شاهنامه/گفتار اندر داستان فرود سیاوش ۱
< شاهنامه
جهانجوی چون شد سرافراز و گرد | سپه را بدشمن نشاید سپرد | |||||
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک | سرشکی که درمان نداند پزشک | |||||
کسی کز نژاد بزرگان بود | به بیشی بماند سترگ آن بود | |||||
چو بیکام دل بنده باید بدن | بکام کسی داستانها زدن | |||||
سپهبد چو خواند ورا دوستدار | نباشد خرد با دلش سازگار | |||||
گرش زآرزو بازدارد سپهر | همان آفرینش نخواند بمهر | |||||
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل | شود آرزوهای او دلگسل | |||||
و دیگر کش از بن نباشد خرد | خردمندش از مردمان نشمرد | |||||
چو این داستان سربسر بشنوی | ببینی سر مایهی بدخوی | |||||
چو خورشید بنمود بالای خویش | نشست از بر تند بالای خویش | |||||
بزیر اندر آورد برج بره | چنین تا زمین زرد شد یکسره | |||||
تبیره برآمد ز درگاه توس | همان نالهی بوق و آوای کوس | |||||
ز کشور برآمد سراسر خروش | زمین پرخروش و هوا پر ز جوش | |||||
از آواز اسپان و گرد سپاه | بشد قیرگون روی خورشید و ماه | |||||
ز چاک سلیح و ز آوای پیل | تو گفتی بیاگند گیتی به نیل | |||||
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش | ز تابیدن کاویانی درفش | |||||
بگردش سواران گودرزیان | میان اندرون اختر کاویان | |||||
سپهدار با افسر و گرز و نای | بیامد ز بالای پردهسرای | |||||
بشد توس با کاویانی درفش | بپای اندرون کرده زرینه کفش | |||||
یکی پیل پیکر درفش از برش | بابر اندر آورده تابان سرش | |||||
بزرگان که با طوق و افسر بدند | جهانجوی وز تخم نوذر بدند | |||||
برفتند یکسر چو کوهی سیاه | گرازان و تازان بنزدیک شاه | |||||
بفرمود تا نامداران گرد | ز لشکر سپهبد سوی شاه برد | |||||
چو لشکر همه نزد شاه آمدند | دمان با درفش و کلاه آمدند | |||||
بدیشان چنین گفت بیدار شاه | که توس سپهبد به پیش سپاه | |||||
بپایست با اختر کاویان | بفرمان او بست باید میان | |||||
بدو داد مهری به پیش سپاه | که سالار اویست و جوینده راه | |||||
بفرمان او بود باید همه | کجا بندها زو گشاید همه | |||||
بدو گفت مگذر ز پیمان من | نگهدار آیین و فرمان من | |||||
نیازرد باید کسی را براه | چنینست آیین تخت و کلاه | |||||
کشاورز گر مردم پیشهور | کسی کو بلشکر نبندد کمر | |||||
نباید که بر وی وزد باد سرد | مکوش ایچ جز با کسی همنبرد | |||||
نباید نمودن ببی رنج رنج | که بر کس نماند سرای سپنج | |||||
گذر زی کلات ایچ گونه مکن | گر آن ره روی خام گردد سخن | |||||
روان سیاوش چو خورشید باد | بدان گیتیش جای امید باد | |||||
پسر بودش از دخت پیران یکی | که پیدا نبود از پدر اندکی | |||||
برادر به من نیز ماننده بود | جوان بود و همسال و فرخنده بود | |||||
کنون در کلاتست و با مادرست | جهانجوی با فر و با لشکرست | |||||
نداند کسی را ز ایران بنام | ازان سو به نباید کشیدن لگام | |||||
سپه دارد و نامداران جنگ | یکی کوه بر راه دشوار و تنگ | |||||
همو مرد جنگست و گرد و سوار | بگوهر بزرگ و بتن نامدار | |||||
