شاهنامه/پادشاهی یزدگرد ۲
< شاهنامه
بگفت آنک ما را چه آمد بروی | وزین پادشاهی بشد رنگ و بوی | |||||
ز رستم کجا کشته شد روز جنگ | ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ | |||||
بدست یکی سعد وقاص نام | نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام | |||||
کنون تا در طیسفون لشکرست | همین زاغ پیسه به پیش اندرست | |||||
تو با لشکرت رزم را سازکن | سپه را برین برهم آواز کن | |||||
من اینک پس نامه برسان باد | بیایم به نزد تو ای پاک وراد | |||||
فرستادهی دیگر از انجمن | گزین کرد بینا دل و رای زن | |||||
یکی نامه بنوشت دیگر بتوس | پر از خون دل و روی چون سندروس | |||||
نخست آفرین کرد بر دادگر | کزو دید نیرو و بخت و هنر | |||||
خداوند پیروزی و فرهی | خداوند دیهیم شاهنشهی | |||||
پی پشه تا پر و چنگ عقاب | به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب | |||||
ز پیمان و فرمان او نگذرد | دم خویش بی رای او نشمرد | |||||
ز شاه جهان یزدگرد بزرگ | پدر نامور شهریار سترگ | |||||
سپهدار یزدان پیروزگر | نگهبان جنبده و بوم و بر | |||||
ز تخم بزرگان یزدان شناس | که از تاج دارند از اختر سپاس | |||||
کزیشان شد آباد روی زمین | فروزندهی تاج و تخت و نگین | |||||
سوی مرزبانان با گنج و گاه | که با فرو برزند و با داد و راه | |||||
شمیران و رویین دژ و رابه کوه | کلات از دگر دست و دیگر گروه | |||||
نگهبان ما باد پروردگار | شما بیگزند از بد روزگار | |||||
مبادا گزند سپهر بلند | مه پیکار آهرمن پرگزند | |||||
همانا شنیدند گردنکشان | خنیده شد اندر جهان این نشان | |||||
که بر کارزای و مرد نژاد | دل ما پر آزرم و مهرست و داد | |||||
به ویژه نژاد شما را که رنج | فزونست نزدیک شاهان ز گنج | |||||
چو بهرام چوبینه آمد پدید | ز فرمان دیهیم ما سرکشید | |||||
شما را دل از شهر ای فراخ | به پیچید وز باغ و میدان و کاخ | |||||
برین باستان راع و کوه بلند | کده ساختید از نهیب گزند | |||||
گر ای دون که نیرو دهد کردگار | به کام دل ما شود روزگار | |||||
ز پاداش نیکی فزایش کنیم | برین پیش دستی نیایش کنیم | |||||
همانا که آمد شما را خبر | که ما را چه آمد ز اختر به سر | |||||
ازین مارخوار اهرمن چهرگان | ز دانایی و شرم بی بهرگان | |||||
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد | همیداد خواهند گیتی بباد | |||||
بسی گنج و گوهر پراگنده شد | بسی سر به خاک اندر آگنده شد | |||||
چنین گشت پرگار چرخ بلند | که آید بدین پادشاهی گزند | |||||
ازین زاغ ساران بیآب و رنگ | نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ | |||||
که نوشین روان دیده بود این به خواب | کزین تخت به پراگند رنگ و آب | |||||
چنان دید کز تازیان سد هزار | هیونان مست و گسسته مهار | |||||
گذر یافتندی با روند رود | نماندی برین بوم بر تار و پود | |||||
به ایران و بابل نه کشت و درود | به چرخ زحل برشدی تیره دود | |||||
هم آتش به مردی به آتشکده | شدی تیره نوروز و جشن سده | |||||
از ایوان شاه جهان کنگره | فتادی به میدان او یکسره | |||||
