنواز | ز رای چنان مرد نیرنگساز | |||||
همان موبد موبدان اردشیر | اسیران که بودند برنا و پیر | |||||
که از جنگ برگشت پیروز و شاد | گشاده شد از بند پای قباد | |||||
بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت | ز ایران سپاهست بر کوه و دشت | |||||
خروشی ز ایران برآمد که گوش | تو گفتی همی کر شود زان خروش | |||||
بزرگان فرزانه برخاستند | پذیره شدن را بیاراستند | |||||
بلاش آن زمان تخت زرین نهاد | که تا برنشیند برو کیقباد | |||||
چو آمد به شهر اندرون سوفزای | بزرگان برفتند یک سر ز جای | |||||
پذیره شدن را بیاراست شاه | همیرفت با آنک بودش سپاه | |||||
بلاش آن زمان دید روی قباد | رها گشته از بند پیروز و شاد | |||||
مر او را سبک شاه در برگرفت | ز هیتال و چین دست بر سر گرفت | |||||
ز راه اندر ایوان شاه آمدند | گشادهدل و نیکخواه آمدند | |||||
بفرمود تا خوان بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |||||
همیبود جشنی نه بر آرزوی | ز تیمار پیروز آزادهخوی | |||||
همه چامه گر سوفزا را ستود | ببربط همی رزم ترکان سرود | |||||
مهان را همه چشم بر سوفزای | ازو گشته شاد و بدو داده رای | |||||
همه شهر ایران بدو گشت باز | کسی را که بد کینهی خوشنواز | |||||
بدان پهلوان دل همی شاد کرد | روان را ز اندیشه آزاد کرد | |||||
ببد سوفزای از جهان بیهمال | همیرفت زین گونه تا چار سال | |||||
نبودی جز آن چیز کو خواستی | جهان را به رای خود آراستی | |||||
چر فرمان او گشت در شهر فاش | به خوبی بپرداخت گاه از بلاش | |||||
بدو گفت شاهی نرانی همی | بدان را ز نیکان ندانی همی | |||||
همی پادشاهی به بازی کنی | ز پری وز بینیازی کنی | |||||
قباد از تو در کار داناترست | بدین پادشاهی تواناترست | |||||
به ایوان خویش اندر آمد بلاش | نیارست گفتن که ایدر مباش | |||||
همیگفت بیرنج تخت این بود | که بیکوشش و درد و نفرین بود |