براه بیابان بباید شدن | نه نیکو بود راه شیران زدن | |||||
چنین گفت پس توس با شهریار | که از رای تو نگذرد روزگار | |||||
براهی روم کم تو فرمان دهی | نیاید ز فرمان تو جز بهی | |||||
سپهبد بشد تیز و برگشت شاه | سوی کاخ با رستم و با سپاه | |||||
یکی مجلس آراست با پیلتن | رد و موبد و خسرو رای زن | |||||
فراوان سخن گفت ز افراسیاب | ز رنج تن خویش وز درد باب | |||||
ز آزردن مادر پارسا | که با ما چه کرد آن بد پرجفا | |||||
مرا زی شبانان بیمایه داد | ز من کس ندانست نام و نژاد | |||||
فرستادم این بار توس و سپاه | ازین پس من و تو گذاریم راه | |||||
جهان بر بداندیش تنگ آوریم | سر دشمنان زیر سنگ آوریم | |||||
ورا پیلتن گفت کین غم مدار | به کام تو گردد همه روزگار | |||||
وزان روی منزل بمنزل سپاه | همی رفت و پیشاندر آمد دو راه | |||||
ز یک سو بیابان بی آب و نم | کلات از دگر سوی و راه چرم | |||||
بماندند بر جای پیلان و کوس | بدان تا بیاید سپهدار توس | |||||
کدامین پسند آیدش زین دو راه | بفرمان رود هم بران ره سپاه | |||||
چو آمد بر سرکشان توس نرم | سخن گفت ازان راه بیآب و گرم | |||||
بگودرز گفت این بیابان خشک | اگر گرد عنبر دهد باد مشک | |||||
چو رانیم روزی به تندی دراز | بب و بسایش آید نیاز | |||||
همان به که سوی کلات و چرم | برانیم و منزل کنیم از میم | |||||
چپ و راست آباد و آب روان | بیابان چه جوییم و رنج روان | |||||
مرا بود روزی بدین ره گذر | چو گژدهم پیش سپه راهبر | |||||
ندیدیم از این راه رنجی دراز | مگر بود لختی نشیب و فراز | |||||
بدو گفت گودرز پرمایه شاه | ترا پیشرو کرد پیش سپاه | |||||
بران ره که گفت او سپه را بران | نباید که آید کسی را زیان | |||||
نباید که گردد دلآزرده شاه | بد آید ز آزار او بر سپاه | |||||
بدو گفت توس ای گو نامدار | ازین گونه اندیشه در دل مدار | |||||
کزین شاه را دل نگردد دژم | سزد گر نداری روان جفت غم | |||||
همان به که لشکر بدین سو بریم | بیابان و فرسنگها نشمریم | |||||
بدین گفته بودند همداستان | برین بر نزد نیز کس داستان | |||||
براندند ازان راه پیلان و کوس | بفرمان و رای سپهدار توس | |||||
پس آگاهی آمد بنزد فرود | که شد روی خورشید تابان کبود | |||||
ز نعل ستوران وز پای پیل | جهان شد بکردار دریای نیل | |||||
چو بشنید ناکار دیده جوان | دلش گشت پر درد و تیره روان | |||||
بفرمود تا هرچ بودش یله | هیونان وز گوسفندان گله | |||||
فسیله ببند اندر آرند نیز | نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز | |||||
همه پاک سوی سپد کوه برد | ببند اندرون سوی انبوه برد | |||||
جریره زنی بود مام فرود | ز بهر سیاوش دلش پر ز دود | |||||
بر مادر آمد فرود جوان | بدو گفت کای مام روشنروان | |||||
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس | بپیش سپه در سرافراز توس | |||||
چه گویی چه باید کنون ساختن | نباید که آرد یکی تاختن | |||||
جریره بدو گفت کای رزمساز | بدین روز هرگز مبادت نیاز | |||||
بایران برادرت شاه نوست | جهاندار و بیدار کیخسروست | |||||