کنون خواب راپاسخ آمد پدید | ز ما بخت گردن بخواهد کشید | |||||
شود خوار هرکس که هست ارجمند | فرومایه را بخت گردد بلند | |||||
پراگنده گردد بدی در جهان | گزند آشکارا و خوبی نهان | |||||
بهر کشوری در ستمگارهیی | پدید آید و زشت پتیارهیی | |||||
نشان شب تیره آمد پدید | همی روشنایی بخواهد پرید | |||||
کنون ما به دستوری رهنمای | همه پهلوانان پاکیزه رای | |||||
به سوی خراسان نهادیم روی | بر مرزبانان دیهیم جوی | |||||
ببینیم تا گردش روزگار | چه گوید بدین رای نا استوار | |||||
پس اکنون ز بهر کنارنگ توس | بدین سو کشیدیم پیلان وکوس | |||||
فرخ زاد با ما ز یک پوستست | به پیوستگی نیز هم دوستست | |||||
بالتونیهست او کنون رزمجوی | سوی جنگ دشمن نهادست روی | |||||
کنون کشمگان پور آن رزمخواه | بر ما بیامد بدین بارگاه | |||||
بگفت آنچ آمد ز شایستگی | هم ازبندگی هم ز بایستگی | |||||
شیندیم زین مرزها هرچ گفت | بلندی و پستی و غار و نهفت | |||||
دژ گنبدین کوه تا خرمنه | دگر لاژوردین ز بهر بنه | |||||
ز هر گونه بنمود آن دل گسل | ز خوبی نمود آنچ بودش به دل | |||||
وزین جایگه شد بهر جای کس | پژوهنده شد کارها پیش وپس | |||||
چنین لشکری گشن ما را که هست | برین تنگ دژها نشاید نشست | |||||
نشستیم و گفتنیم با رای زن | همه پهلوانان شدند انجمن | |||||
ز هر گونه گفتیم و انداختیم | سر انجام یکسر برین ساختیم | |||||
که از تاج و ز تخت و مهر و نگین | همان جامهی روم و کشمیر و چین | |||||
ز پر مایه چیزی که آمد بدست | ز روم و ز طایف همه هرچ هست | |||||
همان هرچه از ماپراگند نیست | گر از پوشش است ار ز افگند نیست | |||||
ز زرینه و جامهی نابرید | ز چیزی که آن رانشاید کشید | |||||
هم از خوردنیها ز هر گونه ساز | که ما را بیاید برو بر نیاز | |||||
ز گاوان گردون کشان چل هزار | که رنج آورد تا که آید به کار | |||||
به خروار زان پس ده و دو هزار | به خوشه درون گندم آرد ببار | |||||
همان ارزن و پسته و ناردان | بیارد یکی موبدی کاردان | |||||
شتروار زین هریکی ده هزار | هیونان بختی بیارند بار | |||||
همان گاو گردون هزار از نمک | بیارند تا بر چه گردد فلک | |||||
ز خرما هزار و ز شکر هزار | بود سخته و راست کرده شمار | |||||
ده و دو هزار انگبین کندره | بدژها کشند آن همه یکسره | |||||
نمک خورده سرپوست چون چل هزار | بیارند آن راکه آید به کار | |||||
شتروار سیسد ز زربفت شاه | بیارند بر بارها تا دو ماه | |||||
بیاید یکی موبدی با گروه | ز گاه شمیران و از را به کوه | |||||
به دیدار پیران و فرهنگیان | بزرگان کهاند از کنارنگیان | |||||
به دو روز نامه به دژها نهند | یکی نامه گنجور ما را دهند | |||||
دگر خود بدارند با خویشتن | بزرگان که باشند زان انجمن | |||||
همانا بران راغ و کوه بلند | ز ترک و ز تازی نیاید گزند | |||||
شما را بدین روزگار سترگ | یکی دست باشد بر ما بزرگ | |||||
هنرمند گوینده دستور ما | بفرماید اکنون به گنجور ما | |||||
که هرکس این را ندارد به رنج | فرستد ورا پارسی جامه پنج | |||||
یکی خوب سربند پیکر به زر | بیابند فرجام زین کار بر | |||||