ترا نیک داند به نام و گهر | ز هم خون وز مهرهی یک پدر | |||||
برادرت گر کینه جوید همی | روان سیاوش بشوید همی | |||||
گر او کینه جوید همی از نیا | ترا کینه زیباتر و کیمیا | |||||
برت را بخفتان رومی بپوش | برو دل پر از جوش و سر پر خروش | |||||
به پیش سپاه برادر برو | تو کینخواه نو باش و او شاه نو | |||||
که زیبد کز این غم بنالد پلنگ | ز دریا خروشان برآید نهنگ | |||||
وگر مرغ با ماهیان اندر آب | بخوانند نفرین به افراسیاب | |||||
که اندر جهان چون سیاوش سوار | نبندد کمر نیز یک نامدار | |||||
به گردی و مردی و جنگ و نژاد | باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد | |||||
بدو داد پیران مرا از نخست | وگر نه ز ترکان همی زن نجست | |||||
نژاد تو از مادر و از پدر | همه تاجدار و هم نامور | |||||
تو پور چنان نامور مهتری | ز تخم کیانی و کیمنظری | |||||
کمربست باید بکین پدر | بجای آوریدن نژاد و گهر | |||||
چنین گفت ازان پس بمادر فرود | کز ایران سخن با که باید سرود | |||||
که باید که باشد مرا پایمرد | ازین سرفرازان روز نبرد | |||||
کز ایشان ندانم کسی را بنام | نیامد بر من درود و پیام | |||||
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار | مدار این سخن بر دل خویش خوار | |||||
کز ایران که و مه شناسد همه | بگوید نشان شبان و رمه | |||||
ز بهرام وز زنگهی شاوران | نشان جو ز گردان و جنگآوران | |||||
همیشه سر و نام تو زنده باد | روان سیاوش فروزنده باد | |||||
ازین هر دو هرگز نگشتی جدای | کنارنگ بودند و او پادشای | |||||
نشان خواه ازین دو گو سرفراز | کز ایشان مرا و ترا نیست راز | |||||
سران را و گردنکشان را بخوان | می و خلعت آرای و بالا و خوان | |||||
ز گیتی برادر ترا گنج بس | همان کین و آیین به بیگانه کس | |||||
سپه را تو باش این زمان پیش رو | تویی کینهخواه جهاندار نو | |||||
ترا پیش باید بکین ساختن | کمر بر میان بستن و تاختن | |||||
بدو گفت رای تو ای شیر زن | درفشان کند دوده و انجمن | |||||
چو برخاست آوای کوس از چرم | جهان کرد چون آبنوس از میم | |||||
یکی دیدهبان آمد از دیدهگاه | سخن گفت با او ز ایران سپاه | |||||
که دشت و در و کوه پر لشکرست | تو خورشید گویی ببند اندرست | |||||
ز دربند دژ تا بیابان گنگ | سپاهست و پیلان و مردان جنگ | |||||
فرود از در دژ فرو هشت بند | نگه کرد لشکر ز کوه بلند | |||||
وزان پس بیامد در دژ ببست | یکی بارهی تیز رو بر نشست | |||||
برفتند پویان تخوار و فرود | جوان را سر بخت بر گرد بود | |||||
از افراز چون کژ گردد سپهر | نه تندی بکار آید از بن نه مهر | |||||
گزیدند تیغ یکی برز کوه | که دیدار بد یکسر ایران گروه | |||||
جوان با تخوار سرایند گفت | که هر چت بپرسم نباید نهفت | |||||
کنارنگ وز هرک دارد درفش | خداوند گوپال و زرینه کفش | |||||
چو بینی به من نام ایشان بگوی | کسی را که دانی از ایران بروی | |||||
سواران رسیدند بر تیغ کوه | سپاه اندر آمد گروها گروه | |||||
سپردار با نیزهور سی هزار | همه رزمجوی از در کارزار | |||||