بدین روزگار تباه و دژم | بیابد ز گنجور ما چل درم | |||||
به سنگ کسی کو بود زیردست | یکی زین درمها گر اید بدست | |||||
از آن شست بر سرش و چاردانگ | بیارد نبشته بخواند به بانگ | |||||
بیک روی برنام یزدان پاک | کزویست امید و زو ترس وباک | |||||
دگر پیکرش افسر و چهر ما | زمین بارور گشته از مهر ما | |||||
به نوروز و مهر آن هم آراستست | دو جشن بزرگست و با خواستست | |||||
درود جهان بر کم آزار مرد | کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد | |||||
بلند اختری نامجوی سواری | بیامد به کف نامهی شهریار | |||||
وزان جایگه برکشیدند کوس | ز بست و نشاپور شد تا به توس | |||||
خبر یافت ماهوی سوری ز شاه | که تا مرز توس اندر آمد سپاه | |||||
پذیره شدشت با سپاه گران | همه نیزه داران جوشن وران | |||||
چو پیداشد آن فرو آورند شاه | درفش بزرگی و چندان سپاه | |||||
پیاده شد از باره ماهوی زود | بران کهتری بندگیها فزود | |||||
همیرفت نرم از بر خاک گرم | دو دیده پر ا زآب کرده زشرم | |||||
زمین را ببوسید و بردش نماز | همیبود پیشش زمانی دراز | |||||
فرخ زاد چون روی ماهوی دید | سپاهی بران سان رده برکشید | |||||
ز ماهوی سوری دلش گشت شاد | برو بر بسی پندها کرد یاد | |||||
که این شاه را از نژادکیان | سپردم تو را تا ببندی میان | |||||
نباید که بادی برو بر جهد | وگر خود سپاسی برو برنهد | |||||
مرا رفت باید همی سوی ری | ندانم که کی بینم این تاج کی | |||||
که چون من فراوان به آوردگاه | شد از جنگ آن نیزهداران تباه | |||||
چو رستم سواری به گیتی نبود | نه گوش خردمند هرگز شنود | |||||
بدست یکی زاغ سرکشته شد | به من بر چنین روز برگشته شد | |||||
که یزدان و را جای نیکان دهاد | سیه زاغ را درد پیکان دهاد | |||||
بدو گفت ماهوی کای پهلوان | مرا شاه چشمست و روشن روان | |||||
پذیرفتم این زینهار تو را | سپهر تو را شهریار تو را | |||||
فرخ زاد هرمزد زان جایگاه | سوی ری بیامد به فرمان شاه | |||||
برین نیز بگذشت چندی سپهر | جداشد ز مغز بد اندیش مهر | |||||
شبان را همی تخت کرد آرزوی | دگرگونهتر شد به آیین و خوی | |||||
تن خویش یک چند بیمار کرد | پرستیدن شاه دشوار کرد | |||||
یکی پهلوان بود گسترده کام | نژادش ز طرخان و بیژن بنام | |||||
نشستش به شهر سمرقند بود | بران مرز چندیش پیوند بود | |||||
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد | ازو نزد بیژن یکی نامه شد | |||||
که ای پهلوان زادهی بیگزند | یکی رزم پیش آمدت سودمند | |||||
که شاه جهان با سپاه ای درست | ابا تاج و گاهست و با افسرست | |||||
گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست | همان گنج و چتر سیاهش تو راست | |||||
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید | جهان پیش ماهوی خودکامه دید | |||||
به دستور گفت ای سر راستان | چه داری بیاد اندرین داستان | |||||
بیاری ماهوی گر من سپاه | برانم شود کارم ایدر تباه | |||||
به من برکند شاه چینی فسوس | مرا بیمنش خواند و چاپلوس | |||||
وگرنه کنم گوید از بیم کرد | همیترسد از روز ننگ و نبرد | |||||