سوار و پیاده بزرین کمر | همه تیغ دار و همه نیزهور | |||||
ز بس ترگ زرین و زرین درفش | ز گوپال زرین و زرینه کفش | |||||
تو گفتی به کان اندرون زر نماند | برآمد یکی ابر و گوهر فشاند | |||||
ز بانگ تبیره میان دو کوه | دل کرگس اندر هوا شد ستوه | |||||
چنین گفت کاکنون درفش مهان | بگو و مدار ایچ گونه نهان | |||||
بدو گفت کان پیل پیکر درفش | سواران و آن تیغهای بنفش | |||||
کرا باشد اندر میان سپاه | چنین آلت ساز و این دستگاه | |||||
چو بشنید گفتار او را تخوار | چنین داد پاسخ که ای شهریار | |||||
پس پشت توس سپهبد بود | که در کینه پیکار او بد بود | |||||
درفشی پش پشت او دیگرست | چو خورشید تابان بدو پیکرست | |||||
برادر پدر تست با فر و کام | سپهبد فریبرز کاوس نام | |||||
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ | دلیران بسیار و گردی سترگ | |||||
ورانام گستهم گژدهم خوان | که لرزان بود پیل ازو ز استخوان | |||||
پسش گرگ پیکر درفشی دراز | بگردش بسی مردم رزمساز | |||||
بزیر اندرش زنگهی شاوران | دلیران و گردان و کنداوران | |||||
درفشی پرستار پیکر چو ماه | تنش لعل و جعد از حریر سیاه | |||||
ورا بیژن گیو راند همی | که خون بسمان برفشاند همی | |||||
درفشی کجا پیکرش هست ببر | همی بشکند زو میان هژبر | |||||
ورا گرد شیدوش دارد بپای | چو کوهی همی اندر آید ز جای | |||||
درفش گرازست پیکر گراز | سپاهی کمندافگن و رزم ساز | |||||
درفشی کجا پیکرش گاومیش | سپاه از پس و نیزهداران ز پیش | |||||
چنان دان که آن شهره فرهاد راست | که گویی مگر با سپهرست راست | |||||
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ | نشان سپهدار گیو سترگ | |||||
درفشی کجا شیر پیکر بزر | که گودرز کشواد دارد بسر | |||||
درفشی پلنگست پیکر گراز | پس ریونیزست با کام و ناز | |||||
درفشی کجا آهویش پیکرست | که نستوه گودرز با لشکرست | |||||
درفشی کجا غرم دارد نشان | ز بهرام گودرز کشوادگان | |||||
همه شیرمردند و گرد و سوار | یکایک بگویم درازست کار | |||||
چو یکیک بگفت از نشان گوان | بپیش فرود آن شه خسروان | |||||
مهان و کهان را همه بنگرید | ز شادی رخش همچو گل بشکفید | |||||
چو ایرانیان از بر کوهسار | بدیدند جای فرود و تخوار | |||||
برآشفت ازیشان سپهدار توس | فروداشت بر جای پیلان و کوس | |||||
چنین گفت کز لشکر نامدار | سواری بباید کنون نیکیار | |||||
که جوشان شود زین میان گروه | برد اسپ تا بر سر تیغ کوه | |||||
ببیند که آن دو دلاور کیند | بران کوه سر بر ز بهر چیند | |||||
گر ایدونک از لشکر ما یکیست | زند بر سرش تازیانه دویست | |||||
وگر ترک باشند و پرخاش جوی | ببندد کشانش بیارد بروی | |||||
وگر کشته آید سپارد بخاک | سزد گر ندارد از آن بیم و باک | |||||
ورایدونک باشد ز کارآگاهان | که بشمرد خواهد سپه را نهان | |||||
همانجا بدونیم باید زدن | فروهشتن از کوه و باز آمدن | |||||
بسالار بهرام گودرز گفت | که این کار بر من نشاید نهفت | |||||
روم هرچ گفتی بجای آورم | سر کوه یکسر بپای آورم | |||||