چنین داد دستور پاسخ بدوی | که ای شیر دل مرد پرخاشجوی | |||||
از ایدر تو را ننگ باشد شدن | به یاری ماهوی و باز آمدن | |||||
ببرسام فرمای تا با سپاه | بیاری شود سوی آن رزمگاه | |||||
به گفتار سوری شوی سوی جنگ | سبکسار خواند تار مرد سنگ | |||||
چنین گفت بیژن که اینست رای | مرا خود نجنبید باید ز جای | |||||
ببرسام فرمود تا ده هزار | نبرده سواران خنجرگزار | |||||
به مرو اندرون ساز جنگ آورد | مگر گنج ایران به چنگ آورد | |||||
سپاه از بخارا چوپران تذرو | بیامد به یک هفته تا شهر مرو | |||||
شب تیره هنگام بانگ خروس | از آن مرز برخاست آواز کوس | |||||
جهاندار زین خود نه آگاه بود | که ماهوی سوریش بدخواه بود | |||||
به شبگیر گاه سپیده دمان | سواری سوی خسرو آمد دوان | |||||
که ماهوی گوید که آمد سپاه | ز ترکان کنون برچه رایست شاه | |||||
سپهدار خانست و فغفور چین | سپاهش همی بر نتابد زمین | |||||
بر آشفت و جوشن بپوشید شاه | شد از گرد گیتی سراسر سیاه | |||||
چو نیروی پرخاش ترکان بدید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |||||
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل | زمین شد به کردار دریای نیل | |||||
چو بر لشکر ترک بر حمله برد | پس پشت او در نماند ایچ گرد | |||||
همه پشت بر تاجور گاشتند | میان سوارانش بگذاشتند | |||||
چو برگشت ماهوی شاه جهان | بدانست نیرنگ او در نهان | |||||
چنین بود ماهوی را رای و راه | که او ماند اندر میان سپاه | |||||
شهنشاه در جنگ شد ناشکیب | همیزد به تیغ و به پای و رکیب | |||||
فراوان از آن نامداران بشکت | چو بیچارهتر گشت بنمود پشت | |||||
ز ترکان بسی بود در پشت اوی | یکی کابلی تیغ در مشت اوی | |||||
همیتاخت جوشان چو از ابر برق | یکی آسیا بد برآن آب زرق | |||||
فرود آمد از باره شاه جهان | ز بدخواه در آسیا شد نهان | |||||
سواران بجستن نهادند روی | همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی | |||||
ازو بازماند اسپ زرین ستام | همان گرز و شمشیر زرین نیام | |||||
بجستنش ترکان خروشان شدند | از آن باره و ساز جوشان شدند | |||||
نهان گشته در خانهی آسیا | نشست از بر خشک لختی گیا | |||||
چنین است رسم سرای فریب | فرازش بلند و نشیبش نشیب | |||||
بدانگه که بیدار بد بخت اوی | بگردون کشیدی فلک تخت اوی | |||||
کنون آسیابی بیامدش بهر | ز نوشش فراوان فزون بود زهر | |||||
چه بندی دل اندر سرای فسوس | که هم زمان به گوش آید آواز کوس | |||||
خروشی برآید که بربند رخت | نبینی به جز دخمهی گور تخت | |||||
دهان ناچریده دودیده پرآب | همیبود تا برکشید آفتاب | |||||
گشاد آسیابان در آسیا | به پشت اندرون بار و لختی گیا | |||||
فرومایهیی بود خسرو به نام | نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام | |||||
خور خویش زان آسیا ساختی | به کاری جزین خود نپرداختی | |||||
گوی دید برسان سرو بلند | نشسته به ران سنگ چون مستمند | |||||
یکی افسری خسروی بر سرش | درفشان ز دیبای چینی برش | |||||
به پیکر یکی کفش زرین بپای | ز خوشاب و زر آستین قبای | |||||
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند | بدان خیرگی نام یزدان بخواند | |||||
بدو گفت کای شاه خورشید روی | برین آسیا چون رسیدی تو گوی | |||||
چه جای نشستت بود آسیا | پر از گندم و خاک و چندی گیا | |||||
چه مردی به دین فر و این برز و چهر | که چون تو نبیند همانا سپهر | |||||
از ایرانیانم بدو گفت شاه | هزیمت گرفتم ز توران سپاه | |||||
بدو آسیابان به تشویر گفت | که جز تنگ دستی مرانیست جفت | |||||
اگر نان کشکینت آید به کار | ورین ناسزا ترهی جویبار | |||||
بیارم جزین نیز چیزی که هست | خروشان بود مردم تنگ دست | |||||
به سه روز شاه جهان را ز رزم | نبود ایچ پردازش خوان و بزم | |||||
بدو گفت شاه آنچ داری بیار | خورش نیز با به رسم آید به کار | |||||
سبک مرد بی مایه چبین نهاد | برو تره و نان کشکین نهاد | |||||
برسم شتابید و آمد به راه | به جایی که بود اندران واژگاه | |||||
بر مهتر زرق شد بیگذار | که برسم کند زو یکی خواستار | |||||
بهر سو فرستاد ماهوی کس | ز گیتی همی شاه را جست و بس | |||||
از آن آسیابان بپرسید مه | که برسم کرا خواهی ای روزبه | |||||
بدو گفت خسرو که در آسیا | نشستست کنداوری برگیا | |||||
به بالا به کردار سرو سهی | به دید را خورشید با فرهی | |||||
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم | دهن پر ز باد ابروان پر زخم | |||||
برسم همی واژ خواهد گرفت | سزد گر بمانی ازو در شگفت | |||||
یکی کهنه چبین نهادم به پیش | برو نان کشکین سزاوار خویش | |||||
بدو گفت مهترکز ایدر بپوی | چنین هم به ماهوی سوری بگوی | |||||
نباید که آن بد نژاد پلید | چو این بشنود گوهر آرد پدید | |||||
سبک مهتر او را بمردی سپرد | جهان دیده را پیش ماهوی برد | |||||
بپرسید ماهوی زین چاره جوی | که برسم کرا خواستی راست گوی | |||||
چنین داد پاسخ ورا ترسکار | که من بار کردم همی خواستار | |||||
در آسیا را گشادم به خشم | چنان دان که خورشید دیدم به چشم | |||||
دو نرگس چونر آهو اندر هراس | دو دیده چو از شب گذشته سه پاس | |||||
چو خورشید گشتست زو آسیا | خورش نان خشک و نشستش گیا | |||||
هر آنکس که او فر یزدان ندید | ازین آسیابان بباید شنید | |||||
پر از گوهر نابسود افسرش | ز دیبای چینی فروزان برش | |||||
بهاریست گویی در اردیبهشت | به بالای او سرو دهقان نکشت | |||||
چو ماهوی دل را برآورد گرد | بدانست کو نیست جز یزدگرد | |||||
بدو گفت بشتاب زین انجمن | هم اکنون جدا کن سرش را ز تن | |||||
و گرنه هم اکنون ببرم سرت | نمانم کسی زنده از گوهرت | |||||
شنیدند ازو این سخن مهتران | بزرگان بیدار و کنداوران | |||||
همه انجمن گشت ازو پر ز خشم | زبان پر ز گفتار و پر آب چشم | |||||
بکی موبدی بود را دوی نام | به جان و خرد برنهادی لگام | |||||
به ماهوی گفت ای بد اندیش مرد | چرا دیو چشم تو را تیره کرد | |||||
چنان دان که شاهی و پیغمبری | دو گوهر بود در یک انگشتری | |||||
ازین دو یکی را همیبشکنی | روان و خرد را به پا افگنی | |||||
نگر تا چه گویی بپرهیز ازین | مشو بد گمان با جهان آفرین | |||||