بزد اسپ و راند از میان گروه | پراندیشه بنهاد سر سوی کوه | |||||
چنین گفت پس نامور با تخوار | که این کیست کامد چنین خوارخوار | |||||
همانانیندیشد از ما همی | بتندی برآید ببالا همی | |||||
ییک بارهای برنشسته سمند | بفتراک بربسته دارد کمند | |||||
چنین گفت پس رایزن با فرود | که این را بتندی نباید بسود | |||||
بنام و نشانش ندانم همی | ز گودرزیانش گمانم همی | |||||
چو خسرو ز توران بایران رسید | یکی مغفر شاه شد ناپدید | |||||
گمانی همی آن برم بر سرش | زره تا میان خسروانی برش | |||||
ز گودرز دارد همانا نژاد | یکی لب بپرسش بباید گشاد | |||||
چو بهرام بر شد ببالای تیغ | بغرید برسان غرنده میغ | |||||
چه مردی بدو گفت بر کوهسار | نبینی همی لشکر بیشمار | |||||
همی نشنوی نالهی بوق و کوس | نترسی ز سالار بیدار توس | |||||
فرودش چنین پاسخ آورد باز | که تندی ندیدی تو تندی مساز | |||||
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد | میارای لب را بگفتار سرد | |||||
نه تو شیر جنگی و من گور دشت | برین گونه بر ما نشاید گذشت | |||||
فزونی نداری تو چیزی ز من | بگردی و مردی و نیروی تن | |||||
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش | زبانی سراینده و چشم و گوش | |||||
نگه کن بمن تا مرا نیز هست | اگر هست بیهوده منمای دست | |||||
سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی | شوم شاد اگر رای فرخ نهی | |||||
بدو گفت بهرام بر گوی هین | تو بر آسمانی و من بر زمین | |||||
فرود آن زمان گفت سالار کیست | برزم اندرون نامبردار کیست | |||||
بدو گفت بهرام سالار توس | که با اختر کاویانست و کوس | |||||
ز گردان چو گودرز و رهام و گیو | چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو | |||||
چو گستهم و چون زنگهی شاوران | گرازه سر مرد کنداوران | |||||
بدو گفت کز چه ز بهرام نام | نبردی و بگذاشتی کار خام | |||||
ز گودرزیان ما بدوییم شاد | مرا زو نکردی بلب هیچ یاد | |||||
بدو گفت بهرام کای شیرمرد | چنین یاد بهرام با تو که کرد | |||||
چنین داد پاسخ مر او را فرود | که این داستان من ز مادر شنود | |||||
مرا گفت چون پیشت آید سپاه | پذیره شو و نام بهرام خواه | |||||
دگر نامداری ز کنداوران | کجا نام او زنگهی شاوران | |||||
همانند همشیرگان پدر | سزد گر بر ایشان بجویی گذر | |||||
بدو گفت بهرام کای نیکبخت | تویی بار آن خسروانی درخت | |||||
فرودی تو ای شهریار جوان | که جاوید بادی به روشنروان | |||||
بدو گفت کری فرودم درست | ازان سرو افگنده شاخی برست | |||||
بدو گفت بهرام بنمای تن | برهنه نشان سیاوش بمن | |||||
به بهرام بنمود بازو فرود | ز عنبر بگل بر یکی خال بود | |||||
کزان گونه بتگر بپرگار چین | نداند نگارید کس بر زمین | |||||
بدانست کو از نژاد قباد | ز تخم سیاوش دارد نژاد | |||||
برو آفرین کرد و بردش نماز | برآمد ببالای تند و دراز | |||||
فرود آمد از اسپ شاه جوان | نشست از بر سنگ روشنروان | |||||
ببهرام گفت ای سرافراز مرد | جهاندار و بیدار و شیر نبرد | |||||