نخستین ازو بر تو آید گزند | به فرزند مانی یکی کشتمند | |||||
که بارش کبست آید وبرگ خون | به زودی سرخویش بینی نگون | |||||
همی دین یزدان شود زو تباه | همان برتو نفرین کند تاج و گاه | |||||
برهنه شود درجهان زشت تو | پسر بدرود بیگمان کشت تو | |||||
یکی دینوری بود یزدان پرست | که هرگز نبردی به بد کار دست | |||||
که هرمزد خراد بدنام او | بدین اندرون بود آرام او | |||||
به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد | چنین از ره پاک یزدان مگرد | |||||
همی تیره بینم دل و هوش تو | همی خار بینم در آغوش تو | |||||
تنومند و بیمغز و جان نزار | همی دود ز آتش کنی خواستار | |||||
تو را زین جهان سرزنش بینم آز | ببر گشتنت گرم و رنج گداز | |||||
کنون زندگانیت ناخوش بود | چو رفتی نشستت در آتش بود | |||||
نشست او و شهر وی بر پای خاست | به ماهوی گفت این دلیری چراست | |||||
شهنشاه را کارزار آمدی | ز خان و ز فغفور یار آمدی | |||||
ازین تخمهی بیکس بسی یافتند | که هرگز بکشتنش نشتافتند | |||||
توگر بندهای خون شاهان مریز | که نفرین بود بر تو تا رستخیز | |||||
بگفت این و بنشست گریان به درد | پر از خون دل و مژه پر آب زرد | |||||
چو بنشست گریان بشد مهرنوش | پر از درد با ناله و با خروش | |||||
به ماهوی گفت ای بد بد نژاد | که نه رای فرجام دانی نه داد | |||||
ز خون کیان شرم دارد نهنگ | اگر کشته بیند ندرد پلنگ | |||||
ایا بتر از دد به مهر و به خوی | همی گاه شاه آیدت آرزوی | |||||
چو بر دست ضحاک جم کشته شد | چه مایه سپهر از برش گشته شد | |||||
چو ضحاک بگرفت روی زمین | پدید آمد اندر جهان آبتین | |||||
بزاد آفریدون فرخ نژاد | جهان را یکی دیگر آمد نهاد | |||||
شنیدی که ضحاک بیدادگر | چه آورد از آن خویشتن را به سر | |||||
برو سال بگذشت ما نا هزار | به فرجام کار آمدش خواستار | |||||
و دیگر که تور آن سرافراز مرد | کجا آز ایران و را رنجه کرد | |||||
همان ایرج پاک دین رابکشت | برو گردش آسمان شد درشت | |||||
منوچهر زان تخمهی آمد پدید | شد آن بند بد را سراسر کلید | |||||
سه دیگر سیاوش ز تخم کیان | کمر بست بیآرزو در میان | |||||
به گفتار گرسیوز افراسیاب | ببرد از روان و خرد شرم و آب | |||||
جهاندار کیخسرو از پشت اوی | بیامد جهان کرد پرگفت و گوی | |||||
نیا را به خنجر به دونیم کرد | سرکینه جویان پر از بیم کرد | |||||
چهارم سخن کین ارجاسپ بود | که ریزنده خون لهراسپ بود | |||||
چو اسفندیار اندر آمد به جنگ | ز کینه ندادش زمانی درنگ | |||||
به پنجم سخن کین هرمزد شاه | چو پرویز را گشن شد دستگاه | |||||
به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد | نیا ساید این چرخ گردان ز گرد | |||||
چو دستش شد او جان ایشان ببرد | در کینه را خوار نتوان شمرد | |||||
تو را زود یاد آید این روزگار | به پیچی ز اندیشهی نابکار | |||||
توزین هرچ کاری پسر بدرود | زمانه زمانی همینغنود | |||||
به پرهیز زین گنج آراسته | وزین مردری تاج و این خواسته | |||||
همی سر به پیچی به فرمان دیو | ببری همی راه گیهان خدیو | |||||
به چیزی که برتو نزیبد همی | ندانی که دیوت فریبد همی | |||||
به آتش نهال دلت را مسوز | مکن تیره این تاج گیتی فروز | |||||
سپاه پراگنده راگرد کن | وزین سان که گفتی مگردان سخن | |||||
ازی در به پوزش برشاه رو | چو بینی ورا بندگی ساز نو | |||||
وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ | ز رای و ز پوزش میاسای هیچ | |||||
کزین بدنشان دو گیتی شوی | چو گفتار دانندگان نشنوی | |||||
چو کاری که امروز بایدت کرد | به فردا رسد زو برآرند گرد | |||||
همی یزدگرد شهنشاه را | بتر خواهی ازترک بدخواه را | |||||
که در جنگ شیرست برگاه شاه | درخشان به کردار تابنده ماه | |||||
یکی یادگاری ز ساسانیان | که چون او نبندد کمر بر میان | |||||
پدر بر پدر داد و دانشپذیر | ز نوشین روان شاه تا اردشیر | |||||
بود اردشیرش بهشتم پدر | جهاندار ساسان با داد و فر | |||||
که یزدانش تاج کیان برنهاد | همه شهریارانش فرخ نژاد | |||||
چو تو بود مهتر به کشور بسی | نکرد اینچنین رای هرگز کسی | |||||
چو بهرام چو بین که سیسد هزار | عناندار و بر گستوان ور سوار | |||||
به یک تیر او پشت برگاشتند | بدو دشت پیکار بگذاشتند | |||||
چواز رای شاهان سرش سیر گشت | سر دولت روشنش زیر گشت | |||||
فرآیین که تخت بزرگی بجست | نبودش سزادست بد را بشست | |||||
بران گونه برکشته شد زار و خوار | گزافه بپرداز زین روزگار | |||||
بترس از خدای جهان آفرین | که تخت آفریدست و تاج و نگین | |||||
تن خویش بر خیره رسوا مکن | که بر تو سر آرند زود این سخن | |||||
هر آنکس که با تو نگوید درست | چنان دان که او دشمن جان تست | |||||
تو بیماری اکنون و ما چون پزشک | پزشک خروشان به خونین سرشک | |||||
تو از بندهی بندگان کمتری | به اندیشهی دل مکن مهتری | |||||
همی کینه با پاک یزدان نهی | ز راه خرد جوی تخت مهی | |||||
شبان زاده را دل پر از تخت بود | ورا پند آن موبدان سخت بود | |||||
چنین بود تابود و این تازه نیست | که کار زمانه برانداره نیست | |||||
یکی رابرآرد به چرخ بلند | یکی را کند خوار و زار و نژند | |||||
نه پیوند با آن نه با اینش کین | که دانست راز جهان آفرین | |||||
همه موبدان تا جهان شد سیاه | بر آیین خورشید بنشست ماه | |||||
به گفتند زین گونه با کینه جوی | نبد سوی یک موی زان گفت وگوی | |||||
چوشب تیره شد گفت با موبدان | شمارا بباید شد ای بخردان | |||||
من امشب بگردانم این با پسر | زهر گونهیی دانش آرم ببر | |||||
ز لشگر بخوانیم داننده بیست | بدان تا بدین بر نباید گریست | |||||
برفتند دانندگان از برش | بیامد یکی موبد از لشکرش | |||||
چو بنشست ماهوی با راستان | چه بینید گفت اندرین داستان | |||||
اگر زنده ماند تن یزدگرد | ز هر سو برو لشکر آیند گرد | |||||
برهنه شد این راز من در جهان | شنیدند یکسر کهان و مهان | |||||
بیاید مرا از بدش جان به سر | نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر | |||||
چنین داد پاسخ خردمند مرد | که این خود نخستین نبایست کرد | |||||
اگر شاه ایران شود دشمنت | ازو بد رسد بیگمان برتنت | |||||
وگر خون او را بریزی بدست | که کین خواه او در جهان ایزدست | |||||