دو چشم من ار زنده دیدی پدر | همانا نگشتی ازین شادتر | |||||
که دیدم ترا شاد و روشنروان | هنرمند و بینادل و پهلوان | |||||
بدان آمدستم بدین تیغکوه | که از نامداران ایران گروه | |||||
بپرسم ز مردی که سالار کیست | برزم اندرون نامبردار کیست | |||||
یکی سور سازم چنانچون توان | ببینم بشادی رخ پهلوان | |||||
ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر | ببخشم ز هر چیز بسیار مر | |||||
وزان پس گرایم به پیش سپاه | بتوران شوم داغدل کینهخواه | |||||
سزاوار این جستن کین منم | بجنگ آتش تیز برزین منم | |||||
سزد گر بگویی تو با پهلوان | که آید برین سنگ روشنروان | |||||
بباشیم یک هفته ایدر بهم | سگالیم هرگونه از بیش و کم | |||||
به هشتم چو برخیزد آوای کوس | بزین اندر آید سپهدار توس | |||||
میان را ببندم بکین پدر | یکی جنگ سازم بدرد جگر | |||||
که با شیر جنگ آشنایی دهد | ز نر پر کرگس گوایی دهد | |||||
که اندر جهان کینه را زین نشان | نبندد میان کس ز گردنکشان | |||||
بدو گفت بهرام کای شهریار | جوان و هنرمند و گرد و سوار | |||||
بگویم من این هرچ گفتی بتوس | بخواهش دهم نیز بر دست بوس | |||||
ولیکن سپهبد خردمند نیست | سر و مغز او از در پند نیست | |||||
هنر دارد و خواسته هم نژاد | نیارد همی بر دل از شاه یاد | |||||
بشورید با گیو و گودرز و شاه | ز بهر فریبرز و تخت و کلاه | |||||
همی گوید از تخمهی نوذرم | جهان را بشاهی خود اندر خورم | |||||
سزد گر بپیچد ز گفتار من | گراید بتندی ز کردار من | |||||
جز از من هرآنکس که آید برت | نباید که بیند سر و مغفرت | |||||
که خودکامه مردیست بی تار و پود | کسی دیگر آید نیارد درود | |||||
و دیگر که با ما دلش نیست راست | که شاهی همی با فریبرز خواست | |||||
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست | چو رفتی مپرسش که از بهر چیست | |||||
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس | چرا باشد این روز بر کوهکس | |||||
بمژده من آیم چنو گشت رام | ترا پیش لشکر برم شادکام | |||||
وگر جز ز من دیگر آید کسی | نباید بدو بودن ایمن بسی | |||||
نیاید بر تو بجز یک سوار | چنینست آیین این نامدار | |||||
چو آید ببین تا چه آیدت رای | در دژ ببند و مپرداز جای | |||||
یکی گرز پیروزه دسته بزر | فرود آن زمان برکشید از کمر | |||||
بدو داد و گفت این ز من یادگار | همی دار تا خودکی آید بکار | |||||
چو توس سپهبد پذیرد خرام | بباشیم روشندل و شادکام | |||||
جزین هدیهها باشد و اسپ و زین | بزر افسر و خسروانی نگین | |||||
چو بهرام برگشت با توس گفت | که با جان پاکت خرد باد جفت | |||||
بدان کان فرودست فرزند شاه | سیاوش که شد کشته بر بی گناه | |||||
نمود آن نشانی که اندر نژاد | ز کاوس دارند و ز کیقباد | |||||
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد | که گرد فرود سیاوش مگرد | |||||
چنین داد پاسخ ستمکاره توس | که من دارم این لشکر و بوق و کوس | |||||
ترا گفتم او را بنزد من آر | سخن هیچگونه مکن خواستار | |||||