چپ و راست رنجست و اندوه و درد | نگه کن کنون تا چه بایدت کرد | |||||
پسر گفت کای باب فرخنده رای | چو دشمن کنی زو بپرداز جای | |||||
سپاه آید او را ز ما چین و چین | به ما بر شود تنگ روی زمین | |||||
تو این را چنین خردکاری مدان | چوچیره شدی کام مردان بران | |||||
گر از دامن او درفشی کنند | تو را با سپاه از بنه برکنند | |||||
چو بشنید ماهوی بیدادگر | سخنها کجا گفت او را پسر | |||||
چنین گفت با آسیابان که خیز | سواران ببر خون دشمن بریز | |||||
چو بشنید ازو آسیابان سخن | نه سردید از آن کار پیدانه بن | |||||
شبانگاه نیران خرداد ماه | سوی آسیابان رفت نزدیک شاه | |||||
ز درگاه ماهوی چون شد برون | دو دیده پر از آب دل پر ز خون | |||||
سواران فرستاد ماهوی زود | پس آسیابان به کردار دود | |||||
بفرمود تا تاج و آن گوشوار | همان مهر و آن جامهی شاهوار | |||||
نباید که یکسر پر از خون کنند | ز تن جامهی شاه بیرون کنند | |||||
بشد آسیابان دو دیده پر آب | به زردی دو رخساره چون آفتاب | |||||
همیگفت کای روشن کردگار | تویی برتر از گردش روزگار | |||||
تو زین ناپسندیده فرمان او | هم اکنون به پیچان تن و جان او | |||||
بر شاه شد دل پر از شرم و باک | رخانش پر آب و دهانش چو خاک | |||||
به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش | چنان چون کسی راز گوید بگوش | |||||
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه | رهاشد به زخم اندر از شاه آه | |||||
به خاک اندر آمد سرو افسرش | همان نان کشکین به پیش اندرش | |||||
اگر راه یابد کسی زین جهان | بباشد ندارد خرد در نهان | |||||
ز پرورده سیر آید این هفت گرد | شود کشته بر بیگنه یزدگرد | |||||
برین گونه بر تاجداری بمرد | که از لشکر او سواری نبرد | |||||
خردنیست با گرد گردان سپهر | نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر | |||||
همان به که گیتی نبینی به چشم | نداری ز کردار او مهر و خشم | |||||
سواران ماهوی شوریده بخت | به دیدند کان خسروانی درخت | |||||
ز تخت و ز آوردگه آرمید | بشد هر کسی روی او را بدید | |||||
گشادند بند قبای بنفش | همان افسر و طوق و زرینه کفش | |||||
فگنده تن شاه ایران به خاک | پر از خون و پهلو به شمشیر چاک | |||||
ز پیش شهنشاه برخاستند | زبان را به نفرین بیاراستند | |||||
که ماهوی را باد تن همچنین | پر از خون فگنده بروی زمین | |||||
به نزدیک ماهوی رفتند زود | ابا یاره و گوهر نابسود | |||||
به ماهوی گفتند کان شهریار | برآمد ز آرام وز کارزار | |||||
بفرمود کو را به هنگام خواب | از آن آسیا افگنند اندر آب | |||||
بشد تیز بد مهر دو پیشکار | کشیدند پر خون تن شهریار | |||||
کجا ارج آن کشته نشناختند | به گرداب زرق اندر انداختند | |||||
چو شب روز شد مردم آمد پدید | دو مرد گرانمایه آنجا رسید | |||||
از آن سوگواران پرهیزگار | بیامد یکی بر لب جویبار | |||||
تن او برهنه بدید اندر آب | بشورید و آمد هم اندر شتاب | |||||
چنین تا در خان راهب رسید | بدان سوگواران بگفت آنچ دید | |||||
که شاه زمانه به غرق اندرست | برهنه به گرداب زرق اندرست |