گر او شهریارست پس من کیم | برین کوه گوید ز بهر چیم | |||||
یکی ترکزاده چو زاغ سیاه | برین گونه بگرفت راه سپاه | |||||
نبینم ز خودکامه گودرزیان | مگر آنک دارد سپه را زیان | |||||
بترسیدی از بیهنر یک سوار | نه شیر ژیان بود بر کوهسار | |||||
سپه دید و برگشت سوی فریب | بخیره سپردی فراز و نشیب | |||||
وزان پس چنین گفت با سرکشان | که ای نامداران گردنکشان | |||||
یکی نامور خواهم و نامجوی | کز ایدر نهد سوی آن ترک روی | |||||
سرش را ببرد بخنجر ز تن | بپیش من آرد بدین انجمن | |||||
میان را ببست اندران ریونیز | همی زان نبردش سرآمد قفیز | |||||
بدو گفت بهرام کای پهلوان | مکن هیچ برخیره تیره روان | |||||
بترس از خداوند خورشید و ماه | دلت را بشرم آور از روی شاه | |||||
که پیوند اویست و همزاد اوی | سواریست نامآور و جنگجوی | |||||
که گر یک سوار از میان سپاه | شود نزد آن پرهنر پور شاه | |||||
ز چنگش رهایی نیابد بجان | غم آری همی بر دل شادمان | |||||
سپهبد شد آشفته از گفت اوی | نبد پند بهرام یل جفت اوی | |||||
بفرمود تا نامبردار چند | بتازند نزدیک کوه بلند | |||||
ز گردان فراوان برون تاختند | نبرد وراگردن افراختند | |||||
بدیشان چنین گفت بهرام گرد | که این کار یکسر مدارید خرد | |||||
بدان کوه سر خویش کیخسروست | که یک موی او به ز سد پهلوست | |||||
هران کس که روی سیاوش بدید | نیارد ز دیدار او آرمید | |||||
چو بهرام داد از فرود این نشان | ز ره بازگشتند گردنکشان | |||||
بیامد دگرباره داماد توس | همی کرد گردون برو بر فسوس | |||||
ز راه چرم بر سپدکوه شد | دلش پرجفا بود نستوه شد | |||||
چو از تیغ بالا فرودش بدید | ز قربان کمان کیان برکشید | |||||
چنین گفت با رزم دیده تخوار | که توس آن سخنها گرفتست خوار | |||||
که آمد سواری و بهرام نیست | مرا دل درشتست و پدرام نیست | |||||
ببین تا مگر یادت آید که کیست | سراپای در آهن از بهر چیست | |||||
چنین داد پاسخ مر او را تخوار | که این ریونیزست گرد و سوار | |||||
چهل خواهرستش چو خرم بهار | پسر خود جزین نیست اندر تبار | |||||
فریبنده و ریمن و چاپلوس | دلیر و جوانست و داماد توس | |||||
چنین گفت با مرد بینا فرود | که هنگام جنگ این نباید شنود | |||||
چو آید به پیکار کنداوران | بخوابمش بر دامن خواهران | |||||
بدو گر کند باد کلکم گذار | اگر زنده ماند بمردم مدار | |||||
بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار | چه گویی تو ای کار دیده تخوار | |||||
بدو گفت بر مرد بگشای بر | مگر توس را زو بسوزد جگر | |||||
بداند که تو دل بیاراستی | که بااو همی آشتی خواستی | |||||
چنین با تو بر خیره جنگ آورد | همی بر برادرت ننگ آورد | |||||
چو از دور نزدیک شد ریونیز | بزه برکشید آن خمانیده شیز | |||||
ز بالا خدنگی بزد بر برش | که بر دوخت با ترگ رومی سرش | |||||
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز | بخاک اندر آمد سر ریو نیز | |||||
ببالا چو توس از میم بنگرید | شد آن کوه بر چشم او ناپدید | |||||
چنین داستان زد یکی پرخرد | که از خوی بد کوه کیفر برد | |||||
چنین گفت پس پهلوان با زرسپ | که بفروز دل را چو آذرگشسپ | |||||
سلیح سواران جنگی بپوش | بجان و تن خویشتن دار گوش | |||||
تو خواهی مگر کین آن نامدار | وگرنه نبینم کسی خواستار | |||||
زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد | دلی پر ز کین و لبی پر ز باد | |||||
خروشان باسپ اندر آورد پای | بکردار آتش درآمد ز جای | |||||
چنین گفت شیر ژیان با تخوار | که آمد دگرگون یکی نامدار | |||||
ببین تا شناسی که این مرد کیست | یکی شهریار است اگر لشکریست | |||||
چنین گفت با شاه جنگی تخوار | که آمد گه گردش روزگار | |||||
که این پور توسست نامش زرسپ | که از پیل جنگی نگرداند اسپ | |||||
که جفتست با خواهر ریونیز | بکین آمدست این جهانجوی نیز | |||||
چو بیند بر و بازوی و مغفرت | خدنگی بباید گشاد از برت | |||||
بدان تا بخاک اندر آید سرش | نگون اندر آید ز باره برش | |||||
بداند سپهدار دیوانه توس | که ایدر نبودیم ما بر فسوس | |||||
فرود دلاور برانگیخت اسپ | یکی تیر زد بر میان زرسپ | |||||
که با کوههی زین تنش را بدوخت | روانش ز پیکان او برفروخت | |||||
بیفتاد و برگشت ازو بادپای | همی شد دمان و دنان باز جای | |||||
خروشی برآمد ز ایران سپاه | زسر برگرفتند گردان کلاه | |||||
دل توس پرخون و دیده پراب | بپوشید جوشن هم اندر شتاب | |||||
ز گردان جنگی بنالید سخت | بلرزید برسان برگ درخت | |||||
نشست از بر زین چو کوهی بزرگ | که بنهند بر پشت پیلی سترگ | |||||
عنان را بپیچید سوی فرود | دلش پر ز کین و سرش پر ز دود | |||||
تخوار سراینده گفت آن زمان | که آمد بر کوه کوهی دمان | |||||
سپهدار توسست کامد بجنگ | نتابی تو با کار دیده نهنگ | |||||
برو تا در دژ ببندیم سخت | ببینیم تا چیست فرجام بخت | |||||
چو فرزند و داماد او را برزم | تبه کردی اکنون میندیش بزم | |||||
فرود جوان تیز شد با تخوار | که چون رزم پیش آید و کارزار | |||||
چه توس و چه شیر و چه پیل ژیان | چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان | |||||
بجنگ اندرون مرد را دل دهند | نه بر آتش تیز بر گل نهند | |||||
چنین گفت با شاهزاده تخوار | که شاهان سخن را ندارند خوار | |||||
تو هم یک سواری اگر ز آهنی | همی کوه خارا ز بن برکنی | |||||
از ایرانیان نامور سی هزار | برزم تو آیند بر کوهسار | |||||
نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک | سراسر ز جا اندر آرند پاک | |||||
وگر توس را زین گزندی رسد | به خسرو ز دردش نژندی رسد | |||||
بکین پدرت اندر آید شکست | شکستی که هرگز نشایدش بست | |||||
بگردان عنان و مینداز تیر | بدژ شو مبر رنج بر خیرهخیر | |||||
سخن هرچ از پیش بایست گفت | نگفت و همی داشت اندر نهفت | |||||
ز بیمایه دستور ناکاردان | ورا جنگ سود آمد و جان زیان | |||||
فرود جوان را دژ آباد بود | بدژ درپرستنده هفتاد بود | |||||
همه ماهرویان بباره بدند | چو دیبای چینی نظاره بدند | |||||
ازان بازگشتن فرود جوان | ازیشان همی بود تیرهروان | |||||
چنین گفت با شاهزاده تخوار | که گر جست خواهی همی کارزار |